تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 15 اولاول ... 34567891011 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 143

نام تاپيک: عرفان

  1. #61
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بايزيد بسطامي

    ابويزيد طيفور پسر عيسي پسر سروشان بسطامي ملقب به سلطان العارفين به ظاهر در نيمه اول قرن دوم هجري يعني در سال آخر دوره حکومت نکبت بار امويان در شهر بسطام از ايالت کومش (قومس) در محله موبدان(زرتشتيان) در خانداني زاهد و متقي و مسلمان چشم به جهان صورت گشود.

    فصيح احمد خوافي تولد او را در سال 131 هجري ثبت کرده و نوشته است که جد او سروشان والي ولايت قومس بوده است.

    مي گويند جد اين بينشور بزرگ ايراني، سروشان زرتشتي بوده و سپس بدين اسلام درآمده است. چنين ميماند که بايزيد در تصوف استاد نداشته و خرقه ارادت از دست هيچيک از مشايخ تصوف نپوشيده است. گروهي او را امي دانسته و نقل کرده اند که بسياري از حقايق بر او کشف مي شد و خود نميدانست؛ گروهي ديگر نقل کرده اند که يکصد و سيزده يا سيصد و سه استاد ديده است.

    قدر مسلم اينکه استاد او در تصوف معلوم نيست که کيست و خود چنين گفته است که مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زنده اي علم گرفتيم که هزگز نميرد. و باز پرسيدند که پير تو در تصوف که بود؟ گفت: پيره زني.

    بهر حال جهت زندگاني اين عارف بزرگ ايراني مبهم است و خلط و مزج فراوان در آن راه يافته است و اطلاع ما در اين باره بسيار محدود و ناقص است، ولي با اين همه آنچه از تعليم و عرفان او باقي مانده است بهيچ وجه ناقص و مبهم نيست و به روشني معلوم ميشود که وي مردي بزرگ بوده.

    به نقل آورده اند: چون کار او بلند شد سخن او در حوصله اهل ظاهر نمي گنجيد، حاصل، هفت بارش از بسطام بيرون کردند. وقتيکه وي را از شهر بيرون ميکردند، پرسيد جرم من چيست؟ پاسخ دادند: تو کافري. گفت: خوشا به حال مردم شهري که کافرش من باشم.

    در ميان عارفان ايراني بايزيد از نخستين کساني است که به نويسندگي و به قولي به شاعري پرداخت. امام محمد غزالي در قرن پنجم هجري از آثار قلمي او استفاده کرده است ولي در حال حاضر چيزي از آثار قلمي وي در دست نيست.

    بايزيد در اوايل عمر خود به اقصي نقاط ايران، عراق، عربستان و شام سفر کرد و در هرجايي باد ديده تيزبين خود چيزي آموخت. برخي نوشته اند که وي شاگرد امام جعفر صادق (ع) امام ششم شيعيان بوده است؛ به روايت سهلکي دوسال براي امام سقائي کرد و در دستگاه امام او را طيفورالسقاء مي خواندند. تا آنکه امام جعفر صادق وي را رخصت داد که به خانه خويش باز گردد و خلق را به خداي دعوت کند. اين روايت را غالب مآخذ صوفيه ذکر کرده اند. از جمله اينکه: وي مدت هفت سال از محضر امام جعفر صادق کسب دانش نموده است. گويند بعد از هفت سال روزي حضرت به بايزيد فرمودند کتابي را از طاقچه اطاق بياور، بايزيد گفت طاقچه کجاست؟ حضرت فرمود در اين مدت شما در اين خانه طاقچه اي نديده اي؟ جواب داد من براي ديدن خانه و طاقچه نيامده ام، بلکه جهت ديدن طاق ابروي آن قبله اولياء آمده ام. حضرت فرمود: بايزيد کار تحصيل تو تمام است بايد به ولايت خود رفته و خلق را راهنمايي نموده و آنان را براه حق دعوت نمايي. هنگام بازگشت بايزيد از نزد امام جعفر صادق هنوز مادرش که پيره زني پارسا و پرهيزکار بود، زنده بود.

    سهلکي وفات وي را در سال 234 هجري به سن هفتاد و سه ثبت کرده، سلمي و قشيري و خواند مــيــر نــيــز سـال 234 و سال 261 ذکر کرده اند؛ خواجه عبدالله انصاري يا کاتبان بعضي نسخه هاي طبقات سال 261 هجري درست تر پنداشته اند.

    ولي به نظر نگارنده (رفيع) با در نظر گرفتن تطابيق تاريخي، وقايع و تلفيق قول مورخان و نويسندگان صوفيه، بطور نزديک به يقين تولد بايزيد بسطامي در سال 131 هجري و وفاتش در سال 234 هجري در 103 سالگي در بسطام اتفاق افتاده است.

    بموجب روايت سهلکي بايزيد دو برادر و دو خواهر نيز داشت که از آن جمله وي برادر ميانه بود، برادر بزرگترش آدم نام داشت و آنکه از بايزيد کوچکتر بود علي ناميده ميشد. بعدها برادرزاده اش ابوموسي که پسر آدم بود به خدمت بايزيد درآمد و شاگرد و خادم او شد. بايزيد نسبت به ابوموسي علاقه و محبت پدرانه داشت و ابوموسي نيز در مواظبت احوال بايزيد دقت تمام به کار مي بست و در تکريم بايزيد بسيار مي کوشيد.

    به روايت سهلکي بايزيد از احوال و اسرار خود آنچه را از ديگران پنهان ميداشت، پيش اين برادرزاده خويش آشکار ميکرد. مي گويند ابوموسي در وقت مرگ گفته بود چهارصد سخن را از بايزيد بگور مي برم که هيچکس را اهل آن نديدم که با وي گويم(راستي هيچ فکر کرده ايد که سخنان مورد بحث چه بوده و درجه اهميت آن تا چه حد بوده است که برادرزاده بايزيد در تمام مدت عمر خود هيچکس را نيافته که آنها را با او درميان بگذارد و ناگزير آنها را با خود به گور برده است.) هنگام وفات بايزيد ابوموسي بيست و دو سال داشت و سالها بعد از بايزيد نيز زيست.

    ابوموسي نسبت به عموي خويش حرمت و تکريم بسيار بجاي آورد. چنانکه هنگام وفات خويش وصيت کرد او را نزديک بايزيد دفن کنند اما قبر او را از قبر بايزيد گودتر کنند تا گور او با گور بايزيد برابر نباشد.

    شيخ فريدالدين عطار نيشابوري در تذکرةالاولياء مينويسد: « نقلست که گفت مردي در راه حج پيشم آمد، گفت، کجا ميروي. گفتم به حج. گفت: چه داري؛ گفتم دويست درم، گفت بيا بمن ده که صاحب عيالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو اينست. گفت چنان کردم و بازگشتم. و گفت از نماز جز ايستادگي تن نديدم و از روزه جز گرسنگي نديدم؛ آنچه مراست او فضل اوست نه از فعل من، و گفت کمال درجه عارف سوزش او بود در محبت.»

    اين رمز و راز والاي انساني را جلال الدين محمد بلخي(مولوي) آزاد انديش بزرگ ايراني زيسته در قرن هفتم هجري چنين به نظم آورده است:

    بـايـزيـد انـدر سـفـر جـسـتـي بـسـي تـا بـيـابـد خـضـر وقـت خـود کـسـي

    ديـد پـيـري بـا قـدي هـمـچـون هـلال بـود در وي فـر و گـفـتـار رجـــال

    بـايـزيـد او را چـو از اقـطـاب يـافــت مسکنت بنمود و در خدمت شتافت

    پـيـش او بنشست مي پرسيد حـال يافتش درويش و هم صاحب عـيال

    گفت: عزم تو کجـا؟ اي بــايــزيــــد! رخت غربت را کجا خـواهـي کـشيد

    گفت: قـصـد کـعـبـه دارم از پــگـــه گـفـت: هين با خود چه داري زادره

    گفت: دارم از درم نــقــره دويست نک ببسته سست برگوشه ردي است

    گفت: طوفي کن بگردم هـفت بار ويــن نـکـوتـر از طــواف حـــج شـمـار

    وآن درمها پيش من نــه اي جـواد دان کـه کـردي و شـد حـاصـل مـراد

    عمـر کردي، عـمر بـاقـي يـافـتـي صـاف گـشـتـي بـر صـفـا بـشـتـافـتـي

    حق آن حقي که جانت ديده است که مرا بر بيت خود بـــگــزيــده است

    کعبه هر چندي که خانه بر اوست خلقت من نـيـز خــانــه سـر اوسـت

    تـا بـکـرد آن خانه را در وي نــرفـت ونـدريـن خـانـه بـجـز آن حــي نــرفـت

    چـون مـرا ديـدي خــدا را ديده اي گـرد کـعـبـه صـدق بـر گـرديـده اي

    خدمت من طاعت و حمد خداست تـا نپنداري که حق از من جـداســت

    چـشـم نـيـکـو بـاز کـن در من نگر تـا بـبـيـني نور حق اندر بــــشــــر

    کعبه را يک بار "بيتي" گفت يــــار گـفـت: (يا عبدي) مرا هفتاد بـــار

    بـايـزيـدا کـعـبـه را دريـــــافـــتــي صـــد بها و عــز و صـــد فـر يافـتـي

    بايزيد آن نکتـه ها را گوش داشت هـمچـو زرين حلقه اي در گوش داشت

    جنيد نهاوندي (بغدادي) عارف بزرگ ايراني در قرن سوم هجري درباره بايزيد بسطامي گفته است:

    بايزيد در ميان ما چون جبرئيل است، در ميان ملائکه، و هم او گفته است: نهايت ميدان جمله روندگان که بتوحيد روانند، بدايت ميدان اين خراساني است جمله مردان که به بدايت قدم او رسند همه در گردند و فرو شوند و نمانند، دليل بر اين سخن آنست که بايزيد ميگويد: دويست سال ببوستان برگذرد تا چون ما گلي در رسد.

    شيخ ابو سعيد ابوالخير عارف مشهور ايراني قرن پنجم هجري درباره بايزيد چنين گفته است:

    مژده هزار عالم از بايزيد پر مي بينم و بايزيد در ميانه نبينم. يعني آنچه بايزيد است در حق محو است.

    يوگني ادواردويچ برتلس روسي درباره بايزيد بسطامي مينويسد:

    ابويزيد(بايزيد) طيفور ابن عيسي بن آدم سروشان بسطامي يکي از متفکران تصوف که در نوع خود بي همتا بود به اين نتيجه رسيده بود که (يگانه هستي واقعي، خداست) و راه رسيدن به ميدان توحيد، تجلي ظاهري عبادت و انجام فرايض و غيره نبوده، بلکه فرو رفتن در انديشه، موجوديت "فردي=من" انسان بطور کامل محو و ناپديد مي گردد و سعادت فراموشي وجود و سلب هرگونه حرکت نفساني (فردي=من) دست ميدهد و به کل هستي اعم از اجتماعي و يا روحاني مي پيوندد.

    درباره زندگي او نيز اطلاعات ما اندک است و همينقدر مي دانيم که در معرض حملات نمايندگان مذهب رسمي بوده و چند بار نيز از زادگاهش رانده شده است.

    يک اثر بسيار جالب ادبي بنام شطحيات (سخنان حکيمانه در وجد) با نام بايزيد وابستگي دارد که در معرض شديدترين حملات دين ياران قرار گرفته بود. تصور ميرود که همين سخنان حکيمانه، انگيزه پيدا شدن هاله يي از کفر براي مولف خود بوده است. اين اثر بطور کامل تا زمان ما نرسيده و آنچه در دست داريم، قطعاتي است پراکنده با تفسير جنيد که تلاش ورزيده اثبات کند که در آنها مطلبي مغاير با اسلام نيست. يکي از اين قطعات چنين است:

    « مرا در بر گرفت و پيش خود بنشاند. گفت اي بايزيد، خلق من دوست دارند که تو را ببينند! گفتم: بياراي مرا به وحدانيت و درپوش مرا يگانگي تو و به احديتم رسان تا خلق تو چون مرا بينند، تو را بينند، آنجا تو باشي نه من.»

    در قطعه ديگري گفته ميشود « در وحدانيت مرغي شدم، جسم از احديت و جناح از ديموميت. در هواي بي کيفيت چند سال بپريدم تا در هوايي شدم. بعد از آن هوا که من بودم، صد هزار هزار بار در آن هوا مي پريدم تا در ميادين از ليت رفتم. درخت احديت ديدم: بيخ در زمين داشت و فروغ در هواي ابد. ثمرات آن درخت جلال و جمال بود. از آن درخت ثمرات بخوردم. چون نيک بنگريستم، آن همه فريبنده در فريبندي بود.»

    بدون اشاره به ساير سخنان حکيمانه بايزيد و بدون تحليل جامع اهميت احتمالي آن تنها متذکر ميشويم که نداي بايزيد " سبحاني، سبحاني، ما اعظم شأني سبحان " (سبحان مراست، سبحان مراست، وه چه بزرگ جايگاهي است مرا) گويا بيش از هر چه مايه برانگيخته شدن خشم عليه بايزيد شده باشد و براي درک علت اين خشم بايد در نظر داشت که واژه سبحان تنها ميتواند در مورد خدا به کار رود. از اين ندا چنين استنباط شده بود که بايزيد ادعاي الوهيت کرده و در نتيجه همپايه فرعون شده است. که بنا به نوشته کتاب آسماني در ازاي چنين ادعا و خيره سري به عذابي صعب دچار گرديد. جنيد هنگام تفسير اين سخنان حکيمانه، در آنها موردي که مغاير با دين باشد نمي يابد و در تفسير او از اين سخنان تنها يک مطلب استنباط ميشود که بايزيد غرق در ستايش توحيد، وجود خود را از ياد برده و نداي سبحاني او را نبايد به شخص وي، بلکه به خدا منسوب داشت، که کلماتش را بايزيد بدون اختيار ادا کرده است."

    ميگويند وقتي يک تن از علماء بر کلام بايزيد اعتراض کرد که اين سخن با علم موافق نيست، بايزيد گفت: اين سخن ما تعلق به آن پاره از علم دارد که به تو نرسيده است. به يک فقيه ديگر که از وي پرسيد علم خود را از کي و از کجا گرفته اي؟ پاسخ داد از اعطاي ايزدي؛ در يک مجلس که وي حاضر بود گفته شد: فلاني روايت از فلان مي کند و فلان از بهمان. بايزيد گفت مسکينانند مرده از مرده علم گرفته اند و ما علم خويش از آن زنده گرفته ايم که نمي ميرد. يکي از مخالفان بايزيد که در بسطام ميزيست و در همه جا خود را از بايزيد برتر ميشمرد، داود زاهد بود که خطيب جرجان نيز شد و اعقاب او تا قرنها بعد در بسطام باقي بودند.

    فقيه ديگر که در جوار بايزيد مي زيست، مردم را از ملاقات وي تحذير مي کرد و ميگفت: از صحبت هوسناکي که خود رسم طهارت را درست نمي داند چه بهره مي بريد؟ در بسطام به روزگار بايزيد تعداد زرتشتيان هنوز بسيار بود و زهد بايزيد و عشقي که وي به خدا و دين نشان مي داد مي بايست تأثير جالبي در چنان محيط کرده باشد. بايزيد با زرتشتيان بسيار محبت مي کرد، بطوري که نوشته اند زرتشتي ايي با وي همسايه بود. يکشب کودک وي ميگريست و در خانه شان چراغ نبود. شيخ چراغ خويش را مقابل روزنه آنها نگهداشت تا کودک آرام گرفت و مادر کودک که در هنگام گريه طفل غايب بود از اين مايه شفقت بايزيد با شوهر به اعجاب و نحسين ياد کرد. همين مايه شفت بايزيد اين خانواده زرتشتي را سرانجام به اسلام رهنمون شد.

    يک بار نيز بايزيد به نماز ميرفت و روز جمعه بود، باران هم آمده بود و زمين گل شده بود. بايزيد پايش لغزيد دست به ديوار گرفت و خود را نگهداشت. بعد در اين باره فکر کرد و با خود انديشيد که بهتر است از خداوند ديوار بحلي بخواهم و اين از رفتن به مسجد فوري تر است. درباره مالک ديوار پرسيد، گفتند: زرتشتي است. رفت و از وي اجازت خواست و حلالي. مرد حيرت کرد و مي گويند از تأثير اين مايه دقت در امانت بايزيد، مسلماني گزيد. در واقع همين مايه دقت و احتياط بايزيد، و زهد و رياضت او بود که عامه را از مسلمانان و نامسلمانان درباره وي به به اعجاب و تحسين واميداشت. عامه مسلمانان به اين زاهد به ظاهر امي بيش از فقها و مشايخ اعتقاد مي ورزيدند و زرتشتيان بسطام درباره وي چنان معتقد بودند که وقتي يکي شان را گفتند چرا مسلمان نشوي؟ جواب داد اگر اسلام آنست که بايزيد دارد، من طاقت آن را ندارم، و اگر آنست که شما بکار ميداريد، طالب آن نيستم.

    بايزيد در مورد ديگر مي گويد: « من چون بحري ژرفم که نه آغازي دارم نه پاياني »، کسي از او پرسيد عرش چيست؟ پاسخ داد: من. گفت: کرسي چيست؟ گفت: من، و به همين سان درباره لوح و قلم چون سئوال کرد جواب داد: من، و اينچنين با پيامبران و فرشتگان اتخاذ هويت کرد و چون سئوال کننده را متعجب ديد، توضيح داد: « هر آنکس در خدا فاني شود و حقيقت را فراچنگ آورد؛ او خود همه حق خواهد شد. چون او نماينده خدا، خويشتن را در خويش ميبيند».



    اظهار نظر شمس تبريزي درباره بايزيد بسطامي

    راجع به انقلاب و آشفتگي مولانا جلال الدين رومي، افلاکي روايت کرده که روزي مولانا در حالي که از مدرسه پنبه فروشان قونيه بيرون آمده و بر استري سوار شده باتفاق جماعتي از طلاب علم ميگذشت، شمس تبريزي به او برخورد پرسيد: بايزيد بسطامي بزرگتر است يا محمد بن عبدالله. مولانا گفت: اين چه سئوال است؟ محمد خاتم پيغمبران است، چگونه ميتوان بايزيد را با او مقايسه کرد. شمس الدين تبريزي گفت: پس چرا پيغمبر ميفرمايد (ما عرفناک حق معرفتک) و بايزيد بسطامي ميگويد (سبحاني ما اعظم شأني)؛ مولانا بطوري آشفته شد که از استر بيفتاد و مدهوش شد، چون بهوش آمد با شمس به مدرسه رفت و تا چهل روز در حجره اي با او خلوت داشت.

  2. #62
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض ابوعبدالله مغربي خليفه بايزيد

    بطوريکه نوشته اند خليفه و شيخ بعد از بايزيد بسطامي يکي ابوموسي دئلي(دئبلي) بوده و ديگري ابوعبدالله محمد پسر اسماعيل مغربي است. در نفحات الانس جامي آمده است که وي از طبقه ثانيه است و استاد ابراهيم خواص و ابراهيم بن شيبان کرمانشاهي و ابوبکر بيکندي است و شاگرد ابوالحسن علي بن زرين هروي.

    از سخنان اوست: خوارترين مردمان درويشي است که متابعت توانگران نمايد و عزيزترين خلقان توانگري است که مخالطت درويشان سازد.

    شيخ عبدالله انصاري هروي گفته وي هرگز تاريکي نديده بود، آنجا که خلق را تاريکي بود وي را روشني بوده.

  3. #63
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    واژه يونانى ميستيکوس، به معنى مرموز، راز و رمزدار. از ريشه myein به معنى بستن چشم و دهان. ׳

    مذهب مخفى يا آيين سازمان مخفى که تنها افراد برگزيده مى توانند عضو آن شوند. اين آيين به وراى احساس و ژرفاى هستى نظر دارد. از دست دادن خودآگاهى شخصى و ذوب آن در خدا ﴿ملکوت اعلا﴾ و يکى شدن با " او" را وحدت عرفانى با خدا ناميده اند ﴿unio mystica﴾. ׳

    در يزدان شناسى ﴿کاتوليک﴾ عرفان را زندگى خدا در قالب انسان دانسته اند. عرفان در فرهنگ هاى پيشرفته و در شکل هاى گوناگونى ديده مى شود. در چين، در چارچوب دائوييسم و در هند در شکل عرفان طبيعت گرايانه و بوداييسم ﴿شکل تجريدى عرفان﴾ و برهمانيسم وجود داشته است. ׳

    در اسلام، بويژه در عرفان ايرانى ﴿اوج مطلق عرفان در تمام سياره ما: صوفى گرى ايرانى!﴾. ׳

    در يونان باستان، فرهنگ عرفانى از زمان هفت خردمند افسانه اى تا زمان نوافلاتونيان رواج داشت. ׳



    اهميت فلسفى عرفان، بويژه، در گرايش فيلسوفان گوناگون به آن است: ׳

    فيلسوفان ارفئى ﴿orphic﴾، الئوسى ﴿eleusian﴾، ديوژن، ايسيس، ميتراييست ها، مانوى ها، ... ׳

    در آلمان، آغاز فلسفه با عرفان زنانه مسيحى گره خورده است، که تا ايدآليسم و رومانتيک آلمانى ادامه داشته است ﴿شامل عارفانى چون: مايستر اکهارت، زويزه، تاولر، گروت، گانزفوت، سباستيان فرانک، پارسلسوس، وايگت، ياکوب بومه، فرانکن برگ، سلسيوس، اوتينگر، هامان، ...﴾. ׳

