تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 74 از 212 اولاول ... 246470717273747576777884124174 ... آخرآخر
نمايش نتايج 731 به 740 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #731
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    کیف بزرگ و سنگینش، بی رمق از روی شانه اش سُر خورد کفِ زمین.
    خانه بوی نا می داد، شاید هم او اینجوری حس می کرد. پنجره را باز کرد و در تاریک روشنای مهتابی نشست.
    اینهمه هی کار و کار و کار و آخرش که چه؟ همینجوری بود که قاسم عاشقش شده بود و گمان می کرد یک دختر سر به راه و سر به کار پیدا کرده. دستش را که می گرفت انگار اَزش کم می شد. انگار ناپاک می شد. دلش می خواست خودش را در آبِ کُر غسل بدهد. زور که نبود!
    نمی فهمید چرا قاسم اینهمه در عاشق بودن اصرار می کند؟! کاش می شد دستش را روی دنده ماشین میخ کنند که هی پس نکشد و هی نگاههای سنگینِ قاسم بختک نیندازد روی صورتش.
    اصلا این آدم با او جور در نمی آمد. وصله بود. وصله ناجور. از آن وصله هایی که دلش می خواست بِکَنَد و پرتش کند دور، ولی چسب داشت لعنتی. ول کن نبود که نبود.
    هی بهانه می تراشید برای دیدن اش. یک بار می گفت:" کارهای خیاط خانه خانم زرافشان را برات جور کرده ام، باید ببینمت". یکبار می گفت:" دیدم تنهایی، آمده ام ببرمت هواخوری". یکبار می گفت:"از آقای سُلوکی شنیده ام اضافه کاری مانده ای، گفتم خوبیت ندارد یک خانمِ جوان این ساعت شب تنها توی خیابان باشد". یکبار گریه می کرد و دلش را به رحم می آورد. یک بار پیله می کرد و آنقدر پاپی اش می شد که بی طاقت اش می کرد. همینجوری بود که هی مجبور شده بود ببیندش و حالا یکی دو ماهی از اولین دیدارشان گذشته بود.
    آه... خسته ترش می کرد، کلافه تر، بلا تکلیف تر، درمانده تر.
    نمی خواست اش، زوری که نبود!
    درینگ، درینگ، زنگ تلفن به صدا درآمد. دستش را روی دیوار سُر داد و دو شاخه سیم تلفن را از جا کشید. روپوشش را به گیره آویخت. گیره موهاش را باز کرد. بادِ خنکی پرده را موج داده بود و هوا پاک شده بود.
    گردنبندش را دور انگشت سبابه اش می تاباند، خیالش راحت بود و فقط داشت به پشه هایی فکر می کرد که به توریِ پنجره اتاقش چسبیده بودند. فقط به همین.

  2. #732
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    نویسنده: راحيل فرمهيني

    توي كلاس ما آمد قبلا تعريفش را شنيده بودم. دانش آموز خيلي خوبي بود بر خلاف تمامي دانش آموزان درسخوان كتابهاي غير درسي هم مطالعه مي كرد خيلي خيلي زياد اسم نويسندگان معروف جهان و ايران را مي دانست از انواع كتابهاي ادبي گرفته تا انواع رمان ها را مي خواند خيلي زود شروع به خواندن كرده بود چيزي در حدود سن 11 سالگي انواع مجله ها را مي خواند خيلي جلوتر از سنش در 13 و14 سالگي انواع كتابهاي ادبي را ميخواند. خيلي هم خوب مي نوشت ومقاله هاي تند و ساده اش واقعا قشنگ بود حتي بي ذوق ترين افراد را هم سر شوق مي آورد حالا وارد دبيرستان نمونه شده بود .

    فكرمي كرد در اينجا مي تواند فعاليت انجام دهد و قدر او را مي دانند. اما افسوس كه باز هم در اينجا كسي ارزش واقعي او را نمي دانست فقط عده كمي از دانش آموزان آن هم فقط براي تنوع اطرافش را مي گرفتند. همان روز اول خودش را نشان داد خيلي فصيح صحبت مي كرد. عالي بود ولي نمي دانستم كه چرا هيچ كس با اودوست نمي شد. فكر مي كردم كه تقصير خودش است اما بعد از گذشت يكسال متوجه شدم كه نه تنها تقصير از او نيست بلكه تقصير از ماست.

    اين ما هستيم كه اشتباه مي كنيم . اين ما هستيم كه از كتاب متنفر شده ايم با آنها قهر كرده ايم. ولي اوبا كتاب ها دوست بود. خيلي از صحبت ها يش در مورد نويسندگان بزرگ جهان بود، در مورد خيلي از شيمي دان ها وفيزيكدان هاي مشهور اطلاعاتي داشت اما افسوس كه هيچ كس منظور او را متوجه نمي شد. حتي معلم ادبيات نيز او را درك نمي كرد غالبا با اودعوا مي كرد و مي گفت:


    تونمي فهمي توهيچ چيز نمي داني. اما با اين وجود او به راهش همچنان ادامه ميداد ومن با آن كه اصلا اهل كتاب واز اين حرفها نبودم متوجه بودم كه اوخيلي خوب مي دانست. البته ما در كلاس خودمان چندين دانش آموز داشتيم كه ادعا كردند كه خيلي خوب مي دانند ولي من متوجه بودم كه آن ها اصلا هيچ چيز نمي دانند وفقط براي اينكه از او عقب نيفتند آن حرف ها را مي زنند مدتي كه از سال تحصيلي گذشت متوجه شد كه ديگر نميتواند ادامه بدهد ونظراتش را ابزار كند .

    پس مجبور شد كه سكوت كند بارها و بارها من ديدم كه مي خواهد نظرش را بگويد اما يكدفعه سكوت مي كند وآن گاه غمي عظيم بر چهره اش پديدار مي شد كه نمي توان آن را با زييبا ترين واژه ها توصيف كرد چرا كه آن غم و ناراحتي دروني بود كه در صورت وي نقش مي بست. وبه راستي چرا ما قدر اين سرمايه هاي ارزشمند را نمي دانيم. ديگر سعي ميكرد كه شيوه اش را عوض كند .

    ديگر هيچ جا حرف نمي زد. ديگر در مورد كسي صحبت نمي كرد .بعد از مدتي او كاملا عوض شد. او مثل ما شد گنجينه اي از لغات كلمات ومعلومات را در وجودش پنهان كرداو آن اطلاعات را در وجودش مدفون كرد ديگر اوآن فردي نبود كه من مي شناختم . او تغيير كرده بود بعد از گذشت زماني نه چندان زياد او را تنها در گوشه اي از حياط مدرسه ديدم نزديكش رفتم وپرسيدم :چرا اينطوري شد؟ گفت كه برواز آنها بپرس.

  3. #733
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    پسری و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید آآآی ی ی! صدایی از دور دست آمد آآآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد کی هستی ؟ پاسخ شنید کی هستی ؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو! باز پاسخ شنید ترسو! پسرک با تعجب از پدر پرسید په خبر است پدر لبخند ی زد و گفت پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد تو یک قهرمان هستی صدا پاسخ داد تو یک قهرمان هستی پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش تو ضیح داد مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی درحقیقت اين انعکاس زندگی است هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عینا به تو جواب می دهد اگر عشق را بخواهی عشق بیشتر ی در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتما به دست خواهی آورد و هر چیزی را که بخواهی.

  4. #734
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    یکی از تجار اصفهان می گوید: من در منزل اتاقی بزرگ را به عنوان حسینیه اختصاص داده ام و اکثرا در آنجا روضه خوانی وذکر مصائب آقا سید الشهدا اباعبدالله الحسین (ع) را برقرار می کنیم.
    شبی در خواب دیدم که از منزل خارج شده ام وبه طرف بازار می روم ولی جمعی از علمای اصفهان به طرف منزل ما می آیند. وقتی به من رسیدند گفتد :فلانی کجا می روی مگر نمی دانی منزلت روضه است؟ گفتم: نه منزل ما روضه نیست. گفتند: چرا منزلت روضه است وما هم به انجا می رویم و حضرت بقیه الله (عج) هم آنجا تشریف دارند من فورا با عجله خواستم به طرف منزل بروم به من گفتند: با ادب وارد شو، من مودبانه وارد شدم، دیدم جمعی از علما درحسینیه نشسته ودرصدر مجلس هم حضرت ولی عصر (عج) نشسته اند، وقتی به قیافه آن حضرت دقیق شدم دیدم ،مثل آنکه ایشان را در جایی دیده ام. لذا از آن حضرت سوال کردم که: آقا من شما را کجا دیده ام؟ فرمود: همین امسال در مکه در آن نیمه شب در مسجدالحرام وقتی آمدی نزد من و لباس هایت را نزد من گذاشتی و من به تو گفتم مفاتیح را زیر لباس هایت بگذار.
    تاجر اصفهانی می گوید: همین طور بود یک شب در مکه خواب از سرم پریده بود با خود گفتم چه بهتر که به مسجد الحرام مشرف شوم ودر آنجا بیتوته کنم ومشغول عبادت بشوم لذا وارد مسجد الحرام شدم به اطراف نگاه می کردم که کسی را پیدا کنم لباس هایم را نزد او بگذارم و بروم وضو بگیرم دیدم آقایی در گوشه ای نشسته اند خدمتش مشرف شدم و لباسهایم را نزد او گذاشتم می خواستم مفاتیح را روی لباس هایم بگذارم فرمود: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار و من طبق دستور ایشان عمل کردم و مفاتیح را زیرلباسهایم گذاشتم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم وتا صبح در خدمتش ودر کنارش مشغول عبادت بودم ولی در تمام این مدت حتی احتمال هم نمی دادم که ایشان امام عصر (روحی وارواح العالمین له الفداباشد) به هر حال در خواب از آقا سوال کردم فرج شما کی خواهد بود؟ فرمود: نزدیک است به شیعیان ما بگویید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند.

  5. #735
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض دختركاني فرزانه تراز مردان

    عید پاک زود فرا رسید مردم تازه از سفر با سورتمه دست کشیده بودند. هنوز برف سطح مزارع را پوشانده بود و جویبارها در روستا جاری بود. نهرهایی که از روی کود و گل مزارع می گذاشت در کوچه میان دو مزرعه برکه ای بزرگ تشکیل داده بود و دو دختر بچه از دو خانواده جداگا نه یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر در کنار آن با هم بازی می کردند. مادران دو دختر بچه جامه های تازه دوخت به تن آنها کرده بودند. نقش جامه ی دخترک کوچکتر آبی و طرح دخترک بزرگتر زرد بود و هر دو روسری های سر خ به سر داشتند. دخترکها پس از آیین غشای ربا نی به کنار برکه رفته جامه های زیبایشان را به یکدیگر نشان داده شروع به بازی با یکدیگر کرده بودند. آنان تصمیم گرفتند توی برکه ی آب بازی کنند. چیزی نمانده بود دخترک کوچکتر توی برکه برود که دخترک بزرگتر گفت: این کار را نکن مالاشا مادرت دعوات می کنه. بیا کفش ها و جوراب هامونو در بیاوریم. كفشها و جورابهايشان را در آوردند دامنهایشان را بالا زد ند از دو طرف برکه به آب زد ند تا به هم برسند وقتی که آب به زانوی مالا شا رسید گفت : (عمیقه آکولوشکا من می تر سم .)آکولینا جواب داد : (نترس مالاشا عمیقتر از آن نمی شه .)وقتی به نزدیکی هم رسیدند آکولینا گفت : (ببین مالاشا آب بازی نکن با احتیاط قدم بردار .)همینکه آکولینا این را گفت ،مالاشا یک پایش را تلپی انداخت توی آب و صاف آبها را به لباس آکولینا پاشید لباس آکولینا خیس شد و آب از سر وصورتش راه افتاد وقتی آکولینا لکه های روی لباسش را دید از دست مالاشا عصبانی شد و با داد وفریاد دنبال مالاشا دوید که بگیرد و بزندش . مالاشا از عاقبت درد سری که درست کرده بود ترسید با شتاب از برکه بیرون رفت و دوان دوان با سوی خانه راه افتاد .
    در همین هنگام مادر آکولینا سر و کله اش پیدا شد و پیراهن خیس دخترش را و لکه های که روی آستین او مانده بود را دید و گفت : دختره ی نکبتی کجا خود تو این جور کثیف کردی ؟
    مالاشا عمدا روی من آب پاشید .
    مادر آکولینا مالاشا را گرفت و زد پشت گردنش. مالاشا توی خیابان داد و بی داد راه انداخت. آن وقت مادرش از خانه بیرون آمد و گفت : چرا دخترمو می زنی؟ این را گفت و شروع به بد و بی راه گفتن به همسایه کرد. با هر کلمه نزاع میان دو زن بیشتر بالا می گرفت. مردان هم از خانه بیرون آمدند و جمعیتی بزرگ در خیابان تشکیل داد ند همه فریاد می زدند و هیچ کس به سخن دیگران گوش نمی داد. دعوا ادامه یافت وهر کس یقه ی دیگری را می گرفت و کم مانده بود آشوب بزرگی بر پاشود که مادر بزرگ آکولینا از خانه بیرون آمد به میان جمعیت رفت و التماس کنان گفت:بیایید دوستان! یادتون باشه امروز چه روزیه. قاعدش اینه که امروز شاد و خوشحال باشین نه اینکه این جور برای خودتون درد سر درست کنین.
    به حرف پیر زن گوش ندادند و نزدیک بود او را کتک بزنند واگر آکولینا و مالاشا نبودند پیرزن هرگز نمی توانست جمعیت را وادار به آشتی کند .
    در حالی که زنان با هم کلنجار می رفتند آ کولینا پیراهنش را تمیز کرد وبه داخل برکه ی داخل کوچه برگشت . سنگی کوچک بر داشت و با آن خاک اطراف برکه را خراش داد تا جویی بکند و آب از راه آن به خیابان برسد. وقتی که آکولینا سر گرم حفر جوی بود مالاشا با تکه ای چوب برای کندن آبراه به کمکش آمد. مرد ها می خواستند شروع به كتك زدن یکدیگر کنند که ناگهان آب راهی که بچه ها کنده بودند سبب شد که آب برکه به طرف خیابان سرازیر شود و به همان نقطه ای برسد که هنوز پیر زن در آن جا ایستاده بود و می کوشید که مردان را آرام کند. دخترکها در دو سوی برکه می دویدند.
    آکولینا فریاد زد :بگیرش مالاشا! بگیرش. مالاشا هم می خواست چیزی بگوید اما آن چنان خنده اش گرفته بود که حرف زدن برایش دشوار شده بود.
    تکه ی چوب که آکولینا آن را پرتاب کرده بود رقص کنان در راستای آبراه به سوی جمعیت در حرکت بود و دخترک ها که از دیدن آن به صدای بلند می خندیدند از پی آن به میان مردان دویدند.
    پیر زن نگاهشان کرد و به مردان گفت: از خدا بترسید! شما دهاتی ها به خاطر این دختر بچه ها دعوا می کنین اما خود ان ها مدت ها ست که همه چیز رو فراموش کردند و شاد و خندان با هم بازی می کنن. آفرین عزیزان دلم. ان ها عقلشان از شما بیشتر است!
    مردان به دخترها نگاه کردند و شرمسار شدند. آن گاه زدند زیر خنده و به خانه هاشان بر گشتند.
    اگر به صمیمیت بچه ها نباشید، شما را به ملکوت اسمان راه نمی دهند.

  6. #736
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض اولين بار كي همديگر را ديديم؟

    زن را صدا زده بود . صداي تلوزيون بيش از حد بلند بود و صدا تا نشيمن نميرسيد. يا ميرسيد و زن جواب نميداد. همانطور لخت از حمام بيرون آمد، رفت توي اتاق و از ميان لباسهاي در هم توي كمد حوله را پيدا كرد و روبدوشامبر آبي رنگش را پوشيد. وقتي رفت توي اتاق نشيمن، ديد زن ايستاده جلوي تلویزيون، لباسهاش همه جا ولو بودند. دامن چين دارش را پوشيده بود همان دامني كه پسر عمويش از تركيه برايش آورده بود. . زن چشمهاي آبي روشن و موهاي قهوهاي مايل به بور داشت . در يخچال را باز كرد و بطري آب را برداشت. ليوان روي پيشخوان آشپزخانه را پر كرد و براي بار چندم، چشمش به موهاي زن كه حالا كوتاهتر از هر موقعي شده بود افتاد و زل زد به زنجير طلايي كه قبلِ این پشت موهايي كه تا عرض شانهها ميرسيد گم ميشد . درازي گردن تناسب اندامها را بهم ميزد. كنترل تلوزييون را انداخت روي كاناپه و رفت جلوي آيينهي تمام قد نشيمن ايستاد. ساعت شماطه دار چند بار دنگ دنگ دنگ نواخت و مرد پرده ي كلفت پنجره را كنار زد .باد چارچوب پنجره را لرزاند. زن آرام گفت: فرهاد زنگ زده بود. كارت داشت. وقتي مرد بر گشت و نگاه كرد زن ايستاده بود جلوي آينه تمام قد و داشت به لبهاش ماتيك ميزد.از توي آينه مرد را ميديد و مرد نيم رخ زن را و پشت گردنش را بيرون از آينه ميديد. :گفت يه زنگ بهش بزني، البته خودش هم داره ميياد. پرده را ول كرد، رفت روي مبل كنار تلوزييون نشست :اشتباه كرده. من كه گفتم كاري به كارش ندارم. دستها را پشت سرش گذاشت و لم داد. چشمها را بست. هر وقت اسم فرهاد ميآمد، ناخودآگاه ترس ورش ميداشت. ميترسيد این فرهاد توي زندگيش دخالت ميكرد. ميترسيد از اينكه فرهاد پسرعموي زن بود. زن ولو شد روي كاناپه. از روی ميز بسته سيگار كنتش را برداشت و يك نخ از سيگارها را گذاشت ميان لب ها و همانطور سيگار به لب: اصرار داشت تو هم بيايي. مرد جابه جا شد و چشم باز كرد. چيزي نگفت. به نظرش چهرهي زن در این حالت مسخره به نظر ميآمد. لبخندي بر لبان زن ماسيد. فندك را از روي ميز برداشت، سيگارش را گيراند و سرش را تكيه داد به كاناپه و دود را از ميان لبها بيرون فرستاد. مرد گفت: شايد مسخره به نظر بياد. بعضي وقتا فكر ميكنم قضيهي عروسي این و اون يه جورايي به فرهاد ربط داره. همين كاوه و دختره. حتماً ميدونستي فرهاد آشناشون كرده و بعد از همديگه خوششون اومده. زن گفت: مشكل تو اينكه فكر ميكني فرهاد...پاش را انداخت روي پاي راستش: فكر ميكردم با هم حرف زديم. مرد شانه بالا انداخت. زن نميدانست كاوه پشيمان شده و با مرد حرف زده، يا ميدانست و به روي خودش نميآورد.چيزي توي كاسه ي سرش مي جنبيد.
    -:از كجا معلوم. بقيه حرفش را خورد. انگار داشت فكر ميكرد به حرفي كه تا نك زبانش آمده بود. زن نگاهش كرد و منتظر ماند تا مرد حرفش را بزند. وقتي ديد مرد سكوت كرده، گفت: خوب از كجا معلوم چي. مرد رو برگرداند. وقتي نگاهش ميكرد زبانش بند ميآمد از گفتن حرف هايي كه این چند سال ته دلش جا خوش كرده بودند. ذل زده بود به تلوزييون. بعد از مكثي طولاني گفت: از كجا معلوم قبلء كاوه، فرهاد ودختره رو هم نريخته باشن. صداي شكستن چيزي دويد توي حرفش. سرش را برگرداند. از جاي كه نشسته بود زن را وقتي كمر راست كرد پشت پيشخوان ديد. دوباره خم شد و صداي بهم خوردن چيزي آمد و بعد هيكل زن را ديد در حالي كه انگشت به دهان ايستاده بود پشت پيشخوان آشپزخانه و به جايي روي زمين ذل زده بود. رو به مرد انگشتش را ميمكيد. مرد گفت: چيزيت كه نشد. زن سرش را بالا انداخت. مرد كنترل را برداشت و نشانه رفت سمت تلوزييون. كانالها را تند تند عوض كرد و روي كانالي كه برفك نشان ميداد خاموشش كرد. سرش را كه برگرداند، ديد زن نشسته روي كاناپه. انگشتش را با پارچه سفيدي بسته بود. مرد گفت: يادته اولين بار كي همديگه رو ديديم. زن داشت با پارچهاي كه به انگشتش بسته بود ور ميرفت.گفت :حالا چه وقت اين حرفاست. مرد گفت: فرهاد زنگ زد مغازه. آخر شب بود. حتماً خوب يادته. زنگ زد گفت تنهام يا كسيام هست. زن گفت: خوب. كمر راست كرد و تكيه داد به مبل . چيني ميان ابروهاش جمع شده بود و مرد را نگاه كرد . مرد گفت: اون شب نميدونستم تو هم با اوني. اونوقتا فرهاد چند تا مغازه پائينتر از پاساژ ما بوتيك داشت. تو هم مي اومدي مغازش ولي تا اون شب نديده بودمت. زن گفت: حالا چي شده ياده اونشب افتادي! مرد نگاهش كرد گفت : نميدونم شايد ميخوام بدونم تو هم يادته يا نه. زن نفسش را بيرون داد و با بي حوصلگي گفت: يه چيزايي يادمه ولي نه مثل تو. يه جوري از اون روز حرف ميزني كه انگار خيلي برات مهم بوده. بلند شد و رفت سمت آشپزخانه. مرد دنبالهي حرفش را نگرفت. به نظرش لوستر وسط سقف نشيمن بارها تكان خورده بود و حالا هم تكان ميخورد. ذول زد به لوستر و سرش را تكيه داد به مبل. توي حمام فقط سرش را شامپو زده بود و زير دوش آب ولرم ايستاده بود و تند بيرون آمده بود. فكر كرده بود اگر اتفاقي هم بيفتد بهتر است لخت نباشد. با خودش گفته بود، اگر كسي با لباس، زير آوار بماند بهتر از این است كه لخت باشد. بار اولي كه زمين لرزيد. قاب عكس روي كمد افتاد روي فرش و چند تكه شد . توي این يك ماه و نيم گذشته این بار دومي بود كه زمين ميلرزيد. بار اول هم فرهاد آمده بود سراغشان. رفته بودند جايي بيرون از شهر تا صبح توي ماشين خوابيده بودند. این بار به زن گفته بود همينجا توي آپارتمان ميماند. نميخواست فرهاد نقشي توي زندگيش داشته باشد. به زن گفته بود كه نميخواهد فرهاد اينقدر نگرانشان باشد. زن گفته بود: مشكلت اينه كه هميشه يه جايي تو اون گذشتهها هستي. حالا چند ساعت از وقتی که همه جا لرزید می گذشت و می دانست حتماً پس لرزه ای هم هست. مثل دویدن چیزی ته زمین بچگی ها یکبار دیده بود و چیزی گنگ یادش مانده بود ، ولی بعد ها وقتی مادرش تعریف کرد انگار آن صحنه ای که او دیده با صحنه ای که مادرش تعریف میکرد فرق داشت مادرش می گفت : زمین طوری لرزید که بخاری افتاد روی فرش . خانه مان یکوری شد و وقتی بهتان گفتم زمین روی یک گاو ایستاده و هر وقت یک تار موی گاو حرکت میکند زمین هم میلرزد . گیر داده بودی به گاو و به اینکه این گاو چقدر بزرگ است . مرد خندید . خاطرات چیزی شیرین را در او زنده می کرد. خودش رااز روی مبل کند و رفت کنار پنجره ایستاد . توی خیابان آن پایین همه یا توی ماشین هاشان یا دور هم جمع شده بودند. حسی میگفت باید همین جا بماند. نباید بیرون میرفت. ولی زن اصرار داشت و فرهاد هم زنگ زده بود حاضر شوند تا مثل همان بار اول بروند جایی بیرون از شهر . صدای تلوزیون سکوت اتاق را شکست وقتی برگشت زن دوباره ایستاده بود جلوی تلوزیون .مرد با صداي كه انگار از ته چاه بلند مي شد گفت: مگه نمیخوای بری زن گفت: چی -:فکر کنم فرهاد دیگه باید برسه -:تو امروز یه چیزیت هست چيزي مثل تيغ بيخ گلويش گير كرده بود. صورتش را خاراند. توی حمام وقت نکرده بود ریشش را اصلاح کند . دوباره بیرون را نگاه کرد . نور آفتاب روی پنجره های ساختمان های روبرو منعکس میشد و آن پایین ماشین ها وسط خیابان ها ایستاده بودند . فکر کرد اگر پس لرزه شدید تر باشد ، مثلاً هفت ریشتر . آنوقت میتواند از همینجا بپرد بیرون و لااقل یک بار توی عمرش تجربه ی سقوط از ارتفاع را داشته باشد.

  7. #737
    حـــــرفـه ای H M R 0 0 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    Shanzelize Street
    پست ها
    4,959

    پيش فرض

    علم پنجه هايش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پيچيدو دست ها و پاهاتكاني خوردند و صدايش بريد و بدن آرام شد.
    آنگاه سطل آبي را برداشت. روي جنازه پاشيدو بعد پنبه روي چشم ها گذاشت و با تكه پارچه اي چشم را بست. فك مرده پايين بود كه با يك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه ديگري را از گوني بيرون كشيد و دهانش را بست و تكه ديگري را از زير چانه رد كرد و روي ملاج گره زد. بعد دست ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادي پنبه از كيسه بيرون كشيد و لاي پاها گذاشت و شست پاها را با طنابي به هم بست و و بعد بي آنكه كمكي داشته باشد جنازه را در پارچه پيچيد و بالا و پايين پارچه را گره زد و با لبخند گفت :؛كارش تمام شد؛.
    اشاره كرد و دو پير مرد وارد خرابه شدندو جسد را برداشتند و داخل يكي از گودال ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بيرون رفتند.
    معلم دهن دره اي كردو پرسيد : ؛ كسي يا د گرفت؟؛
    عده اي دست بلند كرديم. بقيه ترسيده بودندو معلم گفت :؛آنها كه ياد گرفته اند بيايند جلو؛.
    بلند شديم و رفتيم جلو. معلم مي خواست به بيرون خرابه اشاره كند كه دست و پايش را گرفتيم و روي تخته سنگ خوابانديم. تا خواست فرياد بزند گلويش را گرفتيم و پيچانديم. روي سينه اش نشستيم و با مشت محكمي فك پايينش را به فك بالا دوختيم. روي چشم هايش پنبه گذاشتيم و بستيم. دهانش را به ملاجش دوختيم و لختش كرديم و پنبه لاي پاهايش گذاشتيم. شست پاهايش را با طناب به هم گره زديم و كفن پيچش كرديم و بعد بلندش كرديم و پرتش كرديم توي گودال بزرگي و خاك رويش ريختيم و همه زديم بيرون. ناظم و پيرمردهانتوانستند جلو ما را بگيرند.
    راننده كاميون پشت فرمان نشست و همه سوار شديم. وقتي از بيرا هه ا ي به بيراهه ديگر مي پيچيديم آفتاب خاموش شده بود . گل ميخ چند ستاره بالا سر ما پيدا بود و ماه از گوشه اي ابرو نشان ميداد.

  8. #738
    حـــــرفـه ای H M R 0 0 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    Shanzelize Street
    پست ها
    4,959

    پيش فرض كلاس درس

    غلامحسين ساعدي-تابستان 62

    همه ما را تنگ هم چپانده بودند. داخل كاميون زوار در رفته اي كه هر وقت از دست اندازي رد ميشد چهارستون اندامش وا ميرفت و ساعتي بعد تخته بندها جمع و جور مي شدن دو ما يله مي شديم و همديگر را مي چسبيديم كه پرت نشويم.انگار داخل دهان جانوري بوديم كه فك هايش مدام باز و بسته مي شدولي حوصله جويدن و بلعيدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود مي چرخيد. نفس مي كشيد و نفس پس مي دادو آتش مي ريخت ومدام مي زد تو سر ما. همه له له مي زديم. دهان ها نيمه باز بودو همديگر را نگاه مي كرديم. كسي كسي را نمي شناخت. هم سن و سال هم نبوديم. روبروي من پسر چهارده ساله اي نشسته بود. بغل دست من پيرمردي كه از شدت خستگي دندان هاي عاريه اش را در آورده بود و گر فته بود كف دستش و مرد چهل ساله اي سرش را گذاشته بود روي زانوانش و حسابي خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زيلي بودند. بيشتر از شصت نفر بوديم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفري از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بوديم. تشنه بوديم و گرسنه بوديم. كاميون از پيچ هر جاده اي كه رد ميشد گرد و خاك فراواني به راه مي انداخت و هر كس سرفه اي مي كرد تكه كلوخي به بيرون پرتاب ميكرد

    .چند ساعتي اين چنين رفتيم و بعد كاميون ايستاد. ما را پياده كردند. در سايه سار ديوار خرابه اي لميديم. از گوشه ناپيدايي چند پيرمرد پيدا شدند كه هر كدام سطلي به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبي دادند و بعد براي ما غذا آوردند. شورباي تلخي با يك تكه نان كه همه را با ولع بلعيدم.دوباره آب آوردند. آب دومي بسيار چسبيد. تكيه داده بوديم به ديوار. خواب و خميازه پنجول به صورت ما مي كشيد كه ناظم پيدايش شد. مردي بود قد بلند.. تكيده و استخواني . فك پايينش زياده از حد درشت بودو لب پايينش لب بالايش را پوشانده بود. چند بار بالا و پايين رفت. نه كه پلك هايش آويزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسي است. بعد با صداي بلند دستور داد كه همه بلند بشويم و ما همه بلند شديم و صف بستيم. راه افتاديم و از درگاه درهم ريخته اي وارد خرابه اي شديم. محوطه بزرگي بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشيه گودال ها نشستيم. روبروي ما ديوار كاه گلي درهم ريخته اي بود و روي ديوار تخته سياهي كوبيده بودند.

    پاي تخته سياه ميز درازي بود از سنگ سياه و دور سنگ سياه چندين سطل آب گذاشته بودند. چند گوني انباشته از چلوار و طناب و پنبه هاي آغشته به خاك. آفتاب يله شده بود و ديگر هرم گرمايش نمي زد تو ملاج ما. مي توانستيم راحت تر نفس بكشيم.نيم ساعتي منتظر نشستيم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگين راه مي رفت.مچ هاي باريك و دست هاي پهن و انگشتان درازي داشت. صورتش پهن بود و چشم هايش مدام در چشم خانه ها مي چرخيد. انگار مي خواست همه كس و همه چيز را دائم زير نظر داشته باشد. لبخند مي زد و دندان روي دندان مي ساييد. جلو آمد و با كف دست ميز سنگي را پاك كردو تكه اي گچ برداشت و رفت پاي تحته سياه و گفت: درس ما خيلي آسان است. اگر دقت كنيد خيلي زود ياد ميگيريد.وسايل كار ما همين هاست كه مي بينيد.

    با دست سطل هاي پر آب و گوني ها را نشان دادو بعد گفت: ؛ كار ما خيلي آسان است. مي آوريم تو و درازش مي كنيم.؛
    و روي تخته سياه شكل آدمي را كشيد كه خوابيده بودو ادامه داد: ؛اولين كار ما اين است كه بشوريمش. يك يا دو سطل آب مي پاشيم رويش. وبعد چند تكه پنبه ميگذاريم روي چشم هايش و محكم مي بنديم كه ديگر نتواند ببيند.؛
    با يك خط چشم هاي مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت:؛ فكش را هم بايد ببنديم؛. پارچه اي را از زير فك رد مي كنيم و بالاي كله اش گره مي زنيم. چشم ها كه بسته شد دهان هم بايد بسته شود كه ديگر حرف نزند.؛
    فك پايين را به كله دوخت و گفت:؛ شست پاها را به هم مي بنديم كه راه رفتن تمام شد.؛
    و خودش به تنهايي خنديد و گفت:؛ دست هارا كنار بدن صاف مي كنيم و مي بنديم؛ و نگفت چرا و دست هارا بست. و بعد گفت:؛ حال بايد در پارچه اي پيچيد و ديگر كارش تمام است.؛
    و بعد به بيرون خرابه اشاره كرد. دو پيرمرد مرد جواني را روي تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله ميكرد. گاه گداري دست و پايش را تكان مي داد. او را روي ميز خواباندند. پيرمردها بيرون رفتند و معلم جلو آمدو پيرهن ژنده اي را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.
    ادامه دارد.....................

  9. #739
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض

    هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: «ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين؟!»
    كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
    آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين؟!!»
    نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
    دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
    آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

    «ماريون دولن»

  10. #740
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    پسر پادشاه تصمیم گرفت به تنهایی به سفر برود تاقلمرو سرزمینش را بهتر بشناسد. پدرش به او اجازه داد اما تاکید کرد "اگر در جایی مردی را دیدی کا به تو جزیره ا ی را نشان می دهد که پری های دریایی در آن نشسته اند و آواز می خوانن بدان که او یک جادو گر است. او تو را طلسم می کند که چیزهایی را که وجود ندارند ببینی. از او بر حذر باش"
    پسر پادشاه به گوشه و کنار سرزمین سرک کشید و بسیارچیز ها دید و شنید و دانست . تا اینکه روزی در کنار ساحل قدم میزد مردی او را صدازد و با دست به جایی در میان دریا اشاره کرد. پسر پادشاه با تعجب جزیره ای را دید که گروهی پری دریایی بر آن نشسته بودند و آواز می خواندند. پسر پادشاه بلافاصله به آن مرد گفت: "تو یک جادو گر هستی. تو مرا طلسم کرده ای که آنچه وجود ندارد راببینم "
    آن مرد لبخندی زد و گفت: "اشتباه می کنی. پدرت یک جادوگر است. او چنان تو را طلسم کرده که آنچه می بینی را باور نکنی . ازاو بر حذر باش.
    پسر سر در گم و نگران به کاخ پدر باز گشت و با دیدن پدرش فریاد برآورد : پدر تو یک جادوگری. تو چنان مرا طلسم کرده ای که چیزی را که با دو چشمم می بینم باور نمی کنم"
    پدر تاملی کرد و گفت: "پسرم راست می گویی من هم یک جاودوگر هستم اما آن مرد هم یک جادوگر بود "
    پسر سر در گم و گیج به اتاق خود رفت و اندیشید و اندیشید. مدتی بعد شاداب و خندان بیرون آمد و به پدرش گفت. "تصمیم گرفته ام خودم جادوگر خودم باشم . خودم را طلسم می کنم تا هر گاه دوستدارم چیزی را ببینم آن را ظاهر کنم و هر گاه دوست ندارم چیزی را ببینم آن را ناپدید نمایم."
    Last edited by دل تنگم; 06-04-2008 at 16:40.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •