تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 74 از 87 اولاول ... 246470717273747576777884 ... آخرآخر
نمايش نتايج 731 به 740 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #731
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    پس نکته اصلی رو نگرفتی

  2. #732
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    11

    منطق سمبوليك
    نويسنده: سوزان لنگر
    مترجم: منوچهر بزرگمهر
    ناشر: خوارزمي
    زبان كتاب: فارسي
    کتاب خوبیه برای شروع

  3. #733
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    رازهای قلعه قرمز
    Last edited by talot; 28-10-2008 at 12:13.

  4. #734
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    عذاب وجدان
    غالباً از بنده می پرسند عذاب وجدان یعنی چه{؟} و اصولاً چگونه حسی است{؟} البته در تفکراتم حق می دهم که چنین مسئله ای تا این حد ناشناخته و مرموز در اذهان نوع بشر باقی بماند. عذاب وجدان را شاید بتوان عجالتاً، نوعی رنج بی دردسر و در عین حال، آب کننده شمع زندگی و موم عقل آدمی دانست، ولی این تعاریف برای تفهیم موضوع کفایت نکرده و نمی کند. چاره را در جای دیگری باید جست. شاید بتوان با ارائه مثالی ملموس، بشر را نسبت به ابعاد گسترده باتلاق مغزی خود واقف کرد، اما مسئله اینجاست که این تماثیل هم ساخته ذهنی شخصیست{شخصی ست} که از آلودگی و غرض ورزی مصون نمانده {است}.
    اینها به کنار؛ می توانیم محیطی فرضی را در مخیله ی خود، تصور کنیم تا برداشتی کاملاً دقیق از مطالبه و پرسش خود داشته باشیم. کار سختی نیست: شما با دست پر به خانه برمی گردید، همه چیز حاضر و آماده است. در خانه هیچ مشکلی به ظاهر وجود ندارد، و{کاما و نقطه هیچ وقت قبل از (و) نمیاد.} همه همسایه ها به خوبی با شما کنار آمده اند. فکر می کنید زمانی بهتر از این برای التذاذ{به جای این کلمه مهجور میتونید از کلمات ساده تری استفاده کنید. مثلا لذت بردن یا امثالهم} اجتماعی پیدا نخواهید کرد. اما ناگهان موشی در کنار شما پیدا می‌ شود، تا جایی شیطنت را ادامه می‌ دهد که شما را به تعقیبش وا می‌ دارد، در حالی که نوعی از اسلحه را حمایل خود کرده اید. {کاما باید استفاده بشه چون جمله هنوز تکمیل نشده } بعد از مدتی به خود می‌ آیید و می‌ بینید که از موش خبری نیست! احتمالاً خیلی زود، متوجه وضعیت جدید و غریبی که در آن دارید{فعل با جمله نمیخونهمتوجه وضعیت جدید و غریبی که در ان هستید یا وضعیت جدید و غریب که دارید} می‌ شوید: خانه به کلی تخریب شده و جای سالمی در آن باقی نمانده، همسر شما اشتباهاً با شلیک گلوله ای به مغزش از پا درآمده و از آن بدتر، چهارچوب خانه به کلی سوراخ شده و هزاران غریبه و آشنا، از خصوصی ترین مسائل و افشاناپذیرترین مضامین زندگیتان، به کلی آگاه شده اند. حتی خانه همسایه ها هم از این ناآرامیهای شما در امان نمانده و حالا وقت آن است تا هر یک در جلد یک شاکی، به سراغتان بیایند.
    ...بی گمان نوشته بالا، مطلب دندان گیری برای تفهیم چیزی که در ابتدا از آن سخن راندم، به نظر نمی رسد؛ اعترافم را صادقانه بپذیرید که به خاطر غره شدن به قلم خویش، سعی کردم تا کمی شفاف سازی برای مخاطبان انجام دهم و حالا می‌ فهمم که به دلیل عدم توانایی و قاصر بودن زبان، اشتباه فاحشی را انجام داده و به عذاب وجدان دچار شده ام. نتیجتاً تنها راه حلی که برای شما می‌ ماند، این است که یک بار دیگر این نوشته را به دقت و موشکافانه بخوانید تا پاسخی برای سوالتان پیدا شود، چرا که اکنون به یقین رسیده ام که از روی عذاب وجدان، این مهملات را به هم بافته ام!

