نه می نهی ام که خاطر آزاد کنی
نه آن کنی ای مه، که دلم شاد کنی
خواهم که بدانم که ز ویرانی من
اندر سر چیستی که بنیاد کنی؟
نه می نهی ام که خاطر آزاد کنی
نه آن کنی ای مه، که دلم شاد کنی
خواهم که بدانم که ز ویرانی من
اندر سر چیستی که بنیاد کنی؟
يادم نرفته است!
گفتي : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاكاب نكن!
گفتي : پيش از غروب ِ بادبادكها برخواهم گشت!
گفتي: طلسم ِ تنهاي ِ تو را،
با وِردي از اُراد ِ آسمان خواهم شكست!
ولي باز نگشتي
و ابر ِ بي باران اين بغضهاي پياپي با من ماند!
تكرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
بي مرزي ِ اين همه انتظار با من ماند!
بي تو،
من ماندم و الهه ي شعري كه مي گويند
شعر تمام شعران را انشاء مي كند!
هر شب مي آيد
چشمان ِ منتظرم را خيس ِ گريه مي كند
و مي رود!
امشب، اما
در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتا گوشهايم را به پنبه پوشانده ام،
تا صداي هيچ ساحره اي را نشنوم!
بگذار الهه ي شعر،
به سروقت ِ شاعران ِديگر ِ اين دشت برود!
مي مي خواهم خودم برايت بنويسم!
مي بيني؟ بي بي ِ دريا!
ديگر كارم به جوانب ِ جنون رسيده است!
مي ترسم وقتي كه - گوش ِ شيطان كر! -
از اين هجرت ِ بي حدود برگردي،
ديگر نه شعري مانده باشد،
نه شاعري!
كم كم ياد گرفته ام به جاي تو فكر كنم،
به جاي تو دلواپس شوم،
حتا به جاي تو بترسم!
چون هميشه كنار ِ مني!
كنارمي، اما...
صد داد از اين «اما»!
آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد
ساقی بیار باده که این نیز بگذرد
ای دل به سرد مهری دوران صبور باش
کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد
دل ها به سینه گم شود از دستبرد عشق
هر جا بدان جمال دل آویز بگذرد
بیند چو ابر گریه کنان در رهم ولیک
از من چو برق خنده زنان تیز بگذرد
شب چون ز کوی او گذرم با نثار اشک
گویی ز باغ ابر گهر ریز بگذرد
سوی من آرد ای گل نورسته بوی تو
هر گه صبا به گلبنِ نوخیز بگذرد
داغم، زبخت غیر ولی جای رشک نیست
کز ما گذشت یار و از او نیز بگذرد
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به كي آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهايم را
تا يكي در عطشي دردآلود
بسر آرم همه شبهايم را
خوب دانم كه مرا برده زياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده اي ‚ اي كه ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او ز من تازه تري يافته است
شايد از كام زني نوشيده است
گرمي و عطر نفسهاي مرا
دل به او داده و برده است زياد
عشق عصياني و زيباي مرا
گر تو داني و جز اينست بگو
پس چه شد نامه چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زني امشب ز تو مي جويد كام
در تمناي تن و آغوشي است
تا نهد پاي هوس بر سر نام
عشق طوفاني بگذشته او
در دلش ناله كنان مي ميرد
چون غريقي است كه با دست نياز
دامن عشق ترا مي گيرد
دست پيش آر و در آغوش گير
اين لبش اين لب گرمش اي مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش اين تن نرمش اي مرد
در سیرِ طلب رهروِ کوی دلِ خویشم
چون شمع ز خود رفتم و در منزلِ خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گردابِ نفس باخته ام ساحلِ خویشم
در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانۀ دیدارِ حریمِ دلِ خویشم
بر شمع و چراغی تظرم نیست درین بزم
آبِ گهرم روشنیِ محفلِ خویشم
در کوی جنون می روم از همتِ عشقش
دلباختۀ راهبرِ کاملِ خویشم
با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینۀ صفت پیشِ رخش حایلِ خویشم
خاکستر حسرت شد و بر بادِ فنا رفت
شرمندۀ برقِ سحر از حاصلِ خویشم.
مي خواهم بروم براي آيينه گريه كنم
گاهي كه صبح و ستاره به ديدنم مي آيند
و آسمان بنفش مي شود
يادم مي افتد كه چه نسبت محرمانه اي با كلمه دارم و ياد تو مي افتم كه هميشه حال مرا از آيينه مي پرسيدي
بعد از تو كسي بي ابهام از كنار باران عبور نمي كند
مثل تمام پنج شنبه هايي كه قد مي كشند و جمعه مي شوند
و من فكر مي كنم آخرين بوسه ات
روي كدام انگشتم بود
باز صدايت راه مي افتد و نام من پرنده مي شود
باز آيينه دست هايش را براي گريه هاي من تعبير مي كند
حالا تو هي بهانه بياور
كنار هميشه نيامدنت باران به لكنت مي افتد
و با بونه و بوسه سبز مي شود
چه قدر آواز ، كف گلويم
چه قدر قمري كف دستم
ديگر نبودنت را بهانه نمي گيرم
به جان همين چراغ ، مخاطب ، به جان همين شعله
ديگر نه بي قراري من و كلمه
و نه بي تفاوتي كسي كه تويي
اهميت دارد
نه لب بي تبسم دي ماه
نه سكوت بي روزن اين جمعه
فقط بگذار ببوسمت
نمي داني چه قدر آواز ، كف گلويم
و چه قدر قمري ، كف دستم
اگر دي ماه سيگار بخواهد تعارفش مي كنم
چون خواب ديده ام زمستان نوزاد آغوش من بزرگ مي شود
صداي ساز مي آيد
صداي انگشت هاي تو روي نت هاي سكوت
نمي داني چه قدر اضطراب پشت پلك هايم يخ زده
اصلا بگذار اعتراف كنم كه مي ترسم
هم از مرگ فنجان لب طلايي ام
هم از مرگ عنكبوت ماده
و هم از اين شب كه سرگيجه گرفته و هي مي چرخد
از همان وقتي كه سبز مي پوشم مي ترسم
از همان وقتي كه سبز مي نوشم مي ترسم
و ترس پشت پلك اين شمع شكل تو مي شود
و باز رؤياي خيس آمدنت و باز باران پشت هميشه ي آسمان
اصلا چه كسي گفته هفت آسمان بالاي سر من باشد ؟
اگر من آسمان نخواهم بايد پيش كدام خدا بروم ؟
به فرض كنار همين شب ديوانه
رو به پنجره بميرم
كدام آسمان كدام خدا سياه مي پوشد ؟
چه كسي مي پرسد چند سال قبل از مرگش مرده بود ؟
اما دلم مي خواهد
تو شب هفت مرا در آسمان هفتم بگيري
و رنگ چشم هايت لباس بپوشي
و دست هايت بوي ترانه و موسيقي بدهد
آيينه به خواب رفته است مخاطب
ديگر براي كه گريه كنم ؟
دوم دي ماه ، پنجم پنجره ، هفتم آسمان ، نهم آبان
اين روزها در تقويم هيچ خدايي ثبت نشده
فقط تو مي داني و من
بگذار ببوسمت
لب هايم پر از ستاره و دوستت دارم است
لب هايم پر از حروف اشاره ، حروف نام تو
حالا مرا ورق بزن ... دختر صفحه ي بعد سطر اول مي نشيند
آن قدر منتظر تا به سطر دوم بيايي بي بهانه ، بگويي دوستت دارم و نقطه
مرا ورق بزن
نه دود منی کز اتشم بگشایی
نه آتش من، که آتشم افزایی،
ای دود من و آتش من هر دو زتو
با دودت و آتش، ز چه رخ ننمایی؟
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند....
در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم گل كو نمي داند مرا ناگاه
در درگاه مي بيند به چشمش قطره
اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند
----------
اواتارووو![]()
در جستجوی نا کجا آبادها یم
چشمان تو تنها دلیل قاصدک بود!
سوزی وجودم سالهای سال سوزاند
ـ سوزی که تنها در نوای نی لبک بود ـ
از دستها ، از چشمها بیزار بودم؛
وقتی که دستان صداقت بی نمک بود
حالا هزاران سال بعد از چشمهایت؛
پی میبرم در هر نگاهت صورتک بود!
به نظرت عوضش کنم یا نه ؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)