تنهاي تنهايم,من,خلوت و اشک چنديست هم خانه ايم
امشب باز به رسم گذشته به آسمان مي نگرم و با ستاره
همان ستاره که به يادت برگزيده ام سخن مي گويم
اگر چه خسته و شکسته ام
اما ...
ولي باز هم مي ايستم تا اينبار نيز بشکند
قاصدکي مي گذرد و يادت را دوباره به همراه مي آورد و باز يکباره بغضم مي شکندو
دلم ...بيچاره دلم
اينبار نيزدر خود مي شکنم.
دلم مي گيرد از اشکهايم که مي ريزند
حرفهايم که نگفته مي مانند
و از غم که از غصه هايم سنگين است و آماده باريدن
ديگر دارد يادم مي رود نام او که برايش مي بارم
همراه با اشکها مي خندم
خنده اي تلخ
بر خود که چه معصومانه به دل بهانه گيرم دروغ مي گويم و چه معصومانه تر باور مي کند
و اين آتشي است بر جانم
ديگر امشب جايي براي تبسم هاي دروغين نيست و آشکارا هق هق مي زنم
و مي شنوند قاصدک ها و گل ها, قاصدک بغضش را فرو مي برد و مي رود ...
گويي او نيز مي خواهد برود نزد خدا تا براي دلم دعا کند
و شبنم برقي مي زند و از گل فرو مي غلتد...
امشب بغضهايم بس سنگين اند و هق هق هايم دلتنگ بودنت
ولي افسوس که ديگر نيستي ...
و افسوس .