تاريكي در چشمهاي من است
در شنوايي ام
در اين سالهاي پياپي
ومن هنوز چيزي را نمي بينم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
كم سخن
خموش چون چاه
ارام ودرخشان بر صندلي مي نشست
خماري در چشمهايش پرسه مي زد
ومي گفت كه هيچگاه زنده نبوده است
زيرا كه تمام هفتاد سالگي اش را
در خدمتگذاري به روح خويش تلف كرد
انچه كه بخشودني است به او داد
ودر ميان اتاقها
عطرها
وهياهوها
پرسه مي زد.
مرد كهنسالي شد
كه ناله هاي شب را مي شمارد
واز خواب
بيزار.
خواهش می کنم عزیزم موردی نداره من ویرایش کردم