گفته بوديدلتنگي هايم رابا قاصدک ها قسمت کنمتا به گوش تو برسانند.مي گفتي قاصدکهاگوش شنوا دارندغم هايت رادر گوششان زمزمه کنو به باد بسپار.من اکنونصاحب دشتي قاصدکم.امامگر تو نمي دانستيقاصدکهاي خيس از اشکمي ميرند؟
گفته بوديدلتنگي هايم رابا قاصدک ها قسمت کنمتا به گوش تو برسانند.مي گفتي قاصدکهاگوش شنوا دارندغم هايت رادر گوششان زمزمه کنو به باد بسپار.من اکنونصاحب دشتي قاصدکم.امامگر تو نمي دانستيقاصدکهاي خيس از اشکمي ميرند؟
خسته از هياهوي خيابان
به پس كوچههاي گيسوي تو ميگريزم
پس كو
پس كوچههايي كه انگشتانم در آن ميدويد؟
ميآيم
و خستگيام را دم در درميآورم
ميآيم
تا ترا ـ نه!
ترانه را تكرار كنم
تا تو
مرا ـ نه!
مراسم ديدار را به ياد آوري
لبخندي بزن
خيلي وقت است كه شعر نديدهام
مي كشم نقش دردي پنهان
به بي رنگي هوا
به سردي يخ
با قلب و چشماني تاريك و تهي
مي كشم نقش دردي پنهان
كز وجودش يادگار ماند
آن روزگار بي درمان
سايه هر نقش بود كه بر وجودم مي لغزيد
و شمع وجودم مي سوخت
تا كتيبه درد همچنان خوانا باشد
ديگر سنگي نبود
تا بوم نقاشي هاي من باشد,
و من كوه به كوه گشتم
اما چه بيهوده
چشمي نبود كه آنها را بنگرد
و دلي كه بوي آنها را حس كند,
آري, چه غريبانه دردي است.
به زمين مي گويم
از تنهاترين ياسي
كه در تنهاترين شب رويا
در قلب من مي روئيد
به زمين مي گويم
از سنگين تريت خوابي
كه در كامش لغزيد
و روياي زندگي آغاز شد
از وزش زمان كه بگذريم
آرزوهاي ماست
كه زندگي را
با دستاني پينه بسته به دوش دارد
به زمين مي گويم
كه نمي شنود و چون شب هاي من
در بي كران سكوت است
جويبار محبت خشكيد
و در كنارش
گل آرزويم پژمرد
نه پروازي, نه تابشي, نه وزشي
من بودم و نيستي
و مرگ متولد شد
به زمين مي گويم
از مرگ مسرورترين سرو زمين
كه از پژمردگي ياسش
درخت نيستي
مرگ را ميوه داد
و او نيز سرانجام با من گريست
نفسهام را می میرم
نفسهام را می میرانم
در تو
که اکسیژن خالصی
و
محض
بودنی از این گونه محض
که من در آن غسل می کنم
و چرک بودنم را
ذره
ذره
پاک می کنم
و دم به دم
دمهام
ذوب می شود
در مسیری از خاطره نگاه تو
که روزی چشمان مرا ذوب کرد
آنچنان که از گونه ام ستاره چید
« مائده آسمانی من ».
فكر مي كنم,
فكر مي كنم
و فكر مي كنم.
به او فكر مي كنم,
به آنچه كه با او و درون اوست.
فکر مي كنم,
فكر مي كنم كه چرا اين چنين در افكارم لانه كرده,
فكر مي كنم كه چرا مجنونانه دوستش دارم.
در پس تمام اين افكار فقط يك چيز پنهان است,
ناجي من اوست.
او كه كوه سرد و يخ زده وجودم را
با گرماي حضورش
به سرزميني زيبا مبدل ساخت.
سرزميني كه در آن گل هاي رنگارنگ عشق
هر لحظه بيش از پيش روئيد,
تا جايي كه خارهاي نفرت و تنهايي
از عطر خوش آن ها آب شد.
حالا اين وجود اوست
كه آرام و زيبا
بر اندام بهشتي اين سرزمين مي بارد
تا هميشه تازه باشد
و پرتو گرمابخش حضورش
گونه هاي سرخ گلهاي عشق را
سرخ تر مي كند.
پس بر اين دل ببار
و بتاب
كه نياز اين سبزي و طراوت
تويي
گاه كه تنها مي شوم
نمي دانم چرا
با خود مي انديشم
كه ازين پس
ديگر تنها نخواهم ماند.
آن شب که تو رفتي برف مي باريد
ستاره خاموش بود و دفترشعرم تاريک
قلم از درد نگاهم لرزيد
برگ کاهي دفتر
اشک سردم را به آغوش کشيد
دلم فرياد مي خواهد
غم ورق ورق قافيه مي سازد
کوله بار احساسم
بر دوش غزل لانه مي سازد
بيچاره دلم
در انتظار آمدن ستاره ترانه مي سازد
شعرم خاکستر روياست
روياي ستاره که در آسمان بيگانه مي تازد
آسمان من تنهاست
و ديگر باران
بر سقف کپک زده تنهايي ام
آرام دانه نمي سازد.
يادم آيد روزي که به سردي امروز نبود
تو زمن خواستي:
عشق آواز کن
محبت ساز کن
زندگي بسراي
نقش عاشقي آغاز کن
و من
خواندم هجاي عاشقي در گام محبت
نقش زدم رنگ محبت در بوم زندگي
سرودم شور زندگي در فصل فصل خزان
تنهايم در ابتداي آغازي که انتهايي برآن نبود
تارهاي سازم
در خستگي هجرانت ازهم گسست
آبي تابلوي رازم
برجنون خاکستري احساس، چشم بست
قافيه شعر نيازم
در ويرانه روح ترک خورده، به انزوا نشست
صبوري! به فرياد دلم رس
آتش حسرت بر نابودي وجودم دل بست
دوست دارم غم را با تو سر کنم
دفتری از اشک چشمت پر کنم
نام ان دفتر کنم دیوان عشق
عشق را عنوان ان دفتر کنم
به آسمانی که برایم تنها زمینه ای تاریک و سیاه است مینگرم
سپس تاملی در زندگی که غوطه ور در مه تنفر است
و در آخر تو را خیال می کنم عزیزم که آیا به راستی عاشقت شده ام؟!
آری عاشق چشمانت که در آنها سایه های نیستی و هلاکت موج میزند
عاشق سخن های رمانتیک تو که شعله های تنفرم را در وجودم بر افروخته می کنند
عاشق لبانت که شهوت خفته ام را بیدار میکنند
آری من عاشقم
عاشق دیدن و ریختن خون بی ارزشت
عاشق از میان رفتنت در جلوی چشمان خسته ام
عاشق ناله هایت به خاطر دردهایی که در قلبت هک کرده ام
عاشق له کردن غرورت
عاشق اشک های التماست بروی زمین
واقعا که عشق چه زیباست.
من معنای عشق واقعی را دریافتم
عشقی تاریک و سیاه که در آسمان آن فقط کلاغ های کینه پر میزنند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)