تنهايي و تاريكي
آغاز كدورتهاست
خوش وقت سحرخيزان وان صبح و صفا دريا
تنهايي و تاريكي
آغاز كدورتهاست
خوش وقت سحرخيزان وان صبح و صفا دريا
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :
" دستهایت را
دوست میدارم "
مانند تصويري كه پيچد در دل دود
ياد آيدم تصوير دوري از جواني
در دور دست خاطرم چون سايه ابر
نقشي است از ويرانه هاي زندگاني
...
يك بار نيز - يادت اگر باشد-
وقتي تو راهي سفر بودي
يك لحظه ، واي تنها يك لحظه
سر روي شانه هاي هم آورديم
با هم گريستيم...
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
ما پاك زيستيم!
من نمي يابم مجال اي دوستان
گرچه دارد او جمالي بس جميل
...
لبي بزن به شراب من ، اي شكوفه ي بخت
كه مي خوش است كه با بوي گل در آميزد!
در ناتواني ها ز پا افتادگي ها
يكشب توانم داد، دست دستگيري
دل را جواني داد و جان را نور بخشيد
فرزانه پيري، عارف روشن ضميري
...
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدیم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
مرا به دور لب دوست هست پيمانی
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
حديث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای ميخانه
![]()
همه نا مهربانند در این دنیای پرتذویر
چنین شد حاصل عمرم که جز مرگم نمی خواهم
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)