دلا خونی دلا خونی دلا خون
همه خونی همه خونی همه خون
ز بهر لیلی سیمین عذاری
چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون
باباطاهر
دلا خونی دلا خونی دلا خون
همه خونی همه خونی همه خون
ز بهر لیلی سیمین عذاری
چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون
باباطاهر
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای***چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی کاب حیــــات از او خجل***پرس که از برای کـــــــــــــــه آن ز برای نفس ما
مولانا
Last edited by ask_bl; 01-09-2009 at 12:54.
الهی دشمنت را خسته وینُم
به سینه اش خنجری تا دسته وینُم
سر شو آیم احوالش بپرسم
سحر آیم مزارش بسته وینم
باباطاهر
ما با می و مینا سر تقوی داریـــــــم***دنیا طلبیم و میــــــل عقبی داریم
کی دنیی و دین به یکدگر جمع شوند***این است که نه دین و نه دنیا داریم
شیخ بهائی
مو که سر در بیابانم شو و روز
سرشک از دیده بارانم شو و روز
نه تب دیرم نه جایم میکند درد
همیدونم که نالونم شو و روز
باباطاهر
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش وکم***زان ســـــــوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظـــــن بد***زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
مولانا
خیلی شعری که نوشتی قشنگه، برای من یادآور خاطرات خوبیه ممنونم
اگر صد باغبان خصمی نماید
مدام آیم به گلزار تو خندان
بوره سوته دلان واهم بنالیم
که قدر سوته دل دلسوته دونو
باباطاهر
وای آن روزی که قاضی مان خدا بی***به میزان و صراطم ماجـــــــــرا بی
به نوبت میروند پیر و جوانـــــــــــــان***وای آن ساعت که نوبت زان ما بی
باباطاهر
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
مو از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندم آنچه را جانون پسندد
بابا طاهر
درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم***قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را
زنور افشان ز نور افشان نتانـــی دید ذاتش را***ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را
مولانا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)