تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 70 از 212 اولاول ... 206066676869707172737480120170 ... آخرآخر
نمايش نتايج 691 به 700 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #691
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    بهلول و ابوحنيفه
    روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش ‍ عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
    بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
    ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود(

  2. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #692
    حـــــرفـه ای H M R 0 0 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    Shanzelize Street
    پست ها
    4,959

    پيش فرض

    هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»

    كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»

    آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »

    نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»

    دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»

    آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

    به نقل Gt

  4. این کاربر از H M R 0 0 7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #693
    حـــــرفـه ای H M R 0 0 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    Shanzelize Street
    پست ها
    4,959

    پيش فرض عشق دروغين

    پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم.


    تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...

    چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
    دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:



    سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)


    دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
    آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم...
    به نقل از Gt

  6. این کاربر از H M R 0 0 7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #694
    حـــــرفـه ای H M R 0 0 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    Shanzelize Street
    پست ها
    4,959

    پيش فرض

    دو قرن پیش از میلاد، پیرمردی به نام «چو» در یک روستای شمال چین زندگی می کرد و روزی اسبش گم شد.
    همسایگان از شنیدن خبر گم شدن این اسب ، تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به خانه پیرمرد رفتند اما بی آنکه کم ترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت:مهم نیست که اسب من گم شده است؛شاید حکمتی در کار باشد.
    همسایگان از حرف های پیرمرد تعجب کردند و به خانه خود بازگشتند.
    پس از چند ماه اسب گم شده به همراه چند راس دیگر به روستا برگشت.مردم این خبر را که شنیدند با خوشحالی به سراغ پیرمرد رفتند و تبریک گفتند، اما «چو» انگارنه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری اظهار داشت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم،شاید این خودش باعث بدبختی برای من شود.
    پیرمرد فقط یک پسر داشت که عاشق اسب سواری بود. آن پسر.، روزی هنگام سوارکاری از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایگان به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند اما بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پا شکست که شکست؛ شاید این مساله بعدها به نفع ما تمام شود،کسی جه می داند؟ همسایگان که با شگفتی، سخنان «چو» را گوش می دادند این بار هم نتوانستند بفهمند منظورش چیست.
    یک سال بعد در آن منطقه جنگ خونباری شکل گرفت.، بیش تر جوانان به میدان نبرد رفتند و بیش ترشان کشته شدند. پسر «چو» اما به خاطر لنگ بودن پایش به جنگ نرفت و زنده ماند. آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند

    به نقل از GT

  8. این کاربر از H M R 0 0 7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #695
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    ليلي ؛ نام ديگر آزادي
    دنيا كه شروع شد . زنجير نداشت . خدا دنياي بي زنجير آفريد .
    آدم بود كه زنجير را ساخت . شيطان كمكش كرد .
    دل زنجير شد ؛ عشق زنجير شد ؛ دنيا پر از زنجير شد ؛ و آدم ها همه ديوانه زنجيري .
    خدا دنياي بي زنجير مي خواست . نام دنياي بي زنجير اما بهشت است .
    امتحان آدم همين جا بود . دست هاي شيطان از زنجير پر بود .
    خدا گفت : زنجيرت را پاره كن . شايد نام زنجير تو عشق است .
    يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري . اين نام را شيطان بر او گذاشت . شيطان آدم را در زنجير مي خواست .
    ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست . ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد . ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند . ليلي زنجير نبود . ليلي نمي خواست زنجير باشد .
    ليلي ماند ؛ زيرا ليلي نام ديگر آزادي است .

  10. این کاربر از god_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #696
    در آغاز فعالیت t-tanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    پست ها
    14

    6 این هم داستان من نظرتون رو بگید...

    آخرین عکس
    زیر سماور نفتی رو آتش زد .از گوشه اتاق روی طاقچه آلبوم خاطراتش رو برداشت خیلی آروم در آلبوم رو باز کرد صلواتی بلند فرستاد و پشت بندش هم یه آه عمیق از ته دل اونوقت شروع کرد به نگاه کردن خاطرات خاطراتی که گذشتند تلخ و شیرین تند وکند خاطراتی که رفتند وبراش هیچی نیاوردن غیر از چند تا عکس ویه دسته موی سفید خاطراتی که بچه هاش رو بزرگ کرد اون ها رو به راه خودشون برد و اون رو تنها کرد خاطره های که شوهرش رو که باید توی پیری عصای دست هم دیگه می شدن رو ازش گرفته بود .مادر بزرگ دیگه به آخرین عکس آلبوم رسید عکسی که آخرین عکس زندگیش بود عکسی که پدر بزگ ومادر بزرگ با هم دیگه زیر درخت انگور توی یه شب تابستونی گرفته بودن پدر بزرگ می خندید و مادر بزرگ هم شاد بود ...
    یه قطره اشک آروم چکید میون صفحه آخر آلبوم بعد یه آه بلند ...آروم در آلبوم رو بست و اون رو گذاشت گوشه طاقچه و رفت که بخوابه.فردا صبح مادر برگ از خواب بلند نشد ولی عکس آخر آلبوم هنوز هم می خندید اما این بار شاد تر از همیشه...

  12. این کاربر از t-tanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #697
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    شب برفی

    شب از نیمه گذشته بود. دانه‌های درشت برف روی سرشان می‌ریخت. هر قدم كه مردجوان برمی‌داشت ، جای پاهایش فرو می‌رفت. از تیرهای چراغ برق می‌گذشتند و سایه‌های درازشان دنبالشان می‌خزید . زن ، كودك را محكم به سینه چسبانده بود. چادر گل‌دارش را روی سر و صورت او كشیده بود و با احتیاط در جای پاهای مرد قدم می‌گذاشت.
    گاهی دو سایه‌ای می‌شدند و به تیر بعدی كه می‌رسیدند یكی از سایه‌ها دیگری را در خود می‌بلعید. از آخرین تیر چراغ برق گذشتند. مرد در تاریكی ایستاد. زن پرسید: «خودش گفت اینجا؟» مرد سرش را تكان داد.
    هر دو می‌لرزیدند. هرم نفس‌های كودك به گردن زن می‌خورد. مرد دست‌ها را داخل جیب‌ها فرو برده بود و به ابتدای كوچه چشم دوخته بود. دندان‌های زن به‌‌هم می‌خورد. چادر را جلوی دهان كشید و آهسته گفت: «پس چرا دیر كردن؟یقین نمیان!»،«بِبُر اون صداتو.» مه غلیظی از دهان مرد بیرون ریخت. زن چادر را كنار زد و به صورت كودك نگاه كرد. كودك از خواب پرید و لب ورچید.
    نور چرخید و اتومبیلِ سیاه رنگ داخل كوچه پیچید. لاستیك‌ها روی برف كرت‌كرت صدا داد و پیش پایشان ایستاد. با فشار یك دكمه شیشه تا آخر پایین آمد. بوی سیگار بیرون زد. مرد جوان تند چادر را كنار كشید، كودك را گرفت و از شیشه داخل كرد. مرد میان سال كودك را به دست زن داد. هر دو عینك بزرگ دودی زده بودند. مرد پاكت سیاه رنگ را به دست مرد جوان داد. زن گفت: «برسونیم شون؟»،«دیوونه‌ای؟!» با فشار همان دكمه شیشه بالا آمد. برف پاك‌كن‌ها به چپ و راست حركت می‌كرد. مرد دنده را عوض كرد و گاز داد.
    اتومبیل به سرعت عقب عقب رفت و در خم كوچه گم شد.
    پنجه‌های زن توی كفش زق زق می‌كرد. جای پاها محو شده بود.

  14. این کاربر از ghazal_ak بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #698
    اگه نباشه جاش خالی می مونه A_M_IT2005's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    بین جهنم و بهشت
    پست ها
    331

    پيش فرض

    دو برادر

    سالها دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث برده بودند زندگی می کردند. آنها یک روزبه خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند.

    یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا در در آمد وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید، نجار گفت: "من چند روزی است دنبال کار می گردم فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد کمی کمکتان کنم؟ "
    برادر بزرگتر جواب داد : "بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب وسط مزرعه ی ما افتاد و او این کار را حتماُ به خاطر کینه ای که از من به دل دارد کرده" سپس به انبار مزرعه نگاه کرد و گفت: "در انبار مقداری الوار دارم. از تو می خواهم بین مزرعه ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوارها.
    برادر بزرگتر به نجار گفت: "من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم" نجار در حالی که به شدت مشغول به کار بود جواب داد: "نه، چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی به مزرعه بر گشت چشمانش از تعجب گرد شد حصاری در کار نبود به جای حصار یک پل روی رودخانه ساخته شده بود.
    کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟" در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساختن پل را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست وقتی برادر بزرگترش برگشت نجار را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
    نجار گفت: "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم."

  16. این کاربر از A_M_IT2005 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #699
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    پست ها
    27

    پيش فرض

    روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

    گيرنده : همسر عزيزم
    موضوع : من رسيدم

    ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!!

  18. #700
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    مادر
    مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
    وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟
    دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
    وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
    مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
    مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •