امید حقیقی جز به خداوند نمیتوان داشت.
بقیه مگر کیستند و چیستند؟ مشتی موجودی که حتی نمیدانند چیستند، از کجا آمده اند، برای چه آمده اند، و سرانجام به کجا خواهند رفت. آیا به عدم خواهند پیوست یا چیز دیگر...
ریشهء بدبختی ما انسانها از همین توهم هاست... این نیازهای روانی که بخاطر نادانی خویش آنها را در جاهای نادرستی و به شکل های نادرستی میخواهیم ارضا کنیم... این است که مثلا یکی ناسیونالیست میشود، و امید به کشور و ملت خودش میبندد و از آنها حتی بصورت متعصبانه و غیرمنصفانه و بصورت بی پایه طرفداری میکند... همانند حکومت هیتلر و نازی ها که آلمانی را نژاد برتر میدانستند.
منشاء حقیقی امید، یعنی تنها منشاء ممکن برای آن، ماوراست... یعنی اینکه چیزی و هدفی و معنایی کاملا ورای این جهان مادی و وجود و زندگی های ما انسانها وجود داشته و دارد...
هرچه فکر کنیم ما انسانها هیچ هستیم... همیشه هیچ بودیم... دمی به این جهان چشم گشوده و تا دمی دیگر محو خواهیم شد... بعضی ها زودتر بعضی ها دیرتر. براستی برای چه باید تلاش کنیم و امید به چه چیزی ببندیم؟ خودمان یا این جهان مادی گذرا که تحت کنترل کافی ما نیست؟
در سطوح بالا، آدمی میفهمد و دیگر نیازی به آن امیدهای ساختگی و القاهای جمعی ندارد... بلکه درمی یابد که باید به چیزی فراتر از تمام اینها امید داشته باشد... چیزی که دارای منطق و انسجام و کمال حقیقی باشد... حتی اگر خیال باشد و غیرقابل اثبات... همان امید کلیشه ای که شما هم دم از آن میزنید، جز تصور و تلقین و خیال چیزی نیست... پس حداقل به چیزی باور داشته باشیم که شایسته باشد و کمال برتری باشد.