کیف بزرگ و سنگینش، بی رمق از روی شانه اش سُر خورد کفِ زمین.
خانه بوی نا می داد، شاید هم او اینجوری حس می کرد. پنجره را باز کرد و در تاریک روشنای مهتابی نشست.
اینهمه هی کار و کار و کار و آخرش که چه؟ همینجوری بود که قاسم عاشقش شده بود و گمان می کرد یک دختر سر به راه و سر به کار پیدا کرده. دستش را که می گرفت انگار اَزش کم می شد. انگار ناپاک می شد. دلش می خواست خودش را در آبِ کُر غسل بدهد. زور که نبود!
نمی فهمید چرا قاسم اینهمه در عاشق بودن اصرار می کند؟! کاش می شد دستش را روی دنده ماشین میخ کنند که هی پس نکشد و هی نگاههای سنگینِ قاسم بختک نیندازد روی صورتش.
اصلا این آدم با او جور در نمی آمد. وصله بود. وصله ناجور. از آن وصله هایی که دلش می خواست بِکَنَد و پرتش کند دور، ولی چسب داشت لعنتی. ول کن نبود که نبود.
هی بهانه می تراشید برای دیدن اش. یک بار می گفت:" کارهای خیاط خانه خانم زرافشان را برات جور کرده ام، باید ببینمت". یکبار می گفت:" دیدم تنهایی، آمده ام ببرمت هواخوری". یکبار می گفت:"از آقای سُلوکی شنیده ام اضافه کاری مانده ای، گفتم خوبیت ندارد یک خانمِ جوان این ساعت شب تنها توی خیابان باشد". یکبار گریه می کرد و دلش را به رحم می آورد. یک بار پیله می کرد و آنقدر پاپی اش می شد که بی طاقت اش می کرد. همینجوری بود که هی مجبور شده بود ببیندش و حالا یکی دو ماهی از اولین دیدارشان گذشته بود.
آه... خسته ترش می کرد، کلافه تر، بلا تکلیف تر، درمانده تر.
نمی خواست اش، زوری که نبود!
درینگ، درینگ، زنگ تلفن به صدا درآمد. دستش را روی دیوار سُر داد و دو شاخه سیم تلفن را از جا کشید. روپوشش را به گیره آویخت. گیره موهاش را باز کرد. بادِ خنکی پرده را موج داده بود و هوا پاک شده بود.
گردنبندش را دور انگشت سبابه اش می تاباند، خیالش راحت بود و فقط داشت به پشه هایی فکر می کرد که به توریِ پنجره اتاقش چسبیده بودند. فقط به همین.