دریا به حباب گفت از روی عتاب:
" غره چه شوی؟ " حباب گفتش به جواب:
" با حکم تو ما پای نهادیم بر آب،
روزی چو رسد از خود برگیر حساب."
دریا به حباب گفت از روی عتاب:
" غره چه شوی؟ " حباب گفتش به جواب:
" با حکم تو ما پای نهادیم بر آب،
روزی چو رسد از خود برگیر حساب."
بر آستانه در گردِ مرگ مي باريد
از آسمان شبزده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او را هميشه با خود داشت
به جان جان پيوست
به بيكران پيوست
حمید مصدق
Last edited by hamidreza_buddy; 26-02-2007 at 23:18.
تو آفتاب بودي
بخشنده پاك گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب كه از هم جدا شديم
شب را شناختيم.
تو که هميشه از سادگي ات دم مي زني،
بگذار حس کنم که مانند باران ساده اي!
ساده اي به سادگي پيچک سبز تنها.
ساده اي به صداقت نگاهت.
بگذار کلماتت سادگي ات را نشانم دهند.
سبک پرواز کنند. مرا هم پرواز دهند.
باز هم از من مي شنوي که خستهام.
هزاران بار ديگر هم!
پس بگذار سادگي ات مرا آرام کند.
بگذار کلماتت خستگي هزار باره ام را دور بياندازد.
بگذار باورت کنم. تمام تو را. و تمام سادگي ات را
مرا مهر تو در دل جاودانيست.
وگر عمرم به ناكامي سَرآيد،
تو را دارم، كه مرگم زندگانيست.
ابر و كوچه، فريدون مشيري
تا گردن سپيد تو گرداب رازهاست
سرگشتگي به سينه ي گردابم آرزوست!
تو را هنوز اگر همتي به جا مانده ست
سفر كنيم،
سفر
سفر ادامه بودن
ز سينه زنگ كدورت زدودن است
- آري
سفر كنيم و نينديشيم
من بي قرار و تشنه ي پروازم
تا خود كجا رسم به هم آوازم...!
اما... بگو كجاست!
آنجا كه زير بال تو -در عالم وجود-
يك دل به كام دل
بالي توان گشود
اشكي توان فشاند
شعري توان سرود
دیشب ندیدی که چه محشر کردم
با اشک تمام کوچه را تر کردم
دیشب که سکوت دق مرگم می کرد
وابستگی ام را به تو عادت کردم
مگه بت نگفته بودم بی تو روزگار من تیره و تاره .....
حالا یادگار من بعد سفر کردن تو طناب داره...
تیغ و می کشم رو رگ هام..
می پاشه خونم رو عکس هات....
نتونست سدی بسازه...
رنگ چشمات سیل اشکات...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)