    { دوست عزیز شما هم مثل برخی دوستان داستان نویسی را با گونه های دیگر نوشته های ادبی اشتباه گرفته اید به این نو ع نوشته هم داستان نمیگویند اما مطلب بسیار جالب و خوب نوشته شده بود کلمات در نوع خوب خوب و مناسب با موضوع انتخاب شده بود نوشته محکم بود و روال جالی داشت و همنطور هم که شما اشاره کردید خواننده یادش میره که موضوع در مورد چی بوده(این یه شوخی بود) نوشته خوب بود اما بهتره قبل از نوشتن خوب به خود موضوع فکر کنی و اگر هم نوشته های کوتاه فی البداهه داری با جمع اوری اوناهمه رو در یک سطح و متناسب با موضوع قرار بدی.ذهنتو از پراکندگی ها جدا کن}

  5. #735
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    تکرار نشدنی
    امروز داشتم مقاله ای راجع به رادیو میخوندم که منو خیلی جذب خودش کرد ...
    توی این مقاله درباره ی گویندگان رادیو خیلی چیزها نوشته بود ...
    یک روز جمع وقتی آفتاب داره غروب میکنه میری تو حیاط ... مطمئنم که دلت گرفته است .. مثل من ... مثل همه ... میبینی آفتاب داره غروب میکنه ... یک طیف نارنجی رنگی هم افتاده که دلت رو می سوزونه .. دلت میخواد بدوی دنبال آفتاب تا اخرین لحظه پیشش باشی ولی نه تو میتونی بدوی نه آفتاب میذاره بهش برسی ...
    توی ایو اوقات دل تنگی ... دلت میخواد گریه کنی .. که مطمئنم عین من .. عین خودت .. عین همه مردم گریه هم میکنی طوری که اگه یکی تو رو اینطوری ببینه مسلمه که اونم گریه اش میگیره ... یا مامانت می بینه آرومت میکنه و یا کسی نمیفهمه و خودت آروم میشی ... البته شاید دلت نخواد کسی بیاد ولی کسی که با دل تو کاری نداره ...
    تو این موقع یکیو لازم داری که برات حرف بزنه ... یا اصلا تو حرف بزنی ..و لی فکر کنم تا حالا اینقدر با درو دیوار حرف زدی که خودت هم بعضی وقتا فکر میکنی دیونه شدی ...
    چند سال قبل وقتی همچین حالی بهت دست میداد میتونستی رادیو رو روشن کنی و قصه های گوینده ی رادیوه رو بشنوی ... اونم قصه هایی تک خطی که گوینده اونا رو هزیار خطر میکرد و برات میخوند تا که شاید آخرش به گوینده بخندی و بلند شی بری ...
    ولی حالا کسی سراغ رادیو نمیره و گوینده ای هم دلش رو توی میکروفون خالی نمیکنه ...
    ولی یادش بخیر اون وقتا که گوینده دلش رو میریخت برای میکروفن ... میکروفن هم برای ما ... ما هم با گریه میریختیم رو ایوان خونه ...
    زیاد حرف زدم ولی این موسیقی بی کلامی که الان دارم گوش میدم نمیذاره تمومش کنم ...
    اینم نوشته ی من درباره چیزایی که بالا گفتم ...
    آفتاب عصر جمعه در حال غروب بود که قصه های رادیو شروع شد ...
    چندین ضربه صدای گوینده را که از رادیو می آمد را صاف تر می کرد ...
    قصه تمام می شدند و باز هم کلاغ قصه ها به خانه اش نمی رسید ...
    آفتاب جمعه ها غروب می کرد و کلاغ همچنان در راه بود ...
    راهی که انگار تمامی نداشت ...
    قصه های گوینده تمام شد ولی کلاغ خانه ای نیافت ...
    آن لحظات غروب آفتاب و قصه هایش تکرار نشدنی شد ...
    ولی برای کلاغ همه این لحظات تکرار شد ...
    { به جز غلط هایی تایپی چیز خاص دیگه ای نداره و قشنگ هم هست فقط گریزی که وسط داستان زدی بعد از اون دو خط اول خیلی شتاب زده بوده باید کمی آهسته تر به جلو میرفتی و ضمنا این نوشته هم در قالب نوشته های ادبی جز داستان محسوب نمیشه}

