49
محمد در حالی که خدا خدا می کرد دیر نشده باشد، عرض خیابان را طی کرد. وقتی به پیاده رو رسید، در جهتی که رویا را دیده بود به آن سمت می رود، به راه افتاد. همچون روان پریشان سراسیمه به اطراف نگاه می کرد. احساس می کرد عنقریب دلش از سینه بیرون خواهد زد. سراپای وجودش از شوق دیدار دوباره به وجد آمده بود و بی محابا پیش می رفت.
کم کم نومیدی بر وجودش غلبه میکرد و قصد داشت آن خیابان را به هوای خیابانی دیگر ترک کند که ناگهان او را دید، در حالی که دختر همراهش زیر بازویش را گرفته بود، از کوچه ای بیرون آمد و ناگهان او نیز محمد را دید و سراسیمه به داخل کوچه برگشت.
محمد با چند گام بلند خود را به کوچه رساند. رویا حضور او را پشت سرش حس می کرد. می دانست هر قدر هم سعی کند، نمی توانست زیاد دور شود. اگر محمد در آن کوچه به او نمی رسید قدر مسلم در کوچه ی بعدی خود را به او می رساند. بنابراین خود را تسلیم سرنوشت کرد و دو زانو کنار دیواری نشست و به آن تکیه داد.
کوچه وسیع اما خلوت بود. رویا سرش را در میان دستهایش پنهان کرده بود، اما عطیه ورود محمد را با آن اندام بالا بلندش به کوچه دید و از ترس در پشت رویا پناه گرفت. و محمد بی اعتنا به او آهسته جلو رفت و مقابل رویا سرپا نشست. رویا به آرامی سرش را بالا کرد و وقتی محمد چشمان سرخ از اشک او را دید، با لحنی آرام و مهربان که عطیه را از خود بیخود کرد، گفت:« آخه چرا با چشمات اینطوری می کنی؟»
رویا نگاهش را پایین انداخت و وقتی پلک زد، اشک همبستر گونه هایش شد و عصبانی از دست حضور اشکهای بی موقع، رویش را به سمتی دیگر برگرداند. دیدن پدر تمام توانش را گرفته بود. از اولین لحظه ای که فرار کرده بود، تصور رویارویی با پدر مو بر اندامش راست می کرد، اما اکنون می دید اضطرابش از وحشت نیست، بلکه از دلتنگی است. آرزو داشت به آغوش گرم خانواده بازگردد و به خانه اش، خانه ای که روزی آن را کابوس می نامید و اکنون می دید که تعبیر پایان دادن به کابوسهایش را دارد.
محمد برای اینکه کمی حال و هوای رویا را عوض کند، با اشاره به سرش گفت:« خوب جواب عشقمو دادی. چیزی نمونده بود برم اون دنیا.»
با اینکه نگاه محمد به عطیه نبود، او سرخ شد و به جای رویا جواب داد:« معذرت می خوام. خیال کردم مزاحمش شدین. اصلا به ذهنم نمی رسید ممکنه...»
محمد نگاه مهربانش را به چهره ی خجالت زده ی او دوخت و به میان حرفش پرید:« اشکالی نداره. هر کی واسه خاطر رویا کاری کنه، پیش من عزیزه.»
رویا که از این حاشیه رویها کلافه شده بود، گفت:« تو کی می خوای بری دنبال زندگیت؟»
محمد رویش را به طرف او برگرداند و جواب داد:« هر وقت همسفرم باهام راهی بشه.»
« ولی خوب می دونی که راه من و تو از هم جداس. نمی دونم چرا نمی خوای بفهمی؟»
« اگرم جدا باشه، با همت و تلاش می تونیم یکیش کنیم.»
« نمی شه.»
« هیچی نشد نداره.»
« چرا، داره. راه من و تو با هم موازیه، یعنی اگه تا بی نهایت هم بریم، بازم به هم نمی رسیم.»
محمد لبخندی زد و گفت:« ولی من این قانون ریاضی رو تغییر میدم و ثابت می کنم که می شه دو خط موازی هم به هم برسن.»
حرفهای دلنشین محمد که با ملایمت ادا می شد، دل عطیه را به آتش می کشید. دلش می سوخت که رویا به چنین عشقی بها نمی دهد. بنابراین در حالی که سعی می کرد جانب هر دو را بگیرد، گفت:« آقای تیموری، رویا فرشته س. سعی کنین از دستش ندین.»
قبل از اینکه محمد لب باز کند تا جواب عطیه را بدهد، رویا از جا بلند شد و پرخاش کنان گفت:« آره. من فرشته م، اما یه فرشته ی بی بال و پر.»
و در حالی که از آنان دور می شد، بی آنکه به عقب نگاه کند، گفت:« فردا صبح همینجا می بینمت، عطیه.»
اما هنوز دو قدم دور نشده بود که محمد راه را بر او بست و با چشمانی که اکنون عصبانیت در آنها موج می زد، تشر زد:« تا وقتی عمو برگرده، تو میری خونه ی پژمان و تا وقتی من نگفتم، هیچ جا نمیری.»
رویا عصبانی از این امر و نهی، فریاد کشید:« من برده ی زر خرید تو نیستم که هر کاری میگی بکنم.»
لحن محمد آرام تر شد. گفت:« چرا می خوای وضع رو از اینکه هست بدتر کنی؟»
رویا غرید:« وضع بدتر از اونیه که خیال می کنی.»
و از کنار او گذشت که برود. محمد نمیتوانست بگذارد او به همین راحتی برود. بنابراین بازوی او را گرفت، به تندی روی او را به طرف خود برگرداند و گفت:« چرا می خوای آواره ی خیابونا باشی؟»
رویا تصمیم گرفت آب پاکی را روی دست او بریزد، و گفت:« برای اینکه از هرزگی لذت...»
و هنوز حرفش تمام نشده بود که محمد دستش را بالا برد و کشیده ای محکم بر صورت رویا نواخت؛ کشیده ای که نیروی عظیم غیرت همراهش بود. خون از بینی و گوشه ی لب رویا بیرون زد و در عرض چند ثانیه چانه اش را پوشاند و بر لباسش جاری شد.
محمد چنان خشمگین می نمود که رویا جرات نکرد واکنشی نشان دهد. در عین حال خود را مستحق چنین کشیده ای می دانست. تنها نگاه آبی اش را به آسمان دوخته بود و سعی می کرد اشکهایش را پس براند تا باقی مانده ی غرورش خدشه دار نشود. حتی وقتی عطیه جلو آمد تا با دستمال بینی خون آلود او را پاک کند، مانعش شد.
محمد که کمی آرام تر شده بود، پشیمان از آن همه خشونت، قدمی جلو گذاشت و در حالی که سعی می کرد در مسیر نگاه رویا قرار نگیرد، گفت:« رویا، این نه برای خاطر خودم، بلکه برای خاطر خودت بود.»
رویا بی آنکه حتی به او نگاه کند، رو به عطیه کرد و گفت:« عطیه، یه قلم و کاغذ در بیار و شماره ی پژمان رو بنویس، می دونی که منظورم چیه؟»
عطیه آهسته تکه کاغذی را از کیفش درآورد و به دنبال خودکار می گشت که محمد خودکارش را از جیب درآورد و به او داد.
رویا شماره را نوشت، کاغذ را به دست عطیه داد و گفت:« زود به زود بهم زنگ بزن. بهت احتیاج دارم.»
سپس عطیه را بوسید و رو به محمد گفت:« راه بیفت، آقای بروس لس.»
عطیه ایستاد و آنقدر نگاهشان کرد تا از پیچ کوچه گذشتند، سپس در حالی که سعی می کرد اشکهایش را پس براند، با کوهی از غم که بر سینه اش سنگینی می کرد، راه خانه را در پیش گرفت.
رویا بی هیچ حرفی در کنار محمد قدم برمیداشت، و این همان آرزویی بود که محمد را به این شهر کشانده بود. دلش می خواست با رویا همکلام شود و بگوید آنچه بر او گذشته است برایش مهم نیست و تنها در اندیشه ی فرداست، ولی همچون همیشه بر زبان آوردن احساساتش برایش دشوار بود.
تا خانه ی پژمان، نیمی از راه را پیاده و نیمی دیگر را با تاکسی پیمودند و غروب بود که به آنجا رسیدند. وقتی محمد زنگ در را به صدا درآورد، رویا در این فکر بود که چگونه سرنوشت بارها آن خانه را پناهگاهش کرده است. وقتی وارد خانه شدند، در مقابل خوشامد گوییهای پژمان و سودا که همچون باران بهار بر سرشان فرو می ریخت، تنها محمد بود که علی رغم میل باطنی اش به پر حرفی، پاسخ می گفت.
به پیشنهاد محمد، سودا یکی از لباسهایش را آورد تا رویا لباس خون آلودش را عوض کند، اما رویا از پوشیدن آن امتناع کرد و گفت:« این اندازه ی من نیست. مگه لباس خودم چه ایرادی داره؟»
محمد به زور لباس را در دستهای رویا قرار داد و گفت:« فقط همین امشب اینو بپوش. فردا برات لباس می خرم.»
رویا که اصلا دلش نمی خواست به خصوص در حضور پژمان با او یکی به دو کند، لباس را از دستش گرفت و طرف اتاق همیشگی اش به راه افتاد. پژمان و سودا متعجب از اینکه رویا تا بدین حد رام شده است، نگاهی رد و بدل کردند.
وقتی رویا رفت، سودا به محمد تعارف کرد که بنشیند. محمد در حالی که روی مبل می نشست، گفت:« زیاد نمی تونم بمونم. باید برم. فقط یه خواهشی دارم.»
پژمان گفت:« هر چی باشه، روی چشمم.»
« می خوام یه جایی رو برام پیدا کنی تا کاری رو شروع کنم.»
« آخه چه جور جایی؟»
« یه جای بزرگ، واسه نمایشگاه ماشین.»
پژمان یک ابروی خود را بالا داد و گفت:« ولی اینکه خیلی سرمایه می خواد.»
« مهم نیست. از پسش بر میام. آنقدر دارم که به جای یکی، دو تا نمایشگاه دایر کنم.»
« ولی چرا توی تهرون؟»
« چون دیگه نمی خوام برگردم.»
« چرا؟»
« واسه خاطر رویا. خودت که می دونی شهرستان چه طوریه.»
پژمان کمی روی مبل جابجا شد و بعد از اندکی تفکر، گفت:« چند تا آشنا دارم. به همه شون می سپرم.»
« لطف می کنی، در ضمن یه خونه ی بزرگ هم می خوام.»
« این دیگه واسه چی؟»
محمد از جا بلند شد و در حالی که به اتاقی نگاه می کرد که رویا در آن بود، گفت:« نمی شه که همش یا سربار شما باشیم یا توی هتل. بالاخره باید یه خونه داشته باشیم.»
پژمان که یقین کرده بود از این پس باید رویا را به چشم خواهری نگاه کند، خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:« چشم، آقا داماد.»
محمد خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:« من دیگه میرم. باید برگردم هتل. عمو منتظره.»
« با رویا خانوم خداحافظی نمی کنی؟»
« نه. دل خداحافظی کردن از اونو ندارم.»
محمد در حالی که انگار روی ابرها پرواز می کرد، خود را به هتل رساند. تا وقتی به هتل برسد، در این فکر بود که از کجا شروع کند و چگونه این خبر را به عمویش بدهد. سرمست از باده ی عشق، جلوی هتل از تاکسی پیاده شد و وقتی از سالن هتل به طرف آسانسور می رفت، متصدی پذیرش او را صدا زد.
« آقای تیموری!»
راهش را به سمت میز پذیرش کج کرد و جلوی میز ایستاد.
« آقای تیموری، عموتون رفتن بیرون و این پاکت رو گذاشتن بدم به شما.»
و پاکتی را به سوی او دراز کرد.
محمد متعجب و کنجکاو از اینکه چه اتفاقی افتاده است، از متصدی هتل تشکر کرد و به سرعت به اتاقش رفت و کاغذ را گشود. دستخط عبدالله خان بود. نوشته بود:
عمو جان، محمد... ببخش که تو را تنها در این دیار رها می کنم. دیگر توان ماندنم نیست. دلم می خواد نزد تو اعتراف کنم قادر نیستم به آنچه گفته ام، عمل کنم. من می روم و به دیاری باز میگردم که دخترم از آن گریخت. او را به حال خود می گذارم و می روم تا به دیگر عزیزانم بپردازم. دلم می خواهد قبل از اینکه آنان را هم از دست بدهم، زندگی را به کامشان شیرین کنم. بر می گردم تا آسیه را که عمری از او غافل بوده ام، زیر چتر حمایتم بگیرم و پسرانم را که هرگز دست نوازش بر سرشان نکشیده ام، دریابم. گر چه می دانم با این اعتراف غرورم را به باد می دهم، عاجزانه اعتراف می کنم که توان رو به رو شدن با جگر گوشه ام را ندارم، چرا که مهر پدری نمی گذارد که زندگی تلخ شده ی او را به کامش تلخ تر کنم. و برای اینکه بعد از این چشمان منتظر آسیه به در خیره نماند، خبر درگذشت رویا را برایش می برم و با این کار دهان یاوه گویان را نیز می بندم و به زندگی ادامه می دهم، اگر چه همیشه کمبود رویا را احساس خواهم کرد.
به تو نیز توصیه می کنم که برگردی و خیال رویا را از سر بیرون کنی. دلم می خواهد عذر خواهی مرا به جای رویا بپذیری و از انتقام چشم پوشی کنی. یا اگر روزی او را پیدا کردی، نه به عنوان همسر، که چنین انتظاری ندارم، بلکه به عنوان انسانی که نیاز به حمایت دارد، او را زیر چتر حمایت خودت بگیر. و فراموش نکن که به تایید حرفهای من، تنها بگو که او را در سرد خانه ی پزشکی قانونی یافتیم و علت مرگش هم تصادف بوده است. و بگو که او را همانجا دفن کردیم و والسلام.
برایت نوشتم، چرا که نمی توانستم دیده در چشمانت بدوزم و حرف بزنم. پس مرا ببخش و تو نیز او را به حال خود بگذار، همچنان که من گذاشتم.
محمد دو بار پشت سر هم نامه را خواند و در فکر فرو رفت. متاسف بود که نتوانسته است آن خبر خوش را به پدری دلشکسته و منتظر برساند. احساساتی دوگانه بر وجودش حاکم شده بود. از سویی خوشحال بود که عبدالله خان رفته است و در غیاب او راحت تر می تواند زندگی اش را سر و سامان دهد و از سوی دیگر، از اینکه عبدالله خان دلشکسته و نا امید رفته بود و شاید هرگز از خوشبختی رویا مطلع نمی شد، عذاب می کشید.
همچنان غرق در دنیای تفکرات ضد و نقیض، از جا بلند شد و پنجره را باز کرد. سینه اش هوای تازه می طلبید. در این فکر بود که آیا صحیح است همه رویا را مرده بپندارند؟ و بعد از لحظه ای، زیر لب گفت:« این طوری به نفع همه س.»