گرگ و میش غروب بود انگار. پدرم کنار در ایستاده بود و به مردها خوش آمد می گفت. خیل مردهای ناشناس با ریش های جو گندمی و موهای بلند که همه کت هایشان را روی شانه های پهنشان انداخته بودند، از بالای کوچه به طرف درب حیات سرازیر بود. مردها متفکر، مسخ شده، آرام و یکنواخت از درب آهنی آبی رنگ فلزی بزرگ به درون حیات می آمدند و در نمی دانم کجایی ناپدید می شدند. و من با یک لباس شندره بلند که روی سنگفرش حیاط کشیده می شد و موهای ژولیده و درهم که چون قیر مذاب از شانه هایم سرازیر شده بود، هراسان به دنبال کسی یا چیزی می گشتم، که در میان صدای جمعیتِ خاکستری مردها او را دیدم که از دور می آمد. کت و شلوار کهنه گشادی به تن داشت و یک کیف چرمی بزرگ روی دوشش سنگینی می کرد. سر و ریشش بلند و مجعد و سیاه بود، مسخ شده و آرام و یکنواخت با جمعیت به پیش می آمد. تا به او برسم از شانه هزار مرد خاکستری گذشتم. باید خودم را به او معرفی می کردم. تا به حال مرا ندیده بود. فریاد می زدم و نامش را می خواندم اما صدایی به غیر از صدای پای مردان شنیده نمی شد، و مردها از روی زندگی عبور می کردند بی آنکه نگاهم کنند. با او حرف میزدم اما صدای خودم را نمی شنیدم و این حکایت یک گنگ بود از خوابی بدون تعبیر.
صدایم را نشنید و مرا ندید. به شانه های محکمش برخورد کردم و به زمین پرتاب شدم. درویش پیری زیر بازویم را گرفت و مرا از جمعیت بیرون کشید و به گوشم خواند: "من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر - من عاجزم از گفتن و خلق از شنیدنش"
لبه دامنم را که روی زمین کشیده می شد را به دستم داد و مرا در آستانه پله های سنگی که به سرداب منتهی می شد رها کرد. در آن پایین همه زنها با دندان های طلا در سوسوی نور چراغ های فانوس دور یک حوض آبی نشسته بودند. همه چادر های سیاه بر سر و ولوله می کردند و صدایشان در شر شر فواره کوچکی که وسط حوض بود گم می شد.
زن ها مرا نمی دیدند. کنار پنجره ای ایستادم، شمعی روشن کردم آب از دیوار ها چکه می کرد، چشمم را بستم که نیتی بکنم، دست گرمی روی شانه ام نشست، سر گرداندم، با اشاره انگشت سبابه به سکوت دعوتم کرد، به سردی و نموری دیوارهای سردابه تکیه ام داد و لب های خشکی زده اش را به خیسی دهانم گشود. دست های ترک خورده و زبرش خاکی را می مانست که با ولع طراوت میوه نوبرانه را از برهنگی بازوهایم بچیند.
مردها تمام شده بودند، دروازه فلزی بزرگ آبی رنگ روی پاشنه چرخید و با صدای زنگار گرفته ای بسته شد. حیاط خالی بود، درویش درصدای مستانه ماهور می رقصید، پدر لباس مردهای ترکمن را پوشیده بود و در انتظار این لحظه با دهان بسته برایمان مثنوی می خواند.
لباس های پاره ام از دیوار های سرداب خیس خیس بود، دست های از رمق افتاده ام را به دورش حلقه کردم، تپش های دل بی قرارش در صدای فواره آب گم می شد. می تپید. محکم می تپید.
زن ها در تاریک خانه ی سردابه حرف می زدند و صدایشان شنیده نمی شد. مست شده بودم، گربه سیاهی از بالای دیوار به دامنم آویخت. قطره سردی از گردنم به پایین سر خورد و از خواب پریدم.
نفس هایم به شماره افتاده بود. و همه تنم از عرق سردی خیس بود، میان در هم تنیدگی ملافه و لباس خوابم به دنبال گربه ای می گشتم که خوابم را آشفته کرده بود. ترسیده بودم و کسی برای پناه دادنی یا سر به سینه نهادنی در کنارم نبود. پرده در باد می چرخید. تاریک. روشن. تاریک. روشن. دهانم خشک شده بود. به کنار پنجره رفتم، و باران به روی گونه هایم باریدن گرفت و خیس شدم.
خیس بارانم زلالم روشنم
بوی دریا می دهد پیراهنم
آنقدر صافم که گر آیینه ها
بیندم، گوید تویی این یا منم
سردم است. پتو را به دور خودم می پیچم و می نشینم پای این پنجره تا ابدیت باز. رعدو برقی می زند. می ترسم. به زیر پتو می خزم و وقتی سر بر می آورم آفتاب از آن طرف کوه ها بالا آمده است. باران گرم می شود، بخار می شود و بند می آید.
دامن شندره ام آنقدر روی سنگفرش حیات کشیده شده که خیس و سنگین است. از پله های سنگی افتان و خیزان بالا می روم . مه غلیظی حاکم است. دامنم سنگینی می کند، بالا میروم و آنرا با خود می کشانم. فانوسی در دستم گرفته ام که نور کمرنگش در میان این همه مه دردی را دوا نمی کند. از ابرها که بالا تر می روم همه جا غرق در نور می شود. روی ابرها راه می روم و از پله های سنگی دیگری بنای بالا رفتن می گذارم. آنقدر بالا که از جهان گلوله ای می ماند با نقش های کج و معوج و رگه های آبی رویش. مثل همان ها که در مدرسه با انگشت می شد بچرخانیم. بر لبه ابرها به سمت زمین خم شده بودم، بازیچه زیبایی بود. گربه سیاه به سمت من خیز برداشت، سکندری خوردم، دامنم به پایم گیر کرد، فانوس از دستم پرتاب شد و آتش همه جا را گیراند. گربه چنگال در گیسوانم انداخته بود و مرا با خود می کشانید و من در یک تقلای بی توان دست و پا می زدم.
فریاد میزدم و از بلندای جهان با مردها و زن ها سخن می گفتم و صدایی از من به گوش نمی رسید. آتش خودش را به دامن من می رسانده.حرف میزدم بی آنکه بفهمم و این سخن گفتن یک لال بود از معراج پر از شگفتی های یک روح.
نوتهای مذاب به دریای زمان می چکید و من به نیایش نشسته بودم که خداوند جهان را از آتش برهاند.
همچون ابراهیم خلیل از میان آتش به سویم می آمد با چشمانی گشوده به روی من. هنوز جامه اش از باران زیر ابرها خیس بود. دستم را گرفت و رطوبت ابرها برد. تب کرده بودم. در آرامش بازوانش پناهم داد. دست های مهربانش روی پوست خشکیده ام بنای نوازش کردن داشت، مست بود، و خیسی دهانش را به روی عطش من گشود. و حیرت!
حالتی میان عقل و جنون. دنیا، دنیای مهستی شد. یعنی مستی و هستی. نیمی آب و نیمی آتش. نیمی باد و نیمی خاک. نیمی ستاره برای سحر و نیمی طلسم برای تدبیر.
از خواب پریدم، تب داشتم، و خیس عرق بودم. حیرت! حیرت! حیرت!...