تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 72 از 212 اولاول ... 226268697071727374757682122172 ... آخرآخر
نمايش نتايج 711 به 720 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #711
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .

    روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

    پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

    پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

    پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟

    نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .

    پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

    آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

    آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

    تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .

    پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید .

    نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درامد . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند .

  2. #712
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان دادتا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند:

    هر كه دست از جان بشويد،
    هر چه دردل دارد بگويد.
    وقت ضرورت چو نماند گريز
    دست بگيرد سر شمشير تيز

    ملک پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
    يكى از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
    والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
    ملک را رحمت آمد و از سر خون اودرگذشت.
    وزير ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جزراستی سخن گفتن.اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت .
    ملک روی ازين سخن درهم آمد وگفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود وبنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند:

    دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز

    هر كه شاه آن كند كه او گويد

    حيف باشد كه جز نكو گويد
    _________-

  3. #713
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    بطری

    --------------------------------------------------------------------------------

    یک روز صبح، که همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم می زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود. شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که صحرا بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت، فکر کردم:

    چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟ اما باز هم فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم، چه طور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟

  4. #714
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    دليلى براى افسردگى نيست
    ---------------------------------

    یادم می آید چند سال پیش که حالم خوب نبود و حتی کمی افسرده بودم، با این که در کار خود تلاش زیادی می کردم، اما باز هم مورد سرزنش رییسم قرار می گرفتم.

    يکی از دوستان صمیمی ام به نام اولگا که در یک بیمارستان نزدیک محل کارم به عنوان یک داوطلب کار می کرد روزی پیش من آمد و گفت: "دوست من، برای بچه هایم هدیه خریده ام اما ماشین ندارم. می توانی مرا به بیمارستان برسانی؟" اولگا به کارش در بیمارستان خیلی علاقه مند بود. به او جواب مثبت دادم. اما با آن بی حوصلگی که داشتم، رساندن اولگا به محل کارش چندان خوش آیندم نبود. او همیشه از دوستانش لباس و پول نقد برای کمک به بیمارستان می خواست و ما می دیدیم که در حال زنگ زدن به افراد مختلف و دعا برای شفای هرچه زودتر کودکان بیمار تحت مراقبتش است.

    آن روز اولگا گفته بود که تنها چند تکه لباس و اسباب بازی را به بچه ها می دهد. اما وقتی به بیمارستان رسیدیم ، به من گفت: "بیا با هم این چیزها را به بخش پذیرش داوطلبان ببریم." این عادت همیشگی اولگا بود که بقیه را به مشارکت در کارش وادار کند. وقتی که به بخش پذیرش رسیدیم، درخواست دیگری مطرح کرد.

    "ببین، ما که تا اینجا آمده ایم، پس بیا با بچه های من هم آشنا شو. خیلی دوست داشتنی هستند."

    او همیشه بچه های مبتلا به سرطانی را که تحت مراقبتش بودند، بچه های من صدا می کرد. می خواستم مخالفت کنم و به او بگویم که من قرار بود فقط تو را به بیمارستان برسانم. اما قبل از این که بتوانم حرفی بزنم، دستم را گرفت و به یک اتاق برد. همه بچه هایی که در آن اتاق بودند به گرمی با ما احوال پرسی کردند.

    اولگا شروع کرد: "ببین، این توماس کوچولو است، او فقط 18 ماه دارد. به سرطان مغز مبتلا شده است. ببین چشم هایش چه قدر زیباست. هر چه می گویی، می فهمد. این هم آندره آ است. پای چپش یک ورم بدخیم دارد. خیلی خوشگل است، نه؟ سلام هوان جان، پدر و مادرت به دیدنت آمدند؟"

    او همین طور بچه ها را یکی یکی به من معرفی می کرد. بیماری آنها حتی برای آدم بزرگ ها هم وحشتناک بود. اما این بچه ها خیلی شاد بودند. آنها می خندید و از دیدن هیجان زده بودند. بعضی بچه ها با خوشحالی و علاقه زیاد با اسباب بازی های کهنه اعانه شده بازی می کردند، مثل این که اسباب بازی های تازه باشند. همه این بچه ها چشم های قشنگ و پرامیدی داشتند.

    اما یکی از بچه ها تمایلی به احوال پرسی با ما نداشت. پرسیدم: "چرا این یکی از بچه های دیگر فاصله می گیرد؟"
    اولگا جواب داد: "اسمش میگل آنخل است. سرطان مغز دارد و الان بیماری اش به مرحله پیشرفته رسیده است. نمی خواهد دیگران او را در حال مرگ ببینند. بیا به او سر بزنیم.

    میگل آنخل حدود یازده – دوازده سال داشت. عوارض سرطان باعث شده بود بینایی و صدایش را از دست بدهد.
    من دست یکی از بچه ها را نوازش کردم و به او گفتم: "خدا حفظت کند."

    وقتی که از بیمارستان خارج می شدم، متوجه شدم که در زندگی نعمت های زیادی دارم. ثروت حقیقی من سلامتی خودم و اعضای خانواده ام است که تا آن روز به آن توجهی نکرده بودم. آن روز دیدم که همه مشکلات من پیش مشکل این بچه ها خیلی کوچک است. در آن روز سوگند خوردم که هرگز با مشکلات کوچک ناراحت و افسرده نشوم.

    الان مدت زیادی است که دیگر اولگا را ندیده ام، اما همیشه به یاد او هستم. مخصوصا وقتی کسی پیش من می آید و از غم و غصه شکایت می کند، ماجرای آن روز را برایش تعریف می کنم تا بدانند که واقعا دلیلی برای افسردگی وجود ندارد.

  5. #715
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    پدر
    شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.
    پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
    پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
    بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
    بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
    پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
    پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
    نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
    پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
    مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
    مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
    پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
    مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...

  6. #716
    حـــــرفـه ای Farshadd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    خرم آباد
    پست ها
    4,485

    پيش فرض من، آغاز، عشق، جدایی و مرگ.

    روزی به دیواری تکیه داده بودم و از سایش لذت میبردم. تا یه دختر اومد و جلوی من نشست، گفت دوستت دارم . من هم گفتم دستت دارم و آمدم که دستشو بگیرم و اونو هم به دیوار خودم تکیه بدم و با هم از سایش لذت ببریم که گفت عاشقتم، من هم گفتم منم عاشقتم و دیوار خودمو خراب کردم و نشستم تا به هم تکیه بدیم و از سایه هم لذت ببریم.
    همین کارو کردیم به هم تکیه دادیم و از سایه هم لذت میبردیم. تا یه روز پسری اومد سراغش تا برن به دیوار پوشالیه پسره تکیه بدن و از سایه اون دیوار لذت ببرن. دختره هم بلند شدو رفتو من بی تکیه گاه زمین خوردم... بدون سایه... رفت. رفت...
    این بود عاشقی اش؟...
    این بود عاشقی اش؟؟...
    عجب سایه ی کوتاهی داشت اما آنقدر شیرین که تا ابد ...
    به زودی خواهم مرد... چرا که نه سایه دارم و نه تکیه گاه و نه دیوارم را...
    افسوس که هیچ سایه ای خنکای سایه ی او را ندارد...
    به راستی چرا دیوار خودم را خراب کردم؟؟؟ دیواری که اسمش زندگی ام بود... آه که عشق راستینم به او آن را خراب کرد...
    آه که فکر میکردم او زندگی همیشگی من است....
    ای کاش برگردد...
    ای کاش برگردد... قبل از آنکه بمیرم.
    فرشاد واثقی

  7. #717
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    روزي روزگاري در روستايي دور و سرسبز پسركي مشغول بازي در سبزه زار و دشت هاي زيبا بود. ناگهان از گلبرگهاي نارنجي گلها صدايي آمد.
    پسرك به طرف صدا دويد ... گلبرگها به او گفتند: وقتشه عزيزم . پسرك مات و مبهوت گفت : وقت چيه؟ گلبرگها دستهاي سبزشان را بالا گرفتند دوستي هميشگي را به پسرك هديه دادند . از آن به بعد پسرك و آن دوست همواره با هم بودند و در لحظات دلپذير و سخت يار و همدم يكديگر شدند.
    پسرك بزرگتر مي شد و تمام لحظات زندگي اش را با آن دوست مهربان و صميمي اش مي گذراند.
    كم كم پسرك تبديل به يك مرد شد و به دام گرفتاري هاي زندگي افتاد در اين زمان فقط دوستش همدم و هم زبان او بود. تا اينكه بالاخره از مشكلات آسوده شد. زندگي خوبي دست و پا كرد و وضعيتش را بهبود بخشيد.
    اما روزي خوشي به زير دلش زد و طغيان كرد.همه چيز را زير پا گذاشت تا اينكه دوستش فهميد و جلويش ايستاد ... هرچه پند داد نپذيرفت و هرچه هشدار داد قبول نكرد. مرد طغيان گر سعي كرد بهترين دوستش را كنار بزند اما نتوانست .... و آن گاه بود كه فاجعه رخ داد.
    او بهترين دوستش را براي هميشه خاموش كرد ....... هيچ كس نفهميد كه كسي كشته شده است ... نه پليسي.... نه زنداني... و نه هيچ چيز ديگري.

    مقتول تنها به غريبي دردآوري براي هميشه پرواز كرد .... همه ي ما دوستي به مهرباني آن دوست داريم او كسي نيست جز وجدان ما

  8. #718
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    روزی روزگاری ابرمردی با زن رویاییش ازدواج کرد. نتیجه عشقشان دخترکی بود شاداب و خوش روی که پدرش به او بسیار علاقه داشت. وقتی دخترک خیلی کوچک بود، مرد او را روی دست هایش بلندمی کرد و نغمه ای می سرود، دور تا دور اتاق می چرخید و پشت سر هم می گفت : "دوستت دارم، دخترک کوچولوی من" دخترک، بزرگ و بزرگتر شد و ابرمرد، مثل سابق، او را دراغوش می فشرد و میگفت: "دوستت دارم، دخترک کوچولوی من" دخترک اخم می کرد وبا لب ولوچه ی جمع شده می گفت: من دیگر دخترک کوچولو نیستم.پدر می خندید و میگفت: اما تو برای من همیشه یک دخترک کوچولو خواهی بود......

    دختر کوچولو که حالا دیگر دخترک کوچولویی نبود بالاخره خانه پدری راترک کرد و پا به اجتماع گذاشت. او هر چه بیشتر در مورد خود می اموخت بیش از پیش پدرش را می شناخت و درک می کرد که پدرش واقعا مرد قدرتمند و بزرگی است، چرا که به مرور زمان بزرگی و قدرت او را کاملا باز می شناخت. یکی از بزرگی های پدرش استعداد بی نظیر او در ابراز عشق و علاقه به خانواده بود .
    برایش مهم نبود که دخترش بزرگ شده و پا به اجتماع گذاشته بود، او همیشه دخترش را "دخترک کوچولوی من" می نامید. روزی به دختر، که دیگر دخترک کوچولویی نبود، تلفنی اطلاع دادند که پدرش سخت مریض است، سکته کرده بود و در اثر ضایعات مغزی قدرتت کلم خود را از دست داده بود. حتی انگار معنی و مفهوم کلماتی را هم که می شنید، درک نمیکرد. او دیگر قادر به لبخند زدن، راه رفتن، در اغوش کشیدن و "دوستت دارم، دخترک کوچولوی من" به دخترش را که اثری از کوچولویی در او دیده نمی شد، نبود.........
    و بدینسان دختر به دیدار پدر شتافت. از در اتاق که در امد نگاهی به پدر انداخت. او کوچک می نمود و اثری از قدرت در او دیده نمی شد. نگاهی به دخترش انداخت و کوشید چیزی بگوید، اما نتوانست. دختر تنها کاری که از دستش بر می امد، انجام داد ... از تخت بالا رفت و کنار پدر نشست... اشک از چشمان هر دوی انان جاری شد و دختر شانه های بی حس پدر را میان بازوانشگرفت. سر بر سینه پدر نهاد و به خیلی چیزها اندیشید. لحظات خوش گذشته و احساس لذتبخش داشتن حمایت همیشگی این مرد بزرگ را به خاطر آورد. حس از دست دادن پدر و نشنیدن کلمات مهر امیز او ، کلماتی که همیشه تسلی بخش وجود او بودند ، خاطر او را حزینکرد...
    در همین لحظه بود که دختر متوجه ضربان قلب پدر شد، قلبی که همیشه مسکن و ماوای موسیقی و کلمات بوده است. قلب پدر، پیوسته و بی محابا از اسیبی که به سایر اعضای بدن رسیده بود، همچنان می زد و دختر هر چه بیشتر سر در سینه پدر می فشرد... او انچه را که نیاز به شنیدنش داشت، شنید. قلب پدر به ضرب آهنگ کلماتی می تپیدکه زبانش از ادای ان عاجز بود
    دوستت دارم
    دوستت دارم
    دوستت دارم
    دخترک کوچولوی من
    دخترک کوچولوی من

    و دخترک با شنیدن این کلمات ارامش یافت.
    Last edited by دل تنگم; 25-03-2008 at 00:02.

  9. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #719
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    یکی بود یکی نبود. يه روزی از روزا با يه دختری آشنا شدم. اون اولا واسم مثل يه دوست خوب بود. يه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم. ولی کم کم خيلی بهش عادت کردم. واسم با ديگران متفاوت بود. عاشقش شدم. عشق اولم بود. نمی دونستم چه جوری بهش بگم. چه جوری نشون بدم که دوستش دارم. روز ها گذشت. من هم هر کاری که می تونستم می کردم که بهش نشون بدم که دوستش دارم. يه روز قلبمو تقديمش کردم٬ قلبمو پس داد! دختر عجيبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود. همين جور عاشقش موندم...
    يه روز اومد گفت: " اين دوستمه اسمش سعيد هست." يهو يه چيزی قلبمو فشار داد. بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم "خوشبختم." ديگه چيزی از دلم نمونده بود. اون لبخند از ته دل نبود. فقط ماهيچه های صورتم بودن که به صورت يک لبخند شکل گرفته بودند. که باز هم ناراحت نشه! يه روز درحالی که گريه می کرد به خونم اومد و گفت: "با هم جرو بحثمون شده. می تونم پيشت بمونم؟" با اين حال که می دونستم اين قلبمه که باز هم بايد درد بکشه و جيک نزنه٬ لبخند زدم و گفتم: "بله که می تونی." بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گريه کنه تا آروم بشه... چندين ماه گذشت...
    يه روز بهم زنگ زد و گفت: "پنجشنبه هفته ی ديگه عروسيم هست. کارت دعوتو کی بيارم خونتون بهت بدم؟" ديگه نمی فهميدم چی ميگه. منگ شده بودم. يهو ديدم داره ميگه: "... کوشي؟ الوووووو...." گفتم: "اينجام. اينجام. يه لحظه رفتم تو فکر." گفت: "تو هميشه وقتی با من حرف می زنی ميری تو فکر!" گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بيا دعوت نامه رو بده."
    ....
    اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم
    . ياد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم. خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم يه سه ساعت بخوابم. فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد. خودش بود. بازم سر ساعت! در رو باز کردم. به چشماش زل زدم. هنوزم عاشقش بودم. ولی ... گفت: "يوهو. کجايی؟ بيا اينم دعوت نامه. پنجشنبه می بينمت." تا پنجشنبه بياد٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم. همه چيز واسم مثل جهنم بود. نمی تونستم تحمل کنم. به سيگار و مشروب هم عادت نداشتم. دوست داشتم برم بالای يه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
    ....
    پنجشنبه کت شلوارم
    رو پوشيدم. به سالن که رسيدم٬ اونو توو لباس عروس ديدم. چقدر زيبا شده بود. اومد جلو و بهم گفت: "خوش اومدی امين. برو يه جا بشين. اميدوارم بهت امشب خوش بگذره." دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزديک گوشش و گفتم: "نه. اومدم اين کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو هميشه توو قلب من هستی. منو يادت نره!" گونش رو بوسيدم و گفتم: "خداحافظ!"
    حالا اين من بودم و تنهايی هام که بايد تا ابد باهاش می ساختم

  11. #720
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    تــار
    دوباره به یادش افتادم... رفتم سراغش و دستی به تارهاش کشیدم. صداش دوباره تو گوشم پیچید... به یاد وقتی افتادم که تارهاش می­لرزید و من رو آروم می­کرد. با نوک انگشتم تار اول و قدری بالا آوردم و رها کردم، سرش رو بالا آورد... تار دوم...لبخند زد. تار سوم... به من خیره شده بود و بغض گلوشو گرفت. تار چهارم... با لبخندی جلوی جاری شدن اشک­هاشو گرفت. تار پنجم... دستشو به سمت من دراز کرد و... حالا اون تو دست­هاش بود... و شروع کرد به نواختن.... مثل همیشه آروم و پر احساس... با لرزش هر تارش با من حرف می­زد...
    آخیش!... آروم شدم... مدتی بود نگاه مهربون هیچ کسی رو ندیده­بودم... هیچ صدای دلنوازی گوش­های خسته­م رو نوازش نداده­بود، دلم رو آروم نکرده­بود... از وقتی که اون رفت، آروم و بی هیچ حرفی، با آخرین لرزش تار گیتار. نه دیدم که رفت، نه صداشو شنیدم. اما دیگه وقتی تو اون کوچه­ی قدیمی می­رفتم و روی اون سنگ شکسته می­شِستم، صدای گیتار زدنشو نمی­شنیدم. دیگه وقتی منو می­دید دستم رو نمی­گرفت کنار خودش بنشونه و هر حرف منو با صدای لرزان تارهای گیتارش جواب بده... از اون موقع، شب­های خستگی­ام رو همونجا سرمی­کنم و توی تاریکی نگاه خودم، منتظر می­نشینم تا بیاد

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •