تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 73 از 212 اولاول ... 236369707172737475767783123173 ... آخرآخر
نمايش نتايج 721 به 730 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #721
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد وخود را در برابر امير به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم‮خانة خالي‮اش خون مي‮ريزد. امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « اي امير، پيشة من دزدي‮ست، امشب براي دزدي به دکان صراف رفتم، وقتي که از پنجره بالا مي‮رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم. در تاريکي روي دستگاهِ بافندگي افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون اي امير، مي‮خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگيري.»
    آنگاه امير کس در پي بافنده فرستاد و او آمد، و امير فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
    بافنده گفت: « اي امير، فرمانت رواست. سزاست که يکي از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نياز دارم تا هردو سوي پارچه‮اي را که مي‮بافم ببينم. ولي من همسايه‮اي دارم که پينه‮دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسببِ او هردو چشم لازم نيست.»
    امير کس در پي پينه‮دوز فرستاد. پينه‮دوز آمد و يکي از چشمانش را درآوردند.
    و عدالت اجرا شد.

  2. #722
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    پریدخت گفت:

    چقدر خوبه عید میشه مگه نه سهراب؟
    سهراب گفت:
    آره عید و نوروز رو خیلی دوست دارم ... بو بکش! بوی چهارشنبه سوری میاد. بوی ماهی های قرمز سفره هفت سین... بوی سبزه و سمنو و آجیل عید...
    بو بکش...
    صبح
    شوری ابعاد عید
    ذایقه را سایه کرد.
    ببین پریدخت همه جا بوی بهارمی یاد. آدم دلش می خواد بره به طرف دشت و کوه و صحرا و تا می تونه بدوه.
    در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور...
    مثل خواب دم صبح
    و چنان بی تابم که دلم می خواهد
    بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه.
    دورها آوایی است که مرا می خوانند.
    سهراب ادامه داد:
    همهء گلا و درختا همه خوشحالن.اونا فهمیدن اسفند ماه داره تموم میشه. دیروز صبح زود رفتم پیش گل محمدی کنار آب دیدم داره کم کم باز می شه. گوش کردم صدای شکفتنش می یومد.
    پریدخت با همان ناباوری که در چهره اش نیز آشکار بود به سهراب نگاهی کرد و گفت: چه حرفا می زنی مگه شکفتن جوونه ها صدا داره؟! اگه راست می گی چه صدایی
    داره؟
    سهراب لبخندی زد و گفت: خوب گوش کن پری.اگه خوب گوش کنی می شنوی.حرف هر کدوم از سبزه ها و گل ها رو می فهمی و صدای آروم و مهربونشون رو که بوی تازگی و سادگی می دن می شنوی. صدای اونا مثل صدای قشنگ ترین آوازهای دنیاست. فقط کافیه از ته قلب دلت بخواد صدایی رو بشنوی اونوقت می شنوی...
    پریدخت کم کم باورمی کرد با هیجان گفت: سهراب خوش به حالت که می تونی صدای گلا رو بشنوی. منم خیلی سعی کردم اما نشد! آخه منم گلارو خیلی دوست دارم... اصلا" می دونی عید رو خیلی دوست دارم... چون وقتی عید می یاد گلا بازمی شن و شکوفه ها همهء باغ پر می کنن.
    سهراب بر روی تخم مرغ های سفرهء هفت سین طرح هایی از سنبوسه هایی کشیده بود که میان ساقه های گندم روییده بودند.

  3. #723
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    مردي بود دو دختر داشت خيلي از آنها خوب نگهداري مي‌كرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بيرون روند كه چشم اشخاص ناشايست به آنها نيفتد. دخترها دستور پدر را شنيده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه مي‌شد هر وقت پدر از خانه بيرون مي‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توي كوچه مي‌نشستند و به تماشاي مردم مشغول مي‌شدند و اين رسم اكثر مردم و خانواده‌ها بود كه براي رفع دلتنگي در خانه مي‌نشستند.

    از قضا روزي پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد مي‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسنديد و عاشق او شد. موقعي كه به قصر رسيد فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترين قصرهاي خود را به او داد آخر اين دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آيا خواهرش در چه حالي بود؟

    مي‌توانست اين همه شوكت و جلال خواهر را ببيند و هيچ نگويد؟ نه، هرگز، خيلي حسوديش مي‌شد. خيلي داشت غصه مي‌خورد. نمي‌دانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. براي خواهر پيغام فرستاد كه خيلي هم به خود مغرور نشو. مي‌دانم كه منتظري مادر شاهزاده بشوي اما هرطور باشد داغ آن را به دلت مي‌گذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا بايد تو ملكه باشي و من دختر يك مرد فقير؟

    خواهر كه زن پادشاه بود هرچه براي خواهرش مهرباني مي‌كرد، تعارف و هديه مي‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطينت همان پيغام‌ها را مي‌فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت مي‌گذارم. اين را ديگر نمي‌توانم تحمل كنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولي مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسري داد بسيار زيبا. با كمال خوشحالي اين خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه براي ديدن پسر كاكل‌زري به قصر زن تازه خود برود. غافل از اينكه پسري نخواهد ديد زيرا به هر وسيله‌اي كه بود خواهر زن سياه دل بچه را دزديد و به جاي آن توله سگي گذاشت.

    اتفاقاً شاه رسيد و به جاي پسر خوشگل توله سگ را ديد. فريادش بلند شد آنقدر خشمگين شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گريه و التماس مي‌كرد قسم مي‌خورد كه من پسر زائيدم نمي‌دانم چرا كتي شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگيرند به مجازات اينكه توله سگ زائيده و او را در محلي كه گذرگاه مردم است نگهداري كنند تا مردم ببينند و عبرت بگيرند. چنين هم كردند.

    سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف مي‌خوردند و بچه‌هاي بي‌ادب مسخره‌اش مي‌كردند و سنگ و چوبش مي‌زدند و او چون عادت كرده بود و چاره‌اي نداشت، تحمل مي‌كرد و چيزي نمي‌گفت. روزي پسربچه هشت نه ساله‌اي بسيار موقر و آرام آمد تا نزديك زن نگاهي به او كرد گلي را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف هميشه زارزار شروع به گريستن كرد آنقدر گريست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمي‌دانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند.

    شاه كه تقريباً قضيه را فراموش كرده بود با خوشرويي با او حرف زد و گفت: «تو كه سال‌هاست به اين وضع عادت كردي حالا چرا گريه مي‌كني؟ سنگ به تو مي‌زدند حرف نمي‌زدي مگر توي اين گل چه بود كه ناگهان عوض شدي؟» زن بيشتر گريه كرد و گفت: «مردم از اين بدتر هم با من مي‌كردند حرفي نداشتم تحمل مي‌كردم چون از آنها توقع نداشتم اما اين پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گريه‌ام گرفت. نمي‌توانم آرام شوم».

    شاه راستي گفتار او را باور كرد. به هر ترتيبي بود بچه را پيدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جاي خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانيد عذرخواهي كرد و خواهر زن سياه‌دل جفاكار را دستور داد به دم اسب ديوانه ببندند و از شهر بيرون كنند و كردند.

  4. #724
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد
    رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود.
    سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در
    آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش
    پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید
    به نیت نا امیدی.
    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن،
    ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.
    و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از
    هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ
    پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.

  5. #725
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    سه دوست
    سه دوست در يك اتومبيل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه يك تصادف مرگبار باعث شد كه هر سه در جا كشته شوند يك لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده مي شد كه آنها را به بهشت راه دهد...
    يك سوال!!!
    _ الان كه هر سه تا دارين وارد بهشت مي شين اونجا روي زمين بدن هاتون روي برانكارد در حال تشييع شدن بسوي قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداري در غم از دست دادن شما هستند دوست دارين وقتي دارن از كنار جنازه راه مي رن
    در مورد شما چي بگن؟
    اولي گفت : دوست دارم پشت سرم بگن كه من جز بهترين پزشكان زمان خود بودم و مرد بسيار خوب و عزيزي براي خانواده ام
    دومي گفت : دوست دارم پشت سرم بگن كه من جز بهترين معلم هاي زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسيار بزرگي روي آدمهاي نسل بعد از خودم بگذارم
    سومي گفت : دوست دارم بگن :
    نگاه كن داره تكون مي خوره مثل اينكه زنده است.

  6. #726
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    مردي شبي رادر خانه اي روستايي مي گذراند و پنجره هاي اتاق باز نمي شد . نيمه شب احساس خفقان کرد
    در تاريکي به سوي پنجره رفت . نمي توانست آن را باز کند . با مشت به شيشه پنجره کوبيد و هجوم هواي تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابيد .
    صبح روز بعد فهميد که شيشه کتابخانه اي را شکسته است و همه شب پنجره بسته بوده است . او تنها با فکر اکسيژن ُ اکسيژن لازم را به خود رسانه بود...

  7. #727
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض

    چراغ قرمز شد.
    دخترک دسته های گلی را که برای فروش آورده بود با خود برداشت و به میان چهار راه رفت.
    اما کسی گلی از او نخرید.
    چراغ سبز شده بود و دخترک متوجه نبود!!!
    اتومبیل سیاه رنگ از دور پیدا شد و با دیدن چراغ سبز بدون توجه از چهار راه گذشت.
    دریک لحظه تمام گلها پرپر شدند !!!
    اتومبیل سیاه دور میشد در حالی که صدای ضبط صوت آن بلند بود:
    “دیگه خورشید چهره ات و نمیسوزونه ……

  8. #728
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض

    پرنده اولی ، پرواز را دوست نداشت
    پرنده دومی، آشیانه را دوست داشت
    پرنده سومی، پریدن را دوست داشت

    پرنده اولی پرواز کرد :
    می گویند به سرزمین خوشبختی رفته
    پرنده دومی با همه وجودش عشق ورزید:
    می گویند هیچ وقت به سرزمین خوشبختی نرفت
    پرنده سومی رفـــــت:
    می گویند برای همیشه پرواز کرد
    ولی به کجا؟!! ......

  9. #729
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    یک روز چند تا فیل داشتن با هم راه می رفتن که یک مورچه از روی درخت می افته روی یکی از فیل ها. چند دقیقه ای باهاشون حرف می زنه و بعد ازشون می پرسه: راستی ما فیل ها کجا داریم می رویم؟
    Last edited by دل تنگم; 27-03-2008 at 23:37.

  10. #730
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    گرگ و میش غروب بود انگار. پدرم کنار در ایستاده بود و به مردها خوش آمد می گفت. خیل مردهای ناشناس با ریش های جو گندمی و موهای بلند که همه کت هایشان را روی شانه های پهنشان انداخته بودند، از بالای کوچه به طرف درب حیات سرازیر بود. مردها متفکر، مسخ شده، آرام و یکنواخت از درب آهنی آبی رنگ فلزی بزرگ به درون حیات می آمدند و در نمی دانم کجایی ناپدید می شدند. و من با یک لباس شندره بلند که روی سنگفرش حیاط کشیده می شد و موهای ژولیده و درهم که چون قیر مذاب از شانه هایم سرازیر شده بود، هراسان به دنبال کسی یا چیزی می گشتم، که در میان صدای جمعیتِ خاکستری مردها او را دیدم که از دور می آمد. کت و شلوار کهنه گشادی به تن داشت و یک کیف چرمی بزرگ روی دوشش سنگینی می کرد. سر و ریشش بلند و مجعد و سیاه بود، مسخ شده و آرام و یکنواخت با جمعیت به پیش می آمد. تا به او برسم از شانه هزار مرد خاکستری گذشتم. باید خودم را به او معرفی می کردم. تا به حال مرا ندیده بود. فریاد می زدم و نامش را می خواندم اما صدایی به غیر از صدای پای مردان شنیده نمی شد، و مردها از روی زندگی عبور می کردند بی آنکه نگاهم کنند. با او حرف میزدم اما صدای خودم را نمی شنیدم و این حکایت یک گنگ بود از خوابی بدون تعبیر.
    صدایم را نشنید و مرا ندید. به شانه های محکمش برخورد کردم و به زمین پرتاب شدم. درویش پیری زیر بازویم را گرفت و مرا از جمعیت بیرون کشید و به گوشم خواند: "من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر - من عاجزم از گفتن و خلق از شنیدنش"
    لبه دامنم را که روی زمین کشیده می شد را به دستم داد و مرا در آستانه پله های سنگی که به سرداب منتهی می شد رها کرد. در آن پایین همه زنها با دندان های طلا در سوسوی نور چراغ های فانوس دور یک حوض آبی نشسته بودند. همه چادر های سیاه بر سر و ولوله می کردند و صدایشان در شر شر فواره کوچکی که وسط حوض بود گم می شد.
    زن ها مرا نمی دیدند. کنار پنجره ای ایستادم، شمعی روشن کردم آب از دیوار ها چکه می کرد، چشمم را بستم که نیتی بکنم، دست گرمی روی شانه ام نشست، سر گرداندم، با اشاره انگشت سبابه به سکوت دعوتم کرد، به سردی و نموری دیوارهای سردابه تکیه ام داد و لب های خشکی زده اش را به خیسی دهانم گشود. دست های ترک خورده و زبرش خاکی را می مانست که با ولع طراوت میوه نوبرانه را از برهنگی بازوهایم بچیند.
    مردها تمام شده بودند، دروازه فلزی بزرگ آبی رنگ روی پاشنه چرخید و با صدای زنگار گرفته ای بسته شد. حیاط خالی بود، درویش درصدای مستانه ماهور می رقصید، پدر لباس مردهای ترکمن را پوشیده بود و در انتظار این لحظه با دهان بسته برایمان مثنوی می خواند.
    لباس های پاره ام از دیوار های سرداب خیس خیس بود، دست های از رمق افتاده ام را به دورش حلقه کردم، تپش های دل بی قرارش در صدای فواره آب گم می شد. می تپید. محکم می تپید.
    زن ها در تاریک خانه ی سردابه حرف می زدند و صدایشان شنیده نمی شد. مست شده بودم، گربه سیاهی از بالای دیوار به دامنم آویخت. قطره سردی از گردنم به پایین سر خورد و از خواب پریدم.
    نفس هایم به شماره افتاده بود. و همه تنم از عرق سردی خیس بود، میان در هم تنیدگی ملافه و لباس خوابم به دنبال گربه ای می گشتم که خوابم را آشفته کرده بود. ترسیده بودم و کسی برای پناه دادنی یا سر به سینه نهادنی در کنارم نبود. پرده در باد می چرخید. تاریک. روشن. تاریک. روشن. دهانم خشک شده بود. به کنار پنجره رفتم، و باران به روی گونه هایم باریدن گرفت و خیس شدم.
    خیس بارانم زلالم روشنم
    بوی دریا می دهد پیراهنم
    آنقدر صافم که گر آیینه ها
    بیندم، گوید تویی این یا منم
    سردم است. پتو را به دور خودم می پیچم و می نشینم پای این پنجره تا ابدیت باز. رعدو برقی می زند. می ترسم. به زیر پتو می خزم و وقتی سر بر می آورم آفتاب از آن طرف کوه ها بالا آمده است. باران گرم می شود، بخار می شود و بند می آید.
    دامن شندره ام آنقدر روی سنگفرش حیات کشیده شده که خیس و سنگین است. از پله های سنگی افتان و خیزان بالا می روم . مه غلیظی حاکم است. دامنم سنگینی می کند، بالا میروم و آنرا با خود می کشانم. فانوسی در دستم گرفته ام که نور کمرنگش در میان این همه مه دردی را دوا نمی کند. از ابرها که بالا تر می روم همه جا غرق در نور می شود. روی ابرها راه می روم و از پله های سنگی دیگری بنای بالا رفتن می گذارم. آنقدر بالا که از جهان گلوله ای می ماند با نقش های کج و معوج و رگه های آبی رویش. مثل همان ها که در مدرسه با انگشت می شد بچرخانیم. بر لبه ابرها به سمت زمین خم شده بودم، بازیچه زیبایی بود. گربه سیاه به سمت من خیز برداشت، سکندری خوردم، دامنم به پایم گیر کرد، فانوس از دستم پرتاب شد و آتش همه جا را گیراند. گربه چنگال در گیسوانم انداخته بود و مرا با خود می کشانید و من در یک تقلای بی توان دست و پا می زدم.
    فریاد میزدم و از بلندای جهان با مردها و زن ها سخن می گفتم و صدایی از من به گوش نمی رسید. آتش خودش را به دامن من می رسانده.حرف میزدم بی آنکه بفهمم و این سخن گفتن یک لال بود از معراج پر از شگفتی های یک روح.
    نوتهای مذاب به دریای زمان می چکید و من به نیایش نشسته بودم که خداوند جهان را از آتش برهاند.
    همچون ابراهیم خلیل از میان آتش به سویم می آمد با چشمانی گشوده به روی من. هنوز جامه اش از باران زیر ابرها خیس بود. دستم را گرفت و رطوبت ابرها برد. تب کرده بودم. در آرامش بازوانش پناهم داد. دست های مهربانش روی پوست خشکیده ام بنای نوازش کردن داشت، مست بود، و خیسی دهانش را به روی عطش من گشود. و حیرت!
    حالتی میان عقل و جنون. دنیا، دنیای مهستی شد. یعنی مستی و هستی. نیمی آب و نیمی آتش. نیمی باد و نیمی خاک. نیمی ستاره برای سحر و نیمی طلسم برای تدبیر.
    از خواب پریدم، تب داشتم، و خیس عرق بودم. حیرت! حیرت! حیرت!...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •