تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 27 اولاول ... 3456789101117 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #61
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 گل به صنوبر چه کرد روایت اول

    یکی بود یکی نبود. سوا خدا هیچکه نبود. در قدیم شخص ثروتمندی بود فقط یکدانه پسر داشت و چون خیلی علاقه به این پسر داشت به نوکرها و غلامان دستور داده بود باغی که متقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نکنند و او را توی باغ نبرند. تا اینکه پسر یواش یواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شکار می رفت از قضا روزی از در باغ عبورش افتاد به نوکر خودش گفت این باغ از کیست؟ نوکر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است. پسر تعجب کرد که چرا در این مدت از باغ خودشان دیدن نکرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست که اجازه دهد از باغ دیدن کند.
    مادرش گفت پدرت دستور داده که در این باغ گشوده نشود پسر اصرارش زیادتر شد و بنای داد و بیداد و گریه زاری را گذاشت. و از مادرش خواست که باید من به این باغ سر بزنم. عاقبت در غیاب پدر و مادرش در باغ را گشود و دید که باغ پر از میوه و جویبارهای فراوان است مثل بهشت عنبر سرشت. قدری تفرج و گردش کرد. گفت پدرم چرا تا حال باغی به این خوبی را به من نشان نداده که بهترین گردشگاه است و خیلی غصه مدت عقب افتاده را خورد که ناگهان آهوی خوش خط و خالی از جلو چشمش نمایان شد که خیلی جالب بود و توجهش را به خود جلب کرد و پسر در تعقیب آهو شتافت آهو بنای جست و خیز را گذاشت و پسر هم او را تعقیب کرد. آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقیب کرد تا بالاخره وارد قلعه شد. چرخی خورد دختر خوشگلی از جلد آهو خارج شد.





    پسر از دختر که از جلد آهو بیرون آمده بود خواستگاری کرد دختر دست پسر را گرفت و داخل زیر زمین های قلعه کرد و گفت:«اگر می خواهی به وصالم برسی شرط دارد اگر شرطم را پذیرفتی و جوابم را دادی زنت می شوم والا سرت از تن جدا خواهم کرد» بعد به اتاق دیگری هدایتش کرد. پسر متوجه شد که سرهای بریده در این اتاق زیاد است. گفت این سرهای بریده چیست؟ دختر گفت:«این ها تمام خواستگارهای من بوده اند و چون نتوانسته اند به سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده اند و حال اگر حاضر شوی شرطم را قبول کنی سؤال مطرح شود.»
    پسر چون عاشق و بیقرار دختر بود ناچار قبول کرد. دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه کرد و صنوبر به گل چه کرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت: یک هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم که عیال من هستی اگر نگفتم سرم را تقدیم خواهم کرد. دختر گفت:«مهلت دادم اما خیال نکنی که از چنگ من خلاص می شوی. اگر سر موعد جواب ندهی چنانچه ستاره شوی در آسمان باشی و اگر ماهی شوی ته دریا باشی دستگیر می شوی و سزای خود را خواهی دید» پسر از قلعه خارج شد و به فکر و اندیشه فرو رفت سرگردان رو به بیابان نهاد و شب را زیر درختی به روز رساند. خواب و بیدار بود که ناگهان سه کبوتر بالای درخت قرار گرفته یکی از کبوترها به دو کبوتر دیگر گفت:«خواهرها این پسر گرفتار عشق دختر پریزاد شده و دخترپریزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر این جوان بیدار باشد باید زود حرکت کند و راه راست را پیش بگیرد داخل شهر «گل» شود دکان قصابی جلو دروازۀ شهر است و آن دکان مال «گل» است.
    سگی جلو دکان با قلادۀ طلا مشغول پاسبانی است و در انتظار صاحب دکان که گل باشد مانده است. همین قدر که گل سرو کله اش نمایان می شود سگ را با عزت تمام داخل دکان می کند و مشغول پذیرائی از سگ و مشغول کاسبی می شود و عصر که شد با سگ به منزل می روند. این جوان بایستی هر طور شده و صاحب دکان هر شرطی بکند قبول کند و داخل منزل گل شود تا از سرگذشت گل و صنوبر آگاه شود.» پسر تمام حرفهای کبوتر را شنید و توکل بخدا روانه شهر شد. در بین راه به پیرمرد عابدی رسید و پس از سلام و احوالپرسی از پیرمرد عابد التماس دعا کرد و پیر روشن ضمیر پر مرغی از شال کمر خود خارج کرد و گفت:«ای جوان انشاء الله به مراد خود و دانستن سرگذشت گل و صنوبر خواهی رسید.
    هر جا و هر وقت درمانده و ناچار شدی این پر را آتش بزن مرغی تو را نجات خواهد داد» جوان از مرد عابد خیلی ممنون، روانه شهر شد. ناگاه چشمش به سگ پاکیزه ای افتاد که قلادۀ طلا و زنجیر طلا به گردن در دکانی پاس می دهد. جوان هم یک طرف دکان ایستاد و مشغول تماشا شد. اندکی بعد سر و کله قصاب صاحب دکان که همان گل باشد پیدا شد و سگ را بغل کرد و قدری او را نوازش کرد و بوسیدش و پشت پیشخوان دکان ایستاد و مشغول کاسبی شد. جوان هم در آنجا مشغول تماشا بود خلاصه غروب شد قصاب دکان خود را جمع آوری کرد و خواستند روانۀ منزل شوند.
    جوان غریب دنبال قصاب افتاد و براه ادامه داد. قصاب رو به جوان کرد و گفت:«چیزی می خواهی؟» پسر گفت:«بدان و آگاه باش که من غریب این شهرم جا و منزلی ندارم امشب مرا به منزل خود راه بده.» گفت:«ای جوان من کسی را به منزل خود راه نمیدهم اگر هم کسی را در منزل ببرم صبح سرش را خواهم برید. اگر به این شرط حاضری می توانی بخانۀ من بیایی.» پسر قبول کرد و به اتفاق به خانۀ قصاب آمدند و قصاب مشغول پذیرایی گرمی شد تا موقع شام رسید. قصاب سفره را پهن کرد سگ هم جلو سفره نشست. قصاب اول غذای مرتب و منظمی جلو سگ گذاشت و بعداً خود و جوان مشغول غذا خوردن شدند و پس از صرف شام قصاب باقی ماندۀ غذای سگ را توی بشقابی ریخت و بلند شد در صندوقخانۀ مقابل را باز کرد و قفسه بزرگی که در آن قفل بود باز کرد باقی ماندۀ غذای سگ را جلو زن زیبایی که در قفس زندانی بود گذاشت و مجدداً در قفسه را قفل کرد.

    پسر هم دارد تماشا می کند خیلی تعجب کرد که این زن بیچاره کیست و چرا زندانی شده و سگ چرا اینقدر مورد احترام و عزت قرار گرفته است قصاب هم پس از فارغ شدن مجدداً آمد و با جوان مشغول صحبت شدند. جوان گفت:«ای قصاب تو که مرا صبح خواهی کشت خواهش می کنم قصه این زن زیبا که در قفس است و این سگ که اینقدر مورد توجه و محبت تو قرار گرفته برای من که فقط تا صبح زنده هستم بازگو کن.»
    قصاب گفت:« از این راز منصرف شو که برای تو سودی ندارد.» از بسکه پسر التماس کرد قصاب راضی شد که قضایا را بگوید و پیش خود فکر کرد که این مهمان من است و صبح هم کشته خواهد شد پس خوب است دلش را نشکنم و سرگذشت را بگویم.» قصاب شروع کرد حرف زدن گفت:«ای جوان بدان و آگاه باش که اسم من گل است و اسم آن زن زیبا که در قفس هست صنوبر است. این زن را از چشم های خود بیشتر دوست دارم و هر چه می خواست از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برایش تهیه می کردم از هیچ نوع فداکاری در مقابل خواست هایش دریغ و مضایقه نکردم و این زن به من خیانت کرد. بعضی از دوستان و رفیقان که از موضوع با اطلاع بودند گاهی گوشه و کنایه می زدند ولی من تصور نمی کردم که این زن بمن خیانت کند زیرا هر چه خواست برایش مهیا می کردم. از اتفاق روزگار روزی سر زده داخل منزل شدم دیدم که این زن پدر سوخته با مردی است. از روی ناراحتی به آن شخص حمله کردم و با هم گلاویز شدیم. زن وقتی دید که ممکن است من به او فایق آیم به کمک او شتافت و نزدیک بود هلاک شوم که همین سگ باوفای من وارد شد و پای زن را به سختی مجروح کرد و پس از افتادن زن به کمک من شتافت که با مرد فاسد مشغول زد و خورد بودم و بالاخره شخص خائن را کشتم و جسدش را در چاه انداختم.
    از آن موقع تاکنون زن را در قفس زندانی کرده ام و پس ماندۀ غذای این سگ، خوراک آن صنوبر خانم است این بود سرگذشت من و حالا این سگ را از جان خود بیشتر دوست دارم و شب ها قفس زن را در پشت در خانه می گذارم که بجای سگ پاسبانی کند.» و قفس زن را آورد و پشت در اتاق گذاشت و رختخواب سگ را انداخت و سگ بخواب ناز فرو شد و مرد قصاب و جوان هم خوابیدند. صبح زود قصاب از خواب بیدار شد و جوان هم بلند شد و گفت آمادۀ کشتن شو. جوان رو به قصاب کرد و گفت:«اجازه بده نماز صبح را بخوانم. آنوقت من تسلیم تو هستم.» قصاب در خانه را قفل کرد و جوان توی حیاط آمد که وضو بگیرد و نماز بخواند پر مرغی که مرد عابد به او داده بود سوزاند که یکمرتبه سیمرغی نمودار شد و دست انداخت گریبان جوان را گرفت و به هوا بلند شد و جوان با صدای بلند از آقا گل قصاب بین زمین و آسمان خداحافظی کرد و قصاب از رازی که مدت ها در سینه پنهان کرده بود و به کسی اظهار نکرده بود پشیمان شد و انگشت حسرت و عبرت به دندان گرفت ولی افسوس که پشیمانی سودی ندارد.
    خلاصه سیمرغ به جوان گفت کجا خواهی رفت؟ جوان قلعه دختر پریزاد را نشان داد و سیمرغ هم در قلعه جوان را پیاده کرد و خداحافظی کرد و مجدداً پری به جوان داد که اگر وقتی لازم باشد بسوزان تا حاضر شوم و پسر داخل قلعه شد و دید که دختر پریزاد مشغول قدم زدن است و منتظر است پسر که داخل قلعۀ پریزاد شد دختر به استقبال شتافت به اتفاق داخل تالار شدند و ماجرای گل و صنوبر را نقل کرد. رنگ از رخسار دختر پرید زیرا شنیده بود که هر که سرگذشت گل و صنوبر را بگوید با او وفادار نخواهد شد. شب را باستراحت پرداختند پسر از دختر پریزاد پرسید حالا چه می گویی؟ دختر گفت:؟«من به عهد خود وفادارم و تسلیم خواهم شد» بعد سرگذشت جوانانی را که بدست او به قتل رسیده بودند برای جوان تعریف کرد و جوان با خود اندیشید که پدرش حق داشته که در باغ را قفل می کرد و از رفتن او به باغ مانع می شد تصمیم گرفت که انتقام جوانانی را که بدست این دختر سنگدل به قتل رسیده اند بگیرد. پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و جوان گفت:«از تو می خواهم که این دختر پریزاد را به هوا ببری و به کوه قاف پرتاب کنی که طعمۀ جانوران شود و انتقام خود را پس بدهد.» و سیمرغ هم اطاعت کرد و دختر را به درک اسفل السافلین رساند و خبر نابودی آهوی خوش خط و خال را و سرگذشت گل و صنوبر و صنوبر به گل چه کرد را برای پدر و مادرش تعریف کرد و همگی شاد و خرم شدند و در باغ را باز کردند و آنرا وقف گردشگاه عمومی کردند و پسر هم تا زنده بود از زنان گریزان بود و نفرت داشت و هر وقت پدر و مادرش می خواستند او را وادار به عروسی کردن کنند می گفت گل به صنوبر چه کرد؟

  2. #62
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض آبجى قورباغه

    در روزگاران خوب گذشته فقيرى بود که از بداقبالى يا شايد هم خوش‌اقبالى زن ساده‌لوحى و ابلهى نصيبش شده بود. يک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بريسد تا بلکه بشود با فروش نخ‌ها کمک خرجى براى دخل هميشه خالى خودشان پيدا کرده باشد. زن ابله همين که چشم شوهرش را دور ديد پشم‌ها را بغل زد و به آبگير نزديک خانه‌شان برد و خطاب به قورباغه‌هائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت ”سلام دختر خاله‌هاى عزيزم. بيائيد اين پشم‌ها را بگيريد و تا فردا همين دقيقه و ساعت همه را برايم دوک کنيد و بريسيد“. و بلافاصله تمام پشم‌ها را در آب ريخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغه‌ها رفت ديد آبگير خشک شده و از قورباغه‌ها هم خبرى نيست. زن به خيال اينکه دخترخاله قورباغه‌ها به او کلک زده و پشم‌ها را برده و فلنگشان را بسته‌اند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانه‌ى قورباغه‌ها به جان کف خشک آبگير افتاد. کند و کند تا اينکه خشک طلائى از زير خاک بيرون افتاد. زن در خيال خودش خطاب به قورباغه‌ها گفت: ديديد که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانه‌تان را خراب و داغان کردم. الان هم اين خشت را با خودم مى‌برم تا ديگر هيچ‌گاه نتوانيد لانه‌هايتان را دوباره بسازند.
    شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشه‌اى از حياط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مى‌رسيد بى‌کم و کاست براى شوهرش تعريف کرد. مرد خوشحال از يافتن خشت طلا به زنش گفت: پشم‌ها را برده‌اند فداى سرت. در عوض ما صاحب يک خشت طلا شده‌ايم که به مراتب از قيمت پشم‌ها بيشتر مى‌ارزد. وقتى رمضان آمد مى‌فروشيمش و به زخم زندگيمان مى‌زنيم.
    فرداى آن شب مرد دوره‌گرى که خرده‌ريزهائى مثل النگو گوشواره‌ى بدلى و... مى‌فروخت توى کوچه پيدا شد و زن ساده‌لوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چيست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنيدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جيغى کشيد و به داخل خانه پريد و فى‌الفور خشت طلا را بيرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ريز بى‌ارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.
    شب وقتى شوهر زن ابله را ديد که گوشواره و النگو به خودش آويخته با تعجب پرسيد اينها را از کجا آورده‌اى زن؟ زن با غرور هر چه تمام‌تر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد ديد حريف ابلهى اين زن نمى‌شود. پس او را زد و از خانه بيرون انداخت.
    زن رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسيد. گوشه‌اى کز کرد و ناگاه صداى ميو ميوى گربه‌اى را شنيد.
    زن ساده‌لوح گفت: ”پيشت گربه‌ى فضول. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه‌اش برگردم ولى کور خوانده. من ديگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت“ و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: ”اى سگ فضول مى‌دانم که شوهرم تو را به‌دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من ديگر قدم به آن ماتم‌سرا نخواهم گذاشت“. در اين حيص و بيص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مى‌گذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را نااميد نمى‌کنم. بفرما برويم. افسار شتر را به‌دست گرفت و به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از ديدن شتر و محموله‌ى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حياط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. ديد که به‌به. عجب تحفه‌ى خداداده‌اى برايش رسيده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو اين شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چاله‌اى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زير خاک دفن کنرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد.
    از آن‌طرف هم شاه ناراحت از اينکه آن همه ثروت از دستش بيرون رفته، پيرزنى را مأمور کرد که در کوچه‌هاى شهر دوره بيفتد و به بهانهٔ اينکه دخترش ويار گوشت شتر دارد به در خانه‌هاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسيله پيدا کند. پيرزن وقتى به خانه‌ى زن ابله رسيد و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسه‌اى بزرگ از قورمه‌اى گوشت شتر پر کرد و به‌دست پيرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمينان نداشت دم به ساعت به خانه مى‌آمد و سر و گوشى آب مى‌داد. در اين نوبت سر بزنگاه رسيد و قبل از اينکه پيرزن پا از خانه‌شان بيرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت.
    شاه که ديد خبرى از پيرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانه‌ى زن ابله رسيدند.
    مأمور از زن پرسيد: ”پيرزنى به اين شکل و شمايل را نديده؟“ گفت چرا ديده‌ام. اما شوهرم او را توى چاه انداختم“.
    مأموران از زن پرسيدند ”گوشت شتر چي، داريد؟“ زن گفت داريم. آنها هم بى‌معطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چيز را منکر شد و به شاه عرض کرد:
    قربان زن من ديوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمى‌کنيد کسى را با من بفرستيد تا به شما ثابت کنم.
    شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: ”ببينم پشم‌هائى را که برايت خريده بودم چکار کردي؟“
    زن خنده‌اى کرد و گفت: ”به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برايم بريسد ولى او پشم‌ها را برداشت و فرار کرد“.
    مرد دوباره پرسيد: ”خشت طلا را چه کردي؟“
    زن گفت: ”به رمضان دادم و اين النگوها را گرفتم“.
    مرد مجدداً پرسيد: ”آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم“.
    زن اخمى کرد و جواب داد: ”عوعو خانم و باجى ميو ميو و خاله خانم شتر“.
    مرد رو به مأموران کرد و گفت: ”ملاحظه فرموديد قربان، حالا صبر کنيد اين يک چشمه را هم ببينيد تا بيشتر به کارهاى زن من ايمان بياوريد“.
    بعد رو به زنش کرد و گفت:
    ”خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغه‌خانه مى‌روم تو مواظب در خانه باش“.
    زن گفت: ”اى به چشم“. وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغه‌خانه انتظارشان را مى‌کشيد زن را ديدند که در خانه را به دوش گرفته و نفس‌نفس‌زنان مى‌آيد.
    مرد از او پرسيد: ”اى زن کم‌عقل چرا لنگه در حياط را به دوش گرفته‌اي؟“
    زن جواب داد: ”مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشت‌ها و وسايل زندگيمان را زير خاک قايم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حياط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببينم سرنوشت به کجا مى‌کشد؟“
    شاه با شنيدن اين حرف‌ها قاه قاه خنديد و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به ديوانگى زن يقين پيدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بيرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن ديوانه را رها کرد و به ديار ديگرى رفت و سال‌ها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد.

  3. #63
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض آب حيات و بختک

    مى‌گويند اسکندر که بر عالم حکم مى‌کرد، شنيد که آب حيات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاويدان مى‌کند. عزم کرد که آب حيات را به‌دست بياورد. با سپاه بسيار به‌سمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بيشتر لشکريان او در راه تلف شدند تا به دهانهٔ غار رسيد. هر چه کوشش کردند اسب‌ها به غار نرفتند زيرا تاريک بود و مى‌ترسيدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا اين که به سراغ پدر پير خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود. پير گفت: ”ماديان‌ها را جلو بکشيد تا اسب‌ها به‌دنبال آنها بروند“. همين کار را کردند و نتيجه داد. اسکندر گفت: ”بى‌پير مرو به ظلمات - گرچه اسکندر زماني“ بعد از رسيدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حيات نمايان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و به‌دوش خود آويخت و به‌همان طريق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعى رسيدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمى‌بايست زمين بگذارد که مبادا اثر آن از بين برود، آن‌را به درختى آويخت. غلام سياه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند. غلام بيچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد.
    کلاغى که از آنجا مى‌گذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آن‌را سوراخ کرد و آب حيات گران‌قيمت‌ را به زمين ريخت. غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و به‌صورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوان‌ها مى‌افتد اما چون دماغ او بريده نمى‌تواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوان‌ها نبايد توى اطاق‌ها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مى‌گيرد. خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد. ولى اسکندر حريص، هيچ‌چيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.

  4. #64
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    بزرگي گويد: مرا همسايه اي بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامي كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه

    رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و از

    براي حق همسايگي، ساعتي بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وي رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،

    خوابي بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همي خراميدي، تاجي مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر.

    با او گفتم: ملك تعالي با تو چه كرد؟

    گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتي نبود كه از سبب رحمت بودي و لكن مرا چون

    در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاي آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتي بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،

    مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتي تمام تا مرا عذاب كنند .



    خطاب آمد كه: ساعتي ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.

    ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمي گردد، چه

    فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را در

    پيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفي آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.

  5. #65
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 گل به صنوبر چه کرد / روایت دوم

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود روزی بود روزگاری بود پیرمردی بود سه تا پسر داشت پسران او هر روز به شکار می رفتند یک روز پیرمرد پسرهاش را صدا کرد و گفت: فرزندان! من میخواهم به شما نصیحتی بکنم گفتند چه نصیحتی داری بگو. پیرمرد کوهی را به آنها نشان داد و گفت بعد از مرگ من برای شکار به این کوه نروید.
    پسران نصیحت و وصیت پدر را قبول کردند تا روزی که پیرمرد از این دنیا چشم پوشید و فرزندانش تنها ماندند مدتها گذشت پسر بزرگتر روزی به برادرانش گفت: بیائید برای شکار به کوه برویم برادر کوچک گفت ای برادر مگر نصیحت پدرمان را از یاد برده ای؟ خلاصه هر چقدر برادر کوچکتر التماس کرد برادر بزرگتر قانع نشد و حرف او را قبول نکرد و برادر بزرگ روزی عده ای از دوستان و آشنایان خود را جمع کرد که برای شکار به آن کوه بروند. برادر بزرگتر با یاران خود به کوه رفتند موقعی که به کوه رسیدند دیدند یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری هم در دست دارد و به سرعت به طرفشان می آید وقتی که نزدیک آنها رسید بدون اینکه حرفی بزند دست به شمشیر برد و همه را کشت و دوباره به میان کوه رفت، غروب که شد دو برادر کوچکتر دیدند که برادر بزرگترشان از کوه برنگشت. دو برادر نمیدانستند چه کنند شب گذشت فردای آنروز صبح برادر میانی به برادر کوچک گفت: حتماً بلائی به سر برادرمان و همراهانش آمده است بیا به کوه برویم ببینیم آنجا چه خبر است برادر کوچکتر که ملک محمد نام داشت و خیلی دانا و تیزهوش و پر زور بود گفت: من که نمی آیم اگر خودت میروی برو برادر میانی هم مثل برادر بزرگتر عده ای را جمع کرد و با خودش به کوه برد. موقعی که به کوه رسیدند دیدند که همه هلاک شده اند و مرده اند در این هنگام دیدند که یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری در دست از کوه سرازیر شده است و با عجله و شتاب به طرفشان می آید.
    این سوار موقعی که به آنها رسید این بار هم این عده را کشت و نعش همه آنها را به زمین انداخت. غروب که شد ملک محمد دید از این برادر هم خبری نشده دلتنگ شد، اسبش را زین کرد و سوار شد و بطرف کوه رفت تا به پای کوه رسید دید که دو برادر و همراهانش همه کشته شده اند همینکه چشمش به آنها افتاد فوری برگشت موقعی که بخانه رسید نجاری را آورد و به نجار گفت ای نجار از تو میخواهم مجسمه آدمی را از چوب برای من درست کنی نجار قبول کرد و یک مجسمه چوبی را برداشت و سوار شد روی اسبش و بطرف کوه تاخت و هنوز شب نشده بود که به کوه رسید مجسمه را از اسب پائین آورد و آنرا پهلوی کشته ها گذاشت و خودش هم در آن حوالی توی یک گودال پنهان شد صبح که شد همان سبز سوار از کوه سرازیر شد تا رسید به مجسمه دید که چوب است، کاری نداشت، فوری برگشت.
    ملک محمد هم پنهانی و آرام آرام به دنبال او رفت، رفتند و رفتند تا رسیدند به کمر سختی که هیچ راهی در آن نبود. ملک محمد دید که سبز سوار وردی خواند و توی کمر غاری دهن باز کرد و سبز سوار داخل غار رفت. ملک محمد هم پشت سرش، دید که در غار به هم آمد و چسبید اما در جلو روشنائی به چشم می آمد هر چه در آن غار راه رفتند پایانی نداشت. سبز سوار هم از نظر ملک محمد غایب شد ملک محمد رفت و رفت تا رسید به سرزمینی دیگر، تشنگی و گرسنگی ملک محمد را به امان آورده بود و مرد دهقانی را دید که شخم میزند صدا زد ای مرد نان نداری؟ مرد دهقان بدون اینکه حرفی بزند آرام با دست اشاره کرد که بیا. ملک محمد که اوقاتش تلخ بود با صدای بلند گفت: ای مرد با تو هستم نان نداری؟ مرد دوید و گفت قربانت شوم در این بیشه دو تا شیر درنده هست اگر بلند حرف بزنی هر دوتامان را الآن می خورند ملک محمد گفت من خیلی گرسنه ام تو برو خانه نانی برایم بیاور من هم از عوض تو شخم میزنم تا بیائی.
    مرد دهقان قبول کرد و به خانه رفت تا برای ملک محمد نان بیاورد در این میان ملک محمد مرتب مشغول شخم زدن بود و با صدای بلند گاوها را میراند و شخم میزد.
    شیرها از توی بیشه صدای ملک محمد را شنیدند و غران به طرف ملک محمد آمدند و حمله کردند ملک محمد با شجاعت و دلیری هر دو شیر را گرفت و بجای دو گاو آنها را بست و شروع کرد به شخم زدن و آن دو گاو را که شخم میزدند آزاد کرد تا بچرند و استراحت کنند موقعی که مرد دهقان داشت از خانه برمیگشت گاوها را از دور دید بخیال اینکه همان دو شیر درنده هستند از دور صدا زد و گفت ای مرد بیا نان هایت را ببر که من رفتم بیچاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه خودش موقعی که به خانه رسید تب لرزه گرفت ملک محمد هم شیرها را قسم داد که هیچ آزاری به کسی نرسانند شیرها هم قسم یاد کردند که از آن پس کاری به کار کسی نداشته باشند ملک محمد آنها را آزاد کرد و گاوهای مرد دهقان را جلو انداخت اما نمیدانست که خانه مرد کجاست.
    ناچار گاوها را میراند تا ببیند سرانجام گاوها او را به کجا خواهند برد همینطور آرام آرام قدم برمیداشت و دنبال گاوها میرفت تا گاوها به خانه ای رسیدند که فکر کرد همان مرد دهقان باشد گاوها وارد خانه شدند ملک محمد هم بدنبالشان. ملک محمد زنی را در آن خانه دید نشسته پرسید مادر این گاوها مال شما هستند؟ زن جواب داد بله. ملک محمد مردی را که زیر لحاف خوابیده پرسید چرا این مرد خوابیده است؟ گفت این مرد ناخوش است ملک محمد گفت من اینجا نشسته ام کمی آب به من بده آن زن رفت کمی آب کثیف آورد و به او داد ملک محمد گفت مادر اینکه آب نیست زن گفت والله در این شهر آب خوبی نیست پرسید چرا زن جواب داد آن شهر ما از چاهی است که در آن چاه ماهی بسیار بزرگی هست که جلوی آب را گرفته نمیگذارد آب کافی برای ما بیاید ما در هر هفته باید یک دختر و لاشۀ گاو میشی پخته بدختر بدهیم تا دختر خودش را با گوشت گاومیش در دهان ماهی بیاندازد تا او بگذرد کمی آب برای ما بیاید. فردا هم باید دختر پادشاه این شهر را به ماهی بدهند که بگذارد آب برای مردم شهر بیاید. ملک محمد گفت امشب جائی به من بدهید و فردا راهی را که دختر از آن میرود به من نشان بدهید.
    خلاصه جائی به او داد. فردا راه را به او نشان دادند ملک محمد سر راه را گرفت دید که دختری یک طبق گوشت پخته بسر گذاشته و گریان می آید تا به نزد او رسید ملک محمد گفت ای دختر این گوشتها را به زمین بگذار تا من از آن سیر بخورم تا به عوض تو من خودم را در دهان ماهی بیاندازم دختر حرف ملک محمد را قبول کرد گوشتها را زمین گذاشت.
    ملک محمد از گوشت ها سیر خورد و گفت حالا بیا چاه را به من نشان بده. هر دو با هم رفتند تا سر چاه رسیدند دختر چاه را به او نشان داد و ملک محمد با شمشیر سر چاه ایستاد تا ماهی سرش را از چاه بیرون آورد دست به شمشیر برد و او را دو نیم کرد.





    آب چاه مثل چشمه جوشان بالا آمد و مثل سیل خروشان سرازیر شد و نصفی از شهر را آب گرفت. مردم فوراً این خبر را به پادشاه رساندند. پادشاه تاج شاهی را از سر خودش برداشت و گفت ای مرد دلیر تو شاه باش و من وزیر دخترم را هم به تو میدهم. اما ملک محمد قبول نکرد پادشاه گفت هر چه بخواهی بتو میدهم ملک محمد گفت من هیچ چیزی از تو نمی خواهم من آدم سرزمین دیگری هستم به هر وسیله که شده مرا به سرزمین خودم برسان.
    پادشاه قدری فکر کرد و گفت برو در فلان کوه که سیمرغ در آنجا در شاخه درختی لانه ساخته در پای آن درخت بخواب وقتی که سیمرغ آمد هر چه برای تو قسم بخورد که مطلب ترا حاصل میکنم تو از خواب بلند نشو تا بگوید به شیر مادر و به رنج پدر هر مطلبی که داری برآورده می کنم. ملک محمد گفت من که جای آن درخت را بلد نیستم پادشاه فوراً یکنفر بلدچی همراه او روانه کرد که درخت سیمرغ را به او نشان بدهد و هر دو بطرف درختی که لانه سیمرغ در آن بود براه افتادند تا به آن درخت رسیدند بلدچی درخت را به ملک محمد نشان داد ملک محمد دید که سیمرغ در لانه نیست نگاهی به درخت کرد دید اژدهای سیاهی خودش را از درخت بالا کشیده و جوجه های سیمرغ از ترس به جیک جیک در آمده اند ملک محمد شستش خبردار شد که اژدها قصد جان جوجه های سیمرغ را دارد. شمشیر را کشید اژدها را دو نیم کرد نیمه ای از اژدها را به بچه های سیمرغ داد و نصف دیگرش را برای مادرشان کنار گذاشت و در پای آن درخت خوابید وقتی که سیمرغ آمد دید که یکنفر خوابیده با خودش فکر کرد که همین است که هر سال جوجه هاش را میخورد سنگ بزرگی را برداشت و میخواست که او را در همان جا در خواب بکشد جوجه ها فریاد زدند مادر مادر این جوان ما را از مرگ نجات داده است. سیمرغ گفت شما را از دست چی نجات داده؟ بچه های سیمرغ مار (اژدها) را به او نشان دادند و گفتند این مار میخواست ما را بخورد که این جوان بموقع سر رسید و او را با شمشیر کشت و دو نصف کرد نصفش را به ما داد و و نصف دیگرش را برای تو کنار گذاشته است سیمرغ نصفه اژدها را خورد و به بالای سر جوان آمد و بالهایش را بر روی او کشید تا خوب بخوابد پس از مدت کوتاهی سیمرغ قسم یاد کرد و گفت ای جوان برخیز هر مطلبی که داری بگو تا برآورده کنم ملک محمد از خواب برنخاست سیمرغ گفت به شیر مادر به رنج پدر هر چه که میخواهی برایت انجام میدهم ملک محمد وقتی شنید که سیمرغ قسم یاد کرد برخاست درد دل و شرح حال خودش را برای سیمرغ تعریف کرد سیمرغ گفت ای جوان تو نمی توانی آن شخص که برادران ترا کشته بکشی جوان گفت تو مرا به آنجا ببر تا من انتقام خون برادرانم را بگیرم یا اینکه منهم مثل برادرانم کشته شوم سیمرغ گفت بردن تو به آنجا بسیار مشکل است گفت چرا مشکل است سیمرغ گفت برای رفتن به آنجا یک لاشۀ گاومیش با چهل مشک آب لازم است که بایستی همه اینها را آماده کنی تا در دهان من بیندازی تا من ترا به آنجا برسانم ملک محمد گفت هر چه بگوئی من میاورم و از سیمرغ اجازه خواست که برای تهیه آن برود فوری برگشت آمد پیش پادشاه و جریان را گفت پادشاه فوری امر کرد تا همه آنها را آماده کنند همه چیز آماده شد پادشاه چند نفر را به کمک او فرستاد تا به نزد سیمرغ برسانند همراهان چیزهائی را که لازم بود پیش سیمرغ رساندند سیمرغ گفت همه را روی بالهای من محکم ببند و تو هم ای ملک محمد روی بالم بنشین، بعد هم گفت وقتی که من گفتم آب تو گوشت بده وقتی گفتم گوشت آب بده. خلاصه سیمرغ به آسمان پرواز کرد و رفتند.
    سیمرغ پرواز کرد و پرواز کرد فرسنگها و فرسنگها راه رفتند کوهها و دشتها را زیر پا گذاشتند که سیمرغ تمام گوشت گاومیش را خورده بود و دیگر گوشتی نمانده بود که ناگاه سیمرغ آب بده چون دیگر گوشت نبود ملک محمد کمی از گوشت ران پای خودش را برید و در دهان سیمرغ انداخت سیمرغ دید که بدمزه است دانست که از گوشت ملک محمد است آنرا زیر زبانش گذاشت و نخورد. موقعی که به مقصد رسیدند و سیمرغ بزمین نشست به ملک محمد گفت: راه برو ببینم چطور راه میروی سیمرغ دید که ملک محمد لنگ لنگان راه میرود. سیمرغ گوشت را از زیر زبانش درآورد و آب دهانش را به آن مالیده و خوب خیس کرد و روی زخم ران پای ملک محمد گذاشت پای ملک محمد فوری خوب شد سیمرغ مقداری از پرهایش را کند و به ملک محمد داد و گفت هر وقت گرفتاری داشتی یکی از این پرها را بسوزان من فوری حاضر میشوم. سیمرغ خداحافظی کرد و بطرف لانه خودش برگشت.
    ملک محمد تنها راه افتاد تا رسید به قلعه ای در آن قلعه همان کسی که برادران او را کشته بود زندگی میکرد ملک محمد هر چه به دور آن قلعه گشت تا راهی پیدا کند و وارد قلعه بشود راهی پیدا نکرد و کسی را هم ندید ناچار شد که کمندش را به بالای دیواره قلعه بیندازد تا بتواند وارد قلعه شود. کمندش را به دیوارۀ قلعه انداخت و از دیوار بالا رفت و وارد قلعه شد در داخل قلعه هر چه گشت کسی را ندید آمد و خودش را در پشت صندوقی پنهان کرد ناگاه دید که آن شخص سبز سوار مثل کبوتری از هوا وارد قلعه شد و مشغول غذا خوردن شد ملک محمد فکری کرد گفت اگر شمشیر را به طرف او پرت کنم میترسم که به او بخورد و اگر به گردن او بپرم میترسم که زورش را نداشته باشم دوباره کمی پیش خودش فکر کرد که میپرم به گردنش پناه بر خدا.
    کمی ایستاد بعد پرید و گردنش را گرفت ملک محمد هر چه کرد کاری از دستش برنیامد دیگر خسته شده بود نعره ای از دل کشید و گفت یا علی مدد بده عل علیه السلام به او مدد داد. ملک محمد او را به زمین زد و شمشیر از کمر کشید و خواست که او را بکشد نگاهی به صورتش کرد دید نقاب دارد نقاب را برداشت دید که او یک زن است زن گفت ای ملک محمد میدانم که تو برای خونخواهی برادرانت به اینجا آمده ای برادرانت را من کشته ام اما تو مرا نکش من قسم میخورم که زن تو بشوم من دختر شاه پریانم. ملک محمد فوری تیر عشق او را خورد و قبول کرد و او را قسم داد و از روی سینه اش بلند شد. آن پری هم فوری خودش را به عقد ملک محمد درآورد و از جان و دل یکدیگر را دوست می داشتند تا مدتها گذشت یک روز پری گفت ملک محمد من یک دشمن دارم که او عاشق من است بارها به سراغ من آمده و من دل به او نمیدهم او یک دیو است بنام دیو افسون من حالا به عقد آدمیزاد درآمده ام تو نباید مرا هیچوقت تنها بگذاری. می ترسم که مرا ببرد.
    ملک محمد با شنیدن این حرف دیگر لحظه ای پری را تنها نمی گذاشت همیشه هر جا میرفتند با هم بودند روزی از روزها که ملک محمد و پری هر دو در خانه بودند ملک محمد خوابش گرفته بود پری هم لب حوض رفت که گیسوانش را شانه بزند همینطور که داشت موهایش را شانه میزد ناگهان نره دیو مثل یک عقاب از بالا فرود آمد و پری را به چنگ گرفت و همراه خودش برد وقتی ملک محمد از خواب بیدار شد دیو اثری از پری نیست خیلی نگران شد و فهمید که دیو او را دزدیده است به یاد سیمرغ افتاد یک پر از پرهائیکه سیمرغ داده بود درآورد و سوزاند فوری سیمرغ حاضر شد ملک محمد غصه و درد حال خودش را این بار هم به سیمرغ گفت و از او چاره جوئی خواست سیمرغ گفت تو نمیتوانی او را به دست بیاوری ملک محمد گفت اگر در زیر زمین هم پنهان شده باشد پری را از او میگیرم سیمرغ دید که ملک محمد پریشان است و دست بردار نیست دریائی را به او نشان داد و گفت ملک محمد برو لب آن دریا سنگ بزرگی در آنجاست بگو ای سنگ اگر گفت بله بگو من اسب هشت پا را میخواهم اگر گفت اسب شش پا را ببر قبول نکن ملک محمد حرف سیمرغ را به گوش گرفت و از سیمرغ خداحافظی گرفت و آمد لب دریا و بر سر سنگ رسید گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت اسب هشت پا حاضر نیست اسب شش پا را ببر ملک محمد گفت اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را به او داد و سوار شد و رفت تا به خانۀ نره دیو رسید دید که دیو در خواب است آهسته به دختر (پری) گفت بیا سوار شو تا زودتر از اینجا برویم پری گفت چه اسبی آورده ای گفت اسب شش پا را آورده ام گفت برگرد اسب هشت پا را بیاورد اگر با این اسب برویم دیو در بین راه به ما میرسد و تو را میکشد و مرا دوباره می برد ملک محمد اصرار کرد که سوار همین اسب شش پا بشوند و بروند پری آمد پشت ملک محمد سوار اسب شش پا شدند و حرکت کردند و رفتند تا به لب دریا رسیدند دیدند که دیو مثل باد صرصر با شتاب می آید دیو رسید هر دو را گرفت و به هوا برد و گفت ای ملک محمد ترا به کوه بزنم یا به دریا بیاندازم ملک محمد دانست که حرف دیو وارونه (چپ) است برای همین گفت مرا به کوه بینداز دیو او را به دریا انداخت ملک محمد با هزار بدبختی و ناراحتی از آب دریا بیرون آمد و روز بعد رفت بر سر آن سنگ و گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت حاضر است ملک محمد فوری سوار بر اسب شد و رفت دید این بار هم دیو در خواب است و سرش را روز زانوی پری گذاشته است پری گفت ای ملک محمد باز هم آمدی ملک محمد جواب داد این دفعه اسب هشت پا را آورده ام بیا سوار شو برویم پری آمد و سوار شدند و هر دو رفتند نره دیو از خواب بلند شد و به دنبال آنها افتاد اما هر چه کرد به آنها نرسید ملک محمد با پری هر دو به خانه خودشان آمدند و دیو دیگر نتوانست پری را ببرد. ملک محمد با پری مدتها از عمر خود را به خوشی در کنار هم گذراندند روزی پری به ملک محمد گفت وقتی که دیدی یک نفر ریش سفید با الاغی سفید رنگ و تابوتی بر پشت الاغ اینجا آمد باید بدانی که عمر من تمام است. ملک محمد از این حرف خیلی افسرده و غمگین شد هر روز فکری به سرش میزد آیا این حرف درست است یا نه؟ تا مدتی از این ماجرا گذشت اما یک روز دید مرد ریش سفیدی با الاغ سفید رنگی با یک تابوت از در خانه وارد شد ملک محمد یکمرتبه دید که پری بی جان به روی زمین افتاد آن مرد ریش سفید بدون آنکه حرفی بزند پری را در داخل تابوت گذاشت و آنرا به پشت الاغ بست و رفت ملک محمد فریادی از دل کشید و گریه زاری کرد تا سه شبانه روز غذای او فقط گریه و زاری بود بعد از سه شبانه روز ملک محمد یک پر دیگر از سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد ملک محمد جریان را برای سیمرغ گفت. سیمرغ گفت ای ملک محمد آن مرد ریش سفید پدر پری و شاه پریان بوده اگر چه در نظر تو پری مرده ولی او هنوز زنده است و نمرده او را به سرزمین پریان برده اند دیگر او از دست تو رفته و از اینجا تا سرزمین پریان هفتاد هزار سال راه است تو دیگر نمیتوانی دنبال او بروی ملک محمد ناراحت و افسرده گفت به خدا قسم از او دست بردار نیستم باید به من کمک کنی سیمرغ راه را به او نشان داد. ملک محمد راه را در پیش گرفته شبانه روز راه میرفت در روز اول در بین راه دید سه نره دیو جلو او را گرفته با گرز یکدیگر را میزنند و هر یک از آنها میگوید مال من است. ملک محمد خیال کرد که بر سر جان او بازی میکنند دیوها تا او را دیدند خندیدند که عجب صبحانه ای برای ما حاضر شده است یکی از آنها گفت آدمیزاد اینها را برای ما تقسیم کن تا بعد ترا بخوریم ملک محمد پرسید اینها چه هستند؟ گفتند اینها قالیچه حضرت سلیمان داود و یک کلاه غور و یک تیر کمان هستند ملک محمد گفت اینها به چه دردی میخورند؟ گفتند این قالیچه وقتی یکی روی آن بنشیند بگوید ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا در فلان جا حاضر کن فوری او را در هر جا که بخواهد حاضر میکند این کلاه هم کلاه غور است که هر کس بسر بگذارد از نظر همه غایب میشود این تیر و کمان هم صد فرسنگ به هوا برد دارد ملک محمد گفت حالا من که آدمیزاد هستم و کم زورم تیری با این تیر کمان می اندازم هر کدام از شما آنرا زودتر برای من آورد همه مال او هستند این را سه دیو قبول کردند و ملک محمد تیری در کمان گذاشت و با قدرت هر چه تمام تر آنرا رها کرد. دیوها بدنبال تیر دویدند ملک محمد فوری بر روی قالیچه نشست و غور را به سر گذاشت و تیر کمان را به کمر بست و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا به نزد پری برسان. قالیچه او را فوراً دم در خانه دختر شاه پریان حاضر کرد. دیوها وقتی برگشتند نشانی از آدمیزاد نیافتند ملک محمد در آنجا چند روزی نزد دختر شاه پریان بود اما پدر دختر خبر نداشت دختر گفت: ملک محمد من دیگر در عقد تو نیستم ملک محمد گفت پس چه کنم که ترا دوباره به عقد خودم درآورم؟ جواب داد پدرم اسبی دارد که توی طویله است و زین کرده حاضر است صبح زود برو سوار آن بشو و در جلو خانه سوار بازی کن پدرم بیرون میآید اگر حرف خوبی به تو گفت بدان که مرا به تو میدهد اما اگر حرف بدی زد دیگر پیش من نیا که مرا به تو نمیدهد فرار کن و برو ملک محمد هم قبول کرد و صبح زود رفت اسب را از طویله بیرون آورد و سوار شد و شروع به اسب سواری کرد پدر پری بیرون آمد تا چشمش به او افتاد گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد.
    ملک محمد اسب را به طویله برد و رفت پیش پری، پری از او پرسید پدرم چه گفت جواب داد پدرت به من گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد خاطر جمع باش.
    پری گفت من به عقد تو درمیآیم خلاصه پدر پری دخترش را به ملک محمد داد و با هم عروسی کردند تا مدتی در آنجا گذشت یک روز اقوام و خویشان پدر دختر آمدند گفتند که تو دخترت را به یکنفر آدمیزاد داده ای ما که خویشان توایم و به فرمان تو هستیم چرا به ما ندادی؟ شاه پریان گفت شما چرا زودتر نیامدید حالا دیگر چکار کنم؟ گفتند کاری به او محول کن اگر آن کار را انجام داد در دنیا نظیر ندارد پدر دختر گفت چه کاری؟ گفتند به او بگو اگر راز دل سد و صنوبر را برای من آوردی آنوقت داماد من هستی اما اگر نیاوردی باید طلاق دخترم را بدهی خلاصه پدر دختر این کار را از ملک محمد خواست ملک محمد گفت: سد و صنوبر کجاست؟ پدر دختر گفت چه میدانم کجاست ملک محمد این قضیه را به همسرش گفت پری گفت ای ملک محمد اگر بخواهی بدنبال این کار بروی دیگر برنمیگردی ملک محمد گفت چاره ای ندارم میروم پناه بر خداوند عالم ملک محمد قالیچه و کلاه غور را برداشت از خانه که دور شد روی قالیچه نشست و کلاه غور را هم بسرش گذاشت و گفت: ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد سد و صنوبر حاضر کن فوری در آنجا حاضر شد تا چشمش به او افتاد گفت کدام سد و صنوبر است تعجب کرد دید سگی طوقی طلائی در گردن دارد و الاغی را دید که استخوان در آخور دارد سد تا چشمش به ملک محمد افتاد گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام تا راز دل ترا ببرم سد گفت اگر راز دل یک زین ساز را برای من آوردی من هم راز دلم را بتو میگویم.
    این زین ساز روزی چهار زین درست میکند غروب که میشود آنها را با تبر خرد میکند ملک محمد گفت این زین ساز کجا است گفت خدا میداند خلاصه بوسیله قالیچه حضرت سلیمان به نزد زین ساز رفت زین ساز گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام راز دل ترا برای سد ببرم و بدانم که تو که اینهمه زحمت میکشی و زین درست میکنی چرا غروب که میشود آنها را خرد میکنی زین ساز گفت یک نفر پارچه باف هست که هر روز پارچه های قشنگی می سازد و غروب که میشود آنها را میسوزاند اگر راز دل او را برای من آوردی من هم راز دلم را به تو میگویم ملک محمد پارچه گفت پارچه باف کجاست؟ گفت خدا میداند ملک محمد روی قالیچه نشست و کلاه غور را به سر گذاشت و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد آن پارچه باف برسان قالیچه ملک محمد را فوری در آنجا حاضر کرد پارچه باف گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت آمده ام تا راز دل ترا برای زین ساز ببرم و بدانم چرا این پارچه های به این خوبی را هر روز آتش میزنی؟ پارچه باف گفت: کوری هست در زیر سایه درختی بر لب چاه خشکی همیشه میگوید هر کس که به من کمک کند خدا به او رحم نکند اگر تو راز دل او را برای من آوردی من راز دلم را برای تو بازگو میکنم.
    ملک محمد گفت آن کور کجاست؟ جواب داد خدا میداند خلاصه این بار هم او سوار قالیچه حضرت سلیمان شد و پیش کور رسید مرد کور گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت من آمده ام تا راز دل ترا برای پارچه باف ببرم مرد کور گفت به این شرط راز دلم را برایت میگویم که وقتی حرفم تمام شد دست به دست من بدهی تا سر ترا ببرم.
    ملک محمد قبول کرد و فوری قلم و دفترش را در دست گرفت و گفت بگو. مرد کور گفت ای ملک محمد ما دو برادر بودیم گدائی میکردیم یک روز از هم جدا افتادیم او به راهی رفت و من هم به راهی دیگر رفتم تا رسیدم به قلعه ای که سه نفر جوان در آن قلعه بودند بمن گفتند در اینجا بمان روزی صد تومان به تو میدهیم و تو فقط برای ما قوت و غذا درست کن و هیچ چیز هم از ما نپرس من هم خیلی خوشحال شدم و در آنجا ماندم دیدم هر روز این سه جوان صبح بیرون میرفتند و وقتی که غروب میشد دوباره به خانه برمیگشتند تا مدت زیادی آنجا ماندم موقعی که مقداری پولدار شدم و وضعم داشت خوب میشد بدبختی مرا گرفت یک روز که آنها میخواستند از خانه بیرون بروند من هم گفتم بایستی به دنبال آنها بیرون بروم تا ببینم اینها کجا میروند و چکار میکنند خلاصه آنها از خانه بیرون رفتند منهم بدنبالشان رفتم دیدم هر سه آنها به لب چاهی رفتند و داروئی به چشمانشان کشیدند و بداخل چاه سرازیر شدند من هم از آن دارو به چشم کشیدم و بدنبال آنها داخل چاه رفتم دیدم سه جوان رسیدند به باغ سرسبزی که در وسط آن باغ هم حوض قشنگی بود و میوه های فراوانی داشت جوانها لب حوض رفتند و همانجا نشستند و قرآن میخواندند و از میوه های باغ میخوردند منهم نزدیک آنها خودم را پنهان کرده بودم تا اینکه غروب شد دیدم بطرف خانه برگشتند من هم دنبالشان افتادم یک مرتبه یکی از آنها سرش را برگرداند و مرا دید هیچ حرفی نزد هر سه از چاه بیرون رفتند و از آن دارو به چشم کشیدند و راه هموار خانه را در پیش گرفتند من هم از چاه بیرون آمدم از آن دارو به چشم کشیدم ناگاه متوجه شدم که کور شده ام از آن زمان تا حال من در پای ای درخت مانده ام از این جهت است که میگویم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند.
    ملک محمد اینها را تمام نوشته بود مرد کور گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت پس اجازه بده تا نمازی بخوانم مرد کور گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را به زمین انداخت و کلاه غور را بسرش گذاشت و از نظر غایب شد مرد کور که ملک محمد را از دست داده بود فوری از غصه ترکید و مرد ملک محمد آمد نزد پارچه باف تا راز دل کور را به او بگوید پارچه باف پرسید ملک محمد راز دل کور را آوردی؟ گفت بلی دفتر و نوشته راز دل کور را به او نشان داد. پارچه باف گفت چطور از دست او نجات یافتی جواب داد خدا مرا نجات داد پارچه باف گفت من نمیگذارم بروی ملک محمد گفت تو راز دلت را برایم بگو آنوقت هر چه دلت خواست با من بکن پارچه باف گفت ای ملک محمد این پارچه های زیبای مرا که دیده ای و دیده ای که چقدر قشنگند؟ بلی من کارم در این مدت عمر پارچه بافی بوده و هر روز پارچه می بافتم تا غروب دو تا دختر زیبا پول فراوانی به من میدادند و پارچه های مرا میخریدند و همراه میبردند تا مدتی که من عاشق دختر کوچک شدم نمیدانستم چکار کنم خلاصه به آنها گفتم باید یک شب مهمان من باشید آنها قبول نمیکردند اما من به هر حیله ای بود آنها را یک شب مهمان کردم آنها را همان شب در اتاق خودم خواباندم شب از خواب برخاستم و به سراغ دختر کوچک رفتم که خیلی زیبا بود هر چه اصرار و التماس کردم دل به من نداد اما گفت بخدا قسم اگر بگذاری میروم و از پدر و مادرم اجازه میگیرم آنوقت میآیم خودم را به عقد تو در میاورم و همسر تو میشوم اما من حرف او را گوش نکردم ناگهان دختر یک سیلی به من زد من بیهوش شدم تا صبح به همان حال بیهوشی ماندم صبح که به هوش آمدم دیدم آثاری از دخترها باقی نیست من هم پارچه میبافتم و تا غروب چشم انتظار دخترها می ایستادم اما از آنها خبری نبود همان دفعه آخرشان بود که رفتند دیگر هیچوقت بسراغ من نیامدند من هم پارچه هائی را که هر روز آنها از من می خریدند هر روز غروب بخاطر اینکه از من جدا شده بودند میسوزاندم ملک محمد مثل دفعه قبل همه سرگذشت او را نوشته بود. پارچه باف گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت به من اجازه بده تا نمازم را بجا بیاورم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را برزمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر پارچه باف غایب شد پارچه باف هر چه صدا زد ملک محمد... ملک محمد... ملک محمد نبود که نبود، خلاصه پارچه باف از بس غصه خورد مرد.
    ملک محمد پیش زین ساز آمد. زین ساز گفت ملک محمد راز دل پارچه باف را آوردی؟ ملک محمد گفت برای خاطر تو راز دل هر دو تا را آورده ام زین ساز گفت چطور از دست آنها جان سالم بدر برده ای گفت خدا مرا نجات داد حالا تو راز دلت را برایم بگو تا من بنویسم. زین ساز گفت به این شرط راز دلم را برایت می گویم که بعد از گفتن راز دلم دستت را به دستم بدهی تا ترا بکشم ملک محمد قبول کرد زین ساز گفت ای ملک محمد تو که زین های مرا دیده ای با این همه قشنگی ملک محمد گفت بلی دیده ام زین ساز گفت من شغلم زین سازی است هر روز چهار تا زین درست میکردم هر روز غروب که میشد یک دختر جوان پول زیادی بمن میداد زین ها را می برد تا یک روز که شیطان مرا از راه خوشبختی به راه بدبختی کشاند به این ترتیب که یک شب دختر جوان را تا شب معطل کردم و کار او را راه نینداختم چونکه من عاشق او شده بودم دختر که از قصد دل من آگاه شد بدون خداحافظی رفت من دویدم و او را گرفتم که به اتاقم ببرم ناگهان سیلی به صورتم زد که بیهوش شدم وقتی که به هوش آمدم دیدم که دختر رفته است فردا هم چهار تا زین را درست کردم و منتظر بودم اما دختر دیگر نیامد این بود راز دلم که برایت گفتم حالا دستت را به من بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت اجازه بده تا نمازی بخوانم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد مثل هر دفعه قالیچه را به زمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر زین ساز غایب شد و او هر چه داد زد ملک محمد ملک محمد خبری نبود. ملک محمد پیش سد رسید و زین ساز هم از غصه جان داد.
    موقعی که ملک محمد پیش سد آمد سد پرسید ای ملک محمد راز دل زین ساز را آوردی ملک محمد گفت بلی و آن دفترها را به او نشان داد. سد گفت تو چطور از دست آنها جان سالم به در بردی؟ گفت خدا مرا نجات داد. بعد گفت ای سد میخواهم از تو بپرسم که چرا این سگ طوق طلائی در گردن دارد و این خر هم چرا بجای علف و گیاه استخوان در آخورش هست سد دست ملک محمد را گرفت و او را بجائی برد که پر بود از استخوان آدمیزاد ملک محمد پرسید ای سد این چیست؟ جواب داد ای ملک محمد اینها هم مثل تو آمدند که راز دل مرا ببرند ولی از عهده شرط من برنیامدند من از تو میخواهم که دست از این کار برداری تو خیلی جونی و دلم برایت میسوزد که تو هم مثل اینها بدست من کشته شوی ملک محمد گفت ای سد من که از اینها بهتر نیستم سد گفت حالا که میخواهی راز دلم را برایت بگویم جلو بیا تا بگویم. هر دو به اتاق سد رفتند سد صندوقی را باز کرد و یک چوب بسیار باریک سبزی را از صندوق در آورد و آن را به خر در همان دم بصورت یک دختر زیبا درآمد و هر سه با هم رفتند در زیر یک ایوان که هفت دروازه پشت سر هم داشت و سد تمام دروازه ها را به روی ملک محمد بست در ته ایوان اتاقی بود که هر سه در آن اتاق نشستند ملک محمد دفتر خود را باز کرد و قلم در دست گرفت و گفت ای سد بگو سد شروع کرد و گفت من عموئی داشتم که از این دنیا رفت و او تنها دو دختر داشت یکی از دخترهایش را به یک قصاب شوهر داد و این دختر را که می بینی پیش ما نشسته است دختر کوچک عمویم است که شوهر نکرده بود و من او را بزرگ کردم و به عقد خودم درآوردم و اکنون مدتها است که با هم زندگی میکنیم خیلی هم با هم مهربان بودیم و من او را خیلی دوست داشتم و یک لحظه او را فراموش نمی کردم یک شب که در عالم خواب بودم ناگهان دست سردی به صورتم مالیده شد و از خواب بیدار شدم دیدم که صنوبراست. گفتم ای عزیز من! اینوقت شب کجا بودی که دستت اینقدر سرد است؟ گفت رفته بودم مستراح.
    خلاصه تا سه شب همین حرف را به من میزد شب چهارم انگشت خودم را بریدم و نمک روی زخم آن پاشیدم تا خوابم نگیرد نصف شب دیدم که او از خواب برخاست من دو تا اسب داشتم یکی به نام باد و دیگری بنام باران او اسب باران را زین کرد و سوار شد منهم از خواب بلند شدم اسب باد را زین کردم و به دنبال او افتادم و این سگ را که طوق طلا در گردن دارد همراه خودم بردم تا رسیدم به قلعه ای دیدم صنوبر اسب را به در قلعه بست و داخل قلعه شد منهم از طرفی دیگر او را می پائیدم و بطور پنهانی نگاه میکردم دیدم که چهل دیو در قلعه نشسته اند و یک دیو قوی هیکل بر تختی نشسته است دیو قوی هیکل به صنوبر گفت ای بچه سگ چرا دیر آمدی صنوبر هم در جواب گفت آن توله سگ دیر خوابید که من دیر آمدم خلاصه صنوبر در میان دیوها خودش را عریان کرد و ساقی مجلس شد، به همه شراب میداد و خودش هم میخورد بعد هم با صنوبر همخواب شدند بعد که همه مست و مدهوش به زمین افتادند صنوبر هم سوار اسب باران شد و برگشت منهم چون همه دیوان را مست و بی حال دیدم با شمشیر هر چهل تا را اول به قتل رساندم و بعداً برگشتم بطرف دیو قوی هیکل سر او را با شمشیر نیم بر کردم ناگهان او به من حمله کرد من زورم به او نرسید این سگ باوفا به کمک من آمد و شکم دیو را پاره کرد من سرش را بریدم و برداشتم و سوار شدم اسب من که باد بود از اسب باران زرنگ تر بود من پیش از صنوبر به خانه رسیدم و اسب را به طویله بردم زینش را برداشتم و عرقش را خشک کردم و فوری زیر لحاف رفتم خودم را به خواب زدم او هم بعد از من رسید و اسب را به طویله برد و آمد اما هیچ از من خبر نداشت و نمیدانست که از همه چیز او خبردار هستم آمد و دستش را بصورتم مالید گفتم ای دختر عمو باز هم مستراح رفته بودی و دیگر کاری با او نداشتم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم به او گفتم خوب حالا بگو ببینم این چهار شب چطور مستراح رفتی گفت بتو هیچ مربوط نیست.
    من هم رفتم سر آن دیو قوی هیکل را آوردم و پهلوی او گذاشتم و گفتم این سر شوهر بزرگ تو است او هم با اوقات تلخ رفت و چوب باریک سبزی از صندوق در آورد و بمن زد و گفت سگ شو.
    من سگ شدم و توی کوچه ها گرسنه و سرگردان میدویدم رفتم در خانه آن قصاب تا شاید گوشتی یا چیزی بمن بدهد تا بخورم خلاصه به خانه قصاب رفتم و در آنجا ماندم یک روز قصاب گوشت زیادی فروخته بود یکی از شاگردان قصاب پول زیادی را در سوراخی قایم کرده بود قصاب وقتی حساب کرد که چقدر گوشت فروخته دید پول و دخل او امروز کم است من که پولها را دیده بودم به در سوراخ رفتم و هی عوعو کردم وقتی که آنجا آمدند قصاب نگاهی به سوراخ کرد و پولها را دید قصاب پول ها را از سوراخ بیرون آورد و نگاهی به من کرد و به زنش گفت ای زن مثل اینکه این سگ آدم است خلاصه مرا شناختند و به همدیگر گفتند که شاید این سد باشد من وقتی که این حرف را شنیدم دست بروی چشم گذاشتم که یعنی من سد هستم دختر عموی بزرگترم که زن قصاب بود گفت این کار آن خواهر گیس بریده من است که این بلا را به سر سد آورده است او همیشه از این کارها میکند قصاب دلش بحال من سوخت گفت باید برایش فکری بکنیم سد را از این وضع نجات بدهیم قصاب گفت اگر نترسد من میتوانم علاجش کنم قصاب یک دیگ را پر از آبجوش کرد و مرا دراز کرد و آبجوش را بر سر من ریخت و من ترسیدم، بعد از این عمل من به حال خودم برگشتم و حالا هنوز هم لکه ای روی پوست بدنم دیده میشود ملک محمد آنرا دید و فهمید که راست میگوید.
    سد گفت زن قصاب که دختر عموی من بود به من گفت حالا بیا یک کاری بکن گفتم چه کاری او یک چوب باریک سبز رنگ که مثل چوب باریک صنوبر بود به من داد و گفت زنبیلی پر از گوشواره هم که مقداری انگشتری در آن است به تو میدهم و تو هم چوبی را که همراه داری پنهان کن و به در خانه او برو و جار بزن بگو- گوشواره فروش- او حتماً می آید که گوشواره بخرد وقتی که آمد و مشغول شد به نگاه کردن گوشواره ها تو با این چوب او را بزن و هر چه که دلت میخواهد با او بکن. من هم قبول کردم و آنها را آوردم تا در خانه صنوبر رسیدم جار زدم گوشواره فروش...گوشواره فروش...وقتی که او آمد و مشغول وارسی گوشواره ها شد با آن چوب او را زدم و به او گفتم پدر سوخته خرشو و او هم بصورت خری درآمد و همین خر است که الآن او را می بینی این بود راز دل من حالا ملک محمد دستت را بمن بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت ای مرد عزیز تو که هفت دروازه را به روی من بسته ای حالا اجازه بده تا نمازی بخوانم آنوقت مرا بکش سد به او اجازه نماز داد و ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را بزمین انداخت و کلاه غور را بسر گذاشت و از نظر او غایب شد. سد که ملک محمد را نزد خودش ندید هراسان درها را یکی یکی باز کرد و ملک محمد از پشت سر او بیرون رفت سد هر چه داد زد ملک محمد...ملک محمد...ملک محمد گفت ای سد خداحافظ که من رفتم.
    سد که راز دلش را از دست داده بود از غصه جان سپرد و ملک محمد به هر وسیله که بود با قالیچه حضرت سلیمان پیش شاه پریان رفت. شاه پریان از آمدن ملک محمد پس از مدتها دوری بسیار تعجب کرد و گفت ای ملک محمد راز دل سد و صنوبر را آورده ای؟ ملک محمد گفت شاه به سلامت باد غیر از سد و صنوبر راز دل سه تن دیگر را هم آورده ام.
    شاه آنقدر از این شجاعت و مردانگی ملک محمد به حیرت افتاد که رنگ از رخساره اش پرید بعد ملک محمد دفتری را که راز دل همه در آن بود به شاه پریان تقدیم کرد. شاه پریان هم دوباره دخترش را به ملک محمد داد و برای آنها هفت شبانه روز جشن عروسی گرفت. همانطور که ملک محمد به مراد خودش رسید انشاء الله همه به مرادشان برسند.

  6. #66
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 علي بهانه گير

    روزگاري در همين شهر خودمان مردي بود كه همه به او مي گفتند علي بهانه گير.
    علي بهانه گير يازده تا زن داشت كه هر كدام را به يك بهانه اي زده بود ناقص كرده بود؛ طوري كه وقتي زن ها مي خواستند بروند حمام, پول و پله اي مي دادند به حمامي و حمام را قوروق مي كردند كه پيش اين و آن خجالت نكشند.
    از قضا يك روز كه زن هاي علي بهانه گير مي خواستند بروند حمام, دختر ترشيده اي رفت تو حمام قايم شد كه ببيند چه سري در اين كارست كه زن هاي علي بهانه گير از ديگران كناره مي گيرند و هميشه با هم به حمام مي روند.
    وقتي زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوي خود شدند, دختر ترشيده از جايي كه قايم شده بود, آمد بيرون, رفت بين آن ها و ديد همه ناقص اند. يكي گوشش بريده؛ يكي انگشت ندارد؛ خلاصه ديد تن و بدن هيچ كدامشان بي عيب نيست.
    دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستيد؟»
    زن ها كه ديدند كار از كار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علي بهانه گير ما را به اين روز انداخته.»
    دختر گفت «حالا كه او اين قدر بي رحم است, لااقل شما يك كاري بكنيد كه بهانه دستش ندهيد.»
    گفتند «فايده ندارد! هر كاري بكنيم, بالاخره يك بهانه اي مي گيرد و مي افتد به جان ما.»
    دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بي عرضگي خودتان است. بياييد من را براش بگيريد تا انتقام شما را از او بگيرم و بلايي به سرش بيارم كه از خجالت نتواند سر بلند كند.»
    بعد, نشاني خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بيرون.
    زن هاي علي بهانه گير وقتي برگشتند خانه, نهار مفصلي درست كردند و سر ظهر سفره انداختند.
    علي بهانه گير آمد خانه و بي آنكه سلام عليك كند يا يك كلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همين كه مزه غذا را چشيد بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب كشيد و بغ كرد.
    زن ها كه جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سينه ايستادند. علي بهانه گير به حرف درآمد و گفت «اگر يك زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از اين بود و مجبور نبودم هميشه غذاهاي بيمزه بخورم.»
    زن اول گفت «مشهدي علي! امروز تو حمام دختري ديدم كه صورتش مثل قرص قمر مي درخشيد.»
    زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمي گويي كه از چشم آهو قشنگ تر بود.»
    زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمي گويي كه مثل سيب سرخ بود.»
    زن چهارم گفت «چه لب و دنداني داشت.»
    خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعريف كردند كه دل از دست علي بهانه گير رفت و نديده يك دل نه صد دل عاشق دختر شد.
    زن اول علي بهانه گير وقتي ديد آب از لب و لوچه شوهرش راه افتاده و معلوم است كه دختر را مي خواهد, گفت «مشهدي علي! راضي هستي بريم و او را برات بگيريم؟»
    علي بهانه گير سري خاراند و گفت «راضي كه هستم؛ ولي از خرج و برجش مي ترسم.»
    زن دوم گفت «هر چي باشد تو به گردن ما حق داري؛ من خودم لباس هاش را مي خرم.»
    زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را مي دهم.»
    زن چهارم گفت «كفش و چادرش با من.»
    زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من مي دهم.»
    چه دردسرتان بدهم!
    هر كدام از زن ها قبول كردند چيزي بدهند و بساط عقد و عروسي را راه بندازند.
    زن اول گفت «حالا كه اين جور شد, فقط مي ماند خرج ملا, كه آن را هم يك جوري جور مي كنيم.»
    و علي بهانه گير را شير كرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاري.
    بعد از كمي گفت و گو, پدر دختر قبول كرد دخترش را بدهد به علي بهانه گير و همان روز عقد و حنابندان و عروسي سرگرفت.
    شب عروسي, دختر يك دست و پا و يك طرف صورتش را بزك كرد و رفت به حجله.
    علي بهانه گير صبح كه از خواب پاشد و دختر را در روشنايي روز ديد, با خودش گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور بزك كردني است كه اين كرده؟»
    مي خواست شروع كند به بهانه جويي؛ ولي چون ديرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش يك گوني بادنجان خريد و فرستاد خانه.
    عروس به زن ها گفت «اين تازه اول كار است. علي بهانه گير دنبال بهانه مي گردد؛ ما بايد هر جور غذايي كه با بادنجان درست مي شود, درست كنيم و هيچ بهانه اي دست او ندهيم.» و همين كار را هم كردند.
    آخر كار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع مي كرد كه ديد يك بادنجان مانده زير آن ها. بادنجان را ورداشت داد به يكي از زن ها و گفت «اين يكي را همين طور پوست نكنده نگه داريد شايد به دردمان بخورد.»
    سر شب علي بهانه گير آمد خانه و يكراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش كرد و گفت «شما از كجا مي دانستيد من چلو خورش بادنجان مي خواستم! شايد مي خواستم آش بادنجان بخورم.»
    يكي از زن ها رفت يك قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرماييد مشهدي علي.»
    علي بهانه گير كه ديد اين طور است, گفت «شايد من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمي كنيد و سر خود هر چه دلتان مي خواهد مي پزيد؟»
    يكي ديگر زود رفت يكي سيني دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.
    علي بهانه گير گفت «شايد من هوس كشك و بادنجان كرده بودم, نبايد از من مي پرسيديد؟»
    يكي از زن ها تند رفت يك ديس كشك و بادنجان آورد گذاشت جلو علي بهانه گير.
    علي بهانه گير كه ديد ديگر نمي تواند بهانه بگيرد و هر چه مي خواهد تند مي آورند و مي گذارند جلوش, خيلي رفت تو هم و با اوقات تلخي گفت «شايد من دلم مي خواست يك بادنجان پوست نكنده را گلي كنم و همان طور خام خام بخورم.»
    عروس رفت بادنجان پوست نكنده را گذاشت تو بشقاب؛ كمي گل هم ريخت كنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرماييد ميل كنيد مشهدي علي! نوش جانتان.»
    علي بهانه گير كه ديد نمي تواند هيچ بهانه اي بگيرد, سرش را انداخت پايين؛ غذايش را خورد و بي سر و صدا رفت خوابيد. اما, به قدري ناراحت بود كه تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توي اين فكر بود كه فردا چه جوري از زن ها بهانه بگيرد.
    صبح زود, علي بهانه گير بلند شد, صبحانه نخورده يكراست رفت بازار. گوني بزرگي خريد و به حمالي پول داد و گفت ر«من مي روم توي گوني, تو هم در گوني را محكم ببند و آن را ببر خانه من تحويل زن هايم بده و بگو مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.»
    بعد, رفت توي گوني. حمال در گوني را بست. آن را كول كرد و هن و هن كنان برد خانه علي بهانه گير و به زن ها گفت «مشهدي علي سفارش كرده در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.»
    همين كه حمال رفت, عروس فكري ماند اين ديگر چه حقه اي است كه علي بهانه گير سوار كرده است و مدتي گوني را زير نظر گرفت كه يك دفعه ديد گوني تكان خورد. ر
    عروس فهميد علي بهانه گير رفته تو گوني و اين كلك را سوار كرده كه بفهمد زن ها پشت سرش چه مي گويند و چه كار مي كنند و بهانه اي به دست بيارد.
    عروس هيچ به روي خودش نياورد. زن ها را صدا كرد و گفت «اين درست است كه مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودش بيايد خانه؛ اما اين درست نيست كه ما همين طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاريم و بي كار بمانيم.»
    يكي از زن ها گفت «پس چه كار كنيم؟»
    عروس گفت «اشتباه نكنم اين گوني پر از چغندر است. خوب است بندازيمش تو حوض تا لااقل گل هاش خيس بخورد و شسته بشود.»
    زن ديگري گفت «آن وقت جواب مشهدي علي را چي بدهيم؟»
    عروس گفت «مشهدي علي خودش گفته در گوني را وا نكنيد؛ از شستن و نشستن آن ها كه حرفي نزده. تازه از كجا معلوم است كه مشهدي علي بهانه نگيرد چرا ما گوني را در حوض نينداخته ايم و نشسته ايم.»
    زن ها ديدند عروس راست مي گويد و بي معطلي آمدند جلو؛ چهار گوشه گوني را گرفتند و كشان كشان بردند انداختندش تو حوض و يكي يك چوب ورداشتند و افتادند به جان گوني.
    كمي بعد يكي از زن ها گفت «دست نگه داريد. آب حوض دارد قرمز مي شود.»
    عروس گفت «چيزي نيست! چغندرها دارند رنگ پس مي دهند.»
    و باز افتادند به جان گوني و حالا نزن كي بزن؛ تا اينكه كاشف به عمل آمد كه راست راستي از گوني دارد خون مي زند بيرون.
    زن ها دست پاچه شدند. زود گوني را از حوض كشيدند بيرون. اما, هنوز جرئت نمي كردند درش را وا كنند و همين طور دورش ايستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش مي كردند. عروس هم هيچ به روي خودش نمي آورد كه مي داند علي بهانه گير تو گوني است.
    در اين موقع, صداي ضعيفي با آه و ناله به گوش رسيد كه «در گوني را وا كنيد.»
    عروس گفت «مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.»
    صدا آمد «زود باشيد! دارم مي ميرم.»
    عروس گفت «به ما مربوط نيست؛ مي خواهي بمير, مي خواهي نمير؛ مشهدي علي سفارش كرده تا خودم نيايم خانه هيچ كس در گوني را وا نكند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمي آوريم.»
    صدا آمد «من خود مشهدي علي هستم؛ زود درم بياريد كه دارم مي ميرم.»
    زن ها كه تازه فهميده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گوني را واكردند و علي بهانه گير را درآوردند.
    عروس گفت «الهي من بميرم و تو را به اين روز نبينم مشهدي علي جان؛ چرا رفته بودي تو گوني؟»
    زن ها وقتي ديدند علي بهانه گير جواب ندارد بدهد و از زور درد يك بند ناله مي كند, رخت هاش را عوض كردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب.
    چند روز بعد, حال علي بهانه گير جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال كسب و كارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شكمش دست كشيد و گفت گوش شيطان كر, چشم حسود كور, گمانم خبرهايي است.»
    علي بهانه گير پرسيد «چه خبرهايي؟»
    عروس جواب داد «غلط نكنم حامله شده اي؟»
    چشم هاي علي بهانه گير از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله مي شود؟»
    عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود و خواست خدا را نمي شود عوض كرد. دوازده تا زن گرفتي و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته اين جوري تلافي كند.»
    علي بهانه گير رو شكم خودش دست كشيد و شك برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابيده بود, شكمش يك كم پف كرده بود.
    عروس گفت «مشهدي علي! سر خود راه نيفت برو بيرون كه مردم چشمت مي زنند. بگير تخت بخواب تا من برم قابله بيارم ببينم قضيه از چه قرار است.»
    عروس, علي بهانه گير را برگرداند به رختخواب و تند رفت پيش زن ها. گفت «به علي بهانه گير گفته ام حامله شده؛ او هم باور كرده و رفته تخت خوابيده كه كسي چشمش نزند.»
    زن ها پقي زدند زير خنده و گفتند «چطور چنين چيزي را باور كرده؟»
    عروس گفت «خودم خرش كرده ام و او هم باور كرده و خيال ورش داشته. مي خواهم بلايي به سرش بيارم كه نتواند تو مردم سر بلند كند.»
    زن ها گفتند «هر بلايي به سرش بياري حقش است, ذليل مرده. با اين بهانه هاي طاق و جفتش نگذاشته يك روز خدا آب خوش از گلويمان برود پايين.»
    خلاصه چه درد سرتان بدهم!
    زن ها رفتند دور علي بهانه گير را گرفتند و عروس رفت با قابله اي ساخت و پاخت كرد, آوردش خانه كه علي بهانه گير را معاينه كند و بگويد چهار ماهه حامله است و چند روزي نبايد از جاش جم بخورد و دست به سياه و سفيد بزند.
    زن ها زود دست به كار شدند؛ گوسفند سر بريدند؛ آب گوش مفصلي بار گذاشتند و برو بيايي به راه انداختند.
    خيلي زود خبر حاملگي علي بهانه گير در شهر پيچيد و طولي نكشيد كه همه فاميل و دوستان دور و نزديكش دسته دسته به طرف خانه او راه افتادند كه سر و گوشي آب بدهند و ببينند موضوع از چه قرار است و همين كه ديدند قضيه جدي است, رفتند و دور علي بهانه گير جمع شدند.
    پيرمردي از علي بهانه گير پرسيد «مشهدي علي! خدا بد نده؛ چه شده؟»
    علي بهانه گير از خجالت سرخ شده و جوابي نداد.
    عروس به جاي او جواب داد «سلامت باشيد حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدي علي چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابيده كه خداي نكرده هول نكند و بچه بندازد.»
    همه با تعجب به همديگر نگاه كردند. يكي پرسيد «اين چه حرف هايي است كه مي زنيد؛ مگر مرد هم حامله مي شود؟»
    عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود. قابله هم معاينه اش كرده و هيچ شك و شبهه اي در كار نيست.»
    يكي گفت «اگر پسر باشد, ديگر نور علي نور مي شود.»
    عروس گفت «ان شاءالله!»
    و همه كر و كر زدند زير خنده.
    آن روز مردم, از پير و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند ديدن علي بهانه گير و هر كس متلكي بارش كرد. آخر سر پيرمردي گفت «مشهدي علي! قباحت دارد كه اين طور ولنگ و واز خوابيده اي و دلت خوش است كه حامله اي؛ پاشو برو پي كار و كاسبي ات. مگر مرد هم حامله مي شود.»
    آخرهاي شب كه خانه خلوت شد, علي بهانه گير خوب كه فكر كرد, فهميد عروس دستش انداخته و پيش اين و آن طوري آبروش را ريخته كه از خجالتش بايد سر بگذارد به بيابان؛ چون مي دانست كه مردم به اين سادگي ها ول كن معامله نيستند و همين كه صبح بشود باز پيداشان مي شود و زخم زبان ها و متلك ها از نو شروع مي شود.
    اين بود كه علي بهانه گير همان شب بي سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پاي ديگر هم قرض كرد و از خانه و شهر و ديارش فرار كرد و به جايي رفت كه هيچ كس او را نشناسد.
    فردا صبح همين كه زن ها پاشدند و ديدند جاي علي بهانه گير خالي است, فهميدند علي بهانه گير گذاشته رفته و حالا حالاها هم پيداش نمي شود. خيلي خوشحال شدند كه از دست بهانه هاي عجيب و غريب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در كنار هم زندگي مي كنند.
    قصه علي بهانه گير همين جا تمام مي شود؛ اما بعضي ها مي گويند ده دوازده سال بعد, وقتي علي بهانه گير از در به دري خسته شده بود, فكر كرد خوب است سري بزند به شهر خودش و ببيند اگر آب ها از آسياب افتاده و مردم فراموشش كرده اند, بي سر و صدا برگردد دنبال كار و زندگيش را بگيرد؛ اما هنوز نرسيده بود به شهر كه ديد چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازي مي كنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت كنم و از حال و هواي شهر باخبر شوم.»
    علي بهانه گير با اين بهانه به بچه ها نزديك شد و گفت «داريد چه كار مي كنيد اينجا؟»
    يكي از بچه ها پسري را نشان داد و گفت «مي خواهيم بازي كنيم, اما اين يكي مرتب بهانه مي گيرد و نمي گذارد بازيمان راه بيفتد.»
    علي بهانه گير گف «آهاي پسر! بيا اينجا ببينم. چرا اين قدر بهانه مي گيري و نمي گذاري بقيه بازي كنند؟»
    پسر جواب داد «دست خودم نيست. من پسر علي بهانه گيرم.»
    علي بهانه گير گفت «چرا پرت و پلا مي گويي, علي بهانه گير ديگر چه كسي است؟»
    پسر جواب داد «باباي من است! دوازده سال پيش من را زاييد و ول كرد از اين شهر رفت و برنگشت.»
    علي بهانه گير كه اين طور ديد ديگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را كج كرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش.
    رفتيم بالا آرد بود؛
    اومديم پايين ماست بود؛
    قصة ما راست بود!

  7. #67
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شاه عباس و کريم دريايي

    يک روز شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر. گشت تا رسيد به يک خانه اي. ديد سه تا دختر نشسته اند. اولي مي گويد اگر شاه عباس مرا بگيرد جفتي پسر کاکل زري برايش به دنيا مي آورم. دومي گفت اگر مرا بگيرد غذايي برايش درست مي کنم که تمام لشگرش بخورند و تمام نشود. و دختر کوچکتر گفت کاش روزي بيايد که شاه عباس چهل شب زير حکم من باشد.

    شاه عباس حرف ها را شنيد و برگشت به قصر. دستور داد هر سه دختر را احضار کردند. دو تا دختر اولي را عقد کرد اما سومي را داد دست کسي و گفت ببرش بيابان و سرش را ببر، و دستمال خوني آن را هم بياور. آن شخص دختر را برد بيابان و شمشير کشيد که سرش را ببرد. دختر به التماس درآمد که اي برادر کشتن دختر بدبختي مثل من چه فايده اي به حال تو دارد؟ بيا و بخاطر خدا از خون من بگذر. آن شخص دلش به رحم آمد و دختر را رها کرد و به جايش پرنده اي را کشت و دستمال را با خون آن سرخ کرد و برد براي شاه.

    دختر سرگذاشت در بيابان و رفت تا رسيد به يک مرد چوپان. چوپان ديد که دختر خيل خوشکل است گفت به من شوهر مي کني؟ دختر گفت بله چرا نکنم. اما اول سر گوسفندي را ببر تا کباب کنيم و بخوريم و بعد به تو شوهر مي کنم. چوپان گوسفندي سر بريد و کباب کرد و خوردند. بعد دختر گفت حالا برو آبادي، مادري، خواهري، هر کسي داري بردار بياور تا عقد کنيم. همينطوري که نمي شود. چوپان گفت باشد. رفت که خواهر و مادرش را بياورد. دختر شکمبهً گوسفند را به سرش کشيد و فرار کرد و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. باغبان او را ديد فکر کرد جوان کچلي است و چون پير شده بود و احتاج به کارگر داشت رو به دختر کرد و گفت هي کچل! شاگرد من مي شوي؟ دختر گفت باشد و ماند پيش باغبان پير.

    چند روز که گذشت آمد به ميان باغ که يک تخته سکوئي درست کند. وسط باغ را چال کرد ديد از زير خاک هفت خم خسروي (سکه طلا) درآمد. باغبان را صدا کرد و گفت پدر صاحب اين باغ کيست؟ گفت صاحبش يک شخصي است در اين شهر " وري يرد (نام اصلي و محلي شهر بروجرد) ". گفت بيا اين پولها را بگير برو به هر قيمتي شده باغ را از او بخر و قباله اش کن به نام من. باغبان رفت به وري يرد و باغ را خريد و قباله اش کرد به نام دختر. يک مدتي که گذشت دختر کاخي در آن باغ بنا کرد که هيچ پادشاهي تا آن وقت نه به چشم ديده و نه به گوش شنيده بود. اين را هم بگوئيم که توي آن گنج خسروي که دختر پيدا کرده بود گردي هم بود که اگر آن را به مس ميزدي طلا مي شد.

    خلاصه گذشت تا يک روز درويشي آمد در کاخ دختر و قدري مدح علي گفت. دختر منزل به او داد. ظرفهايي که در آنها به درويش غذا دادند همه از طلا بود. همه را به درويش بخشيد. صبح هم که خواست برود صد تومان ديگر به او دادند. از قضا مدتي بعد، همين درويش رفت در قلعه شاه عباس و شروع کرد به مداحي. شاه عباس به او پنج تومان صدقه داد و روانه اش کرد. درويش پيغام فرستاد به شاه که اي شاه تو ناسلامتي پادشاه يک مملکت هستي به اين بزرگي، اما سخاوتت به اندازه زني هم نيست. شاه عباس قضيه را جويا شد، و درويش هم از سير تا پياز برايش گفت. شاه عباس به اهل کاخ گفت اين درويش را نگهداريد و پذيرايي کنيد تا من بروم و ببينم که اين دختر کيست و کجاست؟

    خلاصه شاه عباس با لباس درويشي آمد منزل دختر و سه روز و سه شب ماند. هر چه برايش آوردند ظرفهايش از طلا بود. همه اش را به خودش بخشيدند. سر آخر هم سيصد تومان به او دادند و روانه اش کردند. شاه عباس وقتي مي خواست برود به يکي از کلفت ها گفت برو به خانمت بگو مگر سرمايه تو از چيست که اينهمه بخشش مي کني و تمام نمي شود؟ کلفت آمد و به خانم حرف شاه عباس را گفت. خانم گفت برو به درويش بگو تو اوّل برو يک کوري هست که نشسته بر سر يک چاهي و مي گويد هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او بپرس چرا اين حرف را مي گويد؟ بعد که جواب آوردي من هم مي گويم که ثروت و سرمايه ام از چيست که تمام نمي شود.

    شاه عباس رفت و رفت تا رسيد به يک کوري که سر چاه نشسته بود و مي گفت هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او پرسيد چرا اين را مي گويي؟ با جاي آن بگو هر کس به من رحم کند خدا هم به او رحم کند. کور گفت نه، نه. هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. شاه عباس گفت آخر بگو ببينم علّت اين گفته تو چيست؟ کور گفت يک پادشاهي است در اين شهر، به او مي گويند پادشاه بي غم. تو برو از او بپرس چرا بي غم است؟ همه خلايق از شاه گرفته تا گدا غم دارند اما به او مي گويند شاه بي غم. اگر جواب گرفتي و آوردي، من هم علت اين حرفم را به تو مي گويم. شاه عباس کور را ول کرد و رفت تا رسيد به شهر. رفت به کاخ شاه بي غم. از او پرسيد چرا به تو مي گويند پادشاه بي غم؟ پادشاه بي غم گفت يک کريمي هست، سر پلي توي دريا نشسته و از صبح تا غروب برنج و خورشت و مرغ پخت مي کند و توي دريا مي ريزد. برو از او بپرس که چرا اينکار را مي کند؟ اگر جواب آوردي من هم علت بي غمي ام را به تو مي گويم.

    خلاصه شاه عباس آمد رسيد به کريم دريايي ديد بله از کله سحر تا تنگ غروب برنج و خورشت و مرغ پخت مي کند و مي ريزد توي دريا. شاه عباس از او پرسيد حاج کريم، چرا اينهمه غذا را مي ريزي توي دريا؟ کريم دريائي گفت اي درويش قصه من دراز است اگر حالش را داري بنشين تا برايت تعريف کنم. شاه عباس نشست و کريم دريايي شروع به حکايت کرد:

    ر من يک زماني جوان کچلي بودم و در اين شهر گوساله چراني مي کردم، زمستانها هم بيکار بودم. يک روز زمستان که بيکار بودم يک شخص حاجي تاجري آمد و گفت آقا نوکر نمي شوي چهل شب؟ گفتم به چقدر؟ گفت چهل شب نوکر من بشو من صد تومان به تو مي دهم. همه خرج نان و آبت هم با خودم. گفتم باشد و رفتم. او اول کار صد تومان به من داد بردم دادم به مادرم و آمدم پيش حاجي. يک هفته اي گذشت تا اينکه او هفت قاطر و يک گوساله بزرگ برداشت و با هم حرکت کرديم و رفتيم تا رسيديم به کنار يک دريايي؛ وسط دريا يک جزيره و کوه بلندي بود. باروبنديلمان را گذاشتيم و جاجي گفت سر اين گوساله را ببر تا گوشتش را بخوريم، اما پوستش را نگاه دار که کارش دارم. سر گوساله را بريديم و خورديم و يکي دو روز گذشت. توي اين مدّت من هر چه آت و اشغال و ريزه نان سفره بود مي ريختم توي دريا تا ماهي ها بخورند. خلاصه، وقتي گوشت گوساله تمام شد، حاجي پوست گوساله را آورد و پهن کرد و به من گفت بيا برو توي اين پوست دراز شو. من هم از همه جا بي خبر رفتم و دراز شدم؛ تا آمدم بگويم آره يا نه، حاجي مرا توي پوست پيچاند و در پوست را محکم دوخت و رفت گوشه اي پنهان شد. کمي که گذشت يکمرتبه يک دالي(عقاب) از آسمان آمد مرا به چنگال گرفت و برد روي کوه وسط دريا. دال پوست را دريد که بخورد من از پوست درآمدم. حاجي داد زد گفت پسرم اصلاً نترس، از آن سنگ و کلوخ ها که زير پايت است بردار و با قلاب سنگ بينداز از اين طرف؛ قلاب سنگ را هم توي پوست گوساله گذاشته بود.

    خلاصه، من هر چه دستم رسيد از صبح تا غروب از آن سنگها توي قلاب سنگ گذاشتم و پرت کردم. حاجي هم همه را توي گوني ريخت و بار قاطرها کرد و رفت. من هر چه داد زدم حاجي پس من چي؟ مرا نمي بري؟ گفت تو بمان همين جا که بابات مرده! من تازه فهميدم که آن سنگ ها گوهر شب چراغ بوده اند. نگاه کردم ديدم اين حاجي خدانشناس قبل از من هم عده زيادي را گول زده و به جزيره آورده، به دست آنها جواهر از جزيره جمع کرده و برده و آنها را همان جا گذاشته و رفته تا مرده اند. گفتم ديدي چه خاکي بر سرم شد؟ مدتي حيران و سرگردان بودم. آخر گفتم براي چه اينجا بمانم؟ خودم را به اين دريا مي زنم يا به ساحل مي رسم يا مي ميرم و خوراک نهنگ و ماهي مي شوم. از اينجا ماندن بهتر است. وقتي خودم را به دريا زدم ديدم دو تا ماهي با هم صحبت مي کنند؛ و يکي به ديگري مي گويد اين همان کچلي است که براي ما نان ريزه مي ريخت، حالا که گرفتار شده بايد نجاتش بدهيم. اين را گفتند و شانشان را زير من زدند و از دريا نجاتم دادند. من هفت روز و هفت شب گرسنه و تشنه از بيابان گذشتم تا رسيدم به شهر. ماندم تا مدتي. ديدم بله باز هم آن حاجي خدانشناس سراغ نوکر مي کند. من شکل و شمايلم را عوض کردم و رفتم پيش حاجي. دوباره نوکرش شدم. يک هفته که گذشت قاطرها و گوساله اي را برداشت و هفت شب و هفت روز از توي بيابان برهوت رفتيم تا دوباره رسيدم به ساحل دريا. سرگوساله را بريديم و پوستش را کنديم و گوشت گوساله را خورديم. گوشت ها که تمام شد حاجي گفت برو توي پوست دراز بکش. من خودم را به نفهمي و نابلدي زدم. يا با سر ميرفتم يا با پا. آخرش به حاجي گفتم من بلد نيستم تو برو توي آن تا من ياد بگيرم. حاجي رفت توي پوست تا ياد من بدهد، امّا تا آمد بخودش بجنبدپوست را پيچيدم و درش را دوختم. دال آمد و او را برد بالاي کوه جزيره. پوست را پاره کرد و حاجي از توي پوست درآمد. داد زدم حاجي نترس من همان کچلي هستم که دفعه قبل آوردي اينجا. با کمک خدا از جزيره نجات پيدا کردم. راه و چاه نجات از جزيره را بلدم، اگر مي خواهي نجاتت بدهم شرطش اين است که دخترت را به عقد من درآوري و نصف مال و ثروتت را با قباله به نام من کني. حاجي نامه نوشت و مهر و امضا کرد و سنگي توي آن پيچاند و با قلاب سنگ براي من انداخت. بعد گفت حالا بگو چگونه بيايم؟ گفتم بابات مرده! حالا آنقدر اينجا بمان تا بپوسي.

    خلاصه حاجي خدانشناس را گذاشتم و با بار قاطرها برگشتم. خانواده حاجي سراغ او را گرفتند. گفتم حاجي بين راه مريض شد و مرد. مرا وصي و جانشين خود کرد. اين هم وصيتنامه مهر و موم شده اش. نامه حاجي را آوردم دادم به خانواده اش. خلاصه اي درويش اين بود قصه من. الآن دختر آن حاجي زن من است و من از ثروت بي حساب او هر روز مي پزم و براي ماهي هاي دريا که سبب نجات من شدند مي ريزم. اين است که مي گويند تو نيکي مي کن و در دجله انداز. به همين علّت هم به من مي گويند کريم دريايي.

    شاه عباس قصه کريم دريايي را که شنيد برگشت و آن را به شاه بي غم گفت. شاه بي غم هم به شاه عباس گفت راز بي غمي من اين است که زني دارم که دختر عمويم است. ما با هم عهد کرده و قسم خورده بوديم که اگر من زودتر مردم او شوهر نکند و اگر او زودتر مرد من زن نگيرم. تا اينکه يک روز دختر عمويم مريض شد و به حال مرگ افتاد. من که از او قطع اميد کرده بودم براي اينکه به عهد خود وفا کنم رفتم و خودم را مقطوع النسل کردم. اما دختر عمويم نمرد و فرداي آن روز کم کم حالش جا آمد و خوب شد. مدتي گذشت، دختر عمو از من خواست تا با او هم بستر شوم تا بچه دار شويم. اما وقتي جريان خود را به او گفتم و او فهميد ناراحت شد و گفت من شوهري مي خواهم که پدر بچه هايم باشد! من هم گفتم از اين نوکرهاي قصر هرکس را که مي خواهي انتخاب کن و از او بچه دار شو. حالا اي عمو درويش بدان که غم همه عالم روي دل من است اما مردم از روي مسخره به من مي گويند پادشاه بي غم.

    شاه عباس قصه پادشاه بي غم را که شنيد با ناراحتي از او خداحافظي کرد و آمد پيش مرد کور که سر چاه نشسته بود و داستان شاه بي غم را براي او گفت. کور هم چنين حکايت کرد که بله من هم گماشته اي بودم که اين چاه را مي کندم. پسري داشتم جوان که بالاي چاه مي ماند و دلو را مي کشيد. روزي ته چاه جعبه اي دم کلنگ من افتاد. گفتم حتما اين گنج است، اگر پسرم بفهمد ممکن است طمع کند و با سنگ مرا ته چاه بکشد و گنج را خودش ببرد. روي همين حساب پسر را صدا زدم که پائين بيايد. تا آمد ته چاه با کلنگ زدم توي سرش و او را کشتم. جعبه را برداشتم و آمدم بالا. در جعبه را باز کردم تا ببينم در آن چه هست که ناگهان گردي از درون جعبه درآمد و چشمهايم را کور کرد. از آن وقت تا الآن من سر همين چاه نشسته ام و مي گويم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. چون من که پسر خودم را به طمع مال کشته ام مستحق رحم نستم.

    خلاصه شاه عباس پيش دختر آمد و قصه کور را براي او تعريف کرد. بعد از او خواست که راز ثروت خود را براي او فاش کند. دختر به شاه عباس گفت از موقعي که از اينجا رفته اي چند شب گذشته است؟ شاه عباس گفت چهل و يک شب. دختر گفت پس بدان اي شاه عباس که من همان دختري هستم که آن شب پشت در خانه ما آمدي و آرزويم را که چهل شب حکمراني بر تو بود شنيدي و دستور قتلم را دادي. اما لطف خدا کار خودش را کرد و مرا به اين ثروت و به آن آرزو رسانيد و تو چهل و يک شب دنبال حکم من رفتي. اين را گفت و سجده شکر بجاي آورد و همه قصه خود را از يافتن گنج خسروي و گرد کيميا براي شاه عباس تعريف کرد. شاه عباس هم از زنده بودن او خوشحال شد و او را به نکاح خود در آورد.

  8. #68
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 گل به صنوبر چه کرد / روايت سوم

    روزي بود و روزي نبود غير از خدا هيچکس نبود. در يکي از شهرهاي کوچک پسري بود بنام محمد اوغلان يعني محمد پسره و کارش چوپاني بود که هر روز گاوهاي محل را جمع ميکرد و براي چرا به صحرا ميبرد و از اين راه زندگي خود و مادرش را ميگذرانيد.

    سالها ميگذرد تا اينکه محمد اوغلان بزرگ ميشود و هواي زن گرفتن به سرش ميزند. روزي به مادرش ميگويد فردا براي خواستگاري دختر حاکم شهر ميروي. مادرش از شنيدن اين حرف خيلي تعجب ميکند ميگويد پسر جان ما کجا و دختر حاکم شهر کجا؟ ما سگ در خانه او هم به حساب نمي آئيم ما که در آسمان يک ستاره هم نداريم با چه جرأتي اين حرف را ميزني؟

    محمد اوغلان اوقاتش تلخ ميشود و به مادرش ميگويد همين است که گفتم تو چه کار داري هر چه گفتم بکن بقيه اش با خودم. اگر فردا به خواستگاري دختر حاکم نروي با اين چوبدستي خودم حسابت را ميرسم. مادر از روي ترس قبول ميکند و صبح زود چادرش را به سر ميکند و بطرف خانه حاکم راه مي افتد. به در خانه حاکم که ميرسد با ترس زيادي در ميزند. غلامان حاکم همينکه در را باز ميکنند پيرزني را در پشت در مي بينند و از او ميپرسند چه مي خواهي؟ پيرزن جواب ميدهد با حاکم کار دارم. يکي از غلام ها برميگردد و مطلب را به عرض حاکم ميرساند. حاکم اجازه داخل شدن ميدهد و پيرزن با ترس و لرز زيادي قصه پسرش را براي حاکم تعريف ميکند و ميگويد من بي تقصيرم پسرم با زور مرا به اينجا فرستاده من خودم بهتر ميدانم که اين کار درست نيست، ما کجا و شما کجا؟ از زمين تا آسمان فرق داريم. خلاصه حاکم بخاطر اينکه دل پيرزن نشکند در جواب او ميگويد عيبي ندارد من عهد کرده ام دخترم را به کسي بدهم که از داستان گل و صنوبر برايم خبر بياورد و علاوه بر آن هفت شتر چشم سياه و زانو سياه هم با بار جواهرات بياورد آن وقت دخترم را به او ميدهم. پيرزن خداحافظي ميکند و به خانه مي آيد. شب که محمد اوغلان از صحرا برميگردد به سراغ مادرش ميرود و ميپرسد چه کردي؟ مادرش عين جريان را بازگو ميکند. محمد اوغلان به مادرش ميگويد يک مقداري نان در دستمالي بگذار و صبح زود مرا بيدار کن تا بروم دنبال راز گل و صنوبر. هر چه مادرش التماس ميکند اثر نميکند.
    صبح زود محمد اوغلان از خواب بيدار ميشود بعد از خداحافظي از مادرش سر به بيابان مي گذارد تا اينکه غروب آفتاب به دهي ميرسد و اينطرف و آنطرف ميرود تا جائي براي استراحت پيدا کند، از کوچه اي ميگذرد يک نفر را مي بيند که در پشت بام ايستاده و اذان مغرب را با صداي بلند ميخواند و مي خندد. محمد اوغلان در جلو آن خانه مي ايستد و گوش به اذان ميدهد. اذان که تمام ميشود مي بيند که مرد مؤذن بعد از ختم اذان با چشم گريان از پشت بام پائين آمد.

    محمد اوغلان پيش خود گفت در اين کاري سري هست خنده کجا و گريه کجا؟ به اين جهت در خانه مؤذن را زد و مرد مؤذن به پشت در آمد و پرسيد که هستي و چکار داري و از بارش و حالش فهميد که اهل اين ده نيست. محمد اوغلان از مؤذن سوال کرد چرا وقتي به پشت بام رفتي مي خنديدي ولي بعد از اينکه اذان را گفتي با گريه پائين آمدي؟ مرد مؤذن در جواب گفت اي جوان تو چکار به کار من داري برو دنبال کار خودت. محمد اوغلان اصرار زياد ميکند مؤذن ميگويد اول تو بگو به کجا ميروي و چکار داري تا منهم بگويم. محمد اوغلان عين جريان را تعريف ميکند مرد مؤذن ميگويد هر وقت تو از گل و صنوبر برايم خبر آوردي من هم راز گريه و خنده خودم را برايت تعريف ميکنم. آن شب محمد اوغلان در خانه مؤذن ميماند و صبح زود براه ميافتد ميرود و ميرود تا به نزديکيهاي دهي ميرسد. اتفاقاً گذرش به قبرستاني ميافتد و مي بيند پيرزني سر قبري نشسته مقداري پول نقره در پيش خود گذاشته و به اطراف قبر مي پاشد و ميگويد اي خاک ما نتوانستيم بخوريم تو بخور. آن حرف را هي پشت سر هم تکرار ميکند و پولها را مي پاشد.
    محمد اوغلان خود را به نزديک پيرزن ميرساند و سلام ميکند و از پيرزن ميپرسد که اين چکاري است که ميکني مگر ديوانه شده اي که با دست خودت پولهايت را بيجهت حرام ميکني؟ پيرزن که چشم ندارد تا بصورت محمد اوغلان نگاه کند از صداي او ميفهمد که مرد است و ميگويد مثل اينکه در اين شهر غريبي اگر از اهل اينجا بودي اين سؤال را از من نميکردي و بعد پيرزن ميپرسد به کجا ميروي؟ محمد اوغلان سرگذشتش را تعريف ميکند. پيرزن ميگويد هر وقت تو از سفر برگشتي و خبر از گل و صنوبر براي من آوردي منهم سرگذشت خودم را برايت تعريف ميکنم. هيچ کس خيال نميکرد محمد اوغلان بتوان برگردد براي اينکه هر کس رفته بود که از گل و صنوبر خبر بياورد ديگر برنگشته بود. خلاصه آن شب محمد اوغلان در همان شهر بسر برد و فردا صبح به راه افتاد تا اينکه بعد از چند روز راه رفتن به دهي رسيد. توي ده جلو دکان يک پالاندوز ايستاد و چهار چشمي به او نگاه کرد. ديد آن مرد پالان زيبائي درست کرد و شکل دو کبوتر را يکي در طرف راست پالان و ديگري را در طرف چپ پالان انداخت و آنرا به قيمت خوبي فروخت. مرد خريدار پالان را برداشت و براه خود رفت هنوز خريدار از محل دور نشده بود که پالاندوز بلند شد و دنبال خريدار بدو بدو رفت پولها را داد و پالان را گرفت و برگشت دو مرتبه آنرا شکافت از سر شروع کرد به دوختن. محمد اوغلان اين را که ديد پيش خود گفت بايد توي اين کار سري باشد جلو رفت و علت اين کار را پرسيد و گفت هر کس در اين دنيا زحمت ميکشد که مزدي بدست بياورد ولي تو خلاف اين کار را ميکني. اين کار چه معني دارد که از صبح زحمت بکشي پالاني درست کني دوباره آنرا بشکافي و از سر بدوزي؟ مرد پالاندوز گفت تو چکار داري به کار من راه خود را بگير و برو. محمد اوغلان خيلي اصرار کرد تا از اين کار سر در بياورد. مرد پالاندوز قول ميدهد که هر وقت او از گل و صنوبر برايش خبر بياورد او هم سرگذشت خود را برايش تعريف کند. محمد اوغلان از پيش پالاندوز ميرود نزديکهاي غروب آفتاب ميرسد به يک جائي مي بيند که سه نفر با هم دعوا ميکنند پيش ميرود آن سه نفر تا او را مي بينند دست از جنگ برميدارند. اول محمد اوغلان ميترسد براي اينکه آنها آدميزاد نبودند بلکه ديو بودند ولي کمي به خود جرأت ميدهد و جلو ميرود همينکه به نزديک آنها ميرسد ديوها با صداي بلند ميگويند بگذار اين آدميزاد مشکل ما را حل کند.

    آنوقت محمد اوغلان سر ميرسد و بعد از سلام علت جنگ آن سه را ميپرسد برادر بزرگتر ميگويد ما سه برادر هستيم و از پدرمان چهار چيز مانده نفري يکي از آنها را برميداريم من که بزرگتر هستم ميگويم چهارمي به من ميرسد اين است که بر سر چهارمي دعوا ميکنيم. محمد اوغلان ميپرسد آن چهار چيز چيست و به چه دردي ميخورد يکي از ديوها ميگويد يک کلاه است که خاصيتش اينستکه هر کس آنرا بر سر بگذارد همه را مي بيند ولي هيچ کس او را نمي بيند و دومي اين قاليچه است که هر کس بر روي آن بنشيند و با اين شلاق بر روي آن بزند و بگويد ترا به حق حضرت سليمان مرا به فلان شهر يا هر نقطه ديگري ببر به يک چشم بهم زدن او را ميرساند. سومي اين انگشتر است که اگر آنرا به انگشت کني و دست به نگينش بکشي و به حق حضرت سليمان قسمش بدهي هر چه بخواهي انجام ميدهد. چهارمي اين سفره است که هر وقت آنرا باز کني هر غذائي بخواهي حاضر ميکند. محمد اوغلان بعد از شنيدن اين حرفها گفت اينکه دعوا ندارد من ميتوانم آنها را تقسيم کنم. نفري يکي را برميداريد چهارمي را کسي برميدارد که تيري را که من رها ميکنم زودتر از همه بردارد و بياورد. ديوها قبول کردند و گفتند ديدي بالاخره اين آدميزاد مشکل ما را حل کرد. خلاصه محمد اوغلان تيري در کمان گذاشت و هر چه زور داشت کمان را کشيد و تير را رها کرد ديوها به دنبال تير دويدند. محمد اوغلان فوري تمام بساطش را جمع کرد روي قاليچه نشست و شلاق را به قاليچه زد و گفت اي قاليچه ترا به حق حضرت سليمان مرا به پشت بام گل و صنوبر بگذار. اين را گفت و چشمهايش را بست و در مدت خيلي کمي خودش را در پشت بام گل و صنوبر ديد.




    اما بشنويد از ديوها که با عجله دنبال تير دويدند و برادر بزرگتر تير را برداشت و برگشت ولي موقعي که برگشتند ديدند که آدميزاد سرشان را کلاه گذاشته. خلاصه محمد اوغلان از پشت بام خود را به کوچه مي رساند و در خانه را به صدا در مي آورد يکي از نوکرها در را باز ميکند و از او ميپرسد چکار داري؟ محمد اوغلان ميگويد: با آقايت کار دارم نوکر برميگردد و به ارباب خودش ميگويد يکي آمده با شما کار دارد و اجازه ورود ميخواهد و ارباب اجازه ميدهد محمد اوغلان داخل ميشود و سلام ميکند بعد از تعارف هاي زيادي که رد و بدل ميشود ميگويد آمده تا از داستان گل و صنوبر با خبر بشود گل قهقهه ميزند و ميگويد اي جوان خيلي ها خواستهاند از اين موضوع سر در بياورند من هم اين راز را براي هر کس که تعريف کرده ام بلافاصله بعد از تمام شدن داستان گفته ام سر از تنش جدا کنند اگر تو هم ميخواهي بسم الله. محمد اوغلان قبول ميکند و گل ميگويد امشب مهمان من باش فردا داستان را برايت تعريف ميکنم. محمد اوغلان همان جا ميماند و شب موقع شام که مي شود مي بيند اول گل ميخورد بعد که سير شد پس مانده غذا را پيش سگي که به پايه تختش بسته بود ميگذارد سگ هم که سير شد بقيه اش را جلوي يک الاغ ميگذارد کلاغ سرش را تکان ميدهد و اعتنائي به غذا نميکند ولي به محض اينکه گل با چوبدستي به کلۀ آدميزادي که در پيش داشت ميزند کلاغ شروع به خوردن غذا ميکند.

    محمد اوغلان اين را که ميبيند پيش خودش ميگويد حتماً داستان گل و صنوبر مربوط به اين حيوانات هم ميشود. باري شب را در آنجا بسر ميبرد و صبح بعد از خوردن صبحانه ميگويد اي گل هر چه زودتر داستان را شروع کن ولي هر چه گل نصيحت ميکند قبول نميکند و گل ناچار شروع ميکند به گفتن داستان و چنين ميگويد «در آن روزها که من بچه بودم يک دختر عمو داشتم بنام صنوبر ما هر دو در يک خانه بزرگ شده بوديم و همديگر را دوست داشتيم تا اينکه بزرگ شديم و عروسي کرديم و چند سالي با هم خوش بوديم. تا اينکه يک سال زمستان بود ديدم يکي از شبها، نصف شبي دختر عمويم داخل بستر شد ديدم تنش سرد است پرسيدم کجا رفته بودي که اينقدر سرد هستي؟ گفت همينطور از حال من بي خبري، من مريض هستم و رفته بودم مستراح و دارم ميميرم. گفتم با اينهمه پول و نوکر و غلام که در اختيار تو هست چرا پيش حکيم نميروي؟ صنوبر گفت پيش حکيم رفته ام دوايش مؤثر نيست. خلاصه گاهگاهي اين کار تکرار ميشد تا اينکه روزي هوس شکار کردم و به وزيرم دستور دادم که اسب مرا براي شکار زين کند ولي با تعجب ديدم که اسب لاغر شده به وزير گفتم چرا اسبم به اين روز افتاده؟ گفت آقا اسبي که هر شب جهت گردش سوار ميشويد بايد هم اينطور لاغر و مريض باشد چون اصلاً استراحت ندارد. با شنيدن اين حرف من ناراحت شدم ولي به رويم نياوردم و چيزي نگفتم و سوار يک اسب ديگر شدم و به شکار رفتم. گذشت تا اينکه يک روز خيلي کنجکاو شدم خواستم سر از اين کار در بياورم به بستر رفتم و خودم را به خواب زدم. زنم آمد و چند مرتبه مرا صدا کرد جوابي نشنيد از اتاق بيرون رفت من نيز بدنبال او بيرون رفتم و از بس دستپاچه بودم فقط توانستم يک شمشير بردارم و بدنبال او راه بيفتم و دورادور کارهائي را که ميکرد زير نظر بگيرم.

    ديدم لباسهاي مرا پوشيده خودش را به قيافه من درآورده و به وزير دستور داد تا اسب مرا زين کرد و بلافاصله بر پشت اسب نشست و رفت من هم يک لاقبا داخل طويله شدم به محض اينکه وزيرم مرا ديد با تعجب به من نگاه کرد براي اينکه خيال کرد آنکه از او اسب خواسته من بوده ام، باري دستور دادم معطل نکند فقط به يکي از اسبها دهنه اي بزند که بدون زين سوار شوم براي اينکه حساب کردم اگر اين کار را نکنم نميتوانم خودم را به او برسانم به هر صورت فوراً به پشت اسب پريدم و دنبال زنم رفتم و در راه متوجه شدم که سگ کوچکم دارد همراهم ميآيد. من قدري از زنم فاصله داشتم وکمي دورتر از او ميرفتم تا اينکه ديدم در خارج شهر در مقابل باغي ايستاد و در را زد، در باغ باز شد و او با اسب توي باغ رفت و در باغ دوباره بسته شد من اسبم را به درختي بستم و با هزار مکافات از ديوار بلند باغ بالا رفتم و خودم را به پشت بام و بعد به حياط باغ رسانيدم و پشت پنجره اي ايستادم، در اين موقع با منظرۀ بدي روبرو شدم چون ديدم که زنم ميان چهل مرد حرامزاده ايستاده است. يکي که گويا سر دسته آنها بود از او پرسيد امشب دير کرده و در ضمن چند تا سيلي به گوش زنم زد که من خيلي ناراحت شدم براي اينکه زنم را بيشتر از جانم دوست داشتم و از طرفي که حريف اين چهل مرد گردن کلف نميشوم. در اين موقع فکري به خاطرم رسيد خودم را به طويله اسبها رسانيدم يکي از اسبها را باز کردم و خودم در پشت در طويله مخفي شدم آن اسب با اسبهاي ديگر شروع به جنگ و جدال کرد، به صداي اسبها يکي از آن چهل مرد به طويله آمد همينکه وارد شد مهلتش ندادم و به همين ترتيب يکي يکي کشتم تا اينکه دو نفر از آنها باقي مانده بود ديگر معطل نشدم خودم را به وسط خانه رساندم و به آن دو نفر که خيلي قويتر بودند حمله کردم و با هم شروع به شمشير بازي کرديم و زور من به آنها نميرسيد چون آنها دو نفر بودند و نزديک بود که مرا بکشند نميدانم چطور شد که توانستم يکي از آنها را با شمشير بکشم و در اين موقع شمشيرم شکست و من بي شمشير ماندم و به نفر آخري حمله کردم و هر قدر سعي کردم ديدم زورم به او نميرسد و نزديک بود مرا بکشد ديدم که از درد داد کشيد و مرد متوجه شدم که سگ کوچکم بيضه آن مرد را با دندانهاي تيز خود گاز گرفته و هلاکش کرده و من هم بدون اينکه حرفي به صنوبر بزنم به راه افتادم و به خانه رسيدم و به رختخواب خودم رفتم و سر بريده آن مرد را که به گوش زنم سيلي زده بود به خانه آوردم و در گوشه اي پنهان کردم، خوابم نميبرد تا اينکه ديدم زنم آمد و خيلي ناراحت بود البته حق داشت چون ديگر سر از کارش در آورده بودم و به محض اينکه وارد اتاق شد وردي خواند و مرا بصورت سگي در آورد و بعد نوکرها را صدا کرد که چرا سگ را به اتاق راه داده اند نوکرها مرا به زور چوب بيرون کردند. بعد از چند روز سرگرداني و گرسنگي و تشنگي خودم را به در يک مغازه قصابي رسانيدم قصاب رحم کرد و قدري استخوان جلو من انداخت من که نمي توانستم استخوان بخورم همانطور به قصاب نگاه ميکردم و قصاب اين بار کمي گوشت جلو من انداخت که من اجباراً آنرا خام خورم و موقع شب بدنبال او افتادم تا اينکه به خانه قصاب رسيدم و قصاب نميگذاشت که من داخل خانه اش بشوم ولي من با هزار زحمت خودم را به وسط حياط رساندم او هم به زنش جريان را تعريف کرد وقتي که زن قصاب مرا خوب نگاه کرد به شوهرش گفت اينکه سگ نيست اين گل محمد است که دختر عمويش صنوبر او را به اين روز انداخته. قصاب از او پرسيد حالا علاجي ندارد؟ زن گفت چرا علاج دارد برو بازار مقداري روغن برزک بخر. قصاب به بازار رفت و روغن خريد و آمد صبح زود زنش روغن را در آب جوش ريخت و مرا با آن آب شست وردي خواند و من بصورت انسان درآمدم و از قصاب و زنش خيلي تشکر کردم زن قصاب وردي به من ياد داد و گفت وقتي که از در داخل شدي اين ورد را بخوان و بصورت هر کس دلت ميخواهد فوت کن به هر شکلي که ميخواهي در ميآيد. من خداحافظي کردم و رفتم به محض اينکه با زنم روبرو شدم از بس که علاقه داشتم راضي به اين کار نشدم ولي او اين بار وردي خواند و مرا بصورت خري درآورد و باز مرا به ضرب چوب و شلاق از خانه بيرون کردند باز دوباره سرگرداني من شروع شد در کوچه و خيابان اينطرف و آنطرف ميرفتم تا اينکه يک عده از بچه ها مرا بي صاحب ديدند بنا به آزار و اذيت من کردند و من يک جوري از دست آنها فرار کردم و خودم را به خانه آن قصاب رسانيدم و تا زنش چشمش به من افتاد باز مرا شناخت و به خانه برد مثل دفعه قبل مرا از جلد خر بيرون آورد و همان ورد را ياد داد و گفت اگر اين دفعه رحم کني و ورد را نخواني ديگر نمي توانم ترا علاج کنم من بر سر دو راهي بودم. چون چون نميخواستم زنم را بصورت حيواني در بياورم و اگر اين کار را هم نميکردم او پيشدستي ميکرد و مرا بصورت حيوان در ميآورد که ديگر علاجش نبود و بايد تا آخر عمر به آن صورت باقي ميماندم. به هر صورت بود خودم را به خانه رساندم و آن ورد را خواندم و خواستم که زنم بصورت يک کلاغ در بيايد تا بتوانم هميشه آنرا پيش خودم نگه دارم و حالا که مي بيني اول خودم غذا خوردم بعد به سگ باوفايم دادم براي اين بود که سگ به من کمک کرد و بقيه اش را که جلو کلاغ ميگذارم اول با سرش اشاره ميکند که نميخورم وقتيکه به سر همان حرامزاده با چوبدستي ميزنم بخاطر او ميخورد. اين بود جريان من و دختر عمويم که به اسم گل و صنوبر مشهور است.»

    گل در اين هنگام جلاد را صدا زد تا سر از گردن محمد اوغلان جدا کند اما محمد اوغلان کلاه را که همراه داشت بر سرش گذاشت که ديگر هيچکس او را نبيد و فوري خودش را به قاليچه اش رسانيد بر روي آن نشست و گفت ترا به حق حضرت سليمان مرا به پشت بام پالاندوز بگذار و به اين طريق از مرگ حتمي نجات يافت و همينکه به پيش پالاندوز رسيد شروع کرد به تعريف ماجراي گل و صنوبر بعد به او گفت حالا تو سرگذشت خودت را برايم تعريف کن و پالاندوز شروع کرد به تعريف سرگذشتش و اينطور گفت: چند سال پيش من جوان بودم و عاشق دختري شدم که خيلي زيبا بود و با او ازدواج کردم و از همان روزهاي اول فهميدم که اين دختر آدميزاد نيست بلکه پريزاد است و گاه و بيگاه در جلد کبوترها ميرود و پر باز ميکند و به هوا بلند ميشود.

    روزها ميگذشت بدون اينکه زنم متوجه بشود که من به راز او پي برده ام تا اينکه ديگر طاقت نياوردم براي اينکه خيلي برايش علاقه پيدا کرده بودم و ميترسيدم که مبادا برود و ديگر به پيش من نيايد. سالها از اين ماجرا گذشت تا اينکه خداوند دختري براي ما عطا فرمود و من تصميم گرفتم اين حرف را با او در ميان بگذارم. يک روز صبح بلند شدم بعد از خوردن صبحانه بجاي اينکه به دکان بروم خودم را در گوشه اي از خانه مخفي کردم کمي که گذشت ديدم زنم بچه ام را در جلد کبوتر وحشي انداخت و خودش هم رفت توي جلد يک کبوتر و بال زدند و رفتند من آنروز به دکان نرفتم و در خانه منتظر ماندم تا اين جريان را روشن کنم صبر کردم تا عصر شد و يک دفعه ديدم دو کبوتر وحشي يم آمدند و از جلد خود بيرون رفتند و بصورت انسان در آمدند. من فوراً خودم را به زنم رسانيدم خيلي ناراحت شد حق هم داشت چون بعد از سالها به رازش پي برده بودم و از او خواستم که معني اين کار را بگويد او هم که خيلي به من علاقه داشت گفت من انسان واقعي نيستم بلکه يک پريزاد هستم. گفتم تو که ميروي من خيلي دل واپس ميشوم، ميترسم بلائي سر تو بيايد او هم در جواب من خنديد و گفت هيچ نگران نباش. از او سؤال کردم راهي هست که تو بصورت پريزاد نباشي و هميشه مثل انسانها باشي؟ گفت خير ولي اگر کسي درباره ما فکر بدي در سر خود راه بدهد ديگر روي ما را نخواهد ديد.

    سالها گذشت و دخترمان هم بزرگتر شده بود و هر روز که ميگذشت ناراحتي من زيادتر ميشد. روزي در دکان بفکر فرو رفته بودم پيرزني از آنجا ميگذشت که من هيچ متوجه او نبودم ولي او متوجه من بود و گفت اي جوان در چه فکري که اي همه ترا غمگين مي بينم خيلي ناراحت هستي. در جواب گفتم چکار داري و براي تو چه فرق ميکند؟ پيرزن گفت شايد بتوانم اين غم و اندوه ترا از دوشت بردارم. من هم راز خودم را به او گفتم در جوابم گفت غصه ندارد هر وقت ديدي او از جلد کبوتر بيرون آمد جلد او را بردار و با پوست پياز بسوزان ديگر او نمي تواند بصورت کبوتر در بيايد. مثل اينکه تمام دنيا را به من بدهند خوشحال شدم براي اينکه تنها آرزوي من اين بود که از اين درد رها شوم و چند روز بعد خود را گوشه اي از خانه مخفي کردم ديدم زنم مثل هر روز با دخترم بصورت کبوتر در آمده و رفتند تا اينکه عصر برگشتند و باز از جلد کبوتر بيرون آمدند و من چهار چشمي مواظب بودم که ببينم جلدها را در کجا مخفي ميکند، ديدم که در صندوقخانه قايم کرد و به دنبال کار خودش رفت، من فوراً آنها را برداشتم و با پوست پياز سوزاندم زنم آمد ديد ولي هر چه گفت از اينکار پشيمان ميشوي گوش نکردم همينکه جلدها را سوزاندم ديدم غيب شدند و از آن روز تا بحال برنگشته اند و من چون خيلي به زنم و دخترم علاقه داشتم هر پالاني که ميدوزم و تمام ميکنم بدون اراده تصوير آن دو نفر را بر روي پالان نقش ميکنم و با ديدن تصويرهاي آن دو غمگين ميشوم و علت پس گرفتن پالان هم همين است. محمد اوغلان از پالاندوز خداحافظي ميکند و ميرود بر روي قاليچه مي نشيند و قاليچه را به حق حضرت سليمان قسم ميدهد که او را به پشت بام خانه مرد مؤذن ببرد. همينکه به خانه مؤذن رسيد سرگذشت گل و صنوبر را تعريف کرد. مؤذن هم گفت من جوان خوش صدائي بودم و خيلي علاقه داشتم اذان بدهم. بزرگان دين هم به من دلگرمي ميدادند. مدتها گذشت تا اينکه روزي از روزها به پشت بام رفتم تا اذان مغرب بخوانم. داشتم کلمه اشهد را ميخواندم که يک پرنده سفيد آمد روي شانه من نشست و من بدون اينکه کاري به او داشته باشم به اذان خود ادامه دادم بعد از تمام شدن اذان پرنده پريد و رفت. اين کار سالها ادامه داشت هر روز که ميگذشت علاقه من به او خيلي بيشتر ميشد و هميشه در انتظار غروب بودم که آن پرنده بيايد. روزي از روزها شيطان مرا وسوسه کرد و گفتم اگر اين بار بيايد او را ميگيرم و در يک قفس مي اندازم تا هميشه پيش من باشد همان روز غروب آن پرنده باز آمد و روي شانه راست من نشست خوب يادم است که در جمله لاالله الاالله بودم دست بردم که او را بگيرم ولي متأسفانه نتوانستم و پرنده پريد و رفت. فرداي آن روز به پشت بام رفتم و اذان خواندم ولي ديگر آن مرغ سفيد زيبا نيامد و تا امروز که امروز است و بيست سال از آن ماجرا ميگذرد نيامده و من موقعي که به پشت بام ميروم با لبان خندان ميروم وقتيکه پائين ميآيم گريه ميکنم. اين بود سرگذشت من که برايت تعريف کردم.

    محمد اوغلان با مرد مؤذن خداحافظي کرد و بر قاليچه خود نشست و از قاليچه خواست که او را به پشت بام آن پيرزن بگذارد و در يک چشم به هم زدن قاليچه او را بر پشت بام پيرزن نابينا گذاشت پائين آمد و در را زد و بعد از سلام و احوالپرسي تمام سرگذشت گل و صنوبر را تعريف کرد و بعد از پيرزن خواست که ماجراي خود را براي او تعريف کند. پيرزن گفت چندين سال پيش که بچه اي شش ساله بودم پدرم مرد و مادرم بعد از چندين ماه با مردي عروسي کرد و مرا به مردي داد که در خانه آنها کلفتي کنم و در همان روزهاي اول کاري کردم که آن مرد و زنش از من خوششان آمد و جائي در قلبشان براي خودم باز کردم و آن زن و شوهر مرا بيشتر از بچه هاي خودشان دوست داشتند تا اينکه زن بيچاره مريض شد و مرد، من ماندم با دو پسر و آن مرد.

    چند سالي گذشت و من مثل يک دختر از آن مرد نگهداري ميکردم و او هم خيلي پير شده بود. يکروز مرا به پيش خود صدا کرد و گفت ميخواهم با تو چند کلمه حرف بزنم و بايد قول بدهي همانطوريکه من ميخواهم عمل کني. من قول دادم گفت اين اتاق را مي بيني؟ بله. گفت: ميدانم که پس از مرگ من برادرهايت ترا از ثروت محروم ميکنند بدين سبب من وصيت کرده ام که تمام دارائي خودم را بين فرزندانم تقسيم کنند ولي همين حياط را به تو بدهند من مقداري طلا در زير اين اتاق مخفي کرده ام و جاي آن را به من نشان داد و گفت هر وقت که ديدي برادرهايت ترا ترک کردند و احتياج به پول داشتي از اين گنج استفاده کن. خلاصه مدتي گذشت و آن مرد نيکوکار در بستر مرگ با عزرائيل دست و پنجه نرم ميکرد. روزي يک فکر شيطاني به سرم زد و با خودم گفتم ممکن است اين مرد حالا حالاها نميرد و اين گنج بدست ديگران بيفتد گفتم بايد او را از بين ببرم. تا اينکه يک روز که پسرانش در خانه نبودند نزديکيهاي ظهر از من خواست تا او را از تخت پائين بياورم تا رفع حاجت کند و هميشه اين کار من بود که زير بغلش را ميگرفتم و از پله ها پائين ميآوردم آن روز هم همين کار را کردم و در وسط پله ها دستش را ول کردم و بيچاره پيرمرد افتاد و از پله ها رفت پائين و سر و کله اش شکست و خون راه افتاد و من با ديدن اين منظره گريه و داد و بيداد کردم و در آخرين دقايق گفت دخترم من که نتوانستم از ثروت خود بهره بگيرم از خداوند ميخواهم که تو هم مثل من نتواني از آن استفاده کني چون تو باعث مرگ من شدي.

    پيرمرد جان سپرد و دنيا در نظرم تاريک شد وقتي به خودم آمدم پشيمان شدم چه فايده خلاصه گريه و زاري را شروع کردم و همسايه ها آمدند و به بچه هايش خبر دادند تا اينکه همان روز او را به خاک سپرديم و پسرهايش با من بدرفتاري کردند و طبق وصيت آن مرد حياط به من رسيد. تک و تنها ماندم و هر شب از ترس و وحشت ميمردم و زنده ميشدم.
    روزها گذشتند تا اينکه من نابينا شدم و حالا که ميبيني هر روز سر قبر آن پيرمرد ميروم و مي نشينم و پول به اطراف قبرش مي پاشم ميخواهم با اين کار بار گناهانم را سبک کنم. اين بود سرگذشت من.
    زن دستور داد هفت شتر چشم سياه و زانو سياه آماده کردند و تمام گنج آن پيرمرد را بار شتر کردند و همه را به محمد اوغلان داد و روانه ديار خود کرد و محمد اوغلان به شهر خود رسيد و به در خانه حاکم شهر رفت و غلامان خبر دادند که محمد اوغلان با هفت شتر زانو سياه و چشم سياه آمده و او را بردند توي خانه و محمد اوغلان تمام ماجراهائي را که ديده و شنيده بود براي حاکم شهر تعريف کرد و حاکم به عهد خود وفا کرد و دخترش را به محمد اوغلان داد و به خوبي و خوشي زندگي کردند.

  9. #69
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شاه طهماسب و شاه عباس

    شاه طهماسب چـند تا زن داشت که يکي از آنها را خيلي خيلي دوست داشت. از قضاي روزگار رمال دربار عاشق همين زن شده بود. اما به هر دري که زد و هر کاري که کرد زن زير بار او نرفت که نرفت. رمال هم کينه او را به دل گرفت.

    مدتي گذشت، زن حامله شد و پسري به دنيا آورد که از بس زيبا بود چشم خلايق از ديدنش خيره مي ماند. با آمدن اين زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بيشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود يک شب يواشکي به بالين پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توي جيب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسيد که ديشب سر بچه را بريده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بياندازد و قاتل بچه را پيدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هي دو سه بار زير لب آه کشيد و زمزمه کرد و هي با خود گفت نه نه ممکن نيست! مگر ميشود؟ نه اصلا شدني نيست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد.

    شاه که از فرط عصبانيت مثل مار زخمي ره خود مي پيچيد، حوصله اش سر رفت و داد کشيد آخر بگو ببينم چه مي بيني که اينقدر آه و واويلا مي کني؟ قاتل کيست؟ رمال هم که ديد نقشه اش خوب گرفته و تيرش به هدف خورده است گفت قبله عالم به سلامت باد. اينگونه که از رمل پيداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است! شاه طهماسب اين را که شنيد فرياد زد چه مي گويي؟ مگر مي شود؟ رمال گفت تعجب و آه و واويلاي من هم از اين بود! اما خودتان که ديديد چند بار رمل انداختم و رمل اين را نشان داد. حالا هر تصميمي مي گيريد بگيريد که ديگر از من کاري ساخته نيست. شاه طهماسب دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوي خونين را از جيب مادر بچه پيدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آيه آورد و الحاح کرد فايده نداشت و نکرد. شاه طهماسب چون زن را خيلي دوست داشت او را نکشت و فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند.

    اما چون همه نوکرها و کلفت هاي دربار از دست زن جز خير و خوبي هيچ چيز ديگري نديده بودند، در بيرون کردن زن طفره رفتند تا اينکه قرعه اين کار به نام رمال باشي خورد. رمال باشي هم از خدا خواسته زن را برداشت و بيرون برد. در بين راه رو بزن کرد و گفت حالا ديگر در اختيار من هستي و بايد زن من بشوي والا بلايي به سرت مي آورم که مرغن هوا به حالت گريه کنند. زن بينوا که مي دانست همه اين بلاها که بر سرش آمده زير سر رمال باشي خائن است، گفت هر کاري مي خواي بکن. پس از بچه نازنينم مي خواهم روي دنيا نباشم. رمال هر چه اصرار و الحاح کرد ديد فايده اي ندارد. آخر کار، جفت چشمهاي زن بيچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه سر بريده پسرش تک و تنها گذاشت توي بيابان و برگشت به کاخ.

    زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نياز مي کرد که ناگهان سواري از راه رسيد و از زن پرسيد اينجا چه مي کني؟ زن گفت همانطور که مي بيني کور شده ام و جفت چشمهايم را درآورده اند، سر پسرم را هم بريده اند. سوار از اسب آمد پائين و چشمهاي زن را برداشت و گذاشت سر جايش، سر بچه را هم گذاشت روي تنش، بهد دعائي کرد و وردي خواند؛ در يک چشم بر هم زدن زن بينا و پسرش زنده شد. زن به دست و پاي سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسيد. سوار گفت من حضرت عباس هستم. بعد به زن گفت اي زن زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو و اسم پسرت را هم عباس بگذار و از اين حکايت هم به کسي نگو تا موقعش.

    خلاصه زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسيد به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگي کرد. سالها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزي از روزها مادر عباس کمي پول داد به او تا برود نفت و فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توي حرم امام حسين تا زيارتي بکند. همينکه رفت توي حرم، درويشي را ديد که مشغول مدح امام حسين بود و با صداي خيلي قشنگي مداحي مي کرد. عباس که خيلي از صداي گرم درويش خوشش آمده بود همه پول را داد به او و براي اينکه مادرش نفهمد کمي از آب حوض حرم را توي فانوس ريخت و برگشت به خانه. تا رسيد به خانه فانوس را داد به مادرش و تندي رفت توي رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهميد که بجاي نفت، آب توي آن است، او را دعوا نکند. اما به حکم خدا و از برکت امام حسين آن شب فانوس بهتر از هر شبي مي سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بيدار شد مادرش از او پرسيد نفت ديشب را از کجا خريدي؟ هر روز برو از همان جا بخر. عباس که فکر مي کرد مادرش از روي طعنه و تمسخر اين را مي گويد از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعريف کرد. اما ديد که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از هميشه مي سوزد. از آن به بعد عباس مداح امام حسين شد و هر روز به حرم مي رفت و با صداي رساي خود در مدح امام حسين و ديگر امامان شعر مي خواند.

    روزها گذشت تا اينکه روزي شاه طهماسب پادشاه ايران به قصد زيارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشي هم با او بود. وقتي زيارت شاه طهماسب تمام شد صداي پسرک مداح که با شيريني و گرمي بسيار مي خواند، به گوش او رسيد. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسيار قشنگي به او پوشاندند و مقداري سکه نيز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالي به خانه آمد و حکايت را براي مادرش تعريف کرد.

    فراي آن روز پسرک بازهم در حرم مداحي کرد. شاه طهماسب دوباره او را احضار کرد و اين بار از او خواست که شب را پيش او بماند و برايش مدح بخواند. اما عباس گفت من اول بايد از مادرم اجازه بگيرم. شاه طهماسب او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگويد که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت برو به شاه بگو اين تويي که به شهر ما آمدي و مهمان ما هستي، اگر قدم رنجه کني و بر ما منت بگذاري فبهاالمراد! عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذيرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذاي کمي که مادر عباس پخته بود کم نيامد و همه همراهان شاه از همان ديگ کوچک غذا خوردند و سير شدند!

    شام که تمام شد شاه طهماسب که از کرامت آن زن و پسرش عباس پيش خدا و امام حسين آگاه شده بود؛ از زن خواست که قصه زندگي خودش را براي او تعريف کند، تا همه بفهمند که آن زن چطور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته.

    زن آهي کشيد و گفت قصه من دراز است و سرتان را درد مي آورد از آن بگذريد؛ اما شاه طهماسب اصرار کرد. بالاخره زن با اين شرط که در حين گفتن قصه اش هيچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضي شد که قصه اش را بگويد. شاه طهماسب هم دستور داد تمام درهاي خانه را بستند و پشت هر در دو تا نگهبان گذاشت.

    بعد زن شروع کرد و همه حکايت خود را از زندگي در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشي به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و کور شدنش و معجزه حضرت عباس و ... همه را نقل کرد و اشک ريخت. شاه طهماسب که قصه را شنيد آه از نهادش برآمد و فهميد که اين زن مومن و محترم و اين پسر زيبا و خوش صدا زن و بچه خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشي نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده شکر به جاي آورد و تاج پادشاهي را با دست خودش روي سر عباس گذاشت و او را جانشين خودش کرد.

  10. #70
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 قرض گرفتن سردار از کاسب بازار ۱

    یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
    معتصم، خليفه عباسي، در بغداد غلامان و خدمتگزاران بسياري داشت که بيشتر آنها از شهرها و کشورهاي ديگر بودند و با مردم بغداد پيوند خويشي و آشنايي و همزباني نداشتند و هر يک به نوعي بلاي جان مردم بودند. بعضي از اين غلامان وقتي به رياست و فرماندهي و اميري و سرداري لشکر مي رسيدند داراي دم و دستگاهي
    مي شدند و علاوه بر خدمت لشکري در شهر کارهايي داشتند، معامله داشتند، ديد و بازديد داشتند، حساب و کتاب داشتند، و لازم مي شد براي زدوبندهاي خود مردم شهر را بشناسند. اين بود که از ميان بغداديان اشخاص را انتخاب مي کردند تا در حسابها و کارهايشان نظارت و سرپرستي کنند و آنها را « وکيل» مي ناميدند.




    اين افراد هم کساني بودند زبان باز و چاپلوس که خود را به زورمندان نزديک مي کردند تا نفعي ببرند و تنها تا آنجا حفظ ظاهر را مي کردند که پيوندشان با مردم شهر بريده نشود. يک روز يکي از اميران تازه کار، وکيل خود را خواست و گفت: « من براي کار مهمي تا فردا پانصد دينار پول لازم دارم که بايد از کسي قرض کنم و چهار ماه ديگر که دستم باز مي شود پس بدهم. از مردم بغداد کسي را مي شناسي که پول قرض بدهد؟» وکيل فکري کرد و گفت: بله، چرا، هستند، ولي اين روزها قرض گرفتن براي کسي که اهل محل نيست خيلي مشکل است. مردم دو سه جورند: يکي کساني هستند که اگر پول بيکار داشته باشند به دوستان و آشنايان خود« قرض الحسنه» مي دهند و کارشان را راه مي اندازند و بعد هم اصل پول خود را پس مي گيرند و سودي نمي خواهند. اينطور آدمها معمولاً پول کم دارند و تا با کسي رفيق نباشند و درست او را نشناسند و به حسابي بودنش اعتماد نداشته باشند قرض نمي دهند...
    امير گفت: پر حرفي نکن، معلوم است اينطور آدمها پانصد دينار يکجا بما پول قرض نمي دهند چون که از خودشان نيستيم. وکيل گفت: بله، يک عده خارجي هم هستند که پول قرض دادن کارشان است. اينها پول زياد دارند و پانصد دينار يا هزار و صد هزار برايشان فرقي ندارد و با هر کسي معامله مي کنند و سود مي برند. در واقع پول را مي فروشند، گرانتر مي فروشند و ارزان تر ني خرند، امروز پانصد مي دهند و چندي بعد هزار پس مي گيرند...
    امير گفت: با همين ها بايد معامله کنيم. زودتر کارمان روبه راه مي شود و چيزي را که امروز لازم داريم همين امروز مي خريم، اگر هم گران تمام شود عيبي ندارد. وکيل جواب داد: بله، اما اينطور آدمها به قول و نوشته و قيض و يادداشت هر کسي اعتماد نمي کنند و به سادگي پول بي زبان را دست آدم زبان دار نمي دهند. اينها هميشه يک چيزي را گرو مي گيرند. خانه اي، باغي، مزرعه اي چيزي را که چندمين برابر پول قرضي ارزش داشته باشد با شاهد و سند معتبر گرو بر مي دارند و اگر کسي وثيقه و گروي معتبر نداشته باشد نمي تواند از اينها قرض بگيرد، مگر اين که در بازار اسم و رسم و کسب و کار مهمي داشته باشد.
    امير گفت: پس اين هم نشد. خانه و املاک ما هنوز در راه است و تازه مي خواهيم شروع کنيم. ولي در دنيا را که نبسته اند، بايد کسي ديگر را پيدا کرد. وکيل گفت: صحيح است، همين را مي خواستم بگويم. از اين دو دسته که بگذريم يک جور ديگر هم هستند که پول قرض دادن شغلشان نيست ولي سرمايه اي دارند که با آن خريد و فروش مي کنند و اگر يک روز يقين پيدا کنند که ممکن است پولي در شرکتي بگذارند و سود آن از کسب خودشان بيشتر باشد يا فايده ديگري داشته باشد ممکن است به طمع بيفتند و خيلي ساده قرض بدهند. براي شما معامله کردن با پول فروشان ممکن
    نمي شود و بايد اين طور اشخاص را پيدا کنيم. امير گفت: خوب، من از تو همين را
    مي خواستم. وکيل گفت: من از اين طور آدمها يک نفر را مي شناسم. آدم خوبي است، کاسب است و دکانش در فلان بازار است، من با او مختصري داد ستد دارم و گاهي ساعتي در دکان او مي نشينم. تا آنجا که من مي دانم اين مرد ششصد دينار سرمايه دارد و با آن خريد و فروشي مي کند و کارش هم چندان رونقي ندارد، از همکارانش هم بدي بسيار ديده و تصور مي کنم دوستي با شما که امير و رئيس هستند برايش مفيد است. مردم ضعيف هميشه مايل هستند به يک کسي که زور و قدرتي دارد نزديک شوند. ولي اين شخص در بازار کار کرده و حساب دستش است و اگر قرار باشد همه سرمايه اش را به دست کسي بسپارد بايد هم به دوستي او اعتماد پيدا کند و هم اميد نفعي داشته باشد.
    امير گفت: بسيار خوب، تو مردم را بهتر مي شناسي ، من حاضرم سودي بيشتر از خريد و فروش بازار به او برسانم و براي اطمينان خاطرش هم هر طوري که تو صلاح مي داني رفتار کنم.
    وکيل گفت: راهش اين است که کسي پيش او بفرستي او را دعوت کني و از ديدار او خوشحالي کني و بگويي که مردم از او خيلي تعريف کرده اند و تو خاطر خواه اخلاقش شده اي. بايد به او عزت و احترام بسيار بگذاري و يک پذيرايي گرمي هم از او بکني و او را به دوستي خود اميدوار کني و بعد در پيچ و خم صحبت ها از اين که ديشب با خليفه شام خورده اي و ديروز با خليفه به شکار رفته اي سخن بگويي و خودت را خيلي مهم جلوه بدهي و گاهي از پنجاه هزار سوار که در فرمان تو هستند و گاهي هم از انصاف و وجدان حرف بزني و کم کم در ضمن تعارفها موضوع پول و قرض را به ميان بکشي، و اميد هست که مرد کاسب اعتماد پيدا کند و اميدوار شود و درخواست تو را در نکند.
    امير گفت: بسيار خوب است، اما چرا خودت نروي و او را دعوت نکني؟ وکيل گفت: صلاح در اين است که کسي ديگر برود تا با او آشنا نباشد و از او چيزي نپرسد. اگر من بروم ممکن است بپرسد امير چه کار دارد؟ آن وقت اگر راستش را بگويم ممکن است نتوانم او را به آمدن راضي کنم، اگر هم دروغ بگويم بعدش از من گله مند
    مي شود. بهتر است خودت او را دعوت کني و من هم اينجا باشم و گوشه کار را بگيرم و در يک مجلس کار را تمام کنم که فرصت فکر کردن پيدا نکند.
    امير گفت: همين کار را خواهم کرد.
    پيره غلام جا افتاده اي را به سراغ مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که امير لشکر سلام رسانيده و از شما خواهش دارد نزديک ظهر براي کار لازمي يک ساعتي پيش ما بياييد.
    مرد کاسب وقتي پيغام را شنيد گفت: « اطاعت مي شود». بعد پيش خود فکر کرد که امير لشکر مرا نمي شناسد آيا با من چکار دارد؟ اما از طرف ديگر آشنايي با امير را غنيمت مي دانست و گفت شايد خريدي فروشي کاري دارد و انشالله خير است.
    مرد کاسب سر ساعت به خانه امير رفت. او را به اتاق پذيرايي راهنمايي کردند. امير با جمعي از نزديکان نشسته بودند. وارد شد و سلام کرد. امير از کسان خود پرسيد: اين خواجه فلان کس است؟ گفتند آري. امير از جاي خود برخاست و با او دست داد و او را نزديک خود نشاند و گفت: از ملاقات شما خيلي خوشوقتم.
    ما از خوبي و امانت و دين داري و بزرگواري شما بسيار شنيده ايم و نديده و نشناخته فريفته شما شده ايم.
    مرد کاسب گفت: خوبي از خودتان است. بنده که قابل نيستم.
    امير گفت: اختيار داريد، من شنيده ام که در همه بازار بغداد از شما خوش معامله تر و درستکارتر کسي نيست و همه از شما تعريف مي کنند. اين است که واقعاً آرزو داشتم با هم آشنا باشيم و نزديک باشيم و با هم دوستي و برادري و آمد و رفت داشته باشيم. من مي خواهم خانه ما را خانه خودت بداني و بيايي و بروي و هر کاري هم که داشته باشي و از دست ما بر آيد مضايقه نداريم. آخر يک کارهايي هم از دست ما بر مي آيد که براي دوستان صورت بدهيم. مرد کاسب شرمنده شده بود و تشکر مي کرد و
    مي گفت: سبب ساز خير خداست. وکيل هم مي گفت: بله، اين خواجه واقعاً مرد بزرگواري است من به ايشان ارادت دارم و در بازار بغداد هيچ کس به اين خوبي نيست.
    بعد حرفهاي ديگر به ميان آمد و امير گاهگاه به مرد کاسب اظهار لطف مي کرد و احوالش را مي پرسيد و باز حرفهاي ديگر پيدا مي شد تا اين که ظهر شد و سفره آوردند.
    در سر سفره ناهار هم امير خواجه را نزديک خود جاي داد و در موقع صرف غذا هم دايم به مرد کاسب مهرباني مي کرد و حسابي خواجه را خجالت زده کرد. وکيل هم دست به سينه مواظب بود و به خواجه خدمت مي کرد.
    بعد از صرف ناهار اطرافيان امير يکي يکي خدا حافظي کردند و رفتند. همين که مجلس خلوت شد امير سر صحبت را باز کرد و از وضع کار و کاسبي بازار پرسيد و خواجه چيزهايي که مي دانست مي گفت.
    بعد از امير گفت: راستي علاوه از اين که خيلي ميل دارم هر روز شما را ببينم ولي امروز مي خواستم يک موضوعي هم با شما در ميان بگذارم، مي داني چيست؟
    مرد کاسب گفت: امير بهتر مي داند.
    امير گفت: هان، حقيقت اين است که من خودم آدم زرنگي هستم و خيلي حواسم جمع است و به همين دليل به کساني که مي خواهند زرنگي کنند و خودشان را پيش من عزيز کنند زياد رو نمي دهم . آخر وقتي مردم مي بينند که من امير لشکر خليفه هستم و هر روز به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خوردم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خورم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به هر بهانه اي خدمتي بکنند و بعد صد جور توقع و خواهش دارند. ولي من هم در کار خودم بايد هوشيار باشم، بايد به وظيفه ام عمل کنم و نبايد بگذارم که آدم هاي زرنگ از قدرت و مقام من به نفع خودشان و به ضرر ديگران استفاده کنند، مگر نيست؟
    مرد کاسب گفت: بله، صحيح است.
    امير گفت: آهان، من مي گويم انسان بايد طوري رفتار کند که وجدانش آرام باشد. درست است که قدرت چيز خوبي است ولي اين قدرت را به ما داده اند که به مردم خدمت کنيم، يعني به همه مردم، و من نمي خواهم اين مقام و قدرتي که دارم به هيچ غرضي آلوده شود و وقتي آدم از مردم توقع چيزي نداشت آن وقت مي تواند جلو توقع هاي آدم هاي زرنگ بايستد و شما خوب مي دانيد که چه مي خواهم بگويم.
    مرد کاسب گفت: البته، فرمايش شما صحيح است.
    امير گفت: به همين جهت من هميشه خيلي به سادگي زندگي مي کنم و از خدا آرزو دارم که هيچ وقت مرا محتاج آدم هاي زرنگ نکند تا بتوانم انصاف را در همه کارها رعايت کنم. ولي اين روزها يک کاري پيش آمده است که به يک مبلغ پول قرضي احتياج دارم و خوب است که هيچ کس اين را نمي داند و گرنه در بازار کساني هستند که اگر اين را بدانند خودشان پيشدستي مي کنند و اگر هزار دينار لازم باشد ده هزار دينار مي فرستند. آخر مي دانند که از معامله با من خيلي فايده مي برند. ولي همانطور که عرض کردم نمي خواهم روي بعضي ها توي روي من باز شود.
    اين بود که امروز فکر کردم حالا که همه از خوبي شما تعريف مي کنند و حالا که من آرزو دارم بين ما دوستي و برادري برقرار باشد و خودماني باشيم اين مطلب را هم با شما در ميان بگذارم که از همه بهتر هستيد. من خودم هم وقتي پول بيکار دارم در بازار به دوستان مي سپارم تا با آن کار کنند و اگر خداوند خيري رسانيد آخر سر يک چيزي هم به من بدهند. همين حالا هم پيش چند نفر پول دارم که چون وعده اش نرسيده نمي خواهم اشاره اي بکنم. يکي هم هست که دو هزار دينار گرفته و مدتي از وعده گذشته و چون مي دانم آدم با خدا و دين داري است و وضع بازار هم خوب نيست نمي خواهم يادآوري کنم تا وقتي خودش بياورد. به هر حال چون من و شما ديگر خيلي با هم نزديک خواهيم بود اين معامله را امروز شما بکنيد و هزار ديناري به من به عنوان قرض بدهيد در برابر سند رسمي و از روي حساب به مدت چهار ماه و همين که پولهاي خودم نقد شد پس مي دهم. و البته علاوه بر حساب رسمي آن يک دست لباس هم براي سپاسگزاري تقديم مي کنم و مي دانم که شما بيش از اينها هم
    مي توانيد فراهم کنيد و در اين موقع مضايقه نمي کنيد.
    مرد کاسب از کمرويي و خوش اخلاقي که داشت نتوانست عذري بياورد و گفت: البته اطاعت فرمان شما جاي خود دارد ولي من از آن تاجرها نيستم که هزار و دو هزار دينار داشته باشند و با بزرگان جز راست نمي توان گفت. حقيقت اين است که همه سرمايه من ششصد دينار است که با سختي و قناعت به دست آورده ام و در بازار با آن دست و پايي مي زنم و خريد و فروشي مي کنم. و نمي دانم چطور وضع کار و کسب خودم را شرح بدهم که شما بدانيد راست مي گويم.
    امير گفت: من در راستي حرف شما کوچکترين شکي ندارم. همين راستي و درستي شماست که مرا به دوستي شما علاقمند مي کند. اما اين هم که گفتم احتياج به هزار دينار دارم در واقع پول طلا در خزينه بسيار است که براي کارهاي ديگر است و مقصود من از اين معامله بيشتر دوستي و يگانگي است که خيري هم بشما برسد. دلم مي خواهد بهانه اي داشته باشيم تا بيشتر همديگر را ببينيم. با اين ترتيب به طوري که من مي فهمم از خريد و فروش خرد و ريز با اين ششصد دينار در اين بازار کساد چيزي عايد شما نمي شود حالا که اين طور است دوست عزيز، اصلا بيا و اين ششصد دينار را به عنوان قرض يا شرکت به من بده و براي محکم بودن کار هم سندي به مبلغ هفتصد دينار مي نويسيم و چهار ماه ديگر که پولهاي من مي رسد هفتصد دينار يا بيشتر را مي گيري و خلعتي هم بر آن مي گذارم و بعد هم که پولهاي بيکار داشتم به جاي ديگران به دست خودم مي سپارم که به وضع خوبي با آن کاسبي کني و کارت را رونق بدهي، ما که با هم اين حرفها را نداريم.
    وکيل هم کمک کرد و گفت: بله، شما هنوز نمي دانيد که اين امير چقدر بزرگوار است، باور کن در ميان همه اميران دولت از اين امير پاک معامله تر کسي نيست و مردم هميشه از او خير مي بينند.
    مرد کاسب زبانش کند شد و گفت: چه عرض کنم، فرمانبردارم، اينقدر که هست دريغ ندارم.
    امير گفت: مرا سرافراز کردي که نمي خواستم از ديگران بگيرم و نمي خواستم به پولهاي خزينه دست بزنم و مي خواستم با اين کار پايه دوستي ما محکم شود ولي همين امروز بايد اين کار تمام شود.
    مرد کاسب رفت و 600 دينار تمام سرمايه نقد خود را برداشت و آمد و به امير تسليم کرد و قبضي براي چهار ماه بعد به مبلغ 700 دينار با مهر و امضاي امير دريافت کرد و با قدري ناراحتي و قدري اميدواري خداحافظي کرد و رفت به خانه اش.
    وقتي خواجه از خانه امير بيرون رفت امير به وکيل گفت: بد نشد، کار ما راه افتاد، اما بهتر است تو ديگر به دکان اين مرد در بازار نروي تا موضوع به صورت يک معامله تمام شده باشد و رنگ دوستي و رفاقت پيدا نکند. من حوصله اين حرفها را ندارم، البته اگر اينجا بيايد با او خوش رفتاري مي کنم و بسيار هم ممنون هستم ولي پولي داده است و سر وعده پس مي گيرد و بقيه حرفها تعارف است.
    وکيل گفت: باشد، اطاعت مي شود.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •