آرامگاه عشق ....
در بیکران دور در روزگار نور در شهری بی عبور زیر درخت مهر بر روی سنگ گور با جوهر سرشت با دست سرنوشت حرفی نوشته بود: آرامگاه عشق...
آرامگاه عشق ....
در بیکران دور در روزگار نور در شهری بی عبور زیر درخت مهر بر روی سنگ گور با جوهر سرشت با دست سرنوشت حرفی نوشته بود: آرامگاه عشق...
[b]بخشنده ترین مردم کسی است که در هنگام قدرت می بخشد. امام حسین (ع)[/b]
طوریام نیست
خرد و خمیرم، فقط همین
کم مانده است که بی تو بمیرم!
فقط همین...
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز،
در نزد چشمهای تو گیرم
فقط همین...
با دیدنت زبان دلم بند آمدهست
شاعر شدم که لال نمیرم
فقط همین...
گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
«بايد برم» براي تو فقط يه حرف ساده بود
کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات افتاده بود
شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه
شايد که اين عاقبتِ اين جوري عاشق شدنه
***
سفر هميشه قصه رفتن و دلتنگيه
به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
هميشه يک نفر ميره آدم و تنها مي ذاره
ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره
هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه
يکي مسافر و يکي اين وره دنيا مي مونه
***
دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جون
بمون براي کوچهاي که بي تو لبريزه غمه
ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه
***
بمون واسه خونهاي که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست!
تو روزی با غمی سنگين ز شهرم کوچ خواهی کرد
و من در پرنيان خاطرات عشق پاک تو به نرمی گريه خواهم کرد.
رفيق نيمه راه من! سفر خوش، خير همراهت؛
تو قدر من ندانستی؛
درون آب ماهی قدر آب کی داند؟!؟
شکسته استخوان داند بهای موميايی را...
حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است.
باز هم همان حکايت هميشگی!
پيش از آنکه با خبر شوی،
لحظهی عزيمت تو نا گزير می شود.
آی...!
اي! دريغ و حسرت هميشگی
نا گهان چقدر زود دير می شود...
او هوايم را داشت
که پياده رو ها ليز و يخبندان بود
بي هوا رفت
بي هوا ماندم
چه هوايش امروز
که پياده روها ليز و يخبندان است
در سرم پيچيده است...
بین بودن و نبودن یه فاصلهی کوچولو هست. فکر می کردم اگه نباشی دنيا خراب می شه؛ دیدم نه اگه نباشی، من ناراحتم دنیا راحت زندگی خودشو می کنه.
خیلیا مثل دنیان تو چی؟ اگه نباشم واست فرقی می کنه؟ یا توام......
مي شنوي ؟ اين زمزمه دلتنگ از خيالي دور را ؟
نه .....!
اين صداي بم محزون، اين كسي كه چون من غريب غريبانه بس دلگير مي نالد
نمي دانم شايد از او كه رفت
از او كه شد و باز نيامد
از دل مشغوليهاي من و تو مي خواند
و شايد از من بي تو سخن ساز مي كند
پس چرا چنين خسته ، دلشكسته ، بسته ؟!
تو هم اگر مثل او ياد روزهاي تلخ رفته گرده ات را
تا كرده بود شايد .... شايد همين گونه مي خواندي كه او مي خواند
او كه خاكستر خاطره ها را بر هم مي زند
او كه از قشنگترين، بهترين لحظه هاي رفته
صد سينه سخن دارد
او كه خوانده و مي خواند
آه اي زيباترين !
بي تو خاكسترم ...!
تو را دوست خواهم داشت
با هزار و يک ترفند شاخه گلي مصنوعي را در ميان گلهاي شاداب گلدانت پنهان کردم، و در دفتر خاطراتت نوشتم: «تو را دوست دارم، خواهم داشت تا زماني که آخرين گل پژمرده شود...»
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)