تو مورد نیا ز و من طالب نیازم
مگذار تا بیفتم در دام خود ستایی
تو مورد نیا ز و من طالب نیازم
مگذار تا بیفتم در دام خود ستایی
در پرده اسرار کسی را ره نیست.............. زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست ........می خور که چنین فسانهها کوته نیست
jتو همچون صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن .....................به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود........پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دلشدگان هم نگهی باید کــــــرد
دلی از دست بیرون رفته سعدی ......نیاید باز تیر رفته از شست
تا او نشود درست گوهر ............. این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان ............... در رشته خلل کشید نتوان
نشان عشق مارا بر جبین است ................ وفا با جانمان در خون عجین است
صــــــداقت در جهان آئین ما باد ................. همه ســـــــرمایه آئینه این است
تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز.............دل خون شد و حدیث بتان برزبان هنوز
عالم تمام پر ز شهیدان کشته گشت............... ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود ............... نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)