  6. #736
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    خیلی از کلمات در حال حاضر در فرهنگ فارسی استفاده نمیشن و براشون معادل انتخاب کردن
    البته تا جایی که امکان داشت
    اگه میخوایم یه نویسنده خوب و به روز باشیم بهتره سعی کنیم اطلاعاتمون رو هم به روز کنیم
    ضمن اینکه باید اول نوع نوشته های خودمونو تشخیص بدم در چه سبکی و چه جوری مینویسم
    بعد با سبک های مختلف نوشتااری مقایسه کنیم
    مهمترین قسمت مسئله مشخص کردن خصوصیات و ویژگی های داستانه که البته با خوندن چندباره داستان انجام میشه
    هر وقت یه چیزی به ذهنمون رسید تند نرم بندازیمش وسط داتان یه جا یادداشت کنیم و بعد بهش بعد مکان بدیم
    بعضی وقتا نوشته خوبه اما بعضی جمله ها در جای خودشون قرار نگرفتم و اگه نویسنده این جابه جایی رو انجام بده نوشته ملموس تر میشه
    ...............
    ادامه دارد اگه خواستید

  7. #737
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    کسی خونه نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  8. #738
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    ناقص الخلقه
    پیرمرد برای اولین بار نزد من آمده بود. ظاهرش کمی متفاوت و وحشتناک به نظر می‌ رسید. در واقع از دو چشم انسانی در سیمای او، اثری هویدا نبود. تنها چشمی در وسط پیشانیش داشت که با این حساب، ناقص الخلقه به حساب می‌ آمد، و{حرف (و) و کاما و نقطه هیچ وقت با هم نمیان در این جا {و} نباید بذاری چون جمله قبل تکمیل شده و وابسته به جمله بعد نیست} پس از مدتی کوتاه دیگر از او نترسیدم.
    ولی او آمد جلو،{ شبه جمله قبل ربطی به پاراگراف قبل نداره و مثل اینکه در ادامه جملاتی امده باشه در صورتی که توضیحی در موردش نیومده و کمی گسستگی ایجاد میکنه البته با توجه به اشاره ای که در مورد ترس و وحشت داشتی این جمله مورد قبول خوانندهاست اما شکاف کوچکی ایجاد میکنه که به متن صدمه میزنه میتونی جاش بنویسی ( او جلو اومد (ولی ) رو حذف کنی یا اینکه جمله ای مستقل در مورد وحشت در توضیح این جمله بیاری)}{و} مرا به حرف گرفت: "به نظر شما، من به چه چیزی می‌ توانم تشبیه شوم؟"
    منظورش را در ابتدا نفهمیدم. گمان کردم می‌ خواهد با خواهش زیرکانه خود، غیر مستقیم از من بشنود که فردی است مانند دیگر انسانها و دل خود را به این دروغ خوش کند. از این رو بود{بود جمله رو بن میکنه میتونی بهتره بنویسی {از این رو پوزخندی زدم و گفتم:}} که پوزخندی زدم و گفتم:
    "نمی دانم آقا... ولی فکر نمی کنم کسی باشم که از او تقاضای امید بکنید، چرا که خودم نیز به شدت مایوس و منزجر از شرایط کنونی هستم. هرچه باشید، شباهتی به آدمیان معمولی و عادی پیدا نمی کنید و من از این که نمی توانم شما را، ولو موقتاً، کمک بکنم متاسفم."
    هرچند که اینطور نبود و دلیلی برای اظهار تاسف وجود نداشت. فقط لازم می‌ دیدم اینگونه با او صریح و بی پرده سخن بگویم تا هر چه سریعتر مرا تنها بگذارد. ولی او نزدیکتر آمد، آهی کشید و گفت:
    "نه آقا، منظورم به هیچ وجه این نبود. حدس می‌ زدم چنین جوابی بدهید، همانطور که دیگران نیز پاسخی مشابه شما داشته اند. ولی قبل از هر حرفی، اجازه بدهید شما را نسبت به موضوعی واقف بکنم."
    پیرمرد اینها را گفت و سپس پشت به من کرد. ابتدا هدفش را از این رفتار که صدالبته، بی ادبانه تلقی می‌ شد درک نکردم. تا اینکه خودش به من نهیبی زد و گفت: "پشت سرم را به خوبی بنگر!" و من، از روی ناچاری و از سر کنجکاوی، امر او را اطاعت کردم و متوجه چشم دیگری در پشت سرش شدم. در واقع او دو چشم طبیعی داشت که فقط در جای مناسب خود قرار نگرفته بودند، همین و بس.
    پیش خود کمی فکر کردم و صلاح دیدم که کمی پیرمرد را امیدوارتر بکنم. به همین خاطر، وقتی او مجدداً به من رو کرد، با لبخندی تصنعی بر لب گفتم:
    "تبریک می‌ گویم. شما ناقص الخلقه نیستید. در واقع عضوی از اعضای بدن شما، کم یا زیاده از حد طبیعی و نرمال انسانی نیست و فقط در جای مناسب قرار نگرفته اند، و{همون ایراد کاما و حرف ربط واو} به این سبب تناسب شما حفظ نشده است."
    پیرمرد پوزخندی زد و گفت: "این حرفها مهم نیست. من خود را شبیه کلیدی آویزان از در می‌ دانم. نمی دانم تا به حال بدان دقت کرده ای یا نه،{؟} بالای کلیدها سوراخی دوطرفه است. وقتی چنین شی ای بدینگونه و {،} پاندول وار و معلق در هوا، به این سو و آن سو تاب می‌ خورد، مرا بی درنگ به یاد خود و زندگی ام می‌ اندازد."
    من از روی تعجب و حیرت از او پرسشی کردم و تازه آن هنگام بود که پی بردم،{زمان در این جمله گویا نیست چون پیرمرد برای تو منشا حیرت بود به همچین نتیجه گیری رسیدی یا با طرح یک سوال؟ } خیلی وقت است نسبت به گفتگو با کسی اشتیاق پیدا نکرده ام: "چرا؟"
    "از این رو که سرگشتگی در چنین حالتی، به وضوح مشخص و مبرهن است. کافی است تصورش را بکنید، حتی یک لحظه؛ مردد و مشکوک بدین سو و آنسو می‌ روید و در اندیشه اینکه، پشت در بعدی چه حوادثی منتظر شماست. اما مسئله بدین سادگیها که به نظر می‌ رسد، نیست. حقیقتاً چیزی در عقب است که شما را به رقص نیم دایره ای وادار می‌ کند{، و} آن گندهایی است که در گذشته به بار آورده اید. فجایعی که بویشان، تمام موقعیت فعلی شما را فرا گرفته و حس شامه تان را آزار می‌ دهد. آدمی را به شک فرو می‌ برد که نکند از ازل بدینگونه بوده( خیلی ادبی نشد؟}، از چنین مکانی زاده شده و دنیای قبل از از تولد او هم مستراحی بیش نبوده؟
    در جلویی نیاز به یک کلید بیشتر ندارد، کلیدی که همواره در دست شخص است. ولی چه چیزی مانع باز کردن آن می‌ شود؟ هراس از این مسئله که نکند انسان در موقعیت مستراحی عیمقتری به چالش کشیده شود. علت اینکه برخی تاب نمی آورند و دست به دامان کسانی مانند فالگیر و رمال و طالع بین و غیبگو می‌ شوند،{به جای (و) از گاما استفاده کن} همین است. تنها هنر این افراد این است که نزدیک در بعدی شده، از سوراخ کلید محوطه باریکی را دید زده و بر اساس دیدگاه بسیار بسته ای که به دست آورده اند، یک مشت دروغ برای دلخوش کردن{دلخوشی} این افراد تحویل بدهند. البته جایی شنیده ام که همه آنها اینطور نیستند. تعداد نادری هستند که با کلید شما به در بعدی رفته، و{گاما و (و) همزمان استفاده نمیشوند.} سپس پیش شما برگشته و حوادث بعدی را با آب و تاب تعریف می‌ کنند. هرچند کار این افراد هم تعریفی ندارد. آنها فرد را متوجه نمی کنند که کلید را از جیبش دزدیده اند و بدین وسیله توانسته اند به جلو بروند. کار آنها با دزدی تفاوت چندانی نمی کند و در واقع کسی نمی فهمد که چه چیز گرانبهایی را از آنها به سرقت برده اند!
    از طرف دیگر، در عقب را سه قفله نموده اند. تنها یک کلید در دست شماست. قفلهای دیگر متعلق به چه کسانی است؟ قفل دوم را تنها تاریخ باز می‌ کند، آنهم بدین شرط که بتوانید درهای بعدی را با موفقیت پشت سر بگذارید؛ در واقع همین که آدم بزرگی "تلقی" شوید، کافی است. نظافتچی بهتر از تاریخ پیدا نمی شود، بهترین جارو برای زدودن کثافتهاست و سیفونی بهتر از آن پیدا نمی توان کرد. البته این خوش شانسی به افراد بسیار معدودی رو می‌ کند... اما قفل دیگر برای کیست؟ گمان می‌ کنم ضلع سوم را خدا تشکیل دهد. بدبختانه تا قبل از مرگ، هیچگاه نمی توانید به طور یقین نسبت به تصمیمات اتخاذی از سوی او، اطمینان حاصل کنید و بفهمید که تکلیف گذشته، چه شد."
    من با ذوق و شوقی که پس از شنیدن این سخنان در سراپای وجودم پدیدار شده بود، ناخودآگاه برای پیرمرد کف زدم و با هیجان گفتم:
    "آفرین بر شما! چه سخنان وزین و چه مفاهیم عمیقی! واقعاً شما چیزی از ما کم ندارید و به خوبی این مراحل را که برای هر کسی اتفاق می‌ افتد توضیح دادید. کاش می‌ توانستم از سخنانتان یادداشتی بردارم. می‌ شود دوباره آنها را تکرار کنید؟!"
    پیرمرد، در حالی که آن تک چشم وسط پیشانی اش گرد و درشت شده بود و متحیر به نظر می‌ آمد، این بار کاملاً نزدیکم شد. پشت سرم را با دقت نگاه کرد و بعد از آن گفت:
    "شما که چشمی در پس سر ندارید! دارید؟ عمری است گمان می‌ کنم تنها من هستم که این دردها را تجربه می‌ کنم، آن هم به دلیل تفاوت و تناقض آشکاری که با دیگران دارم و هراس خنجر خوردن از پشت سر بینایم، اندکی مرا آسوده نگذاشته است."
    من بی توجه به حرفهای او، دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم: "از شما دعوت می‌ کنم و خواهش دارم تا به همراه من، به جمع آدمیان بیایید. بی گمان فیلسوف بی نظیری هستید!"
    ولی او با لحنی حزن آمیز پیشنهادم را رد کرد، نگاهی سرزنش آمیز به سراپایم انداخت و گفت:
    "فکر می‌ کنم شما از من ناقص الخلقه تر باشید! از این رو که با وجود کامل بودن، با افراد ناقص و متحیر و گمشده ای مانند من، همذات پنداری می‌ کنید."
    و بعد، در حالی که صدای خنده های کریه اش پرده های گوشم را می‌ لرزاند، از پیش من دور شد.

  9. این کاربر از talot بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #739
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    در رابطه با داستان بالا
    داستان خیلی جالبی بود من که به شخصه لذت بردم
    امیدوارم موفق بشی
    البته گاهی وقتا ها بهتره برای برخی کلمات اونم در یه متن کاملا ادبی معادل پیدا کنی










    راستی کسی نیست خیلی وقته کسی سر نمیزنه

  11. این کاربر از talot بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #740
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    خیلی ممنون از کاربر عزیز، جناب طالوت.
    در رابطه با اشکالات متنی هم گرفته بودند، صمیمانه تشکر می کنم و علی الخصوص فهمیدم که بعد از علامت کاما، حرف "و" را به کار نبرم.
    یک نوشته کوتاه دیگر هم تازگیها نوشته ام که نمی توان آن را داستان نامید. ولی چه می شود کرد؟ لازم می دیدم قلم را بردارم و اینگونه قلب خود را بر روی کاغذ حک کنم:

    کلمه عبور

    هر فردی، ضرورتاً می‌‌خواهد و آرزو دارد که از شخصی‌ترین اطلاعات او بویی نبرند، و از این رو کلمه‌عبوری را برای صندوقچه ذهنی خود تعیین نموده است. اما این صندوقچه بسیار شکننده می‌نماید، چنان که در مدت زمانی که همگان آن را به حق، آنی و برق‌آسا خواهند خواند، محتویاتش برملا و آشکار می‌گردد. مشکل از آنجایی ناشی می‌گردد که خود مفهوم "کلمه عبور" در آن مکان قرار گرفته و به عنوان یک اصل و مبنای کلی پذیرفته شده است؛ نمی‌توان بدان اعتماد کرد! تاریخ تولد، تاریخ فارغ التحصیلی، نام همسر، شماره شناسنامه، نام شخصیت محبوب، تاریخ ازدواج. افشای مکنونات خیره‌کننده است، از آن رو که علائق و متعلقات سری انسان نیز خیره کننده است. دیر یا زود، شخص "دیگری" به جستجو دست می‌‌یازد و داشته‌ها و نداشته‌های فرد مرموز، موقتاً مهم و برجسته تلقی می‌‌گردد. می‌‌پرسند که چاره در چیست؟ حقیقتاً چاره‌ای وجود ندارد. یعنی وجود دارد، اما ابتدا باید از انسان بودن دست کشید. شاید بتوان راهی را به سوی اطلاعات غیر انسانی پیدا کرد تا فعل جاسوسی از سوی دیگران را غیر ممکن، یا حداقل بسیار سخت و مشقت‌بار نمود. البته در این مورد هیچگونه تحقیقی صورت نگرفته و تمام جوانب سنجیده نشده، مخصوصاً تا زمانی که بشر به انسان بودن و (علی‌الظاهر) انسانی زیستن مشغول است. فقط باید در یک القای سریع و در این فرصت غنیمت شمرده شده، به اظهار نظر سطحی و عجولانه بسنده کرد، چرا که حداقل این نقل قول کمی آدمیان را تکان خواهد داد: "برای جلوگیری از لو رفتن کلمه عبور خود، آن را تاریخ مرگ خود انتخاب کنید".

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •