تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 73 از 640 اولاول ... 236369707172737475767783123173573 ... آخرآخر
نمايش نتايج 721 به 730 از 6393

نام تاپيک: اشعار سکوت، تنهایی و مرگ

  1. #721
    داره خودمونی میشه Baran_ns's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    109

    پيش فرض

    نمی دانی كه دلتنگی چه عطر كهنه ای دارد
    نمی دانی كه ياس عشق چه اندوهی به جان دارد
    نمی دانی كه اين شوريده عشق
    چگونه در صدای سادۀ باران
    تو را در خويش می خواند
    تو با من باش ...
    تو در نهايت كاميابی
    صبح را گم كرده ای و من
    در حضور شب ، به خورشيد رسيده ام

  2. #722
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    34

    پيش فرض

    برسنگ مزارم بنویسید

    آشفته دلی خفته در این خلوت خاموش

    او زاده غم بود در این دور زمان گشت فراموش

  3. #723
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    باور نمی کنم
    که ناگهان به سادگی آب
    از ساحل سلام
    دل برکنم

    تا لحظه لحظه در دل دریای دور
    امواج بی کران دقایق را
    پارو زنم!

  4. #724
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    - گذشتن از چهل
    رسیدن و کمال
    -چه فکر کال کودکانه ای!

    زهی خیال خام!
    تمام!

  5. #725
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    34

    پيش فرض

    خموشید خموشید خموشی دم مرگ است

    هم از زندگی است اینکه ز خاموش نفیرید

  6. #726
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    با گریه های یکریز
    یکریز
    مثل ثانی های گریز
    با روزهای ریخته
    در پای باد
    با هفته های رفته
    با فصل های سوخته
    با سال های سخت

    رفتیم و
    سوختیم و
    فرو ریختیم
    با اعتماد خاطره ای در یاد

    اما
    آن اتفاق ساده نیفتاد

  7. #727
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    ای آمده با شعر ای رفته با گریه
    ای خط دلتنگی از بغض تا گریه

    با من صبورانه سر کردی و ساختی
    اما چه بی حاصل دردامو نشناختی

    تا زندگی بوده قصه همین بوده
    پشت سر خورشید شب در کمین بوده

    ما هر دو بازیچه در بازی نیرنگ
    قربانی یک بت سر تا بپا از سنگ

    تو بت پرست اما من بت شکن بودم
    باید که بت میمرد جایی که من بودم

    بت خانه شد اما محراب عشق من
    فرمان بت این بود از عشق دل کندن

    بت را شکستم من بتخانه شد خالی
    با خود ترا هم برد آن کوچ پوشالی

    قربانی بت شد ایمان و پیوندم
    من هم ز جای خویش بتخانه را کندم

    اکنون نه بت مانده نه تو نه فردایی
    این بت شکن مانده با زخم تنهایی

  8. #728
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    نشکن دلی که با تو صادق و مهربونه
    اگه صدا نداره، نگو که بی زبونه


    مثل کبوتری چند، رو بوم تو نشستم
    چرا منو پروندی، مگه ندیدی خستم

    نه التماس و اشکام، نه بغضمو می دیدی
    نه حتی وقت رفتن، فریادمو شکستی

    چه پُرغرور گذشتی، از روی پیکر من
    برو دیگه شکسته، تموم باور من

    نشکن دلی که با تو صادق و مهربونه
    اگه صدا نداره، نگو که بی زبونه

    مثل کبوتری چند، رو بوم تو نشستم
    چرا منو پروندی، مگه ندیدی خستم

    دیگه نیا سراغم، به زود فراموش کنم
    شعله ی خاطراتو، تو سینه خاموش کنم

    شادی بده دلا رو، با عشق و مهربونی
    نگو که برمی گردی، توی خونَت می مونی

  9. #729
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    هرگز
    دلم نخواست بگویم:
    هرگز

    مرگ از طنین هرگز
    می زاید
    اما همیشه
    از ریشه ی همیشه می آید

    رفتن
    همیشه رفتن
    حتی همیشه در نرسیدن
    رفتن!

  10. #730
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض


    پائیز عمر من زودتر از موعد فرا رسید
    و من نمی دانم!
    آمدن پاییز را
    ترنم باران نوید می دهد
    یا نگاه سرد تو!
    بیتوته ای زیر پلک چشمانت بنا کرده ام
    و با مردمان چشمت
    به زندگی نشسته ام
    پس هیچگاه چشمانت را به گریه وا مدار
    زیرا در یک چشم بر هم زدن
    سقف آرزوها بر سرم آوار خواهد شد.
    چشم مهتاب تا تو را دید،
    شب را به فردا سپرد
    و خورشید از خجلت حضورت
    چشمانش را بست و خسوفی شد
    که بی نور تو یارای دیدن نبود...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •