رنگین کمان متولد نمیشد
اگر
باران و آفتاب
متحد نمیشدند
.
.
.
من و تو
پر تضاد تر از آن دو نیستیم!
رنگین کمان متولد نمیشد
اگر
باران و آفتاب
متحد نمیشدند
.
.
.
من و تو
پر تضاد تر از آن دو نیستیم!
درســتـــ لحــظهــ ایــ که ازتـــ مـی برم . . . / . . . تحــملـ نــدارمــ ؛ شــکستــ میــ خـــورم
.
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
دل گــمـراه مـن چـه خـواهــــــد کـرد
بــا بــهــاری کــه مــی رســـد از راه ؟
بــا نــیــازی کــه رنــگ مــی گـــــیـرد
درتـن شــاخه های خشک و سیاه ؟
دل گـمـراه مـــن چـه خــــواهـد کرد ؟
بــا نــســیـمـی کـه مــی تـراود از آن
بـــوی عــشــق کــبــوتـــر وحــشــی
نــفــس عــطــرهــای ســـــرگــردان؟
لـــب مـــن از تـــرانـــه مــی ســوزد
ســیــنـه ام عـاشـقـانـهــــــــــــــ ــــــــ مـی سـوزد
پـوسـتـم مـی شـکـافـد از هـیــجان
پــیــکــرم از جــوانــه مـی ســــــوزد
دستهایت؛
تنها بـ ـ ـ ـــــ ــالشی است که وقتی سر بر او دارم
کـ ـ ـ ــــــابوس نمی بینم . . .
.
.
.
هنوز هم دلم تنگ ميشودبراي محض حرف زدنتو براي تكيه كلامهايتكه نمي دانستيفقط كلام تو نبودمن هم به آنها تكيه داده بودم...
میدانم از خود خواهی است که تو را برای خود می خواهم
و تو هم انقدر رئوفی که خود را متعلق به همه میدانی . . . !
تلاش نکن که زندگی را بفهمی
زندگی را زندگی کن ..!
تلاش نکن که عشق را بفهمی
عاشق شو ..!
و چنین است که خواهی دانست
این دانستن حاصل تجربه تو است
این دانستن هرگز ویرانگر آن راز نیست
هرچه بیشتر بدانی
در مییابی که هنوز چیزهای بیشتر و بیشتر باقی است تا بدانی
مي ترسم از نبودنت...
و از بودنت بيشتر!!!
نداشتن تو ويرانم ميكند...
و داشتنت متوقفم!!!
وقتي نيستي كسي را نمي خواهم.
و وقتي هستي" تو را" می خواهم.
رنگهايم بي تو سياه است ،و در كنارت خاكستري ام
خداحافظي ات به جنونم مي كشاند...
و سلامت به پريشانيم!؟!
بي تو دلتنگم و با تو بي قرار....
بي تو خسته ام و با تو در فرار...
در خيال من بمان
از كنار من برو
من خو گرفته ام به نبودنت.......
---------- Post added at 11:39 AM ---------- Previous post was at 11:35 AM ----------
کاش می شد تو جنگلا،یه کلبه داشتیم من و تو
زمین و شخم می زدیم ،دونه می کاشتیم من تو
خودمون خونه می ساختیم ،دستامون گلی می شد
آهن و بتن نبود،دیوارا،کاگلی میشد
وقتی هیزم می آوردم تو میشستی رو به روم
می چکید نم نم بارون رو درختا روی بوم
آتیش کلبه به را بود ،دیگه سردت نمی شد
غم نون زانو می زد،حریف مردت نمی شد
کاش رو کول آدما خورجینی از غصه نبود
عشق آدما به هم فقط توی قصه نبود
کاشکی رو سر گلا منت باغبون نبود
واسه امنیت شهر ،گزمه و پاسبون نبود
این آدمها بیخودی خودشان را خسته میکنند،
کوتاهترین داستان دنیا را من نوشتهام، نقطهی ته خطش را هم گذاشتهام:
نیستی.
اینطوری نگاهش نکن، یک عمر طول کشیده نوشتنش.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)