تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 17 اولاول ... 34567891011 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 164

نام تاپيک: شعر های مذهبی

  1. #61
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    این اشک ها به پای شما آتشم زدند

    شکرخدا برای شما آتشم زدند

    من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن!

    معراج چشم های شما آتشم زدند

    سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم

    هر جا که در عزای شما آتشم زدند

    از آن طرف مدینه و هیزم،ازاین طرف

    با داغ کربلای شما آتشم زدند

    بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن

    یک عمر در هوای شما آتشم زدند

    گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور

    گفتند بوریای شما، آتشم زدند



    مربع



    دیروز عصر تعزیه خوانان شهرمان

    همراه خیمه های شما آتشم زدند

    امروز نیز نیّر وعمان ومحتشم

    با شعر در رثای شما آتشم زدند...

  2. #62
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
    در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
    ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
    شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
    احساس کرد از همه عالم جدا شده است
    در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
    در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
    وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
    وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
    مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
    باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
    شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
    بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
    دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
    یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
    تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
    حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
    دارد غروب فرشچیان گریه می کند
    با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
    بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
    او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
    حتی براش جای کفن بوریا کشید
    در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
    از بس که گریه کرد تمام لهوف را
    اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
    بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
    این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
    "خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
    بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
    اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


    خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
    پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
    خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
    شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
    در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
    شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

  3. #63
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    از سید حمیدرضا برقعی

    :::: گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات ::::

    به نام عشق



    تقدیم به جوانان حضرت زینب (س)



    قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش

    یک دم سپر شوند برای برادرش

    خون عقاب در جگر شیرشان پر است

    از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش

    این دو ز کودکی فقط ایینه دیده اند

    آیینه ای که آه نسازد مکدرش

    واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟

    یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش

    با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند

    یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش

    یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش

    مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش

    چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر

    چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش

    زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت

    تا که خدا نکرده مبادا برادرش...

    زینب همان شکوه که ناموس غیرت است

    زینب که در مدینه قرق بود معبرش

    زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است

    از بس که رفته این همه این زن به مادرش

    زینب همان که زینت بابای خویش بود

    در کربلا شدند پسرهاش زیورش

    گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات

    وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...

  4. #64
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    اثر بسیار زیبای سید امیرحسین میرحسینی


    خواب دیدم خواب اینکه مرده ام

    خواب دیدم خسته و افسرده ام

    روی من خروارها از خاک بود

    وای قبر من چه وحشتناک بود

    تا میان گور رفتم دل گرفت

    قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

    ناله می کردم ولیکن بی جواب

    تشنه بودم تشنه یک جرعه آب

    بالش زیر سرم از سنگ بود

    غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود

    خسته بودم هیچ کس یارم نشد

    زان میان یک تن خریدارم نشد

    هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت

    سوره حمدی برایم خواند و رفت

    نه شفیقی نه رفیقی نه کسی

    ترس بود و وحشت و دلواپسی

    آمدند از راه نزدم دو ملک

    تیره شد در پیش چشمانم فلک

    یک ملک گفتا بگو نام تو چیست

    آن یکی فریاد زد رب تو کیست

    ای گنهکار سیه دل بسته پر

    نام اربابان خود یک یک ببر

    در میان عمر خود کن جستجو

    کارهای نیک و زشتت را بگو

    ما که ماموران حق داوریم

    نک تو را سوی جهنم می بریم

    دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

    دست و پایم بسته در زنجیر بود

    نا امید از هر کجا و دلفکار

    می کشیدندم به خفت سوی نار

    ناگهان الطاف حق آغاز شد

    از جنان درهای رحمت باز شد

    مردی آمد از تبار آسمان

    نور پیشانیش فوق کهکشان

    چشمهایش زندگانی می سرود

    درد را از قلب آدم می زدود

    گیسوانش شط پر جوش و خروش

    در رکابش قدسیان حلقه بگوش

    صورتش خورشید بود و غرق نور

    جام چشمانش پر از شرب طهور

    لب که نه سرچشمه آب حیات

    بین دستش کائنات و ممکنات

    خاک پایش حسرت عرش برین

    طره یی از گیسویش حبل المتین

    بر سرش دستار سبزی بسته بود

    بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

    در قدوم آن نگار مه جبین

    از جلال حضرت عشق آفرین

    دو ملک سر را به زیر انداختند

    بال خود را فرش راهش ساختند

    غرق حیرت داشتند این زمزمه

    آمده اینجا حسین فاطمه

    صاحب روز قیامت آمده

    گویی بهر شفاعت آمده

    سوی من آمد مرا شرمنده کرد

    مهربانانه به رویم خنده کرد

    گفت آزادش کنید این بنده را

    خانه آبادش کنید این بنده را

    اینکه اینجا این چنین تنها شده

    کام او با تربت من وا شده

    مادرش او را به عشقم زاده است

    گریه کرده بعد شیرش داده است

    بارها بر من محبت کرده است

    سینه اش را وقف هیئت کرده است

    اینکه می بینید در شور است و شین

    ذکر لالائیش بوده یا حسین(ع)

    دیگران غرق خوشی و هلهله

    دیدم او را غرق شور و هروله

    با ادب در مجلس ما می نشست

    او به عشق من سر خود را شکست

    سینه چاک آل زهرا بوده است

    چای ریز مجلس ما بوده است

    خویش را در سوز عشقم آب کرد

    عکس من را بر دل خود قاب کرد

    اسم من راز و نیازش بوده است

    خاک من مهر نمازش بوده است

    پرچم من را بدوشش می کشید

    پا برهنه در عزایم می دوید

    اقتدا به خواهرم زینب نمود

    گاه میشد صورتش بهرم کبود

    بارها لعن امیه کرده است

    خویش را نذر رقیه کرده است

    تا که دنیا بوده از من دم زده

    او غذای روضه ام را هم زده

    اینکه در پیش شما گردیده بد

    جسم و جانش بوی روضه می دهد

    حرمت من را به دنیا پاس داشت

    ارتباطی تنگ با عباس داشت

    نذر عباسم به تن کرده کفن

    روز تاسوعا شده سقای من

    گریه کرده چون برای اکبرم

    با خود او را نزد زهرا می برم

    هرچه باشد او برایم بنده است

    او بسوزد صاحبش شرمنده است

    در قیامت عطر و بویش میدهم

    پیش مردم آبرویش میدهم

    باز بالاتر به روز سرنوشت

    میشود همسایه من در بهشت

    آری آری هرکه پا بست من است

    نامه ی اعمال او دست من است

  5. #65
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    همین که دست قلم در دوات می لرزد

    به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد

    نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت

    اگر اشاره کنی کائنات می لرزد

    «هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»

    بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد

    مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی

    که در نگاه تو آب حیات می لرزد

    تو را به کوثرو تطهیرو نور گریه مکن

    که آیه آیه تن محکمات می لرزد

    کنون نهاده علی سر،به روی شانهء در

    و روی گونهء او خاطرات می لرزد



    غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر

    میان مشک سواری فرات می لرزد

    سپس سوار می افتد ،تو می رسی از راه

    که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد

    □□□

    وعصر جمعه کنار ضریح روی لبم

    به جای شعر دعای سمات می لرزد ...

  6. #66
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    یا حبیب الباکین



    یک

    یادم آمد شب بی چتر وکلاهی ؛ که به بارانی مرطوب خیابان ؛ زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی ؛
    من و آغوش رهائی ؛ سپس آنقدر دویدم، طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی ؛
    دلم آرام شد آنگونه که هر قطرهء باران، غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب ؛ چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیا! ؛
    پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها
    در منِ شاعر؛ منِ بی تاب تر از مرغ مهاجر؛ به کجا می روم اقلیم به اقلیم؛ خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر ؛
    که سر راه به ناگاه مرا تیشهء فرهاد صدا زد : نفسی صبر کن ای مرد مسافر ؛
    قَسَمَت می دهم ای دوست سلام من دلخستهء مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند به معشوق دوعالم برسان؛
    باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل، که چنین مست ورها می روی ای دل،
    مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل، نکند باز به آن وادی... ،
    مشغول همین فکر وخیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم ؛ که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی، که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خداییست.

    دو

    چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ، عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها در دل آیینه؛
    جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم
    من سر تا به قدم ، محو حرم ، بال ملک دور و برم ، یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم ؛ چه بگویم که چه دیدم ؛ که دل از خویش بریدم ، به خدا رفت قرارم ،
    نه... به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم؛ سپس آهسته نشستم،و نوشتم (فقط ای اشک امانم بده تا سجدهء شکری بگذارم )
    که به ناگاه نسیم سحری، از سر گلدستهء باران واذان آمد و
    یک گوشه از آن پردهء در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زدو
    چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند ، به شش گوشهء معشوق
    خدایا تو بگو این منم آیا ، که سراپا شده ام محو تمنا و نماشا ،
    فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا ، دلم آزاد شد از همهمه دور
    از همه مدهوش ، غم وغصه فراموش ،
    در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم.


    سه

    ...

  7. #67
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    بحر طویلی دیگر از سید حمیدرضا برقعی

    به نام عشق

    «این صدای تپش قلبم نیست

    درحسینهء دل سینه زنی ست»


    عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

    عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...

    گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی

  8. #68
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    ::::این کجا و اشک آمرزش کجا::::



    سر بریدند آسمان را در زمین

    چیست حس مردم این سرزمین

    خواب دریا غرق خون تعبیر شد

    تشنه ای با دشنه ای درگیر شد

    این گذشت اما غزل یک بیت نیست

    حسن مطلع را نمی باید گریست

    جنس تاریخ و حکایت نیست عشق

    کینه و زخم و شکایت نیست عشق

    عشق یعنی جمع جبر و اختیار

    عشق یعنی مردنی با اقتدار

    عشق جمع کفر با ایمان محض

    عشق یعنی خلقت انسان محض

    خواب ماندیم و غزل مسکوت ماند

    قلب ها در گوشه ی تابوت ماند

    جهل در افکار مومن عود کرد

    کفر در ایمان مومن عود کرد

    عشق با مدحی سبک تحریف شد

    کی چنین مدحی به ما تکلیف شد؟

    ما کجا این خانه را در می زنیم؟

    ما فقط بیهوده بر سر می زنیم

    ما به سختی مال مردم می خوریم

    ما که آسان نان مردم می بریم

    نفس تا در وسع خود مسوول نیست

    نذر ما پیش خدا مقبول نیست

    سیرها خوردند و فربه تر شدند

    خوب بودند از قضا بهتر شدند

    ما به فرع عاشقی پرداختیم

    باطن حق را به ظاهر باختیم

    ما خدا و خویش را نشناختیم

    عشق را هم پیش پا انداختیم

    کشته ایم او را و زاری می کنیم

    زندگی را سوگواری می کنیم

    او نه بین ایل خود مظلوم بود

    بلکه در تاویل خود مظلوم ماند

    ما برای خویش می گرییم و بس

    منتش بر گردن فریادرس

    این کجا و اشک امرزش کجا

    حق مردم را نمی بخشد خدا

    شرم در چشم بیابان سیل شد

    در عبور از خود، زمان بی میل شد

    ماه را از گوشه ی شب، باد برد

    باد، خود را هم شبی از یاد برد.

  9. #69
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    از رضا جعفری


    این چشم‌ها برای که تبخیر می‌شود؟
    این حلقه‌ها برای چه زنجیر می‌شود؟

    پیراهن محرم من را بیاورید
    دارد زمان هیأت من دیر می‌شود

    با روضه حسین نفس تازه می‌کنم
    وقتی هوای شهر نفسگیر می‌شود

    می‌آیم از کدورت و اشک عزای تو
    سرچشمه طهارت تصویر می‌شود

    من دستمال گریه خود را نشسته‌ام
    چون آب هم به نام تو تطهیر می‌شود

    اشک تو تا همیشه جوان می‌چکد حسین
    چشم من است اینکه چنین پیر می‌شود

    من تازه تشنه می‌شوم و گریه می‌کنم
    وقتی زگریه چشم همه سیر می‌شود

    ایمان به دست معجزه غم بیاورید
    پیغمبری که باعث تکفیر می‌شود

    این قطره نیست آینه توست یا علی
    در اشک ما حسین تو تکثیر می‌شود

  10. #70
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    1,115

    پيش فرض

    باز هم شعری زیبا از رضا جعفری


    صد بار خوانده‌ای و دوباره بخوان کم است
    دنیا اگر تمام شود، روضه‌خوان کم است

    بغضی زدیده‌ام فوران می‌کند ولی
    تشبیه این دو چشم به آتشفشان کم است

    خورشید در افق همه را تشنه کرده است
    گلدسته‌ها زیاد و صدای اذان کم است

    پروانه را عطش زده‌ام آنقدر زیاد
    بر بال‌های تشنه‌ام این آسمان کم است

    دیدار ما قیامتیان هیأت بهشت
    اینجا برای سینه‌زدن جایمان کم است

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •