لینک بخش اول :
کد:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
به این ترتیب اتزیو وارد جنجال های سیاسی دربار عثمانی می شود. فرمانده جانیساری های عثمانی و وزیر جنگ شخصی است به نام مالک که در هنگام سوقصد به جان سلیمان مظنون شناخته می شود زیرا که سربازان او یعنی جانیساری ها نتوانسته بودند وظیفه شان را به خوبی انجام دهند. به این ترتیب شان و مقام جانیساری ها در نزد امپراطور کم می شود.
مالک که نمیداند مشکل از کجاست تنها به این شک می کند که شاید شخصی از داخل دربار باعث شده است آدمکش ها به محوطه برسند.
مالک برای پی بردن به ماجرا تصمیم خطرناکی می گیره و اون دست دوستی دادن به شخصی بنام Andreas Palaiologos است. آندرس مانوئل پالایولوگوس نوه امپراطور سایق بایزانتین و رهبر تمپلارهاست که تصمیم داره با ساختن یک ارتش قوی قسطنطنیه رو از دولت عثمانی پس بگیره. برای اینکار در منطقه شهری بنا می کنه و مردم خودش رو به اونجا میاره و شروع به تعلیم دادن نیرو می کنه.
اما این افراد نیاز به سلاح دارند تا بتوانند در مقابل دولت عثمانی بجنگند. او با مالک قرارداد می بنده و مالک برای جلب رضایت او و گرفتن اطلاعات بهش سلاح میده هر چند بعدا مشخص میشه تمامی سلاح ها تقلبی بوده و مالک خیانتکار نیست. اما تصمیم عجولانه سلیمان و در نتیجه اتزیو باعث کشته شدن مالک توسط اتزیو میشه
اتزیو که بسیار از این اشتباهش ناراحته میخواد علت اصلی ماجرا رو پیدا کنه.
مالک در هنگام مرگش به اتزیو ماجرا رو میگه و محل استقرار نیروهای بایزانتین رو نشون میده
با کشته شدن مالک بدست اتزیو تمامی جانیساری ها در شهر به دنبال اتزیو می گردند و هر کاری می خواهند بکنند تا اتزیو شهر رو ترک نکنه
اتزیو قبل از ترک شهر سوفیا رو به یوسف دوستش می سپاره تا مراقبش باشه
پس از مبارزه فراوان و آتش گرفتن کشتی های تمپلارها در بندر قسطنطنیه شهر رو به مقصد مقر تمپلارها جزیره رودوس ترک می کنه
اتزیو به سمت محل اونها میره همونطور که از قبل مشخص بود با اساسین هایی که اونجا هستند رابطه برقرار می کنه اما تنها کسی که زنده مونده به اتزیو میگه که اساسین ها دستگیر شده اند و یکی یکی توسط جانشین مانوئل کشته می شوند
اتزیو اساسین هارو نجات میده و جانشین مانوئل رو می کشه
در نهایت مانوئل که اتزیو رو می بینه شروع به فرار کردن می کنه اما جلوی بندر به بن بست میخوره و کشته میشه به این ترتیب آخرین کلید ماسیاف رو بدست اتزیو میفته
اما در هنگام برگشت احمد پسر دوم پادشاه و جانشین تخت سلطنتی عثمانی رو می بینه که با کشتی به طرفش میاد.
به این ترتیب همه چیز مشخص میشه. احمد کسی بوده که تمپلارها رو می گردونده و تمام این نقشه هاکار اون بوده. نقشه سوقصد به جان سلیمان هم کار احمد بوده بطوریکه به اتزیو میگه :
سلیمان قرار نبود کشته بشه بلکه دزدیده میشد
اتزیو جواب میده : اها حالا قهمیدم و البته تو کسی هستی که باید نجاتش میدادی تا مقام خودت رو پیش امپراطور بیشتر کنی و جانیساری ها و مالک رو که با تو مخالف هستند به پایین بکشی
احمد می خنده و از اتزیو کلیدهای ماسیاف رو میخواد تا گنجینه کتابخانه الطایر رو بدست بیاره اما اتزیو جواب رد میده و میگه در اونجا چیزی نیست که به درد شما تمپلارها بخوره
احمد که از رابطه اتزیو و سوفیا خبر داره تهدید می کنه که اگه کلیدهای ماسیاف رو نده سوفیا به خطر میفته
و از اونجا دور میشه
اتزیو به سرعت به قسطنطنیه برمی گرده و سریعا به کتابخانه سوفیا میره
اساسین ها که بیرون کتابخانه هستند سرشون رو پایین میندازند
اتزیو وارد کتابخانه میشه اما سوفیا رو پیدا نمی کنه و در نهایت با جسد دوستش یوسف روبرو میشه که خنجری در قلبش فرو رفته و نامه ای رو سینه اش هست
اتزیو نامه رو میخونه و دستور جمع شدن اساسین هارو میده
پس از دفن یوسف اتزیو به اساسین ها میگه :
امروز یکی از بهترین دوستامون رو از دست دادیم
شاید اون رو خوب نمی شناختم اما خیلی چیزها در همین مدت کم ازش یاد گرفتم
اما در مورد تمپلارها اونها اشتباه بزرگی کردند چرا که با ما اساسین ها در افتادند
ما بهشون نشون میدیم که عاقبت این اشتباه احمقانه چیه
به این ترتیب اساسین ها به رهبری اتزیو به توپخانه عثمانی در قسطنطنیه حمله می کنند
اتزیو سربازان عثمانی را به همراه اساسین های دیگر تار و مار می کنه تا اینکه به احمد میرسد
اما همینکه قصد کشتن احمد را دارد احمد او را از حال سوفیا مطلع می کند و به او می گوید اگر میخواهد سوفیا زنده بماند باید پنج کلید ماسیاف را به او بدهد
سپس زمان قرار تعیین می کند و می رود. اتزیو به مقر اساسین ها می رود و کلیدهارا برمی دارد و به اساسین دستور موضع گیری می دهد.
سپس به محل قرار می رود. اتزیو کلیدها را به احمد می دهد و سوفیا را درخواست می کند و احمد به بالای برج اشاره می کند که زنی با سر پوشیده در لبه آن قرار دارد.
اتزیو به سرعت از برج بالا می رود اما وقتی کیسه را از روی سر آن زن برمی دارد می بیند که او شخص دیگریست و از بالای برج سوفیا را می بیند که در فاصله دور طناب دار به گردنش انداخته اند
از بالای برج با چتر خود به پایین می پرد و به سوفیا می رسد و او را نجات می دهد
سپس هر دو با ارابه ای به دنبال احمد می روند که میخواهد به بندر برود و از آنجا عازم ماسیاف شود.
اتزیو به هر قیمتش که هست با سختی فراوان احمد را متوقف می کند اما همینکه میخواهد او را بکشد ارتش اول عثمانی به رهبر پدر سلیمان سر می رسد.
احمد که خوشحال هست اتزیو را مسخره می کند اما با دیدن برادرس لبخند به لبانش خشک می شود. بردرش او را خفه می کند و به او می گوید که امپراطور او را به عنوان جانشین انتخاب کرده است.
سپس احمد را از بالای تپه پرت می کند و به سمت اتزیو می آید
به اتزیو می گوید : پس تو اتزیو اودیتوره هستی پسرم سلیمان در مورد تو بسیار خوب صحبت می کند
اتزیو جواب میدهد : او پسر خوب و شجاعی است
پدر سلیمان می گوید : آری واگرنه تو الان سر به تنت نبود و می خندد
اتزیو شمشیرش را به سمت او نشانه می گیرد اما سوفیا جلویش را می گیرد
پدر سلیمان به او می گوید : شهر را ترک کند و دیگر برنگردد
اتزیو و سوفیا به سرعت عازم ماسیاف می شوند تا بالاخره کتابخانه الطایر را باز کنند
آنها به ماسیاف می رسند به مقر باستانی اساسین ها
اتزیو به همراه سوفیا تا جلوی در کتابخانه می رود و در انجا با Eagle Sense خود در را باز می کند
سوفیا جلوی در منتظر میماند و به اتزیو می گوید : سالم برگرد
اتزیو جواب می دهد : نقشم همینه و با لبخندی بر لبانش به سمت کتابخانه میره
در وسط کتابخانه با اسکلت الطایر مواجه می شود. استاد اعظمش و کسی که اپل را شناسایی و از رازش پرداشته است.
اتزیو به الطایر درود می فرستد و به او می گوید : آسوده بخواب الطایر
سپس به سمت دیواری می رود که الطایر در انجا اپل را مخفی کرده است
اتزیو به گنجینه دست نمیزند و وطایل رزمی خود را درمیاورد
در همانجا تصمیم می گیرد از اساسین بودن دست بردارد و زندگی جدیدی را شروع کند.
او به همراه سوفیا به فلورنس برمی گردد و زندگی جدیدی را شروع می کند.
45 سال از روزی که در میدان اصلی فلورنس مرگ پدر و برادرانش را دیده می گذرد. در این 45 سال خیلی کارها کرده و خیلی ها را کشته است. اما حالا وقت لذت بردن از زندگی است در این مدت از سوفیا صاحب دو فرزند یک دختر و یک پسر می شود. مزرعه انگور درست می کند و زندگی خود را در شهری که به دنیا آمده می گذراند.
پس از دیدن تمامی خاطرات اتزیو و الطایر دزمودن مایلز ( سابجکت 17 ) از انیموس هویت خود را بدست میاورد و بلند می شود.
اما در پایان داستان خدایی از مردم نسل باستان و اینبار مرد با دزموند صحبت می کند :
" میدانم که بسیار کنجکاو هستی و بسیار سوال ها را داری
من اینجا هستم تا به آنها پاسخ دهم پس خوب گوش کن ما مردم نسل اول بودیم که زمین و دیگر کائنات را بنا کردیم
موجوداتی که بوجود آوردیم یعنی انسان های نخستین صاحب چنان هوش و ذکاوتی بودند که حتی ما را به تعجب واداشتند اما پیشرفت های آنان همراه با بدس هایی هم بود
همانطور که یاد گرفتند خوب باشند یاد گرفتند بد باشند
این بد بودن باعث ضرر رسیدن به آنها شد بطوریکه در هنگام نابودی انها کاری از دست ما برنمیامد
ما برای نابودی آنها بسیار خود را سرزنش کردیم و به دنبال راه های مختلفی بودیم اما نتوانستیم کاری از پیش ببریم
ما خدایان قبل از مرگمان قدرت هایمان را نگه داشتیم تا نسل بعدی بشر را بتوانیم نجات دهیم
به این ترتیب در سرتاسر زمین معابدی ساختیم و رازهایی را در انجا قرار دادیم اما معبد اصلی و بزرگ در جایی بود که انسان ها نمی توانستند آن را پیدا کنند. در طول قرن ها انسان ها از اطراف آن رد می شدند اما متوجه آن نمی شدند قدرت ما خدایان در آن معبد بزرگ قرار دارد . تو دزموند کسی هستی که باید مردمت رو نجات بدی و کاری برایشان بکنی ما تو را انتخاب کردیم چراکه تنها تو می توانستی با ما ارتباط برقرار کنی
خطر نزدیک است و طوفان نابودی کم کم به سمت شما میاید
من و دو خدای دیگر وظیفه رساندن این الهام به تو را داشتیم "
اتزیو که این صحبت ها را شنیده و در مورد دزموند میداند به دزموند می گوید :
" دزموند میدانم جایی هستی که من نمی توانم تورو ببینم اما داستان من تمام شده و تو باید به دنبال سرنوشت خودت بری من زیادیه که اساسین بودم دیگه وقتشه به زندگی که سالیان سالیان ارزوشو داشتم برسم خدانگهدار دوست من "
معبد اصلی بر بالای تپه ای کنار جنگل در آمریکا قرار دارد. دزموند از کما بیرون میاید
دوستانش را می بیند و به آنها می گوید : من میدانم چیکار باید بکنم
سپس دکتر در ون رو باز می کنه و دوربین غاری رو نشون میده که معبد اصلی در آن قرار داره
به این ترتیب اساسین کرید : رولیشنس تموم میشه و بسیاری از سوالاتی که جوابی نداشتند جواب داده میشن
خدانگهدار اتزیو اودیتوره دافیرنزه
اتزیو در سال های پایانی عمرش در بیرون فلورنس به همراه همسرش سوفیا و پسرش مارسلو و دخترش سوفیا زندگی می کنه
45 سال گذشته و الان در حال نوشته خاطرات زندگیشه اما یک روز اتفاقی عجیب میفته
دختری چینی ( نه ژاپنی ) بنام ژائو یون به خانه اتزیو میاید. از اتزیو درخواست کمک می کند تا زندگی مردمش را که زیرنظر امپراطور ظالمانه خاندان یائوجین است نجات دهد. از اتزیو میخواهد کاری را که در رم و قسطنطنیه انجام داد و رهبری اساسین ها را به عهده گرفت انجام دهد اما با جواب رد اتزیو مواجه می شود.
اتزیو به او می گوید که مدت زیادی است که اساسین بوده است و دیگر می ترسد که حتی شاید برای کارهای ناتمامش وقت کم بیاورد
در چند روزی که ژائو یون در خانه اتزیو میماند اتفاقاتی میفته که باعث می شود ژائو یون از اتزیو چیزهای زیادی یاد بگیرد.
روزی که اتزیو به همراه ژائو یون به بازار می رود تا خرید کند با نیروهایی مواجه می شوند که سربازان خاندان یائو جین هستند. آنها موفق می شوند با کشتن چند سرباز از انجا فرار کنند
در مسیر برگشت ژائو یون از خودش و مردمش برای اتزیو تعریف می کند
به اتزیو می گوید زمانی که به دنیا امده تنها بوده و وقتی بزرگتر شده صیغه شده است اما بعدها با کمک استادش که او هم میخواست اتزیو را ببیند اما در ونیز دستگیر شده بود نجات پیدا می کند.
از شکنجه های وحشیانه امپراطور می گوید که نسبت به مردم بی گناه روا می دارد.
اتزیو به همراه ژئو یون به خانه برمی گردد و سریعا سوفیا و بچه هایش را به خانه دوستش نیکولو ماچیاولی می فرستد.
" زمانی که علیه خاندان بورجا جنگیدم انتقام به من انگیزه میداد و اون انگیزه درونی منو به کشتن اون ترغیب کرد اما به مرور زمان فهمیدم که کسانی که ترس رو الهام میدادند ( از ترس در کارهایشان استفاده می کردند ) پیروان و دوستان بیشتری نسبت به کسانی داشتند که به من عشق و محبت می ورزیدند.
کشتن رودریگو و چزاره بورجا دردی رو دوا نمی کرد. بدون در نظر گرفتن ارزش دیگر راه ها من وقت گذاشتم تا مردان و زنانی رو آموزش بدم که برای خودشون تصمیم بگیرند و کاری کنند.
اول در رم و بعد در قسطنطنیه. عشق چیزی هست که مارو در کارمون متحد می کنه. بشر دوستی و فرهنگ دوستی در دنیا و تلاش برای حفظ کردن چیزی که امید رو الهام میده و بعد تو در نجات مردمت موفق خواهی شد "
حرف هایی که اتزیو به ژائو یون میزنه.
در شب آدمکش های یائو جین به خانه اتزیو حمله می کنند و اتزیو و ژائو یون با آنها درگیر می شوند.
سرباز گنده ای که سلاح سرپنتاین حمل می کنه ژائو یون را نشانه می گیرد اما اتزیو قبل از برخورد تیر به ژائو یون او را نجات میدهد. در بیرون از خانه بالاخره اتزیو سرباز گنده را می کشد اما به علت ضعف قوای جسمانی به علت پیری فشار زیادی را متحمل می شود.
صبح روز بعد ژائو یون عازم برگشتن به کشورش است. با چیزهایی که در این مدت کم از استادش اتزیو یاد گرفته است.
اتزیو گنجینه را به ژائو یون میدهد و به او می گوید : این رو بگیر شاید روزی به دردت بخوره
ژائو یون میخواهد صندوقچه را باز کند اما اتزیو مانعش می شود و می گوید : فقط روزی که مسیرت را گم کردی از آن استفاده کن
به این ترتیب ژائو یون از اتزیو خداحافظی می کند و به همراه گنجینه عازم چین می شود.
روز بعد اتزیو به همراه همسرش سوفیا و دخترش به بازار می رود. بر روی نیمکتی می نشیند در همین هنگام که همسرش و دختری برای خرید میروند. شخصی جوان با قیافه ای عجیب کنارش می نشیند. و از فلورنس گله می کند
اتزیو جواب میدهد : فکر نکنم مشکل تو اینجا باشه
آن شخص به اتزیو می گوید : تو مرد واقعا شجاعی هستی
اتزیو با نگاه کردن به قیافه آن مرد می فهمد که او کیست
اذرائیل دست اتزیو را می گیرد و لبخندی به او میزند
در لحظه های آخر اتزیو چند ثانیه به لبخند زیبای همسرش و دخترش نگاه می کند و از دنیا می رود.
دختر و همسرش به طرفش می دوند به این ترتیب زندگی دومین اساسین برتر تاریخ به اتمام می رسد.
" وقتی جوان بودم من
آزادی داشتم که نمی تونستم ببینمش -
زمان رو هم داشتم اما متوجهش نبودم - و
عشق داشتم که نتونستم احساسش کنم
دهه ها گذشته و من الان معنی این سه تا کلمه رو فهمیدم و حالا در آخر زندگیم این مفهوم در قفسی زندانی شده است.
عشق ، آزادی ، زمان
زمانی بود که من رو مثل سوختی به جلو می برد و این عشق هست که زندگی رو چون شرابی با همسر عزیزم شیرین می کنه
برای تو و برای بچه هامون ، برادران و خواهرامون و برای این دنیای وسیع و زیبامون که در آن زندگی می کنیم و ما را به شگفتی وامیدارد
مهربانی بی پایان من و تو ، سوفیا - همیشه دوستت دارم
" اتزیو اودیتوره "
اتزیو اودیتوره در ژوئن 1459 چشم به جهان گشود. در سن 17 سالگی تبدیل به یک اساسین شد. در بین سال های 1503 تا 1512 استاد بود. با سوفیا سارتور ازدواج کرد و دو فرزند به نام های مارسلو و فلاویا داشت. در سال 1524 به علت سکته قلبی در سن 65 سالگی از دنیا رفت.
Requeiscate de pache Ezio Auditore da Firenze
در آرامش بخواب اتزیو اودیتوره
پایان بخش دوم