باور کن دلم تنگ میشود
وقتی کنار پنجره بیاد تو
گلهای یاس و ریحان را نگاه میکنم
باور کن دلم تنگ میشود
وقتی لانه عشقم را
بر بلند ترین بام دنیا می نهم
به دیدنم بیا
تا گلهای شکوفه روی پیراهنم باز شوند
شاید فردا نباشم
تا قلبم به تو شکوفه تعارف کند
![]()
باور کن دلم تنگ میشود
وقتی کنار پنجره بیاد تو
گلهای یاس و ریحان را نگاه میکنم
باور کن دلم تنگ میشود
وقتی لانه عشقم را
بر بلند ترین بام دنیا می نهم
به دیدنم بیا
تا گلهای شکوفه روی پیراهنم باز شوند
شاید فردا نباشم
تا قلبم به تو شکوفه تعارف کند
![]()
بگذار در لحظاتی كه عاشق هستم
از تنهایی سخن نگویم
بگذار تا زمانی كه در قلبم خانه داری
از نا مهربانی ها نگویم
بگذار تا زمانی كه فراموشت نكرده ام
تا وقتی كه با یاد تو زنده ام
از غم هایم سخنی نگویم
بگذار عشق را با تمام وجود احساس كنم
بگذارآنقدر بگریم تا چشمانم خشك نشود
این خیال خام را از من نگیر
نابود نكن این خسته دل را
بگذار در رؤیای نگاه تو خاموش شوم
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شایدده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود،وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم
اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم
اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد
اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود،زیبایی نبود
و خوبی هم، شاید
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و تو نیز
هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟
(ناشناس)
ديگر بر كاغذ ابريشمين كلمات پنهان دلم را نمينويسم و آنها را در قاب زرين نميگيرم زيرا ديرگاهي ست نعمه هاي جانسوز خورشيد را بر خاك بيابان مينويسم تا با دست باد به هر سو پراكنده شود.تو نيز اي ماه من كه در بستر نرم آرميده اي وقتي سخن آتشينم را از زبان نسيم صبا ميشنوي سراپا مرتعش خواهي شد و با خود خواهي گفت يارم براي من پيام عشق فرستاده ت. نيز اي باد صبا پيام مهر مرا به او برسان
ولي اگر باد خط مرا با خود ببرد..روح سخنم را كه بوي عشق ميدهد به جائي نميتواند ببرد.
روزي خواهد رسيد كه دل دلده اي از اين سرزمين بگذرد و چون پا بر اين خاك نهد رسوا پا بلرزد به خويش بگويد پيش از من در اينجا عاشقي به ياد معشوقه ناله سر داده و يا شايدليلي به هواي مجنون گريسته يا
شيرين در هجر فرهاد گريسته باشد و يا شايد هم يكي از هزاران دلداده ي گمنام عشق در اينجا سر در خاك بوده است .
هر كه هست از خاكش بوي عشق بر ميخيزد و تربتش پيام وفا ميدهد.
آمدي و در كوله بار قلبت مهرباني آوردي و چادر نشينان عشق را به كوچي دوباره بشارت دادي و سقف آسمان دلم را با رنگين كمان عشق آذين بستي و پرستوهاي عاشقي را به مهماني نور بر سفره ي سخاوت خورشيد فرا خواندي .اي تماميت عشق ...اي خوب ...بيا و عاشقانه بيا كه چشمان شهر آمدنت را نفس ميكشند و نهال ايمان در خاك و پاي تو كه متبرك است ريشه ميزنند
آمدي با يك سبد پرواز محبت از كوچه هاي شهر شگفتي و ندا در دادي من راز گل سرخ را ميدانم و دوست داشتن را از پروانه آموخته ام.و سوختن را از شمع.
عمريست بي صدا كه در مكتب عاشقي سوخته ام.
آمدي مهربان چون نسيم دوست داشتني چون بهار سرشار از عاطفه .
معطر از عشق و لبريز از نجابت.
اكنون دير زماني ست در شهر شقايق رداي مهر تو را در بر دارد و لاله لبيك گوي صداقت توست كه اكنون در شهر ما قناري ها سرودن را از تو مي آموزند.و چلچله ها پر گشودن را .
حرفی از خیسی چشمانمحتی اگر قرارمان را ،پایان را،هوای مرداب را به یادم آوری 0 ستاره ی من تو را چه حاصل از مرور انتهای آسمان آنجا که ستاره ای نیست من حرف دارم ،حرف حرفهایی که نه ربطی به هوای مرداب دارد و نه به ستاره های سوخته ی انتهای آسمان0 افسوس که اکنون دیگر رفته ای و با رفتنت حرفهایم را بیصدا و چشمانم را خیس کرده ای 0 بدان منتظرت می ماتم و همچنان عاشقت خواهم بود
بی صدا در خود می شکنم و تو شکستم را نمی بینی و تو این بلندترین فریاد را نمی شنوی عشق من دیگر به خاک رسیده ام قامت خمیده ام را بنگر و چشمان ساکت سردم را 0 چقدر دوستت دارم هنوز حتی اگر نخواهی
در اين لحظه ي رؤيايي عاشقانه ميگويم كه دوستت دارم تا بي بهانه با من بماني!
در اين سكوت عشقانه تنها نگاه به چشمانت ميكنم تا درون چشمانم قطرات اشك را بيني و بفهمي كه دل شكسته ام!
بيا و دستانت را به من بده..خيلي خسته ام..با محبتت اين خستگي را از وجودم رها كن!
در كنارم قدم بزن و رؤياهايم را با عشق دوباره زنده كن!
در اين لحظه عاشقانه صادقانه ميگويم كه تا آخرين نفس همنفس تو هستم.
مرا باور كن ..به من دلخوشي نده..از ته دل بگو آنچه در آن دل مهربانت ميگذرد!
اگر ميخواهي روزي قلبم را بشكني..اگر ميخواهي با من بي وفائي كني..برو كه ديگر حوصله به غم نشستن را نداريم!
در اين زندگي قلبم بازيچه اي بيش نبود..و به جز بي وفائي و خيانت چيزي را نديده!
تو بيا و از ته دل با ما يار باش ..با صداقت و يكرنگي گرفتار من باش!
ميمانم با تو براي هميشه ..ميگويم از ته دل دوستت دارم تا ابد و براي هميشه..افتخار ميكنم به تو و به آن عشق پاكت و با صداقت واز تو و آن عشق مقدست مينويسم!
در اين زمانه اي كه رسم عاشقي جدائي و نفرت است ..در اين دنيايي كه كسي قدر يك قلب عاشق را نميداند .. تو بيا و قدرم را بدان و اينك كه مرا در آن قلب مهربانت اسير كردي به آن محبت برسان كه تشنه ي يك ذره محبت از توام....!
در اين كوير خشك قلبم تو تنها گلي هستي كه روييده اي مثل باران ميشوم و بر روي تو ميبارم تا براي هميشه براي من بماني!
در اين لحظه عاشقانه ..صادقانه ميگويم كه دوستت دارم و از آنچه كه تصور ميكني عزيزم ..حالا تو نيز اين لحظه عاشقانه را با گفتن اين كلمه رؤيايي كن....
می خواهم پنجره رو باز كنم و به تماشای آن پرستوی بشینم كه لانه محبت در روی درخت عشق من ساخت ولی نمی دانم چرا پرستوی من كوچ كرد و دگر از آن نشانی نیست وقتی كه در پشت پنجره می امدم و كودك احساسم رو به پیشوازه نوازشهایت می فرستادم و از پشت در ختان امید سرك كشان به بازی آنها می نشستم ولی حالا
هر روز كودك احساسم به زیر آن درخت میاید ولی پرستوی من نیست نمی دانم آن هم به جای مهاجرت كرده یا گرفتار طوفان نفرت شده حال نمی دانم چه كنم من هر روز پشت پنجره میایم و منتظر می نشینم تا پرستوی محبتم بر روی درخت عشقم بیاید تا من كودك احساسم رو به پیشوازش بفرستم به امید آن روز زندگی می كنم
محبوبم دیر زمانیست که رنج انتظار را به دوش می کشم و تبسم شیرینت را در شکفتن گلهای آرزویم جستجو میکنم.
دل بیقرارم قرار تورا می جوید و سینه داغ دارم در کنار تو آرام میگیرد .
افسرده و پژمرده ام
می خواهم دوباره سبز شوم .
دلم می خواهد به مهمانی دلم بیایی و در کنار سفره ساده نداری ام به شکرانه عشق جاودانمان جشن بگیریم . دلم میخواهد بیایی تا شکوفه های انتظارم به گل بنشیند و قلبهای بی قرارمان در سایه همدیگر آرام بگیرد.
بیا و عاشقت را بیش در این آتش دوری نسوزان
![]()
آمد وخلوت ذهنم رافروپاشید
آرام آمد ولی گوشه گوشه قلبم راتصاحب کرد
خاطرم هست زمستان رفته بود و هوا بهاری بود
او آمد و باغبان دل من شد
قلب بیمارم را مداوا کرد و روح خسته ام راجلا بخشید
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)