    در عرفان مدرن نام سيمون وايل فرانسوى ﴿ ١٩٠٩ - ١٩۴٣﴾ مى درخشد. ׳

    عرفان در مفهوم فلسفى آن، شکلى از تفکر و زندگى را منظور دارد که در تجربه هاى روزمره از ديده پنهان است. عرفان با تئورى شناخت بيگانه است و يا آن را بعنوان واقعيت محض يا برتر مى فهمد. عرفان براى عارف، واقعيت و يقين است، يعنى او با نظر به وراى طبيعت، در برابر تفکر و منطق راسيونال قرار مى گيرد. عرفان نه بر اساس عقل، بلکه بر پايه تبديل آگاهى ﴿در شکل شوريدگى، خلسه﴾ در صدد راه يابى به شناخت است. عرفان در ابتدا ﴿سال پانسد ميلادى﴾ يزدان شناسى تجربى روحى بوده و بعدها ﴿در سال هيفده ميلادى در غرب﴾ مستقل شده است. ׳

    در دوران روشن گرى اروپا، عرفان را با غيب باورى يکى دانسته و از آن فاصله گرفته اند ﴿روشنگران اروپايى، عرفان را غير منطقى و نابخردانه ارزيابى کرده و تفاوت ميان دين و عرفان را واقعن متوجه نبودند﴾. ׳

  4. #64
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    عرفان در جهان غرب در چه حدي است؟؟
    در قرون وسطي البته طرق مختلف تصوف در اسپانيا و صقليه وجود داشت و اثري عظيم نيز از خود بر روي عرفان يهودي و مسيحي به جا گذاشت ، ليكن اين طرق مانند ديگر جوانب اسلام از قرن 16 م از بين رفت و وجود تصوف در آلباني و ساير بلاد بالكان نيز رابطه‌اي با اروپاي غربي نداشت . آشنايي با ادبيات صوفيانه در اروپاي غربي از قرن 18 م آغاز شد و در قرن 19 م گسترش يافت و تا به امروز به بسط دايرة نفوذ خود ادامه مي‌دهد . ولي گسترش طرق تصوف در غرب اروپا از دهة اول اين قرن و گرويدن گروهي معدود ، ولي صاحب نظر و متنفذ از اروپاييان به طريقة شاذليه آغاز مي‌شود و به تدريج طرق ديگر مانند چشتيه و سپس قادريه و نقشبنديه و در دهه‌هاي اخير برخي طرق ايراني مانند طريقة نعمت اللهي در خاك اروپاي غربي ريشه مي‌دوانند . گفتني است كه مكتب تفكر سنتي كه با نام رنه گنون ـ كه پايان عمر خود را در قاهره با نام اسلاميش عبدالواحد يحيي سپري كرد و در همانجا مدفون شد ـ عجين است ، ريشه‌اش در تعاليم شاذلي است و بزرگ‌ترين مدافعان اسلام سنتي در غرب مانند فريدهوف شووان و تيتوس بوركهارت و مارتين لينگز متعلق به همين شاخة معنوي هستند . در ساليان اخير گرويدن گروهي معتنابه از نويسندگان و متفكران و هنرمندان اروپايي به اسلام از طرق تصوف همچنان ادامه دارد و تفكر صوفيانه ـ مخصوصاً آنچه از بركت وجود ابن عربي و مولانا جلال الدين بلخي رومي سرچشمه مي‌گيرد ـ به صورت روز افزون ترجمه شده ، و مورد توجه است . در طي چند سال اخير شمار ترجمه و تحليلهاي عرفان ابن عربي و مكتب او مخصوصاً در فرانسه حيرت آور بوده است ، و در همين حال در انگلستان انجمن ابن عربي تاسيس شده است كه علاوه بر چاپ مجله‌اي كه به افكار اين عارف بزرگ اختصاص دارد ، كنفرانسهاي سالانه نيز پيرامون افكار و آثار او در اروپا و آمريكا منعقد مي‌سازد .
    توجه به آثار هنري صوفيانه نيز باب مهمي را براي آشنايي با معارف اسلامي و خود دين اسلام مي‌گشايد . علاوه بر شعر كه از عربي و فارسي به صورت روز افزون به زبانهاي اروپايي ترجمه مي‌شود ـ به نحوي كه در 1997 م آثار منظوم مولانا بيش از هر شاعر ديگر حتي شكسپير در آمريكا فروش رفته است ـ توجه زيادي به موسيقي عرفاني ايراني و عربي و تركي و هندي وجود دارد و حتي سماع مولويه مقامي والا در محافل هنري غرب به دست آورده است و همة اين تراوشهاي ذوقي و هنري ارتباطي مستقيم با اسلام دارد و يكي از بهترين وسيله‌هاي شناخت اسلام است و اين امر همان قدر در مورد آمريكا صدق مي‌كند كه در مورد اروپا .

  5. #65
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض طبقات صوفيه

    تاچندين قرن ، مشايخ صوفيه كه راه طريقت را ممهد مي نمودند و طالبان سلوك صوفيانه را ارشاد و هدايت مي كردند ، در حلقه هاي محدود و مجالس معدود خود كه غالباً در مساجد داير مي شد ، آنچه را در تفسير و توجيه حقايق قرآني طريق نيل به حقيقت مي دانستند ، به طريق وعظ و نقل به طالبان اين معاني عرضه مي‌كردند ، نوعي اخوت بين آنها برقرار مي نمودند، آنها را به اقتضاي استعداد و آمادگيشان در عزلتگاهها و عبادتگاههاي خالي از تزاحم به التزام مراتب توبه و انابه و عزلت و انقطاع و تسليم و توكل رهبري مي كردند و مرشد و شيخ و مراد آنها محسوب مي شدند. در آن مدت دست كم 10 تن از مشايخ قوم ، ائمه تصوف محسوب مي‌شدند، چنانكه مذاهب خاص و طرز تربيت و ارشاد آنها طالبان و پيرواني داشت و هر مذهب براساسي جداگانه مبني بود .
    تا قرنها بعد كه شمار مذاهب صوفيه بيشتر شد و در دنبال رواج تصوف سلسله ها و طرايق رايج در خانقاهها به وجود آمد ، سلسله اين مشايخ به صورت توالي طبقات دنبال گرديد و طبقات صوفيه مثل طبقات محدثان ، طبقات مفسران ، طبقات نحويان و جز آنها شكل گرفت و مورد توجه واقع شد. مراد از اين طبقات در اينگونه تعبيرها مجموع جماعتي بود كه در سن و سال ، و در درك صحبت مشايخ و استادان با هم مشترك يا معاصر مي‌شدند. نخستين طبقه صوفيه چنانكه در كتابهاي مربوط به طبقات صوفيه يا ساير كتابهاي خاص قوم آمده است ، از جمله عبارت بودند از ابوهاشم صوفي ، فضيل بن عياض ، ابراهيم ادهم ، ذوالنون مصري ، بشر حافي ، حارث محاسبي ، بايزيد بسطامي ، ابوسليمان داراني ، ابوحفص حداد ، احمد بن خضرويه ، حمدون قصّار و معروف كرخي . طبقه دوم شامل ابوالقاسم جنيد ، ابوالحسين نوري ، رويم بغدادي ، عمرو بن عثمان مكي ، سهل بن عبداللـه تستري ، محمد بن علي ترمذي و ابوسعيد خراز بود . نام ابومحمد جُريري ، ابوالعباس ابن عطا آدمي ، ابوحمزه بغدادي ، ممشاد دينوري ، حسين بن مصور حلاج و خير نساج جزو طبقه سوم ، و نام ابوبكر شبلي ، مرتعش نيشابوري ، ابوبكر كتاني ، ابوبكر ابن يزدانيار ، ابن سالم بصري و ابويعقوب نهرجوري جزو طبقه چهارم بود . طبقه پنجم ابوالعباس سياري ، ابوالقاسم نصرآبادي ، ابومنصور معمر اصفهاني ، و ابوعلي دقاق را شامل مي‌شد. كساني چون ابوالعباس قصاب ، ابوالحسن خرقاني ، ابوسعيد ابوالخير ، ابوالقاسم قشيري ، خواجه عبدالله انصاري ، ابوعبداللـه خفيف ، ابواسحاق كازروني ، ابوعلي فارمدي ، و شيخ احمد جام ژنده پيل به نسلهاي بعد تعلق داشتند كه در طبقه ششم يا طبقه بعد محسوب مي شدند و از همان ايام يا قدري ديرتر ، سلاسل صوفيه متشعب شد و خانقاهها و طرايق جداگانه به وجود آمد .

    اين سلسله ها متعدد يا متنوع بود و بر حسب شخصيت بنيان گذاران فعاليت بيشتر و شعبه هاي افزون تر يا كمتر داشت . تاريخ تصوف در فاصله بين طبقه ششم تا عصر حاضر تقريباً تاريخ اين سلاسل و طرايق است . هرچند در اين ميان مشايخ صوفيه هم بوده اند كه به هيچ يك از اين سلسله ها منسوب نبوده اند ، يا در عين حال با چند سلسله از اين سلاسل ارتباط داشته اند .

    در مدت توالي طبقات اكابر صوفيه ، كساني كه ائمه صوفيه خوانده مي شدند و اولين معاريف آنها به طبقه اول ، دوم و آخرين آنها به طبقات چهارم و پنجم تعلق داشتند ، در تمهيد مباني طريقت و در تحول آن از مجرد زهد يا سلوك عاشقانه در سير الي الله به مباحث عرفان كه شامل تأمل در حقايق الهي و اسرار وجود بود ، مساعي قابل ملاحظه به كار بردند و در تلفيق و توفيق بين طريقت و شريعت و مخصوصاً در رفع توهم تعارض آنها و رفع سوء تفاهم بين صوفيه و متشرعه سعي بسيار ورزيدند . در بين ائمه تصوف نقش بايزيد بسطامي ( د 234 ق ) ، حارث محاسبي ( د 243 ق ) و محمدبن علي ترمذي ، معروف به حكيم ( د 285 ق ) ، و نيز ابوالقاسم جنيد ( د 297 ق ) ، ابوالحسين نوري ( د 295 ق ) ، ابوسعيد خراز ( د 286 ق ) و ابوعبدالله خفيف (د331 ق ) در تكوين و توسعه مباني تصوف و عرفان قابل ملاحظه بود .

    از اين جمله بايزيد بسطامي اهل سكر بود و در اواخر عمر قبضي بر احوالش مستولي به نظر مي رسيد. وي در عين حال در سطح تفكر عوام مريدان خويش متوقف نمي شد . شطحيات بسيار بدو منسوب گشت و حكايات غريب از حالات سكر او شهرت داشت كه شايد اسناد تمام يا اكثر آن حالات يا حكايات به او خالي از باورهاي مبالغه آميز مريدانه نباشد . حارث محاسبي اهل صحو (= هشياري ) بود ، و كتاب الرعايه لحقوق اللـه او نمونه اي از اين حال هشياري اوست و قول او در باب رضا كه نزد اكثر مشايخ از زمره مقامات ، و نزد وي از جمله حالات است نشانه اي از غور و تأمل او در نظم احوال و مقامات اهل سلوك محسوب است .

    حمد بن علي ترمذي ، معروف به حكيم ، در رد اهل ملامت كه در آن ايام در نيشابور ظاهر شده بودند و صوفيه را به عدم اخلاص در عمل منسوب مي كردند ، سعي بسيار كرد . در باب قلب و آنچه صوفيان اطوار سبعه قلب مي خواندند ، اقوال وي تازگي داشت و آنچه ديگران ،امثال غزالي و نجم الدين كبري در اين باب گفته اند ، مسبوق به اقوال اوست. سخنان او در باب مسأله ولايت هم اهميت خاص دارد و از اعتقاد او به تفوق ولايت بر نبوت حاكي است و درباب آن اعتقاد بعدها مناقشات بسيار بين صوفيه پيش آمد . پاره اي سؤالها هم در اين باب مطرح كرده كه قرنها بعد از او مورد توجه ابن عربي واقع شده است .

    ابوالقاسم جنيد ، معروف به شيخ الطائفه ، در عصر خود معلم و پيشواي صوفيه بغداد بود . وي خواهرزاده سري سقطي از مشايخ بزرگ صوفيه و در عين حال شاگرد حارث محاسبي نيز بود . مشايخ نسلهاي بعد ، او را آخرين نماينده تصوف خواندند و مرگ او را مرگ تصوف واقعي تلقي كردند. وي در عين التزام به سلوك در طريقت ، تصوف را با لطايف و دقايقي كه در آن باب گفت ، تقريباً به صورت علم درآورد و كوشيد تا در كنار علم فقه و علم كلام ، جايي هم براي علم تصوف بازكند . چند رساله ومقاله كوتاه كه در اين زمينه از او باقي است ، اهميت شخصيت او را در نشر تصوف نشان مي دهد . در تعليم او ـ كه در عين حال محتاطانه و مبني بر صحو و التزام شريعت بود ـ نهايت سلوك عبارت بود از فنا در « مذكور »، و در باب نهايت سير هم خاطر نشان مي كرد كه « النهايه هي الرجوع الي البدايه ».

    ابوسعيد خراز كه هر چند خود را مريد ابوالقاسم جنيد مي خواند ، نزد محققان نسلهاي بعد « بار خداي جنيد … و از او مه » بود ( خواجه عبدالله ) . وي در تقرير لطايف تصوف‌، قدرت تفكر و تحليل نشان داد . چند رساله مختصر كه از او باقي است و از جمله شامل الصدق ، المسائل و شماري رساله منتشر نشده اوست ، او را در رديف جنيد و حكيم ترمذي از پايه گذاران آنچه علم الاشارات نام دارد ـ و همان تصوف علمي و بحثي است ـ قرار مي دهد. با آنكه در گرفتاري سختي كه در بغداد در اين ايام براي صوفيه پيدا شد و غلام الخليل از متشرعه صوفيه آنها را نزد خليفه به الحاد متهم كرد و به محكمه كشاند و وي نيز مثل جنيد خود را كنار كشيد ، تأثير اقوال اين استاد و شاگرد در تبيين حقايق تصوف قابل ملاحظه بود .

    ابوالحسين نوري كه برخلاف آنها در اين گرفتاري پايداري نشان داد و به محكمه قاضي هم رفت ، با وجود التزام به متابعت ظاهر شريعت ، گرايش گونه اي هم به سكر داشت و از اصحاب درد محسوب مي شد، چيزي كه مي تواند اوصاف شبلي از اصحاب جنيد را نيز تصوير كند . شبلي هم مانند ابن عطا در ماجراي حلاج با او توافق داشت ، اما برخلاف ابن عطا آن را اظهار نكرد. چنانكه ابوعبدالله خفيف، معروف به شيخ كبير هم كه از جمله متأخران ائمه صوفيه است ، با وجود تأييد حلاج ، در التزام صحو و اجتناب از طريقه اهل سكر باقي ماند .

  6. #66
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    در قرون وسطي البته طرق مختلف تصوف در اسپانيا و صقليه وجود داشت و اثري عظيم نيز از خود بر روي عرفان يهودي و مسيحي به جا گذاشت ، ليكن اين طرق مانند ديگر جوانب اسلام از قرن 16 م از بين رفت و وجود تصوف در آلباني و ساير بلاد بالكان نيز رابطه‌اي با اروپاي غربي نداشت . آشنايي با ادبيات صوفيانه در اروپاي غربي از قرن 18 م آغاز شد و در قرن 19 م گسترش يافت و تا به امروز به بسط دايرة نفوذ خود ادامه مي‌دهد . ولي گسترش طرق تصوف در غرب اروپا از دهة اول اين قرن و گرويدن گروهي معدود ، ولي صاحب نظر و متنفذ از اروپاييان به طريقة شاذليه آغاز مي‌شود و به تدريج طرق ديگر مانند چشتيه و سپس قادريه و نقشبنديه و در دهه‌هاي اخير برخي طرق ايراني مانند طريقة نعمت اللهي در خاك اروپاي غربي ريشه مي‌دوانند . گفتني است كه مكتب تفكر سنتي كه با نام رنه گنون ـ كه پايان عمر خود را در قاهره با نام اسلاميش عبدالواحد يحيي سپري كرد و در همانجا مدفون شد ـ عجين است ، ريشه‌اش در تعاليم شاذلي است و بزرگ‌ترين مدافعان اسلام سنتي در غرب مانند فريدهوف شووان و تيتوس بوركهارت و مارتين لينگز متعلق به همين شاخة معنوي هستند . در ساليان اخير گرويدن گروهي معتنابه از نويسندگان و متفكران و هنرمندان اروپايي به اسلام از طرق تصوف همچنان ادامه دارد و تفكر صوفيانه ـ مخصوصاً آنچه از بركت وجود ابن عربي و مولانا جلال الدين بلخي رومي سرچشمه مي‌گيرد ـ به صورت روز افزون ترجمه شده ، و مورد توجه است . در طي چند سال اخير شمار ترجمه و تحليلهاي عرفان ابن عربي و مكتب او مخصوصاً در فرانسه حيرت آور بوده است ، و در همين حال در انگلستان انجمن ابن عربي تاسيس شده است كه علاوه بر چاپ مجله‌اي كه به افكار اين عارف بزرگ اختصاص دارد ، كنفرانسهاي سالانه نيز پيرامون افكار و آثار او در اروپا و آمريكا منعقد مي‌سازد .
    توجه به آثار هنري صوفيانه نيز باب مهمي را براي آشنايي با معارف اسلامي و خود دين اسلام مي‌گشايد . علاوه بر شعر كه از عربي و فارسي به صورت روز افزون به زبانهاي اروپايي ترجمه مي‌شود ـ به نحوي كه در 1997 م آثار منظوم مولانا بيش از هر شاعر ديگر حتي شكسپير در آمريكا فروش رفته است ـ توجه زيادي به موسيقي عرفاني ايراني و عربي و تركي و هندي وجود دارد و حتي سماع مولويه مقامي والا در محافل هنري غرب به دست آورده است و همة اين تراوشهاي ذوقي و هنري ارتباطي مستقيم با اسلام دارد و يكي از بهترين وسيله‌هاي شناخت اسلام است و اين امر همان قدر در مورد آمريكا صدق مي‌كند كه در مورد اروپا .
    با تشکر
    در کل جهان اسلام مدیون عارفان و شاعران ایرانی است .

  7. #67
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض عرفان و رابطه آن با تصوف

    درباره عرفان هم كه در تداول امروز غالباً مرادف تصوف به كار مي رود و در قديم غالباً آن را تحت عنوان معرفت ، مرتبه اي از مراتب نهايات سلوك تلقي مي كرده‌اند، همچنان اقوال مشايخ بسيار مختلف است. تعريف جامع عرفان البته دشوار است ؛ آنچه در لسان صوفيه در كاربرد آن غلبه دارد ، استعمال عرفان در مقابل علم بحثي است. همچنين تباين با بحث و برهان كه اشتمال آن را بر مفهوم كشف و وجدان الزام مي كند ، غالباً در آنچه در آن باب گفته اند ، شايع است . در تعريف آن هم غالباً به تصريح يا به طور ضمني خاطرنشان شده است كه مراد از آن ، احاطه بر عين شي‌ء است، نه بر صورت شي‌ء كه علم در تعريف متداول عبارت از آن است. اشكالي كه در احاطه بر شي‌ء در تمام آنچه موضوع اين معرفت مي تواند بود، براي انسان هست ، به اينجا منجر شده است كه به وحدت عارف و معروف قائل شده‌اند. در اينجا جاي مقايسه اي نيز با قول جنيد ، « هوالعارف المعروف » ، وجود دارد ، هر چند در شرح اين قول هم گويند كه جنيد آن را به معني گفت ، نه به حقيقت ؛ از آنكه خداي را عارف گفتن روا باشد و عالم گفتن روا نباشد. اين سئوال هم به همين سبب بر اذهان گذشته است كه اگر عارف و معروف ذات پاك است ، پس « چه سودا بر سر يك مشت خاك است ». از قول حلاج نيز نقل كرده اند كه گفت : « معروف وراي اوهام است ، عارف با عرفان خود كيست ؟ ». با اين حال ، محققان گفته اند كه هر كس عرفان را براي عرفان برگزيند ، به چيز فاني دل بسته است ؛ فقط آن كس كه عرفان را براي معروف برگزيند ، به لجه وصول ، مجال خوض مي يابد.از اقوالي كه در تفاوت بين عالم و عارف تقرير كرده اند ، برمي آيد كه عرفان نه فقط در مقابل زهد اهل رسوم ، بلكه در مقابل علم اهل رسوم هم قرار دارد . از اين رو برخلاف علم اهل رسوم كه مبني بر طريقه برهان است و مقدمات آن از حس كه يك امر متعلق به متاع دنيا و امر جسماني حاصل مي شود ، علم اهل عرفان بر طريقه كشف و وجدان واقع است .
    برخلاف علم اهل رسوم كه به تمرين و ممارست عقلي احتياج دارد ، علم اهل عرفان به تزكيه و تصفيه و تخليه قلب نيازمند است، ام اين حال از طريق بحث و برهان كه علوم اهل رسم بدان متمسك مي شود ، به حاصل آن كه تجرد روح از متعلقات ، و حتي انسلاخ از بدن و آنچه حكما نضو جلباب و خلع بدن خوانده‌اند، دست نمي توان يافت ؛ در واقع كمال مطلوب اهل عرفان تشبه به حق است در تجرد از ماده. و از همين جاست كه حكماي اشراقي و اتباع « شيخ يوناني » ( >فلوطين ، پلوتينوس ) هم در حكمت خويش به تصوف در مفهوم مرادف يا لازم عرفان نزديك بوده اند و حتي بعضي از مشايخ صوفيه را كه در عين حال به عنوان عارف هم موصوف بوده اند ـ مثل بايزيد و حلاج و سهل تستري ـ در حكمت اشراقي ، حكماي واقعي خوانده اند. به هر حال ، بين تصوف و عرفان در نزد اهل تحقيق رابطه عموم و خصوص واقع است و تصوف اعم است ، هرچند در تداول عام كساني را هم كه به حال صوفي و عارف تشبه مي كنند ، به نام آنها مي خوانند ، اما نزد محققان بين آنها فرق است . اين متشبهان را در مقابل صوفي و عارف غالباً متصوف ( يا مستصوف ) و متعرف مي خوانند.

    تصوف و عرفان هرچند در تداول الفاظ متلازم يا متقارب به نظر مي رسند ، حقيقت آنها متمايز است . مي توان گفت آنها را بايد دو گونه يا دو جنبه متمايز از يك نوع حيات ديني تلقي كرد كه هر دو متضمن اعراض از متاع دنياست ، اما تصوف روي در عمل دارد و شامل مجاهده با نفس براي استمرار در اين اعراض است ، در صورتي كه عرفان روي در علم دارد و شامل اعتماد بر معطيات كشف و ذوق است . از آنچه حاصل برهان است ، اعراض دارد و قدماي مشايخ ( مثل بايزيد و حلاج ) و بعضي از متأخران آنها ( مثل مولانا و ابن عربي ) جامع هر دو معني بوده اند؛ هم به عنوان صوفي مطرح شده اند و هم به عنوان عارف .
    تحول مفهوم عرفان در ادبيات صوفيه و استمرار عادت بر حفظ رابطه و علاقة آن با تصوف رسمي موجب توسعهايي در استعمال اين لفظ شد كه از جهت بررسي سير مفهوم تصوف در تاريخ قابل ملاحظه است ؛ خاصه كه در اين تحول ، مفاهيم مربوط به عرفان محض بر احوال صوفيه بار شد و بعضي اقوال در باب عرفان ـ اما تحت عنوان معرفت كه نزد صوفيه تداول بيشتر داشت ـ به صوفيه و محققان اهل تصوف منسوب گشت . اين اقوال شامل پاره اي اوصاف در باب عرفان بود كه البته از تلقي خاص گويندگان از اين معاني حكايت مي كرد ؛ تعريف عرفان نبود ، اما مفهوم عرفان و تصوف هر دو را تدريجاً معروض تحول مي ساخت .

    از جمله آنكه بعضي محققان قوم تصوف را از مقوله اخلاق ، و عرفان ( معرفت ) را از مقوله علوم تلقي كردند؛ بعضي ديگر به عرفان علمي و عرفان كشفي قائل شدند و عرفان را مجرد عدم شهود ما سوي خواندند و در همين راستا بعضي عرفان را شامل علم بحثي و علم كشفي هر دو تلقي كردند. برخي عرفان در معني اخص ـ معرفت خداي تعالي ـ را صورت تفصيلي آنچه در علم به صورت اجمالي حاصل مي شود ، شمردند و بعضي آن را اخيرِ ادراكين و علم مسبوق به جهل شمردند، حصول عرفان را غالباً مؤدي به قدرت بر تصوف بر اشياء شمرده‌اند و بعضي گفته اند كه عارف به همت خود قادر به خلق موجود هم هست و با اين حال ، خاطرنشان كرده اند كه عارف واقعي را همان معرفت وي ، از تصرف در عالم مانع مي‌آيد.
    ازآنچه اكثر محققان در تفاوت تصوف و عرفان گفته اند ، برمي آيد كه بر وفق اصطلاح قوم ، تصوف ، اخراج ماسوي از حساب عمل، و عرفان ، اخراج ماسوي از حساب علم محسوب است و از همين تعريف اخير است كه قول وحدت عارف و معروف را اجتناب ناپذير يافته اند . اتصال والتزام تصوف رسمي با عرفان به معني اخص ، صوفيه را ملتزم به اقوالي كرده است كه جنبه نوافلاطوني و اشراقي دارد، يا لوازم آن تعاليم را به دنبال مي آورد ؛ از آن جمله است تجربه خلع بدن كه حكما آن را نضو جلباب ، و انسلاخ از نواسيت خوانده اند و آن عبارت است از رهايي از جسم در مدتي محدود كه به بعضي صوفيه مثل سعدالدين حموي ، شيخ حسن بلغاري و حتي به مولانا جلال الدين و به شيخ اوحدالدين كرماني منسوب است.

    همچنين آنچه ابن عربي درباب « ارض حقيقت » كه از بازمانده گِل آدم ساخته شده است، مي گويد و ورود به آن ارض را مشروط به انسلاخ از جسم مي داند، تمثيلي از همان تجربه نزد كاملان صوفيه است . اين تجربه در «‌اثولوجيا‌‌»‌ي مأخوذ از فلوطين و منسوب به ارسطو هم هست و در حكمه الاشراق و شروح آن هم آن را از شروط نيل به كمال در تجرد و تأله شمرده‌اند و بعضي آن را تعبيري از مقام « لي مع الله » حضرت نبوي خوانده‌اند. قول به موت قبل از موت هم در واقع مقدمه يا صورتي از آن است. نيل به هر دو امر نزد صوفيه ، مبني بر انسلاخ از جسمانيت و تعلقات آن است و آن را تروحن يا تروح خوانده اند و در تقرير مكتب ابن عربي ، ادريس نبي نمونه اتم مراتب آن محسوب است .
    به علاوه ، غرابتي كه در اقوال و احوال منقول از عارفان و از تصرفات آنها در اعيان كائنات است ، ضرورت اعتقاد به طور ماوراء عقل را بر آنها الزام كرده است كه غزالي در المنقذ و عين القضات در زبده الحقائق از آن ياد كرده اند و قول ابن سينا هم كه صدور نظير آن خوارق را از جانب عارفان قابل انكار نمي داند و آنها را در بقعه امكان مي‌گذارد، تأييدي ضمني بر اين معناست . طور ماوراء عقل چنانكه عين القضات هم تصريح دارد، «‌طور نبوت‌» است كه بدون عبور از « طور ولايت » بدان نمي توان رسيد؛ با اينهمه ، قبول آن بدان گونه كه صوفيه دعوي كرده اند ، از اشكال خالي نيست. به هر حال ، اينگونه مقولات به علاوه آنچه صوفيه در باب تجليات افعالي و صفاتي گفته‌اند ، و همچنين اقوال آنها در باب حضرات خمس و مسأله فيض اقدس و فيض مقدس كه از لوازم بحث وحدت وجود است ، نمونه مباحث نظريي است كه در عرفان بحثي مطرح است و شرح هر يك احتياج به بحثي جداگانه دارد.

    ذكر اين نكته هم لازم است كه قسمتي از ادبيات تعليمي صوفيه متأخر اختصاص به اينگونه مباحث دارد و در بعضي موارد كساني مانند صدرالدين شيرازي كه صوفيه يا مدعيان تصوف را با نظر تأييد ننگريسته اند ، از عارفان با لحن تأييد ياد كرده اند. اين نكته هم درخوريادآوري است كه صوفيه هم در مورد اسناد خرقه و هم در مورد مقامات عرفاني خويش ، امام علي (ع) را مرشد و پيشواي خود مي خوانند. آن حضرت را آدم اوليا خوانده اند و بعضي مشايخ ايشان گويند هركس از اوليا طريقه خود را به وي نرساند، قابل پيروي نيست و ابن ابي الحديد هم مي‌گويد تمام آنچه اهل ملت اسلام درباب عرفان گفته اند ، مأخوذ از آن حضرت است و او خود در عرفان به اقصي الغايات و ابعد النهايات رسيده بوده است. درباره رابطه تشيع با عرفان اقوال حيدر آملي در جامع الاسرار قابل توجه است.
    جالب است كه مقارن عهد مغول و بعد از آن برخي مشايخ صوفيه ، هم در اسناد خرقه و هم در اقوال تعليمي ، نسبت ارشاد خود را به امام علي بن ابيطالب (ع) مي رسانده اند ؛ از آن جمله اند : سلسله كبرويه همدانيه ، نوربخشيه ، ذهبيه و تعمه اللهيه . صوفيه خود را از طريق امامان (ع) پيرو طريقه آن حضرت مي خوانده اند‌؛ نيز بعضي مشايخ مولويه ، بكتاشيه و خلوتيه طريقه خود را به امام علي (ع) نسبت مي‌داده اند . سلسله اي به نام شمسيه ، منسوب به شمس تبريز خود را غلام علي مي خوانده‌اند و به اولاد او تولي نشان مي داده اند. بعضي از اين مشايخ امام علي (ع) را آدم اوليايي خوانده اند و تمام اولياي صوفيه را مستفيد از روحانيت آن حضرت مي شمرده اند ؛ علاءالدوله سمناني مدعي بود‌: هريك از اوليا و مشايخ كه نسبت طريقه خود را به وي نرساند ، قابل پيروي نيست ؛ و حسين خوارزمي خاطر نشان مي كرد كه آن حضرت را در حقايق و معارف سخناني است كه هيچ كس پيش از وي نگفته است و پس از وي نيز كسي مثل آن نياورده است.

    البته روايات مروي از امامان (‌ع) مؤيد ارتباط حضرت علي (ع) با طريقه نيست ، ليكن به نظر مي رسد كه شهرت انتساب بايزيد بسطامي به امام صادق (ع‌) ، شفيق بلخي به امام كاظم (ع‌) ، معروف بلخي به امام رضا (ع) و تصور تشيع حسن بصري و وجود سلسله‌هايي از صوفيه كه خود را به آن حضرت يا به كميل بن زياد نخعي از صحابه معروف امام (ع) منسوب مي داشته اند ، همچنين انتساب فتيان محترفه به سلمان فارسي از اركان اربعه ياران امام (ع) ، به علاوه لطايف عرفاني كه در آن ايام از امامان شيعه (ع) در افواه رايج بوده ، و موجب نزديك شدن تدريجي تصوف به تشيع ياد شده است ، از اسباب عمده اهتمام اين مشايخ در اسناد طريقه خويش به آن حضرت باشد. افزون بر اين‌، شهرت اقوالي چون آنچه امام (ع) در جواب سئوال ذعلب يماني ( نهج البلاغه ، خطبه 179 ) به بيان آورده است و همچنين نقل مكرر خبر كميل بن زياد در جوابي كه امام (ع) در باب سئوال معروف « ما الحقيقه » ، داده ( كه هرچند در نهج البلاغه نيست ، در اكثر مآخذ صوفيه اين عصر آمده است به احتمال قوي ممكن است از جمله انگيزه هايي باشد كه قوم را به سعي در انتساب خويش به ارشاد آن حضرت واداشته باشد .
    اما برخلاف دعوي صوفيه كه بعضي از قدماي مشايخ خود را مستفيد از معارف امامان شيعه ( ع ) خوانده اند و حتي بعضي از اكابر علماي شيعه ‍را به تصوف منسوب داشته‌اند، محققان علماي شيعه هرگونه ارتباط آنها را با امامان شيعه (ع) و هرگونه ارتباط اكابر شيعه را با طريقه صوفيه به شدت انكار كرده‌اند. با اينهمه ، رابطه تشيع و تصوف هرچه باشد ، تأثير تشيع در تصوف قابل انكار نيست و در اين باب شواهد و قراين بسيار در دست است. نشانه هايي از نفوذ تعاليم باطني و آراء اخوان الصفا هم در اولين شكل گيريهاي تصوف و عرفان اسلامي قابل رديابي است .

    باري ، عرفان كمال سلوك اهل تصوف در مقوله معرفت ، و حاصل تصوف تدقيق در جنبه نظري تصوف است و تحول آن هم در ضمن تاريخ تصوف مطرح مي شود و ترادف دو لفظ در عنوان اين مقاله نيز از همين باب است .

    زرين كوب ، عبد الحسين. ”مدخل اسلام“. دايره المعارف بزرگ اسلامي. زيرنظر كاظم موسوي بجنوردي . تهران : مركز دايره المعارف بزرگ اسلامي ، 1367- ، جلد 8 ، ص 470 ـ 468 * منبع :

  8. #68
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نگرشي بر تاريخ تصوف و عرفان

    تاريخ تصوف و عرفان در مسير تحول خويش چندين مرحله را پشت سرگذاشته است . در آغاز كار ، عمده سعي و تلاش در تصوف و عرفان بر آن بود كه در جريان مذاهب اسلامي براي خود جايي بازكند و در واقع براي تثبيت حق حيات خويش مي كوشيد . مرحله ديگر دوره اي بود كه با سعي در تلفيق بين طريقت خويش با شريعت كوشيد تا خود را از سوء ظن و اتهام كساني كه آن را يك جريان مخالف شرع وانمود مي كردند ، رها سازد و حتي بعضي فقها مثل ابوثور، ابوحنيفه ، شافعي و احمدبن حنبل را از سابقان طريقه خويش بنماياند . سرانجام ، آخرين مرحله سير آن ايجاد سلسله ها ، بناي خانقاههاي بزرگ و ايجاد آثار تعليمي و تمثيلي بديع و عالي بود كه در نهايت ، به سبب تكرار و تقليد مستمر و غلبه متشبهان و مترسمان، اعتبار خود را تدريجاً از دست داد ؛ اما ميراثي قابل ملاحظه در حيات جامعه اسلامي و در فرهنگ اسلامي باقي گذاشت كه دوران انتشار تصوف را يك دوران شكوفايي در معارف اسلامي نشان مي داد و هنوز اين ميراث به همين نظر نگريسته مي‌شود. البته جزئيات سير تحول آن در تاريخ ، حتي به نحو ايجاز و اجمال هم در اين طرح گنجايي ندارد . با اينهمه ، طرح بعضي جريانهاي عمده اين خط سير در طرح يك تصوير به هم پيوسته از مجموع اين جريان خالي از ضرورت نيست .

  9. #69
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض احمد خضرويه بلخي

    احمد پسر خضرويه بلخي از مشايخ بزرگ تصوف در قرن دوم و سوم هجري است. وي نيز اهل بلخ بوده و با ابوتراب نخبشي و حاتم اصم صحبت داشته و ابراهيم ادهم را ديده است. از معاصران بايزيد و ابوحفص حداد است. در سفر حج ابوحفض را در نيشابور و بايزيد را در بسطام زيارت کرده است. سال فوت او را 232 و 240 هجري نوشته اند. از سخنان اوست:

    خدا بطور کامل پيداست و اگر او را نمي بيني، کور هستي.

  10. #70
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جنيد نهاوندي

    ابوالقاسم جنيد، پسر محمد نهاوندي از مشايخ بزرگ تصوف در قرن سوم هجري است. وي در الهيات نيز تبحر داشته و براي نخستين بار به ايراد خطابه و بحث درباره تصوف پرداخته و به "تاج العارفين" و "استاد الطريقة" معروف شده است. تلاش او در تطبيق اصول تصوف با قواعد کتب و سنت اسلام شهرت دارد. مرگ او را به سال 297 يا 298 هجري در سن 91 سالگي در بغداد نوشته اند، ولي در مجمل فصيحي واقعه مرگش به سال 277 هجري ثبت شده است.

    از سخنان اوست:

    بالاترين خوشي تفکر درباره وحدت اوست. تصوف مي گويد که انسان بايد در خدا بميرد و با او بسر برد. صوفي بايد مانند زمين پايمال شده و يا ابر پر باران باشد. تصوف يعني گسيختن ارتباط از هر چيزي که غير از خداست. قسمت دروني صوفي خدا، و قسمت بيروني او انسانيت است.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •