چه جالب منم دارم میرم سفر تا 20 روزی نیستم اما داستانها رو روی لب تاپ کپی کردم میبرم روشون کار میکنم
 
 
				چه جالب منم دارم میرم سفر تا 20 روزی نیستم اما داستانها رو روی لب تاپ کپی کردم میبرم روشون کار میکنم
 
 
				دوستان این داستان کوتاه رو خودمو نوشتم اولین داستان من هست نظرتونو بگید
دارو:
يه روز تو بيمارستان ه پسره پدرشو اورده بود بيمارستان و ميخاست بره براش دارو بگيره تو راهش يه پير مرد رو ديد که تقاضاي کمک کرده.
پسر دست کرد تو جيبش و يه اسکناس سبز رو بهش داد
وقتي پسر داروها رو گرفت کمي که اين طرف اومد ياد اومد داروخانه چي پول دارو رو نداده
دست کرد تو جيبش ديد پولي نداره
نويسنده: مهرزاد گورکاني
 
 
				سعید جان داستان محشرت رو خوندم و باید بگم آنچنان فضا رو محشر توصیف کردی آنچنان رفتارها و حرفها بجا بود که فکر کردم خودم هم در آن پارک هستم.باز هم داستانی ساده با پایانی دلپذیر.اینکه اسمی هم داده نشد خودش نوعی طرز خاصی بود.چیزی که مسلم اینه که در هر داستان پیشرفت عظیمی بدست میاری.آفرین خسته نباشی داداشی هنرمندم.
 
 
				کسی داستان منو نخوند که نظر بده
 
 
				به دلايل شخصي تبريك! واقعا همه چيز تموم! تيكه هاي املاش تخصص من نيست! اما تبريك!.gif)
 
 
				من تعريف مي كنم. من از همه چي تعريف مي كنم. من از ديالوگا تعريف مي كنم. من از شخصيت پردازي تعريف مي كنم. من از توصيف صحنه تعريف مي كنم...
p.s: تا هدف ديگه اي واسه زندگيم پيدا نشده...
 
 
				کمی بی تعارف بودن برای ما لازم است. مخصوصا اگر کتاب خوان باشیم و سطح ادبیات کشورمان نسبت به بزرگان دنیا کمی زیر سرامیک باشد.
تعداد زیادی از نویسندگان جوان ما به جز اعتماد به نفس و انگیزه چیز دیگری ندارد
منظور از چیز دیگر: مطالعه در نقد ادبی ، آشنایی با دستور زبان فارسی ، شناخت بومی ومحلی، شناخت از خود و مطالعهء آثار بزرگان ادبی جهان و....
زمانی از قول هوشنگ مرادی کرمانی خوانده بودم که به نویسندگان جوان ایرانی توصیه می کردند ننو یسند تانخواندهاند.
جالب اینه که می بینم تازگی ها سبکی به اسم خارجی نویسی هم به وجود آمده.gif)
 
 
				سلام
این تاپیک رو امروز دیدم که راه افتاده !
من هم چند تا میذارم نظر یادتون نره !
تکرار نشدنی
امروز داشتم مقاله ای راجع به رادیو میخوندم که منو خیلی جذب خودش کرد ...
توی این مقاله درباره ی گویندگان رادیو خیلی چیزها نوشته بود ...
یک روز جمع وقتی آفتاب داره غروب میکنه میری تو حیاط ... مطمئنم که دلت گرفته است .. مثل من ... مثل همه ... میبینی آفتاب داره غروب میکنه ... یک طیف نارنجی رنگی هم افتاده که دلت رو می سوزونه .. دلت میخواد بدوی دنبال آفتاب تا اخرین لحظه پیشش باشی ولی نه تو میتونی بدوی نه آفتاب میذاره بهش برسی ...
توی ایو اوقات دل تنگی ... دلت میخواد گریه کنی .. که مطمئنم عین من .. عین خودت .. عین همه مردم گریه هم میکنی طوری که اگه یکی تو رو اینطوری ببینه مسلمه که اونم گریه اش میگیره ... یا مامانت می بینه آرومت میکنه و یا کسی نمیفهمه و خودت آروم میشی ... البته شاید دلت نخواد کسی بیاد ولی کسی که با دل تو کاری نداره ...
تو این موقع یکیو لازم داری که برات حرف بزنه ... یا اصلا تو حرف بزنی ..و لی فکر کنم تا حالا اینقدر با درو دیوار حرف زدی که خودت هم بعضی وقتا فکر میکنی دیونه شدی ...
چند سال قبل وقتی همچین حالی بهت دست میداد میتونستی رادیو رو روشن کنی و قصه های گوینده ی رادیوه رو بشنوی ... اونم قصه هایی تک خطی که گوینده اونا رو هزیار خطر میکرد و برات میخوند تا که شاید آخرش به گوینده بخندی و بلند شی بری ...
ولی حالا کسی سراغ رادیو نمیره و گوینده ای هم دلش رو توی میکروفون خالی نمیکنه ...
ولی یادش بخیر اون وقتا که گوینده دلش رو میریخت برای میکروفن ... میکروفن هم برای ما ... ما هم با گریه میریختیم رو ایوان خونه ...
زیاد حرف زدم ولی این موسیقی بی کلامی که الان دارم گوش میدم نمیذاره تمومش کنم ...
اینم نوشته ی من درباره چیزایی که بالا گفتم ...
آفتاب عصر جمعه در حال غروب بود که قصه های رادیو شروع شد ...
چندین ضربه صدای گوینده را که از رادیو می آمد را صاف تر می کرد ...
قصه تمام می شدند و باز هم کلاغ قصه ها به خانه اش نمی رسید ...
آفتاب جمعه ها غروب می کرد و کلاغ همچنان در راه بود ...
راهی که انگار تمامی نداشت ...
قصه های گوینده تمام شد ولی کلاغ خانه ای نیافت ...
آن لحظات غروب آفتاب و قصه هایش تکرار نشدنی شد ...
ولی برای کلاغ همه این لحظات تکرار شد ...
سایه
دیشب ساعت های 1 -2 بود که سردرد های همیشگی من شروع شد و رفتم بیرون تو حیاط قدم بزنم و هوا بخورم ...
دیدم اسمون ابریه ... از خودم پرسید چرا درخت به سمت آسمون رشد میکنن چرا اصلا به سمت بالا رشد میکنند ؟ نکنه اینا واقعا سعادت رو اون بالا دیدند یا چیزیو دیدند که من نمیبینم ؟
به خودم گفتم نه ... حتما یک چیزی هست ... یک دفعه چشمم به سایه خودم افتاد که زیر پام بود ... همین موقع سایه درخت رو هم روی دیوار دیدم ... با خودم گفتم جایی که سایه باشه نور هم هست ولی فقط سایه دیده میشه ... 2 ساعت فکر کردم و قدم میزدم ... اذان صبح رو که گفتند .. یکدفعه این فکر به ذهنم رسید که سایه فقط میتونه نشانه از از نور باشه ولی مسیر نور که نیست ... پس گفتم من باید برای رسیدن بالعکس سایه حرکت کنم نه به طرف سایه ... و با خودم گفتم درخت یعنی اینقدر آگاهه ؟
بعدش اروم شدم و خوابیدم .. و اینو نوشتم فرداشبش ...
سایه هم از گرمای آفتاب پنهان می شد ...
ولی درخت همچنان رو به بالا رشد می کرد ...
گویی که نور و مسیر را یافته است ...
ولی انسان که نور و سایه را هم می شناخت سایه را انتخاب کرد و به به سمت آن رشد کرد ...
ولی هیچ وقت ندانست که سایه فقط نشانه ای از نور است و در امتداد آن چیزی جز ظلمت نیست ...
ولی درخت یا سایه را ندیده بود ... یا نور را درک کرده بود ...
 
			
			 
			
			
			
			 
			
				 
 
				ببخشید منظورتون رو نفهمیدم؟؟
بعدش هم لازم نیست برای دلخوشی بنده چیزی بگید... مطمئن باشید که ما شما را به قتل نخواهیم رساند!!! من با انتقاد دست از کار نمی کشم، بلکه به نظرم بدترین چیز تعریفهای بی خودی از یک نویسنده است که باعث میشه پیشرفت نکنه...
این p.s: آخر نوشته یعنی چی؟
 
 
				سعید جان موافقم !بعدش هم لازم نیست برای دلخوشی بنده چیزی بگید... مطمئن باشید که ما شما را به قتل نخواهیم رساند!!! من با انتقاد دست از کار نمی کشم، بلکه به نظرم بدترین چیز تعریفهای بی خودی از یک نویسنده است که باعث میشه پیشرفت نکنه...
دوستان همه اینا دوست هستیم سعی کنید به جای تعریف بیهوده حتی کوچکترین انتقاد رو کنید چون کوچکترین انتقاد میتونه تو ذهن نویسنده یک تغییر عمده ایجاد کنه !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)