تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 71 از 87 اولاول ... 216167686970717273747581 ... آخرآخر
نمايش نتايج 701 به 710 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #701
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    کمی بی تعارف بودن برای ما لازم است. مخصوصا اگر کتاب خوان باشیم و سطح ادبیات کشورمان نسبت به بزرگان دنیا کمی زیر سرامیک باشد.
    تعداد زیادی از نویسندگان جوان ما به جز اعتماد به نفس و انگیزه چیز دیگری ندارد
    منظور از چیز دیگر: مطالعه در نقد ادبی ، آشنایی با دستور زبان فارسی ، شناخت بومی ومحلی، شناخت از خود و مطالعهء آثار بزرگان ادبی جهان و....
    زمانی از قول هوشنگ مرادی کرمانی خوانده بودم که به نویسندگان جوان ایرانی توصیه می کردند ننو یسند تانخواندهاند.
    جالب اینه که می بینم تازگی ها سبکی به اسم خارجی نویسی هم به وجود آمده
    خارجي نويسي؟
    Last edited by l176771; 21-08-2008 at 03:46.

  2. #702
    داره خودمونی میشه arte's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    گیلان
    پست ها
    167

    پيش فرض

    در فرهنگ واژگان عامیانه به سبکی از نوشته اطلاق میشه که نویسنده برای فرار از محدودیت های اجتماعی در کشور خودمون . شخصیت هاش رو به کشور خارج تبعید میکنه . وبه این ترتیب از مزایای ارتباط آزاد زن و مرد و موی پریشان ، پیراهن دکلته ، روابط غیر اخلاقی و هر آنچه در اینجا انجام دادنش بعید به نظر میاد استفاده میکنه. ( با وجود ضربهء جانانه و کاری این دسته به ادبیات فارسی من باهاشون هم دردی میکنم)
    فکر کنم لازم نیست توضیح بدم که نویسنده های تازه کار به این سبک رو میارن! جالب اینجا ست که شما با فضا و زمان داستان خارجی ایرانی ابتدا از طریق اسامی آشنا میشی! جک ، جان ، جو ، کیت ... پروفسور بالتازار
    نمونه اش رو با کمی جستجو در همین p30world پیدا میکنید
    Last edited by arte; 22-08-2008 at 17:04.

  3. #703
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    سلام
    بهتر نیست مسیر تاپیک رو برگردونیم به حالت قبل ؟
    به خاطر این کار من یک نوشته ی دیگه میذارم !

    جاده ها
    مطمئنان تا حالا شده که از خیلی از کسانی که یک زمانی از اونا جلوتر بودید عقب بیوفتید ولی نه به خاطر ضعفتون بلکه به خاطر تنوع طلبی و ایده های بکرتون !
    ولی وقتی می بینید که کسی از شما و ایده ها و افکارتون حمایت نمی کنه مجبور میشید به همون راه قبلتون برگردید و عقب افتادگی هاتون رو جبران کنید ! اون هم بین گرد و خاکی که کسانی که از شما جلو رزدن درست کردن !
    ولی تاحالا شده که برنگردید و برید دنبال افکار خودتون ؟ نمیتونم حرفی بزنم ولی فقط در هر صورت در زمینه ایده و افکارتون موفق می شید ولی با یک فرق : اونم اینه که کسی حامی شما نبوده و تنها رفتید توی این بی راهه ی افکار البته منظورم از بی راهه تصورات دیگران است چون انها نمی توانند از دید خود جاده ی رویای شما رو ببینند !
    ولی وقتی موفق شدید خوشحال میشید ولی زود ناراحت میشید چون تنها هستید و اخرین حامی شما هم اون پشت پشتا باقی مونده ! حالا باید برگشت عقب و به اونا گفت که موفق شدم بیا بریم و یپا بهشون گفت که بیا ببرمت به سوی موفقیتت ! بعدش با موفقیت اون تو خوشحال میشی . اونم خوشحال میشه ولی اون نارحت نمیشه که حامی نداره !
    ولی تو یکم هم شده ناراحت از دست دادن موفقیت خودت هستی ! برمیگردی و چند نفر دیگه رو میاری پیش اون و اونا رو هم خوشحال میکنی ولی خودت ناراحت میشی بلاخره همه به موفقیت میرسن و تو هم راه خودت رو میگیری به سوی موفقیت خودت و تو آخر راه ...

    جاده ی رویاهایش را فقط خودش می دید ...
    پس لازم بود تنها رود چون همه از بی راهه می ترسیدند ...
    جاده اش را ساخت و برگشت تا تابلوی جاده اش را در ابتدای آن نصب کند ...
    خیلی ها را دید که بی راهه می روند ...
    او هم از بی راهه میترسید ولی چشمانش را بست و با همه آنها همراه شد ...
    جاده آنها هم ساخته شد ...
    جاده هایی صاف در کنار هم ولی در جهت های مختلف و او در میان همه ی این جاده ها, جاده ی را ادامه داد ...

  4. 2 کاربر از Benygh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #704
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    سلام.....خوشحالم که تاپیک همچنان داره به کار خودش ادامه میده....اگه وقت کردم باید بیام و تمام این مدّتی که نبودم رو بخونم.....دلم واسه همتون یه دنیا تنگیده.....
    همیشه موفق باشید....برام دعا کنید.....
    ایشالا به زودی بر میگردم به جمعتون....

  6. 2 کاربر از Mahdi_Shadi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #705
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    در فرهنگ واژگان عامیانه به سبکی از نوشته اطلاق میشه که نویسنده برای فرار از محدودیت های اجتماعی در کشور خودمون . شخصیت هاش رو به کشور خارج تبعید میکنه . وبه این ترتیب از مزایای ارتباط آزاد زن و مرد و موی پریشان ، پیراهن دکلته ، روابط غیر اخلاقی و هر آنچه در اینجا انجام دادنش بعید به نظر میاد استفاده میکنه. ( با وجود ضربهء جانانه و کاری این دسته به ادبیات فارسی من باهاشون هم دردی میکنم)
    فکر کنم لازم نیست توضیح بدم که نویسنده های تازه کار به این سبک رو میارن! جالب اینجا ست که شما با فضا و زمان داستان خارجی ایرانی ابتدا از طریق اسامی آشنا میشی! جک ، جان ، جو ، کیت ... پروفسور بالتازار
    نمونه اش رو با کمی جستجو در همین p30world پیدا میکنید
    آهان! من فكر كردم مثل بعضيا به نوشته هاي آوانگارد مي گين خارجي نويسي.
    Last edited by l176771; 23-08-2008 at 03:05.

  8. #706
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    9

    من زياد به پي سي ورلد وارد نيستم . يه پستو بعد چند روز چه طوري مي شه پاك كرد؟
    Last edited by l176771; 31-08-2008 at 18:58.

  9. #707
    داره خودمونی میشه arte's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    گیلان
    پست ها
    167

    10

    به دلایل نا کافی نبش قبر شد!
    Last edited by arte; 01-09-2008 at 01:58.

  10. #708
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    عذاب وجدان


    غالباً از بنده می پرسند عذاب وجدان یعنی چه، و اصولاً چگونه حسی است. البته در تفکراتم حق می دهم که چنین مسئله ای تا این حد ناشناخته و مرموز در اذهان نوع بشر باقی بماند. عذاب وجدان را شاید بتوان عجالتاً، نوعی رنج بی دردسر و در عین حال، آب کننده شمع زندگی و موم عقل آدمی دانست، ولی این تعاریف برای تفهیم موضوع کفایت نکرده و نمی کند. چاره را در جای دیگری باید جست. شاید بتوان با ارائه مثالی ملموس، بشر را نسبت به ابعاد گسترده باتلاق مغزی خود واقف کرد، اما مسئله اینجاست که این تماثیل هم ساخته ذهنی شخصیست که از آلودگی و غرض ورزی مصون نمانده.
    اینها به کنار. می توانیم محیطی فرضی را در مخیله ی خود، تصور کنیم تا برداشتی کاملاً دقیق از مطالبه و پرسش خود داشته باشیم. کار سختی نیست: شما با دست پر به خانه برمی گردید، همه چیز حاضر و آماده است. در خانه هیچ مشکلی به ظاهر وجود ندارد، و همه همسایه ها به خوبی با شما کنار آمده اند. فکر می کنید زمانی بهتر از این برای التذاذ اجتماعی پیدا نخواهید کرد. اما ناگهان موشی در کنار شما پیدا می‌ شود، تا جایی شیطنت را ادامه می‌ دهد که شما را به تعقیبش وا می‌ دارد، در حالی که نوعی از اسلحه را حمایل خود کرده اید. بعد از مدتی به خود می‌ آیید و می‌ بینید که از موش خبری نیست! احتمالاً خیلی زود، متوجه وضعیت جدید و غریبی که در آن دارید می‌ شوید: خانه به کلی تخریب شده و جای سالمی در آن باقی نمانده، همسر شما اشتباهاً با شلیک گلوله ای به مغزش از پا درآمده و از آن بدتر، چهارچوب خانه به کلی سوراخ شده و هزاران غریبه و آشنا، از خصوصی ترین مسائل و افشاناپذیرترین مضامین زندگیتان، به کلی آگاه شده اند. حتی خانه همسایه ها هم از این ناآرامیهای شما در امان نمانده و حالا وقت آن است تا هر یک در جلد یک شاکی، به سراغتان بیایند.
    ...بی گمان نوشته بالا، مطلب دندان گیری برای تفهیم چیزی که در ابتدا از آن سخن راندم، به نظر نمی رسد؛ اعترافم را صادقانه بپذیرید که به خاطر غره شدن به قلم خویش، سعی کردم تا کمی شفاف سازی برای مخاطبان انجام دهم و حالا می‌ فهمم که به دلیل عدم توانایی و قاصر بودن زبان، اشتباه فاحشی را انجام داده و به عذاب وجدان دچار شده ام. نتیجتاً تنها راه حلی که برای شما می‌ ماند، این است که یک بار دیگر این نوشته را به دقت و موشکافانه بخوانید تا پاسخی برای سوالتان پیدا شود، چرا که اکنون به یقین رسیده ام که از روی عذاب وجدان، این مهملات را به هم بافته ام!

  11. 2 کاربر از dr.zuwiegen بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #709
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    ناقص الخلقه

    پیرمرد برای اولین بار نزد من آمده بود. ظاهرش کمی متفاوت و وحشتناک به نظر می‌ رسید. در واقع از دو چشم انسانی در سیمای او، اثری هویدا نبود. تنها چشمی در وسط پیشانیش داشت که با این حساب، ناقص الخلقه به حساب می‌ آمد، و پس از مدتی کوتاه دیگر از او نترسیدم.
    ولی او آمد جلو، مرا به حرف گرفت: "به نظر شما، من به چه چیزی می‌ توانم تشبیه شوم؟"
    منظورش را در ابتدا نفهمیدم. گمان کردم می‌ خواهد با خواهش زیرکانه خود، غیر مستقیم از من بشنود که فردی است مانند دیگر انسانها و دل خود را به این دروغ خوش کند. از این رو بود که پوزخندی زدم و گفتم:
    "نمی دانم آقا... ولی فکر نمی کنم کسی باشم که از او تقاضای امید بکنید، چرا که خودم نیز به شدت مایوس و منزجر از شرایط کنونی هستم. هرچه باشید، شباهتی به آدمیان معمولی و عادی پیدا نمی کنید و من از این که نمی توانم شما را، ولو موقتاً، کمک بکنم متاسفم."
    هرچند که اینطور نبود و دلیلی برای اظهار تاسف وجود نداشت. فقط لازم می‌ دیدم اینگونه با او صریح و بی پرده سخن بگویم تا هر چه سریعتر مرا تنها بگذارد. ولی او نزدیکتر آمد، آهی کشید و گفت:
    "نه آقا، منظورم به هیچ وجه این نبود. حدس می‌ زدم چنین جوابی بدهید، همانطور که دیگران نیز پاسخی مشابه شما داشته اند. ولی قبل از هر حرفی، اجازه بدهید شما را نسبت به موضوعی واقف بکنم."
    پیرمرد اینها را گفت و سپس پشت به من کرد. ابتدا هدفش را از این رفتار که صدالبته، بی ادبانه تلقی می‌ شد درک نکردم. تا اینکه خودش به من نهیبی زد و گفت: "پشت سرم را به خوبی بنگر!" و من، از روی ناچاری و از سر کنجکاوی، امر او را اطاعت کردم و متوجه چشم دیگری در پشت سرش شدم. در واقع او دو چشم طبیعی داشت که فقط در جای مناسب خود قرار نگرفته بودند، همین و بس.
    پیش خود کمی فکر کردم و صلاح دیدم که کمی پیرمرد را امیدوارتر بکنم. به همین خاطر، وقتی او مجدداً به من رو کرد، با لبخندی تصنعی بر لب گفتم:
    "تبریک می‌ گویم. شما ناقص الخلقه نیستید. در واقع عضوی از اعضای بدن شما، کم یا زیاده از حد طبیعی و نرمال انسانی نیست و فقط در جای مناسب قرار نگرفته اند، و به این سبب تناسب شما حفظ نشده است."
    پیرمرد پوزخندی زد و گفت: "این حرفها مهم نیست. من خود را شبیه کلیدی آویزان از در می‌ دانم. نمی دانم تا به حال بدان دقت کرده ای یا نه، بالای کلیدها سوراخی دوطرفه است. وقتی چنین شی ای بدینگونه و پاندول وار و معلق در هوا، به این سو و آن سو تاب می‌ خورد، مرا بی درنگ به یاد خود و زندگی ام می‌ اندازد."
    من از روی تعجب و حیرت از او پرسشی کردم و تازه آن هنگام بود که پی بردم، خیلی وقت است نسبت به گفتگو با کسی اشتیاق پیدا نکرده ام: "چرا؟"
    "از این رو که سرگشتگی در چنین حالتی، به وضوح مشخص و مبرهن است. کافی است تصورش را بکنید، حتی یک لحظه؛ مردد و مشکوک بدین سو و آنسو می‌ روید و در اندیشه اینکه، پشت در بعدی چه حوادثی منتظر شماست. اما مسئله بدین سادگیها که به نظر می‌ رسد، نیست. حقیقتاً چیزی در عقب است که شما را به رقص نیم دایره ای وادار می‌ کند، و آن گندهایی است که در گذشته به بار آورده اید. فجایعی که بویشان، تمام موقعیت فعلی شما را فرا گرفته و حس شامه تان را آزار می‌ دهد. آدمی را به شک فرو می‌ برد که نکند از ازل بدینگونه بوده، از چنین مکانی زاده شده و دنیای قبل از از تولد او هم مستراحی بیش نبوده؟
    در جلویی نیاز به یک کلید بیشتر ندارد، کلیدی که همواره در دست شخص است. ولی چه چیزی مانع باز کردن آن می‌ شود؟ هراس از این مسئله که نکند انسان در موقعیت مستراحی عیمقتری به چالش کشیده شود. علت اینکه برخی تاب نمی آورند و دست به دامان کسانی مانند فالگیر و رمال و طالع بین و غیبگو می‌ شوند، همین است. تنها هنر این افراد این است که نزدیک در بعدی شده، از سوراخ کلید محوطه باریکی را دید زده و بر اساس دیدگاه بسیار بسته ای که به دست آورده اند، یک مشت دروغ برای دلخوش کردن این افراد تحویل بدهند. البته جایی شنیده ام که همه آنها اینطور نیستند. تعداد نادری هستند که با کلید شما به در بعدی رفته، و سپس پیش شما برگشته و حوادث بعدی را با آب و تاب تعریف می‌ کنند. هرچند کار این افراد هم تعریفی ندارد. آنها فرد را متوجه نمی کنند که کلید را از جیبش دزدیده اند و بدین وسیله توانسته اند به جلو بروند. کار آنها با دزدی تفاوت چندانی نمی کند و در واقع کسی نمی فهمد که چه چیز گرانبهایی را از آنها به سرقت برده اند!
    از طرف دیگر، در عقب را سه قفله نموده اند. تنها یک کلید در دست شماست. قفلهای دیگر متعلق به چه کسانی است؟ قفل دوم را تنها تاریخ باز می‌ کند، آنهم بدین شرط که بتوانید درهای بعدی را با موفقیت پشت سر بگذارید؛ در واقع همین که آدم بزرگی "تلقی" شوید، کافی است. نظافتچی بهتر از تاریخ پیدا نمی شود، بهترین جارو برای زدودن کثافتهاست و سیفونی بهتر از آن پیدا نمی توان کرد. البته این خوش شانسی به افراد بسیار معدودی رو می‌ کند... اما قفل دیگر برای کیست؟ گمان می‌ کنم ضلع سوم را خدا تشکیل دهد. بدبختانه تا قبل از مرگ، هیچگاه نمی توانید به طور یقین نسبت به تصمیمات اتخاذی از سوی او، اطمینان حاصل کنید و بفهمید که تکلیف گذشته، چه شد."
    من با ذوق و شوقی که پس از شنیدن این سخنان در سراپای وجودم پدیدار شده بود، ناخودآگاه برای پیرمرد کف زدم و با هیجان گفتم:
    "آفرین بر شما! چه سخنان وزین و چه مفاهیم عمیقی! واقعاً شما چیزی از ما کم ندارید و به خوبی این مراحل را که برای هر کسی اتفاق می‌ افتد توضیح دادید. کاش می‌ توانستم از سخنانتان یادداشتی بردارم. می‌ شود دوباره آنها را تکرار کنید؟!"
    پیرمرد، در حالی که آن تک چشم وسط پیشانی اش گرد و درشت شده بود و متحیر به نظر می‌ آمد، این بار کاملاً نزدیکم شد. پشت سرم را با دقت نگاه کرد و بعد از آن گفت:
    "شما که چشمی در پس سر ندارید! دارید؟ عمری است گمان می‌ کنم تنها من هستم که این دردها را تجربه می‌ کنم، آن هم به دلیل تفاوت و تناقض آشکاری که با دیگران دارم و هراس خنجر خوردن از پشت سر بینایم، اندکی مرا آسوده نگذاشته است."
    من بی توجه به حرفهای او، دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم: "از شما دعوت می‌ کنم و خواهش دارم تا به همراه من، به جمع آدمیان بیایید. بی گمان فیلسوف بی نظیری هستید!"
    ولی او با لحنی حزن آمیز پیشنهادم را رد کرد، نگاهی سرزنش آمیز به سراپایم انداخت و گفت:
    "فکر می‌ کنم شما از من ناقص الخلقه تر باشید! از این رو که با وجود کامل بودن، با افراد ناقص و متحیر و گمشده ای مانند من، همذات پنداری می‌ کنید."
    و بعد، در حالی که صدای خنده های کریه اش پرده های گوشم را می‌ لرزاند، از پیش من دور شد.

  13. این کاربر از dr.zuwiegen بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #710
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    گشت ارشاد
    بر اساس ماجرایی واقعی

    از تاکسی پیاده شدم. برف کمی دیشب باریده بود و حالا روی کف خیابانها، گردهای سفیدی به چشم می‌‌خورد. بعضیهاشان برف بودند که رد پای عابران، آنها را رفته‌رفته محو می‌‌کرد و بقیه نمک بودند که مانع لیز خوردن عابران روی سطع لغزنده پیاده‌رو شوند.
    کرایه را به راننده دادم و خوشبختانه برخلاف معمول، جر و بحثی پیش نیامد؛ بقیه پول را تمام و کمال به من پرداخت کرد و همانجا پیش خود فکر کردم که آغاز یک روز خوب، می‌‌تواند از همین پیشامد به ظاهر ساده رقم بخورد. تا خانه‌ی مینا فاصله‌ی زیادی باقی نبود، ولی طاقت پیاده‌روی همین مسیر را هم نداشتم. لحظه‌ای در دل خود را لعنت کردم که چرا در چنین روز و شرایط آب و هوایی، تصمیم گرفته‌ایم بیرون رفته و لوازم آرایشی بخریم. یعنی فرصتی بهتر از این نمی‌شد پیدا کرد؟!
    همانطور که در دل ناراضی بودم و زیر لب مدام غرغر می‌‌کردم، کم‌کم نگاهی هم به دور و اطرافم انداختم. جمعیت در خیابان آنقدرها هم کم نبود. کمی شک کردم و بعد یقین حاصل کردم که شورَش را درآورده‌ام و بدنم به علت رویارویی ناگهانی با سرماست که اینگونه می‌لرزد. به پسری که به چهره‌ام زل زده بود، دهن‌کجی کردم و بی‌آنکه به ویترین مغازه‌ها نگاهی بیاندازم، پیاده‌رو را در پیش گرفتم و زیپ کاپشن قرمزم را بالا کشیدم.
    منطقه‌ای که دوستم در آنجا زندگی می‌‌کرد، سرتاپا با محل زندگی ما فرق داشت. برای همین تیپ متفاوتی را برای خودم در آن روز انتخاب کرده بودم. شلوار جین لوله تفنگی تنگ به تنم بود که روی آن مانتویی سیاه رنگ و کوتاه پوشیده بودم که چاک آن تا کمرم می‌‌رسید. روی مانتو هم کاپشنی قرمز رنگ و کوتاه به تن کرده بودم. کلاهی بالای روسری نازکم گذاشته بودم تا سر و گوشم یخ نکند. موهای جلوی سرم را حالت داده بودم و تنها تار موهایی بودند که زیر روسری پنهان نشده بودند. البته اگر دقیقاً بخواهم بگویم، در نوع پوششم هیچ تغییر خاصی را نداده بودم. اتفاقاً چندان عادت ندارم که مانتو و شلوارهای گوناگون بخرم و به ندرت در نمایی ثابت ظاهر شوم، برخلاف خیلی از دوستان دبیرستانی‌ام؛ چرا که نه پولش را دارم و نه خوشم می‌‌آید. آن روز فقط، کمی بیش از حد معمول صورتم را آرایش کرده بودم، همین.
    از پیاده‌رو داخل کوچه پیچیدم و مانند قبل، تا وقتی که به خانه دوستم برسم، سر از زمین برنداشتم. این هم یکی از عاداتم است که دوست دارم سر به زیر باشم. چون فکر می‌‌کنم ارزش یک انسان، خصوصاً یک دختر جوان را خیلی بالا می‌‌برد. بهتر از این است یک عده که سرشان به تنشان نمی‌ارزد، با چشمانی از حدقه درآمده به تو نگاه کنند و اعصابت را به هم بریزند.
    قبل از اینکه زنگ واحدشان را به صدا درآورم، در بزرگ آپارتمان باز شد و مینا، خندان و شاداب از آن بیرون آمد. اولین چیزی که متوجه شدم، این بود که او -درست مثل همیشه- با یک پوشش و ظاهر جدید در پیش من جلوه‌گر شده بود. آنقدر او را در تیپهای مختلف دیده بودم که این اواخر اصلاً دقت نمی‌کردم ببینم چه پوشیده است. هرچند خیلی از همکلاسیها به او و زیبایی فوق‌العاده چهره‌اش حسادت می‌‌کنند، اما من اینطور نیستم. از این رو که حداقل مطمئنم در زیبایی چیزی از او کم ندارم. اگر هم خانواده‌ای مانند او داشتم که پولشان از پارو بالا برود، می‌‌توانستم هر روز به یک رنگی باشم و به اصطلاح "آفتاب پرست". به بچه‌های کلاسمان حق می‌‌دهم، لقب بجایی را روی دوستم گذاشته‌اند.
    آمد جلو و با هم دست دادیم. با خنده گفتم: "سلام خانم خانوما... چطوری؟!"
    او هم لبخندی بر لب آورد و گفت: "سلام به روی ماهت! دیر که نکردم، جیگر؟!"
    من نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم: "چرا، یک ثانیه تاخیر داشتی!" و با اینکه هر دو می‌‌دانستیم حرف خیلی بی‌مزه‌ای گفته‌ام، زدیم زیر خنده.
    از مینا خیلی خوشم می‌آید. در حقیقت یکی از بهترین دوستانم است که خیلی دوستش دارم. وضعیت مالی‌اش باعث غرورش نشده و با همه کس گرم و صمیمی است، مخصوصاً با من.
    در حالی که با یکدیگر گپ می‌‌زدیم و از هر دری با یکدیگر می‌‌گفتیم، وارد خیابان اصلی شدیم. مینا به سمت چپ پیچید که من تعجب کردم، چون مسیرمان سمت راست بود. گفتم: "مگه نمی خواهی لوازم آرایش بخری؟"
    بی‌آنکه به من نگاهی بیاندازد، همانطور که پیاده‌رو را با یکدیگر طی می‌کردیم، گفت: "می‌‌دونم پریسا. ولی فعلاً بیا از این ور بریم، برای یکی از دوستام می‌‌خوام ادکلن بخرم."
    تا این حرف را زد، شستم خبردار شد که موضوع از چه قرار است. چون من و مینا از یکدیگر چیزی را مخفی نمی‌کنیم و با همدیگر صاف و صادق هستیم. من تمام دوستان او را می‌‌شناسم و او هم در مورد من همه چیز را می‌‌داند. مطمئن شدم که می‌‌خواهد برای دوست‌پسرش خرید کند. پیش من از او حرفی نمی‌زد تا مبادا ناراحتم کند. می‌‌دانست که از تمام مردها متنفرم و حتی استثنایی به نام پدر، برایم وجود ندارد. کسی که من و مادرم را بی‌دلیل ترک کرده بود. همین مسئله و از طرفی، یک ارتباط ناموفق بچگانه، باعث شد تا دیگر به هیچ مرد و پسری فکر نکنم و هنوز که هنوز است، آنان را حشراتی دلفریب و به همان اندازه دروغگو و هوسران، می‌دانم و می‌‌خوانم.
    ولی دوستم به خاطر من از عشقش سخن نمی‌گفت، و همین به خوبی نشان می‌‌داد که تا چه اندازه برایم احترام قائل است. مخالفتی نکردم و بدون گفتن حرفی با او همراه و همگام شدم. رفته‌رفته از سرمای اولیه صبح کم می‌‌شد و هوا قابل تحملتر. کلاهم را از سرم درآورده و داخل کیفم گذاشتم. فاصله‌ی کمی تا پاساژ سر چهارراه باقی مانده بود. مینا از من که سرم را پایین انداخته بودم، راجع به مارک ادکلنهای خوب و رایحه‌ی آنها سوال می‌‌کرد. متاسفانه بدکسی را برای مشورت انتخاب کرده بود، چون اصلاً در آن حیطه سررشته نداشتم.
    سر چهارراه که رسیدیم، پیاده‌رو و خیابان از هر جای دیگری شلوغتر بود. مینا با من گرم گفتگو بود، ولی من توجهی به او نداشتم و به بخاری که از دهانم خارج می‌‌شد، زل زده بودم. سرگرمی بچگانه‌ای را برای خودم انتخاب کرده بودم چون از هر چه ادکلن و خوشبو کننده بود، خسته شده بودم. مینا شک کرد و به من نهیب زد که: "هِی! با تواَم، اصلاً گوش می‌‌دی ببینی چی می‌‌گم؟"
    من، گیج و حیران سرم را بالا گرفتم و بدون اینکه به او نگاهی بکنم، گفتم: "گوشم با توئه." چشمانم به نقطه‌ی دیگری خیره شده بود. کمی جلوتر و نزدیک چهارراه، مردی کنار پرایدش ایستاده بود و به طرز خاصی من و مینا را نگاه می‌‌کرد. اهمیتی ندادم و سرم را پایین انداختم. کمی جلوتر رفتیم، ولی نمی‌دانم چرا همچنان فکرم معطوف آن مرد بود؛ حتی برای خودم هم عجیب به نظر می‌‌رسید، چون من کسی نیستم که در مقابل نگاه هزاران پسر هم، کوچترین واکنشی نشان بدهم. البته این بار طرفم به کلی فرق می‌‌کرد و یک مرد قوی‌هیکل بود.
    در همین افکار بودم که با نهیب مینا به خودم آمدم. جلوی در ورودی پاساژ بودیم و من متوجه نشده بودم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی کنجکاو به دنبال مرد گشتم. پراید او در فاصله‌ی کمی از ما قرار داشت و عجیب اینکه صاحبش همچنان به ما زل زده بود. نوع نگاهش خشن و ترسناک به نظر می‌‌رسید، مثل این بود که چیزی را به او بدهکار باشیم! لحظه‌ای از اینکه او قصد بدی نسبت به ما داشته باشد، ترسیدم؛ اما وقتی آن همه جمعیت در خیابان را دیدم که مانند مور و ملخ از پیرامونم در حال عبور بودند، خیالم به کلی تخت شد و به همراه مینا، آسوده خاطر به درون پاساژ رفتیم.
    با اینکه مینا در خریدهایش دیرپسند است و خرید با او صبر ایوب می‌‌خواهد، خوشبختانه این بار چندان معطل نشدیم. مطمئناً به خاطر این بود که هیچکدام در آن زمینه سررشته نداشتیم. من و ادکلن مردانه؟! هرچه که فروشنده پیشنهاد می‌‌کرد، مینا نظر مرا نیز جویا می‌‌شد و من هم به غیر از تصدیق فروشنده چه‌کار می‌‌توانستم بکنم؟ در هر صورت از پاساژ بیرون آمدیم. مینا از خرید خود راضی به نظر می‌‌رسید، ادکلن را در دستانش نگه داشته بود و هنوز دلش نمی‌آمد آن را در کیفش بگذارد.
    هنوز چند قدمی از پاساژ دور نشده بودیم که صدای کلفت و مردانه‌ای را در پشت سرمان شنیدیم:
    "آهای... شما دوتا!"
    پیاده‌رو موقتاً خلوت بود و ما تنها مخاطبان این جمله به حساب می‌‌آمدیم. هر دو جا خوردیم و به عقب برگشتیم تا صاحب صدا را بشناسیم. مینا نشناخت ولی من شناختم: همان مردی بود که قبل از ورودمان به پاساژ، ما را نشان کرده بود. من گفتم: "بله، با ما بودید؟!"
    مرد گفت: "پس با کی بودم؟!" نگاهی دقیقتر به او انداختم. ریش انبوهی داشت و موهای جلوی سرش ریخته بود. میانسال به نظر می‌‌آمد. همانطور که از دور او را دیده بودم، جثه درشتی داشت و در عین حال چاق نبود. مینا ظاهراً زبانش قفل شده بود. گهگاهی به مرد نگاه می‌‌کرد و بعد به صورت من. در زمینه دک کردن مزاحمان برای خود استادی بودم؛ با لحنی کشدار و جدی گفتم:
    "خب، فرمایش؟"
    مرد سرش را خاراند و گفت: "سوار ماشین که بشید، بهتون می‌‌گم." و بعد با دستش به همان پراید اشاره کرد.
    من دست مینا را گرفتم و گفتم: "بیا بریم بابا... طرف فکر کرده با خر طرفه." سپس به تندی از او رو برگرداندیم و راه خود را ادامه دادیم. اما مرد به چالاکی آمد و جلوی ما سد معبر کرد. چهره‌اش عصبانی بود. با لحن تندی گفت: "مگه نگفتم بفرمایید داخل ماشین؟"
    آخر چه دلیلی داشت که سوار ماشین یک آدم غریبه شویم؟ این دیگر کدام دیوانه‌ای بود که اول صبحی به دام او افتاده بودیم؟ زیر لب به او فحش دادم و گفتم: "آقا مزاحم نشو، بد می‌ بینی‌ها!"
    مینا هاج و واج مانده بود و هنوز جرات پیدا نکرده بود کلمه‌ای حرف بزند. مرد با لحنی پرخاشگرانه گفت: "من مامورم، گشت ارشاد."
    این را که گفت، ناخودآگاه پوزخندی زدم. یک دفعه توسط همین مامورها دستگیر شده بودم و با پارتی خاله‌‌ام که در نیروی انتظامی بود، با دادن تعهد آزاد شده بودم. جمعیت در پیاده‌رو، با رسیدن به ما کمی از سرعتشان کم می‌‌کردند تا حرفهای ما را بشنوند. چیزی که واقعاً از آن متنفر بودم، سوژه شدن برای ملت بود. در همین حال مینا سرش را آورد نزدیکتر و در گوشم گفت: "پریسا بیا بریم! نشنیدی چی گفت؟"
    به او حق می‌‌دادم بترسد. احتمالاً تا به حال گیر این مامورها نیافتاده بود و وقتی همان لحظه از خودش پرسیدم، به خوش‌شانسی‌اش غبطه خوردم. با لحنی مسخره به مرد گفتم: "برو تا آبروت رو نبردیم. روز روشن کمتر دروغ بگو. آخه یه چیزی بگو آدم باور کنه؛ ما نه ماشین گشتی اینجا می‌‌بینیم و نه ماموراش رو."
    مرد حرفهای مرا که شنید، عصبانی‌تر شد. آمد جلوتر و حالا کمتر از یک متر با ما فاصله داشت. می‌‌توانستم چشمهای کنجکاو جمعیت بسیاری را که به چهره‌ی ما سه نفر، زل زده بودند، عمیقاً حس کنم. مرد گفت: "گفتم برید داخل ماشین! می‌‌رین یا به زور بفرستمتون تو؟"
    مرتیکه‌ی بی شعور، تنها چیزی را که ملاحظه نمی‌کرد، آبروی ما در آن مکان شلوغ بود. مینا ترسیده بود. با بغض در گوشم گفت: "پریسا بیا بریم، تو رو خدا شر درست نکن!" اما من بی‌توجه به او گفتم: "بین آقای ظاهراً محترم، جرات داری بهمون دست بزن تا بفهمی..."
    هنوز تهدیدم تمام نشده بود که مرد دستش را دراز کرد و در کامل ناباوری من، شالی را که به دور گردن مینا بود، به طرف خود کشید. تازه آن موقع بود که نگاهی دقیقتر به سر و وضع مینا انداختم. دور از انتظار نبود که گشت ما را بگیرد، ولی این مرد با لباس شخصی، چه حقی داشت که با ما اینگونه برخورد کند؟ تقریباً همه به ما خیره شده بودند و سنگینی نگاه آن همه جمعیت روی ما، به خوبی محسوس و آزاردهنده بود. مرد شال مینا را گرفته بود و او را به سوی ماشین می‌‌کشید، مینا با چشمهایی گریان و ملتمس به دنبال او می‌‌رفت، و من مضطرب و فوق‌العاده عصبانی به دنبال آنها می‌‌رفتم و مدام به مرد بد و بیراه می‌‌گفتم.
    سر و صدای ما هیچ فایده‌ای نداشت. هیچ کسی از آن جمعیت نمی‌آمد جلو، بلکه سر و گوشی آب بدهد. همه‌ی مردم همینطورند. یک مشت بی‌غیرت که هر حادثه‌ای رخ بدهد، فقط از دور نظاره‌گر هستند و هیچ اهمیتی برایشان ندارد که به کسی ظلم شود. شک دارم اگر خواهر یا مادرشان را هم اینگونه اذیت می‌‌کردند، حاضر بودند کمی غیرت به خرج بدهند یا نه. از طرفی مطمئن بودم که الآن همه موبایلهایشان را درآورده‌اند تا از این صحنه‌های بدیع فیلمبرداری بکنند.
    بالاخره رسیدیم به آن ماشین لعنتی. مرد در عقبی پراید را باز کرد و مینا داخل آن نشست. در آنجا هم صدای گریه‌اش همچنان به گوش می‌‌رسید. مرد طوری به من نگاه کرد که یعنی: "تو هم برو بشین" و من هم از روی ناچاری، واقعاً از روی ناچاری، کنار مینا نشستم. کسی نبودم که دوستم را در آن شرایط وخیم و حقیقتاً چندش‌آور رها کنم.
    مرد، درِ جلویی را باز کرد و در صندلی راننده جا خوش کرد. از آیینه ماشین نگاهی به ما انداخت. آنقدر از او عصبانی و متنفر شده بودم که دلم نمی‌خواست حتی لحظه‌ای به او نیم نگاهی بیاندازم. جعبه ادکلن که در دستان مینا بود، به طرز عجیبی می‌‌لرزید. هیچ باورم نمی‌شد مینا تا این حد وحشت کرده و خود را باخته باشد. ادکلن را از دستانش گرفتم و دست روی شانه‌اش گذاشتم. باید او را دلداری می‌‌دادم؛ هرچند که آن شرایط هولناک برای خودم نیز تازگی داشت.
    بعد از مدتی مرد بیسیمی را در دستانش گرفت و شروع به صحبت کرد: "بله... بله قربان... حتماً... بنده الان نزدیک چهارراه هستم... بله... مشغول ارشاد دو سوژه هستم... حتماً..."
    حرفهایش که با بیسیم تمام شد، سر به عقب برگرداند و به ما نگاه کرد. مینا کمی آرامتر شده بود و با دستمال کاغذی اشکهایش را از روی صورتش پاک می‌‌کرد. من هنوز نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و فکر می‌‌کنم مرد هم به همین خاطر به عقب برگشته بود. آخر واقعاً حرفش جای خنده داشت: "مشغول ارشاد دو سوژه هستم!"
    مرد دست کرد در پیراهنش که زیر کاپشن ضخیمش بود، و بالاخره بعد از ربع ساعت کارتش را درآورد و به ما نشان داد. هنوز باورم نشده بود که مردی با چنین ظاهر و رفتاری، مامور گشت به اصطلاح، ارتقای امنیت اجتماعی باشد. گفتم: "قبول، شما مامورید و معذور. اما چرا لباس شخصی؟ چرا ماشین شخصی؟ پس کو اون وَنِ معروفتون؟"
    مرد برگشت جلو و داشبورد را باز کرد. در همان حال گفت: "اون طرح چندان موفق عمل نمی‌کنه. خانمها تا ما رو می‌‌دیدن، سریع روسریهاشون رو مرتب و آرایششون رو پاک می‌‌کردن. قانون لازم می‌‌دونه که ما با لباس شخصی و به طور مخفیانه وارد عمل بشیم."
    هر چقدر فکر کردم، نفهمیدم از کدام "قانون" حرف می‌‌زند. نگاهی به بیرون انداختم. اصلاً باور کردنی نبود. انگار نه انگار که چند لحظه پیش ما را با وضعیت رقت‌بار و خجالت‌آوری به داخل این ماشین آورده‌اند. حتی یک نفر نیامده بود از این آقا بپرسد، چکاره است.
    از مرد پرسیدم: "ببخشید آقا... اماکن دور و بر این چهارراه شما رو می‌‌شناسن؟ منظورم اینه که می‌‌دونن امثال شماها مامور دولت هستید؟"
    مرد گفت: "نه، ما از چشم همه مخفی هستیم. لازمه‌ی کار و هدفی که داریم، اینه که کسی ما رو نشناسه."
    آهی بلند کشیدم و با صدایی غمگین گفتم: "پس که اینطور... لعنت به مردم این دوره و زمونه. حتی یکیشون نیومد نزدیک ماشین، بلکه بفهمه چه کسی و به چه حقی، دو تا دختر بی‌گناه رو با این وضع انداخته داخل ماشین. البته از مردها انتظار دیگه‌ای نمیشه داشت؛ همشون بی‌غیرت و عوضی‌ان."
    مرد پوزخندی زد و از آینه نگاهی به من انداخت و گفت: "بی‌غیرت نیستن. اینکه چیزی نمی‌گن برای اینه که دوست دارن خانمهای امثال شما، رفتار اجتماعیشون اصلاح بشه. این مردم مسلمونن، مذهبی‌اند. اصلاً با همکاری اوناس که ما هدفمون رو دنبال می‌‌کنیم."
    این حرفهایش واقعاً حرصم را درآورد. با غیظ گفتم: "چی می‌‌گی آقا؟ مگه کور بودی بیرون رو ندیدی؟ یه جور می‌‌گید مسلمون و مذهبی، که آدم ندیده خیال می‌‌کنه همه دخترای بیرون غیر از ما دو نفر، چادر سرشون بوده! این همه هدف، هدف می‌‌کنید، میشه ما هم هدف شما رو از این مردم‌آزاری بدونیم؟"
    مرد برگشت عقب: "خیلی بلبل زبونی می‌‌کنی، بچه! می‌خواهی بهونه دستم بدی بندازمت بازداشتگاه؟ یه کم از اون دوستت یاد بگیر که مدام عین تو رو مخ آدم راه نمی‌ره."
    می‌‌خواستم بگویم "مگر شما مخ هم دارید" که پشیمان شدم. نگاهی به مینا انداختم. صورتش همچنان پژمرده و غمگین بود. بلند و طوری که مرد هم بشنود، گفتم: "بسه دیگه مینا جون. از چی می‌‌ترسی؟ کاری نکردیم که از بابتش بخواهیم ناراحت باشیم."
    مینا کمی به من نزدیکتر شد و در گوشم گفت: "پریسا، من تا به حال کارم به مامور و زندان نیفتاده. اگه خونواده‌ام بفهمن آبروم میره. تو رو خدا اینقدر با این مامور دهن به دهن نکن!"
    من که گمان نمی‌بردم مینا تا این حد بزدل باشد، با دستم روی رانش زدم و گفتم: "مگه بچه شدی؟ زندان کدومه، حقی نداره که ما رو بفرسته زندان. جرم کردیم مگه؟ یه چند دقه دیگه ولمون می‌‌کنه بریم. فقط می‌خواد مخمونو شستشو بده."
    همانطور یک‌بند با مینا حرف می‌‌زدم و به او امید می‌‌دادم که بی‌خود و بی‌جهت خود ناراحت نکند، که یکدفعه مرد به طرف ما برگشت؛ دفتری را در دستانش باز کرده بود، انگار همان چیزی بود که از داشبورد ماشین بیرون آورده بود. آن را به ما نشان داد و گفت: "می‌‌بینید، کار من همینه. هرروز کسایی مثل شما رو می‌‌گیرم و ازشون تعهد می‌‌گیرم."
    دفتر را به دقت نگاه کردم. پر بود از نام، نام خانوادگی، آدرس، امضا و مشخصات دخترانی که این مرد به خیال خود ارشاد کرده بود. به مرد گفتم: "خب که چی؟ این کارها مگه فایده‌ای هم داره؟"
    این را که گفتم، مرد زد زیر خنده. خیلی بد می‌‌خندید، آن هم با صدای بلند. احساس کردم دست مینا که در دستانم بود، دوباره شروع کرده است به لرزیدن. عاقبت مرد گفت: "فایده‌اش رو خودمون بهتر می‌‌دونیم. برید از اون خانمها بپرسید، از اون موقع که ازشون تعهد گرفتیم، چطوری و با چه پوششی میان بیرون."
    من گفتم: "آقا چرا خودتونو گول می‌‌زنید؟ شما هر کاری هم بکنید، نمی‌تونید ما رو به قول خودتون جمع کنید. اون خانمها هم موقتاً ساده می‌‌پوشن و آرایش نمی‌کنند. بعد از یه مدت دوباره همه چیز میشه مثل قبل. همینقدر بهتون بگم که فقط دارید وقت خودتونو تلف می‌‌کنید."
    مرد با عصبانیت گفت: "خفه شو بچه." انگار خیلی او را ناراحت کرده بودم. مینا به من چشم غره‌ای رفت. به هیچ وجه قبول نداشتم که زیاده‌روی کرده‌ام، ولی به احترام دوستم سکوت کردم. از مرد کینه‌ی شتری به دل گرفته بودم و خیلی بیشتر از قبل از مردها منزجر شده بودم. ما را به بدترین شیوه‌ای که بشود فکرش را کرد، به داخل ماشینش آورده بود و توقع داشت که –حداقل من یکی- به حرفهایش گوش بدهم.
    لختی بعد، مرد ماشین را که تا آن زمان خاموش بود، روشن کرد. ما که نمی‌دانستیم مرد چه نقشه‌ای در ذهنش دارد. من گفتم: "آقا کجا می‌خواهید برید؟ ما رو کجا می‌‌خواهید ببرید؟"
    مرد نیم‌نگاهی از آینه به ما انداخت و گفت: "اینطوری نمیشه. کار شما از تعهد و این حرفها گذشته. باید یه چندوقتی رو تو بازداشتگاه بگذرونید تا بفهمید توهین به یه مامور اونم در حال انجام وظیفه..."
    هنوز حرفهایش تموم نشده بود که مینا شروع کرد: "آقا تو رو خدا... قسمتون می‌‌دم به هر کسی که براتون عزیزه... ما رو نبرید، ما آبرو داریم... ببخشید، غلط کردیم..." با آرنج دستم ضربه‌ای به پهلویش زدم که دیگر سکوت کرد و فقط صدای گریه‌هایش لابلای صدای موتور ماشین در گوشم می‌‌پیچید. به مرد گفتم: "آقا معلوم هست چی می‌‌گید، حالتون خوبه؟ ما به شما توهین کردیم یا شما؟ شمایی که هیچ چیزی از احترام گذاشتن به خانوما سرتون نمی‌شه؟"
    هیچ توجهی به حرفم نکرد و در مقابل، دستش را به سمت دنده ماشین برد. از کوره دررفتم: "جرات داری فقط یه سانت ماشین رو جابجا کن؛ یه جوری جیغ و داد می‌کنم که از مامور بودنت به کلی پشیمون بشی."
    خیلی محکم و جدی گفتم، فکر می‌کنم فریاد زدم؛ خودم هم نمی‌دانم. فقط همین را فهمیدم که عتابم در آن مرد زورگو موثر واقع شد. مرد برای لحظاتی با چشمانی از حدقه درآمده و مانند کسی که جن دیده باشد، به من خیره شده بود. شاید انتظار این همه شجاعت را از من نداشت و فکر می‌‌کرد من هم یکی مانند دیگر دختران هستم. عمداً سرم را پایین انداختم تا نگاهم با مرد تلاقی پیدا نکند. بعد از چند ثانیه صدای خاموش شدن موتور ماشین را شنیدم و سرم را با افتخار بالا گرفتم. حالا این مرد بود که سر به زیر افکنده بود. به مینا نگاه کردم که حالا آرامتر از قبل بود. گفتم: "دیدی گفتم نگران نباش؟ تا با من هستی غصه‌ی هیچی رو نخور." با لبخندی که او به عنوان جواب تحویلم داد، خیالم تقریباً آسوده شد. از قرار معلوم، از این پس به من و حرفهایم راحت‌تر اعتماد می‌‌کرد.
    دقایقی در سکوت محض گذشت. مرد همانطور سر به زیر مانده بود، تا اینکه بالاخره سر بلند کرد و به طرف ما برگشت. خیلی آرام به نظر می‌‌آمد. از آن ژست خشن و طلبکارانه‌اش دیگر خبری نبود. شمرده و سنجیده می‌‌خواست حرف بزند: "ببینید دخترای گلم... من هم یک پدرم. دو تا دختر دارم، درست به سن و سال شما. ما فقط خوبی شما رو می‌خواهیم. نمی‌خواهیم چیز بدی رو به شما اجبار کنیم. ما به خیر و صلاح شما از خودتون واقف‌تریم. ما هم مثل پدر و مادرتون در نظر بگیرید... حالا یه درجه کمتر؛ چه فرقی می‌‌کنه؟ شما عروسک نیستید که با این وضع بیایید تو خیابونها و جلوی چشم صد نفر جوون. اگه پوشش داشته باشید، ارزشتون خصوصاً برای جنس مخالف بالا می‌‌ره و راجع به شما فکر بدی نمی‌کنه. دختر هرچقدر عفاف و وقار بیشتری داشته باشه، پوشش ظاهریش رو هم رعایت می‌‌کنه و همین باعث میشه خاطرخواهاش، مردایی به تمام معنا "عاشق" باشن؛ نه یه مشت آدم ولگرد و -خیلی معذرت می‌خوام- شهوت‌ران عوضی. کمی انصاف داشته باشید، ما بد شما رو می‌‌خواهیم؟"
    گفتم: "بد ما رو که نمی‌خواهید، ولی تو هر مسئله‌ای زور و اجبار به کار بره، خود به خود، خوبی و بدی اون کار زیر سوال می‌‌ره. آدم باید خودش به این تشخیص برسه که چی براش خوبه و چی براش بده. بقیه فقط وظیفه دارن آدم رو آگاه کنن، نه اجبار. حالا شما فرض کن من دختری هستم که از همه پسرها متنفرم. نه کاری به اونها دارم و نه می‌‌خواهم که اونا مزاحمم بشن. تا آخر عمرم هم قصد ازدواج ندارم. انصافاً چیزایی که گفتید به درد من می‌‌خوره؟ گناه من چیه که بخوام خوش بپوشم و شیک بگردم و آراسته به نظر برسم؟"
    ناگهان ماجرایی یادم افتاد... لحظه‌ای سکوت کردم و به مینا نگاه کردم. به او گفتم: "مینا چرا حرف نمی‌زنی؟ اون قضیه چادری شدنت رو بگو تا این آقا حرفم رو باور کنه!"
    کمی صبر کردم اما فایده‌ای نداشت. مینا خیال حرف زدن نداشت و فقط مثل یک جسد متحرک مرا نگاه می‌‌کرد. لابد فکر می‌‌کرد هر حرفی که بزند، بعدها مدرک جرمی علیه‌اش خواهد شد. خودم ماجرا را برای مرد شرح دادم: "این دوست من رو که می‌‌بینید... همین خانم پارسال تصمیم گرفت محض تنوع و امتحان چادر سرش کنه. به نظرتون چی شد؟ خدا شاهده و خودش هم بهتر از من می‌‌دونه. تعداد پسرهایی که بهش متلک می‌‌انداختن، دو برابر شدن. حالا شما هی بیا و از مزایای حجاب برای ما بگو."
    مرد با حرفهای من و سرتکان دادن مینا به نشانه‌ی تایید آنها، قانع نشده بود و البته توقع دیگری هم از او نمی‌رفت. با بدخلقی گفت: "اینا همش یه مشت دروغ و مزخرفاته. هیچکدوم از اینا بدحجابی رو توجیه نمی‌کنه و از ارزش حجاب کم نمی‌کنه."
    من گفتم: "من که شما رو نمی‌شناسم، ولی دیگه دارم مطمئن می‌‌شم یکی از همون افرادی بودید که بعد انقلاب تو خیابونها راه افتادن و شعار "یا روسری، یا توسری" سر دادن."
    مرد رو به من کرد. چهره‌اش کلافه بود. به چشمانم زل زد و گفت: "آخه تو رو چه به این حرفا، خانم کوچولو! تو هنوز دهنت بوی شیر می‌‌ده تا بخواهی تو سیاست خودت رو قاطی کنی."
    برگشت و مانند احمقها خنده سر داد. خنده‌ای که تصنعی و زورکی بودن آن به وضوح مشخص بود. البته به او حق می‌‌دادم، راه خوبی بود برای اینکه کمی از عصبانیت و سرخی صورتش کم کند. گفتم: "اتفاقاً هیچ علاقه‌ای هم به سیاست ندارم. اصلاً هیچ علاقه‌ای به هیچ چیز تو اینجا ندارم؛ به قول بعضی دوستهام یه وطن‌فروش تمام‌عیارم. اگر روزی کوچکترین فرصتی برای ترک اینجا به دست بیارم، مثل برق می‌‌رم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی‌کنم."
    باز هم چند لحظه‌ای به سکوت محض گذشت. بعد، نمی‌دانم چطور شد که یکباره مرد به عقب برگشت و هر دوی ما را مخاطب قرار داد: "ببینید، اگه بخواهید دست از سرتون بردارم و هرچی زودتر ازتون تعهد بگیرم و برید، کار به جاهای باریک هم نکشه، باید شرطی رو که می‌‌گم قبول کنید. حالا بگم شرط و شروط رو یا نه؟"
    من هاج و واج مانده بودم و هنوز نتوانسته بودم حرفهای مرد را هضم کنم؛ از آن طرف مینا بالاخره لب باز کرد و ذوق‌زده گفت: "بله آقا! بگید ما حتماً قبول می‌‌کنیم"، و من ترجیح دادم چیز دیگری نگویم. مرد رو برگرداند و پشت به ما گفت: "سه تا شرطه. برای آزادیتون یکی از این سه شرط رو کافیه قبول کنید تا بگذارم برید. خوب گوشاتونو وا کنید ببینید چی می‌‌گم. یه راهش اینه که پولی بهم بدید تا همه چیز رو نادیده بگیرم. و راه دیگه اینه که، یا شما به من دست بزنید، یا بگذارید من به شما دست بزنم."
    این حرفها را که شنیدم، سرم داغ شد. انگار مغزم داشت آتش می‌‌گرفت. نمی‌توانستم آنچه را که شنیده بودم –آن هم از این مرد- باور کنم. ناخودآگاه بغضم ترکید و سرم را پایین انداختم. گریه را ضعفی بزرگ برای زنان می‌‌دانم و متنفرم از اینکه جلوی مردی اشک بریزم. اما، اما این حرف بی‌شرمانه و وقیح او واقعاً جای گریه داشت. آنقدر مردک بی‌حیا بود که یک شرط ساده را دو قسمت کرده بود؛ فکر می‌‌کرد ما هم به اندازه خودش بویی از انسانیت نبرده‌ایم و عاشق چشم و ابروی صورت کریه‌اش هستیم، تا خودمان را با رضایت قبلی و قلبی تسلیم او کنیم. مینا هم از حرف مرد اصلاً خوشش نیامده بود، ولی این بار نوبت او بود که مرا دلداری دهد. در دل خدا را شکر کردم، چون یک لحظه این احتمال به ذهنم رسید که او می‌‌توانست بدون لحظه‌ای تامل، شرط اول مرد را قبول کند.
    اشکهایم را از روی گونه‌هایم پاک کردم و بعد صدای مرد را شنیدم که در پی توجیه حرفهایش برآمده بود: "نه، مثل اینکه دخترهای خوبی هستید. به قضاوت اشتباه خودم اعتراف می‌ کنم. به خصوص در مورد این خانم ناطق و منتقد؛ این هم بدونید که کافی بود یکی از این شرطها رو قبول کنید تا چندماهی رو تو زندان بگذرونید. یک امتحانی بود برای اینکه بدونم با چطور دخترایی سر و کار دارم و خوشبختانه شما ازش سربلند بیرون اومدید. حالا کارم خیلی راحت‌تر پیش می‌‌ره."
    آشفته‌تر از آن بودم که بتوانم یک دل سیر به حرفهایش بخندم. فکر می‌‌کرد که با دو نفر احمق طرف است. ساعتم را نگاه کردم؛ قریب به یک ساعت بود که داخل ماشین بودیم و من حالا خیلی خسته بودم. حتی شاید خسته‌تر از مینا. تصمیم گرفتم موقتاً سکوت کنم تا ببینم چه پیش می‌‌آید. به اندازه کافی وقتمان تلف شده بود.
    انگار این مرد زیرک قصد نداشت به این زودیها دست از سر ما بردارد. مطمئناً نقشه‌ی جدیدی به سرش زده بود، از آنجایی که برگشت وگفت: "می‌‌دونم که موبایل دارید. لطف کنید و گوشیهاتون رو بدین به من."
    از این رفتار عجیب او حقیقتاً داشتم شاخ درمی‌آوردم. او چه کار به گوشی ما داشت؟ اصلاً چه حقی داشت که وسیله‌ی شخصی ما را مورد تفتیش قرار دهد؟ هر دوی ما گوشی داشتیم ولی من کسی نبودم که تسلیم بی چون و چرای حرفهای غیرمنطقی آن مامور باشم. بهانه‌ای جور کردم و گفتم: "من نمی‌تونم گوشی بهتون بدم. مال خودم نیست، بی‌خود هم اصرار نکنید."
    اما دیگر حرفهایم برایش اهمیتی نداشت، چون به چیزی که می‌‌خواست رسیده بود؛ آن هم در موقعیتی که من تنها چند لحظه از مینا چشم برداشته بودم. دوستم با این کارش، فقط اعصاب مرا خرابتر از قبل کرد. در گوشش گفتم: "آخه دیوونه، چرا گوشیتو دادی بهش؟" او هم با لحنی حق به جانب گفت: "پریسا، تو رو خدا اینقدر شلوغش نکن. ازت خواهش می‌‌کنم!" من نگاهی سرزنش آمیز به او انداختم و گفتم: "به این زودی قولی که بهم دادی، یادت رفت؟"
    سرم را جلوتر بردم و مرد را نگاه کردم. اصلاً متوجه نشد، چون که حسابی سرش گرم گوشی مینا بود. داشت تمام محتویات آن را بازدید می‌‌کرد: عکسهایی که من و مینا و برادرش گرفته بودیم؛ فیلمهایی که من با تاب و شلوارک در آنها بودم و در خانه‌ی ما گرفته شده بود و مرد که صدای گوشی را قطع کرده بود، می‌‌توانست با خیال راحت به تماشای آنان بپردازد. مینا پشت صندلی راننده نشسته بود، ترجیح دادم که او چیزی نفهمد. با خود آرزو کردم که کاش پتکی در دستم بود و آن را می‌‌توانستم محکم به سر مرد بکوبم. تقریباً حالت دیوانه‌ها را پیدا کرده بودم، ولی جز خودخوری و جویدن ناخن و احیاناً لبخندزدنهای زورکی به مینا، کار دیگری نمی‌توانستم بکنم.
    مرد کارش که با گوشی تمام شد، آن را همراه با دفتر به سوی ما دراز کرد. مینا آنها را تحویل گرفت.
    "تو این دفتر مشخصات کاملتون رو بنویسید و امضاش کنید." مینا اول کسی بود که دستور مرد را اطاعت کرد و بعد دفتر را به من تحویل داد. نگاهی به آن انداختم. مینا همه‌ی اطلاعات شخصی‌اش را بدون هیچ کم و کاست و دروغی در آن درج کرده بود. من مطابق معمول تمام اطلاعات را به غلط پر کردم و سپس دفتر را به مرد برگرداندم و گفتم: "بفرمایید، این هم از تعهد. حالا می‌‌تونیم بریم؟"
    دفتر را از دستم گرفت و گفت: "کارت حافظه‌ی گوشی دوستتون رو برداشتم. فردا ساعت 11 می‌‌آیید تو همین چهارراه تا ازم پس بگیریدش. فقط دلم می‌‌خواد ببینم فردا که برمی‌گردید اینجا، با چه وضع و ظاهری اومدید. مفهوم شد؟"
    با حرص گفتم: "همش که خودتون رو گول می‌‌زنید، آقا! یه روز به خاطر شما محجبه می‌‌شیم ولی دوباره همون آشه و همون کاسه. از سر مادربزرگ من به زور چادر رو برداشتند، شما هم می‌‌خواهید به زور چادر سرمون کنید. تا به حال شده که ما خانمها بیاییم و به خودمون حق اظهار نظر در مورد پوشش مردها بدیم؟ خسته شدم از بس اینجا تو گوشم خوندن که چی بپوش و چی نپوش. آقای محترم، ما هم آدمیم، انسانیم، حق آزادی داریم. مردی که راجع به پوشش زنان دخالت می‌‌کنه به نظرم عقده‌ای هستش، مشکل جنسی داره. اینکه بهش بگه چادر بپوش و یا خودت رو برهنه کن، هیچ فرقی با هم نمی‌کنه. تو جفتش هم زن رو فقط به صورت یک شی فیزیکی تصور می‌‌کنن که مغزش و روحش هیچ اهمیتی نداره. مردها فقط از روی شهوت و هوا و هوسشون به ما پوشش دلخواه خودشون رو تحمیل می‌‌کنند. همونطور که زنها تو پوشش مردها دخالت نمی‌کنند، مردها هم حق ندارند درباره‌ی تیپ ما اظهار نظر کنند؛ و این همون نکته‌ی ساده‌ای هستش که احمقهایی مثل..."
    سیلی مرد به صورتم و گوشم خورد. برای چند لحظه هیچ چیزی را نمی‌شنیدم، بس که دست مرد بزرگ و سنگین بود. جای دستش روی صورتم مانده بود و می‌‌سوخت و من خودم را نیشگون گرفتم تا گریه نکنم. مرد رو به مینا کرد و گفت: "ببخشید خانم. دوستتون دیگه بیش از حد داشت وراجی می‌‌کرد. شما هم سعی کنید دیگه با دخترهای گستاخ و زبون نفهمی مثل ایشون رفاقت نکنید. حالا دیگه از ماشین برید بیرون تا اون روی سگم بالا نیومده..."
    در را باز کردم و از ماشین پیاده شدیم. چند دقیقه بعد ماشین رفت و ما حیران و بهت‌زده کنار پیاده رو ایستاده بودیم. بعد از نیم ساعتی توقف و استراحت در آن نقطه، وقتی که وضع و حالمان به حالت عادی برگشت، تصمیم گرفتیم تا به خانه‌ی مینا برویم. دیگر خرید در آن وضعیت معنی نداشت و رمقی هم برایمان باقی نمانده بود. هرچند ادکلن پنجاه هزار تومانی مینا داخل ماشین جا ماند، ولی ارزش آن کارت حافظه که به دست مرد افتاده بود، خیلی بیشتر از اینها بود. وقتی به مینا جریانش را گفتم، پاک ادکلن را فراموش کرد و با من هم‌عقیده شد.
    فردا، راس ساعت مقرر شده از سوی مرد، به همان مکان قبلی رفتیم. من با اکراه و برای اولین بار در عمرم، ساده‌ترین پوششی را که بشود تصورش را کرد، پوشیده بودم، چون می‌خواستم مرد برای پس دادن جنس گرویی، بهانه‌ای نداشته باشد؛ مینا هم همینطور. البته فایده‌ای نداشت، حدود سه ساعت منتظر شدیم، ولی او نیامد که نیامد.


  15. 2 کاربر از dr.zuwiegen بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •