تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 11 اولاول ... 34567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #61

    پيش فرض 334 تا 343

    بهزاد نگويد .
    - تو بهتريني. بي خود نيست كه براي آزادي ات حاضر بودم تن به هر خواري و خفتي بدهم . با وجود اينكه زن با دل وجرأتي نيستم ، نزد گوزل كه سهل است . حتي اگر لازم مي شد ، هر خطر ديگري را هم به جان مي خريدم و تا كمين گاه شير وحشي هم جلو مي رفتم .
    به قهقهه خنديد وگفت :
    - پيش گوزل رفتن دست كمي از رفتن به كمينگاه شير وحشي ندارد . به خاطر همين تو را از رفتن به آنجا منع مي كردم و نگرانت بودم .
    از عكس العمل تندي كه ممكن بود در مقابل برداشتم نشان بدهد ، نترسيدم و با لحن آرامي گفتم :
    - ولي برداشت تو وعطيه از گوزل اشتباه است . او آن طورها كه شما فكر مي كنيد ، بد نيست ، بلكه نقشي كه در بازي سرنوشت به عهده اش گذاشته اند ، بد جلوه اش داده .
    كمي مكث كردم و سپس سر به زير افكندم تا متوجه ي شراره هاي خشمي كه در مقابل خواسته ام در ديدگانش نمايان مي شد ، نشوم وگفتم :
    - يك خواهش ديگر هم ازت دارم . قول مي دهي نه نگويي ؟
    چشم تنگ كرد و با لحني خاكي از نارضايتي گفت :
    - تا نگويي چه مي خواهي ، هيچ قولي بهت نمي دهم . مخصوصاً اگر در مورد گوزل باشد .
    با نرمي كلامم كوشيدم تا دلش را به دست بياورم :
    - ببين علي جان ، ما داريم به ايران بر مي گرديم ، البته تو مختاري ، اما من يكي ديگر حاضر نيستم هرگز دوباره به اينجا بيايم ، چون خاطرات تلخي كه دارم با خود يدك مي كشم ، زهري در جامم ريخته كه براي يك عمر كامم را زهرذ آگين كرده ، پس بگذار براي آخرين بار براي خداحافظي به ديدن گوزل بروم . نمي خواهم فكر كند وعده و وعيدهايم در مورد قول وقرارهايمان براي فريبش بوده .
    شراره هاي خشم در وجودش زبانه كشيد . دستش را مشت كرد ، مشتي كه هدفي نداشت و بلا فاصله در پهلو رها شد . دندانهايش را گاه بر روي لب بالا مي ساييد و گاه بر روي لب پايين .
    با وجود اينكه مي دانستم خشمگين است ، از رو نرفتم . دست لرزانش را در ميان دستانم گرفتم و درحال نوازشش گرمي محبتم را به جانش مي ريختم و گفتم :
    - خواهش مي كنم علي جان مرا درك كن . نمي خواهم با وجدان ناراحت اين كشور را ترك كنم ، چون آن موقع يك عمر معذب خواهم بود . تو را به عظمت عشقمان قسم ، به من نه نگو . خودت مرا به آنجا ببر . مي تواني همانجا نزديك خانه اش منتظرم بماني . قول مي دهم خيلي زود برگردم .
    لحن صدايش آرام تر شد ، اما هنوز رگه هخايي از خشم در آن نمايان بود :
    - چرا متوجه نيستي روشا . من دلم نمي خواهد تو با آن زن كه در اصل من وعطيه او را قاتل پدرم مي دانيم رفت وآمد داشته باشي .
    - كدام رفت وآمد . ما داريم از اينجا مي رويم . ممكن است تو برگردي ، ولي من نه ، پس نگذار خاطره ي تلخي از من در ذهنش باقي بماند .
    - تو با همان مقرري كه باعث شدي بر خلاف ميلم برايش تعيين كنم ، بزرگترين لطف را در حقش كردي ، ديگر كافي ست .
    - - اشتباه تو در همين جاست . همه چيز را نمي شود با پول خريد . لطف او به من از روي محبت بود و هيچ تقاضاي ديگري نداشت ، اگر بي خبر و بدون خداحافظي بگذارم بروم ، در اصل با به وجود آوردن اين تصور كه لطفش خريدني بود ، بهش توهين كرده ام . مي فهمي چه مي گويم ؟
    دوباره صدايش اوج گرفت و خشمش طوفاني شد :
    - تو خيال مي كني با چه كسي طرفي . گوزل اين چيزها سرش نمي شود .
    از رو نرفتم و گفتم :
    - خيلي خب هم سرش مي شود . اگر رهگذران زندگي اش باعث بدبيني و ويراني وجودش شده اند و قلب و احساسش را به بازي گرفته اند ، دليل نمي شود كه توانسته باشند عواطف انساني اش را به نابودي بكشانند و قلبش را با انباشتي از سنگ وكلوخ سنگ كنند . من دليل نفرتت را مي دانم . حق هم داري .
    با يادآوري گذشته گونه هايش از خشم گلگون شد و با لحن تندي گفت :
    - پس نگذار گناهانش را بشمارم . اگر پاي اين زن در ميان نبود ، اين همه بلا سر من وپدر نمي آمد و چه بسا بابا هنوز زنده بود . پس بيشتر از اين اصرار نكن روشا .
    لب برچيدم . بغضي را كه راه گلويم را بسته بود ، فرو دادم وگفتم :
    - با آب زلال گذشت رد پاي نفرتي را كه سرتاسر وجودت را فرا گرفته ، بشوي و ريشه خشم را بسوزان .
    - كه چي ؟ كه گ.زل را ببخشم ! من هنوز تشنه خونش هستم و حرف هايت كوچكترين تغييري در عقيده ام نسبت به او نمي دهد . با وجود اين حالا كه تو اين قدر اصرار داري بر خلاف ميل وخواسته ام به ديدنش بروي ، خودم تو را به آنجا مي برم . فقط خيلي كوتاه وفوري ازش خداحافظي كن ، برگرد . متوجه شدي ؟ فقط خيلي كوتاه .
    دست هايم را به دور گردنش آويختم و در حالي كه تمام فضاي اطراف انباشته از عطر عشقش بود ، سرم را بر شانه اش تكيه دادم . سپس قلبم را به شهادت طلبيدم و گفتم :
    - دوستت دارم علي . هرگز فكر نمي كردم يك روز تا به اين حد به كسي وابسته شوم .
    در حال رهاندن گردنش از قيد دست هايم گفت :
    - نمي خواهد پيش از اين برايم زبان درازي كني . فقط قول بده بعد از اين هيچوقت مرا تحت فشار قرار ندهي كه بر خلاف ميلم كاري انجام بدهم . بگذار زندگي مان در آرامش بگذرد و سرمان به كار خودمان باشد .
    سرم را يك وري كج كردم وگفتم :
    - اين آخرين تقاضاي من از توست ، مطمئن باش . حالا اگر موافقي آيرين و آبتين را به عطيه بسپاريم و برويم آنجا .
    با بي ميلي گفت :
    - هر كاري دلت مي خواهد بكن .
    زمستان رو به پايان بود و آخرين نفس هايش را مي كشيد و بهار داشت از راه مي رسيد ، اما هنوز هوا سوز داشت و بر روي شاخه هاي نيمه عريان ، بقاياي بارش برف روز قبل ديده مي شد .
    در طول راه علي غرق در انديشه هايش ، سكوت اختيار كرده بود و به آرامي اتومبيل را مي راند . چه بسا در آن لحظه رژه خاطرات تلخ درگيري اش با گوزل و روزهاي اسارتش در زندان ، آزارش مي دادند و از اينكه بر خلاف ميلش داشتم او را به خانه ي زني مي بردم كه به يقين مي دانست باعث و باني همه ي مشكلاتمان و مرگ پدرش است ، از من دلگير بود .
    به سر كوچه كه رسيديم ، پا به روي ترمز نهاد و با لحن سردي گفت :
    - من همين جا منتظرت مي مانم . برو و خيلي زود برگرد .
    در حال پياده شدن گفتم :
    - سعي مي كنم زياد طول نكشد .
    با وجود اينكه سرماي هوا گزنده بود ، بيشتر از درون مي لرزيدم تا از سرما .
    دستم را كه براي زنگ زدن بالا بردم ، به ياد دلهره و اضطرابم در وهله ي اول ملاقات قبلي مان افتادم .
    اين بار گوزل در لباسي ساده و چهره اي بدون آرايش به استقبالم شتافت و به محض ديدنم ، با روي باز ، آغوش به رويم گشود و با شور وشعفي آشكار گفت :
    - خوش آمدي . خيلي دلم برايت تنگ شده بود . ديگر جرأت نمي كردم به در خانه ات بيايم و باعث گرفتاري ات شوم . همش به خودم مي گفتم ، يعني ممكن است يكي از همين روزها مثل آن دفعه زنگ در آپارتمانم را بزند و به ديدنم بيايد . تو همين جا بنشين تا من بروم برايت قهوه درست كنم .
    - نه ممنون ، ميل ندارم . باور كن گوزل من هم هميشه به يادت بودم ، اما تو كه مشكلات مرا مي داني . امروز با هزار مكافات علي را راضي كردم كه بگذارد بيايم اينجا .
    - شوهرت خيلي سخت و يك دنده است . آن روز وقتي برخوردش را با تو ديدم ، خيلي نگرانت شدم . مخصوصاً كه بعد از آقاي ابراهيمي شنيدم كه همان روز پسرت زودتر از موعد به ئنيا آمد . خيلي اذيتت كرد ؟
    - نه فقط از من انتظار نداشت قدمي بر خلاف ميلش برداشته باشم . خشم و خروش هايش را به جان خريدم . مشتي كه مي خواست حواله تو كند و به شكم من خورد ، باعث زايمان زودرس شد . يكي دو روزي هم علي با من سرسنگين بود و در بيمارستان به ديدنم نمي آمد ، ولي خب عشق وعلاقه ما به هم بيشتر از آن است كه بتوانيم دوري هم را تحمل كنيم .
    - تو وادارش كردي برايم مقرري ماهيانه تعيين كند ؟
    - وقتي بالاخره در بيمارستان به ديدنم آمد و به خاطر تند خويي اش معذرت خواست ، ازش قول گرفتم كه تو را از ارث آقاي هوشمند بي نصيب نگذارد و تا امروز نمي دانستم كه به قولش عمل كرده .
    - معلوم مي شود خيلي دوستت دارد كه به اين كار رضايت داده . ازت ممنونم روشا جان . هيچوقت اين لطف تو را فراموش نمي كنم . راستش اين روزها سعي مي كنم زندگي آرام وبي دغدغه اي داشته باشم ، خيلي به اين پول نياز داشتم .
    - خيال نداري يك جوري سر خودت را گرم كني ؟
    - هنوز نتوانسته ام خودم را پيدا كنم و تصميمي براي آينده ام بگيرم . نياز به زمان است تا اطمينان يابم راهي كه مي روم خطا نيست . تو باعث ايجاد تحول در زندگي ام شدي و من خودم را مديونت مي دانم . كاش مي توانستي بيشتر به من سر بزني . بگذار بروم قهوه درست كنم با كيك برايت بياورم .
    - نه ممنون گوزل جان .علي سر كوچه منتظرم است . قول دادم زود برگردم . ما پس فردا عازم ايران هستيم .
    با حسرت پرسيد :
    - چه حيف . براي هميشه مي روي ؟
    - نمي دانم ، از تو چه پنهان ، ترجيح مي دهم ديگر هرگز به اين كشور برنگردم . خاطرات اين سفر خيلي تلخ و رنج آور است .
    آهي كشيد و گفت :
    - پس تو هم مي خواهي تنهايم بگذاري . دلم خوش بود كه لااقل تو را دارم . هر روز از خواب بيدار مي شدم با خود مي گفتم شايد امروز روشا به ديدنم بيايد يا حداقل تماس بگيرد . تو چون چراغي بودي كه به زندگي تاريكم نور افشاندي و حالا با رفتنت دوباره تاريكي محض را به جا مي گذاري .
    - من مي روم ، اما آن چراغ هنوز روشن است و اين تويي كه نبايد بگذاري فتيله اش رو به خاموشي بگذارد . اگر دوباره بر نگردم ، حتماً باهات تماس مي گيرم و اگر قسمت شد ، دوباره به اينجا آمدم ، باز هم مي بينمت . نمي خواهم باعث خشم علي شوم ، وگرنه دلم مي خواست مي توانستم بيشتر پيش تو بمانم .
    در موقع وداع اشك به چشم داشت . همين كه سر از روي شانه ام برداشت گفت :
    - تو اولين كسي هستي كه با محبت واقعي مرا در آغوش گرفتي . هرگز فراموشت نمي كنم و هر وقت زنگ در خانه و يا تلفنم به صدا در آيد ، آرزو خواهم كرد كه تو باشي .
    - حوادث آينده قابل پيش بيني نيست . شايد يك روز دوباره در اينجا ، يا هر نقطه اي ديگر دنيا همديگر را ببينيم . تو ناخواسته علي را از من گرفتي و باعث شدي پنج ماه در زندان بماند ، اما در مقابل اشك وزاري هايم تسليم شدي و او را به من پس دادي . درست است كه در آن مدت خيلي سختي كشيدم ، ولي وقتي پاي درد دلت نشستم و دليل كينه ورزي ات را به خانواده هوشمند درك كردم ، به خاطر خوشبختي بازيافته ام تو را بخشيدم . برايت آرزوي خوشبختي مي كنم و به محض اينكه بتوانم باهات تماس مي گيرم . خداحافظ گوزل جان .
    ـهي كشيد وگفت :
    - تو فقط يك هزارم رنج و سختي هايي را كه من در زندگي با خسرو كشيدم ، مي داني و از خيانت ها و بي وفايي هايش بي خبري . من حتي يك لحظه هم از مرگش متأثر نشدم و حتي يك قطره هم برايش اشك نريختم . خوشحالم كه به سزاي اعمالش رسيد . سفر بخير روشا جان ، به اميد ديدار .

    فصل 41
    قلبم هزاران چشم بود و هزاران نگاه . پشت سرم خاطرات سوخته بود و پيش رويم روشنايي هايي كه از دور كورسو مي زد و مرا به سوي خود مي خواند . دلم نمي خواست هرگز به عقب برگردم و به آن سو بنگرم .
    اي كاش آن خاطره ها چون جسد بي جاني بودند و هرگز سر از خاك بر نمي داشتند و زنده نمي شدند . شوار هواپيما كه شديم ، آيرين هيجان زده و ناآرام در انتظار ديدار خانم جان ، آقاجان و عزيز ، لحظه ها را مي شمرد و هر چند دقيقه يك بار مي پرسيد « » پس چرا نمي رسيم ؟ »
    علي چشم بر هم نهاد وتظاهر به خواب مي كرد ، اما شكي نداشتم كه بيدار است و در حال كلنجار رفتن با خاطرات تلخش ، به دنبال سلاحي براي كشتن و يا زنده به گور كردنشان مي گردد .
    آبتين غرق در خواب شيريني كه مي ديد ، گاه لب هايش را به حالت تبسم باز وبسته مي كرد .
    عطيه وبهزاد زمزمه وار گرم گفتگو بودند . از شوق نزديك شدن ديدار عزيزانم ، در پوست خود نمي گنجيدم و گاه از خود مي پرسيدم : آيا دوباره آرامش به زندگي مان برگشته ، يا باز هم حوادث ناخوشايند ديگري در كمين است ؟
    به فرودگاه كه رسيديم ، چشم انداختم تا ببينم چه كسي به استقبالمان آمده . ابتدا دايي احمد را ديدم و بعد بهنوش و پدرش آقاي محمدي را كه داشتند به طرفمان دست تكان مي دادند .
    ديدن چهره هاي آشنا دلم را گرم كرد و لبخند بر لبم نشاند . آيرين با شور و هيجان با اشاره دست ، بهنوش را نشان داد و گفت :
    - نگاه كن مامان خاله بهنوش اونجاست ! من مي خوام برم پيش اون .
    - الان نمي شود عزيزم . هر وقت كارمان اينجا تمام شد مي رويم .
    لب برچيد و پرسيد :
    - خيلي طول مي كشه ؟
    - نه زياد .
    - آخه مي خوام زودتر داداش كوچولومو نشونش بدم . بهش بگم كه چه بچه ي بدي س كه هميشه گريه مي كنه .
    علي با شيفتگي نگاهم كرد و گفت :
    - دوباره همه چيز دارد به حالت اولش بر مي گردد . اينجا بوي زندگي به مشام مي رسد ، چيزي كه آنجا نمي شد حس كرد . كاش مي توانستيم خاطرات نه ماه گذشته را از صفحه زندگي مان پاك كنيم . كاش آن دوران در شمار عمرمان به حساب نمي آمد . هر چه سعي مي كنم كابوس آن روزها را از ذهنم برانم ، نمي توانم .
    دستش را فشردم وگفتم :
    - آن روزها ديگر بر نمي گردد علي ، ما سختي ها را پشت سر گذاشتيم . بعد از اين بايد قدر خوشبختي بازيافته مان را بدانيم . مي بيني آيرين چه ذوق و شوقي دارد .
    - آره مي بينم . به خاطر همين هم دارم به روزهايي فكر مي كنم كه اين شور ونشاط را از او گرفته بوديم .
    - جبر زمان بود ، نه خواست ما .
    احمد آقا به پيشوازمان آمد و پس از خوشامدگويي خطاب به علي گفت :
    - خوشحالم كه مي بينم همه چيز به خير گذشت و تو آزادي . مي دانم تحمل مرگ پدر چقدر سخت است ، اما در هر صورت دوران محكوميتش پايان خوشي نداشت و چه بهتر كه زياد زجر نكشيد .
    با نزديك شدن بهنوش و آقاي محمدي ، علي فرصت پاسخ را نيافت . با آنها به احوالپرسي پرداخت ، حال بهجت خانم همسر آقاي محمدي را از او پرسيد و پاسخ شنيد :
    - ممنون ، حالش خوب است . به زحمت راضي اش كردم از آمدن فرودگاه منصرف شود . با بي صبري منتظر عطيه جان و بهزاد است .
    احمد آقا گفت :
    - اتفاقاً من هم به زحمت آذر و خانم و آقاي گوهري را راضي كردم به جاي آمدن به فرودگاه در منزل علي جمع شوند و همانجا بمانند تا من با سفر كرده هاي عزيزشان برگردم . حالا هم بهتر است بيشتر از اين آنها را در انتظار نگذاريم .
    بهزاد خطاب به عطيه گفت :
    - پس من با آقاجان و بهنوش مي روم منزل خودمان ، فردا صبح براي ديدن بي بي جان و عزيز جان به آنجا مي آيم .
    - باشد تو برو ، به مادر جون هم سلام مرا برسان . فعلاً كه ما بي خانه ايم . بايد سر فرصت همان دور و برهاي منزل بي بي يك جايي براي خودمان پيدا كنيم .
    علي گفت :
    - فعلاً لازم نيست دنبال جا بگرديد . همان طور كه در استانبول هم خانه

  2. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62

    پيش فرض 344 تا 347

    بودیم، اینجا هم تا مدتی می توانیم همان کار را بکنیم. در هر صورت نصف خانه ای که ما در آن زندگی می کنیم، به تو تعلق دارد.
    - وای چه حرفها می زنی علی جان! فعلا که ما خیال تقسیم ارثیه را نداریم.
    - در این مورد فردا صحبت می کنیم. اینجا جایش نیست. خب فعلا برویم که به اندازه کافی به دایی احمد زخمت داده ایم.
    پس از خداحافظی از بهزاد و خانواده اش، به سمت محل پارک اتومبیل به راه افتادیم. هوای بیرون خنک و مطبوع بود. نسیم در موقع عبور از لابلای شاخه های درختان، دست نوازشگرش را بر روی برگهای سرسبزشان می کشید و صدای آرام حرکتش، چون آهنگ والس دلنوازی، آنها را به رقص وا می داشت.
    سرمست از بوی عطر گلها و تماشای شکوفه های تازه شکفته ی میوه ها، غمزه ی نسیم که از پنجره نیمه باز اتومبیل، گیسوانم را به بازی می گرفت، گرمای مطبوعی را به وجودم رخنه داد و شور و هیجان خاصی در قلبم حس کردم.
    پس از صحبت های متفرقه، علی از احمد آقا پرسید:
    - فکر می کنید خانم جان و آقا جان بویی از قضیه برده اند؟
    - اصلا و ابدا . خیالتان راحت باشد. اوضاع رو به راه است. آنها فقط دلتنگ شما هستند. البته باید مواظب این بچه باشید که بند را آب ندهد.
    - او که از اصل قضیه چیزی نمی داند.
    - خب، پس باکی نیست. حالا که همه چیز به خیر گذشته، دیگر فکرش را نکن. با کارخانه پدرتان چه کار کردید؟
    - کاش فقط همان یک کارخانه بود. حساب دارایی هایش از شمارش بیرون است و فکر اداره اش کلافه مان کرده. بعد از آن ماجراها، من اصلا دلم نمی خواهد دوباره به ترکیه برگردم، ولی سر و سامان دادن به آنها زمان می برد.
    - با گوزل چه کار کردید، چه قدر گرفت تا راضی شد رضایت بدهد؟
    - داستانش مفصل است. سر فرصت برایتان تعریف می کنم.
    آقا جان و خانم جان، به همراه بی بی و عزیز در خانه ی ما منتظرمان بودند. لیلان که در رو به رویمان گشود، عطر گل یاس و محبوبه شب را به استقبالمان فرستاد. آیرین با ذوق یه طرف سه چرخه اش که گوشه ی حیاط پارک شده بود دوید و من سر بر شانه ی دایه ی مهربانم که بوی کودکی هایم را می داد نهادم تا خاطرات خوش آن زمانها را به جای تلخی های سفرمان به ترکیه بنشانم.
    خانم جان به محض دیدنم به گریه افتاد و آن قدر مرا تنگ در آغوش فشرد که از حلقه دستانش رهایی نداشتم.
    در ظرف همین پنج ماه دوری از هم به اندازه پنج سال شکسته شده بود. اشک شوقمان در هم آمیخت. از زیر چشم آقا جان را نظاره می کردم که سر آیرین را بر روی سینه داشت و در حال نوازش گیسوان پرچین و شکن نوه اش مروارید اشک در لابلای خطوط شکسته ی چهره اش می غلتید و تا زیر گردنش ادامه می یافت. علی در آغوش عزیز ماوا گرفته بود و عطیه در آغوش بی بی. اشک شوق این دیدار، خاطرات تلخ را می شست و با خود می برد.
    بالاخره آقا جان طاقت نیاورد و خانم جان را مورد خطاب قرار داد:
    - نعیمه جان، نوبتی هم باشد، نوبت من است. به اندازه کافی دخترت را بوسیدی و بوییدی. حالا فرصت بده تا من هم از عطر گیسویش مست شوم.
    سپس دست های لرزانش را به سویم گشود و من به پرواز درآمدم تا نفس هایم را انباشته از بوی آشنای تنباکویش سازم که از کودکی با آن انس گرفته بودم، پس از این که سر و گردن و دست هایش را بوسیدم، گفتم:
    - خدا می داند آقا جان ، دلم برای شما و خانم جان تنگ شده بود.
    با صدای گرفته ای گفت:
    - پس دل ما چی عزیز دلم که می ترسیدیم آرزوی دیدارت را به گور ببریم.
    - خدا نکند. این چه حرفی ست می زنید. امید ما به شماست.
    علی دست آقا جان و خانم جان را بوسید و گفت:
    - مرا ببخشید که برخلاف قولم، چند ماهی روشا را از شما دور کردم، ولی چه کنم. حال بابا اصلا تعریفی نداشت.وضع شرکت و کارخانه اش هم به هم ریخته بود. خدا را شکر که بهزاد به دادم رسید، وگرنه تنهایی از عهده ام برنمی آمد.
    آیرین سر از سینه عزیز برداشت و گفت:
    - آخه اولش بابا یه جای دیگه ای بود، یه جایی که هر وقت پیشش می رفتیم، یه آقایی که تفنگم داشت، جلوی در اتاقش ایستاده یود.
    آقا جان از شنیدن این جمله یکه خورد و نگاه حیرت زده اش به نگاه علی که به زحمت می کوشید خونسردی اش را حفظ کند و لبخند بزند، دوخته شد و با تعجب پرسید:
    - این دختر چه می گوید علی جان؟ مگر تو کجا بودی که نیاز به نگهبان داشتی؟
    احمد آقا به موقع به دادمان رسید و قبل از اینکه علی که بهت زده بود، پاسخی بدهد، او گفت:
    - راستش حاج آقا، اوضاع کارخانه آقای هوشمند، بعد از بیماری اش حسابی به هم ریخته بود و قبل از رفتن علی به آنجا، کارگران به خاطر نگرفتن حقوق سر به شورش برداشته بودند. بنده خدا علی بعد از اینکه به استانبول رفت شب و روزش در کارخانه می گذشت تا بلکه بتواند به اوضاع سر و سامانی بدهد و از ترس اینکه مبادا قبل از رسیدگی به وضعیت مالی و بدهی کارگران، از طرف آنها آسیبی به او برسد. ماموری مقابل در اتاقش نگهبانی می داد. بهزاد جان که آمد، به کمک هم توانستند هم به شرکت و هم به کارخانه سر و سامانی بدهند. در تمام آن مدت علی کمتر فرصت می کرد به خانه بیاید و اکثر اوقات روشا جان و عطیه و آیرین برای دیدنش به آنجا می رفتند.
    آقا جان قانع شد و گفت:
    - پس بنده خدا خیلی گرفتار بوده. از یک طرف بیماری پدرش و از طرف دیگر اوضاع به هم ریخته کارخانه. خدا رحمت کند آقای هوشمند را. اگر از اول دل به کار می داد و وقتش را صرف اداره دفتر و کارخانه می کرد، بچه هایش گرفتار این مشکلات نمی شدند.
    خانم جان سرش را به علامت تاسف تکان تکان داد و گفت:
    - ای بابا. بار کج به منزل نمی رسد. به قولی خانه از بیخ و بن وبران بوده.
    عطیه گفت:
    - ولی حاج آقا از حق نباید بگذریم، بابا اگر مریض نمی شد خودش به تنهایی از عهده همه ی آنها برمی آمد. فکرش را بکنید، اداره یک شرکت صادرات واردات و کارخانه چرم، به اضافه دو فروشگاه کیف و کفش کار آسانی نیست.
    علی دنبال حرف خواهرش را گرفت و گفت:
    - باور کنید اگر به خاطر شما و خانم جان و عزیز و بی بی نبود، ما نباید برمی گشتیم، چون ناچار شدیم همه چیز را به امان خدا رها کنیم و بیاییم.
    آقا جان با نگرانی آشکاری گفت:
    - نکند منظورتان این است که قصد دارید دوباره به ترکیه برگردید. تو قول دای روشا را بعد از عروسی از ما دور نکنی، ولی انگار حالا خیال های دیگری داری.
    - نه آقا جان، نه من راضی به ماندن در آنجا هستم، نه روشا. البته شاید تا قبل از اقدام به فروششان، لازم باشد گاهی من، گاهی بهراد و عطیه سری به

  4. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63

    پيش فرض 348 تا 351

    ترکیه بزنیم.
    به شنیدن این جمله عزیز چین به پیشانی افکند و با نگرانی آشکاری گفت:وای نه عطیه،دیگر کافی ست. من ترجیح می دهم کبریت بردارید همه دارایی آن خسرو خدا نیامرز را آتش بزنید،ولی نروید آنجا بمانید. به اندازه کافی در فراقتان آه کشیده ام. وقتش شده که در جش عروسی تان را بر پا کنیم تا تو و بهزاد سر و سامان بگیرید و سر زندگی تان بروید.
    عطیه دست به دور گردن مادرش انداخت و گفت:اولاً قرار نیست برویم آنجا بمانیم. هر وقت لازم باشد سری می زنیم،بر می گردیم.دوماً ما عزاداریم عزیز جان،حالا چه وقت جشن عروسی گرفتن است. اصلا لزومی به این کار نیست. همین که عقد کردیم کافی ست. ما پنج ماه است که داریم با هم زندگی می کنیم.
    آذر چشم تنگ کرد و با دلخوری گفت: واه،من آرزو دارم جشن عروسی مفصلی برایتان بگیرم. آن عقد کنان هول هولکی که لباس عروسی روشا تنت کردی که آبروریزی بود.
    - از نظر من که این طور نبود. همه ینزدیکان من و بهزاد در آن شرکت داشتند و مراسم تمام کمال انجام شد. دیگر چه می خواهید. تازه شاید خیلی زود من و بهزاد مجبور شویم دوباره به ترکیه برویم و یکی و دو هفته ای آنجا بمانیم و بعد برگردیم.
    آیرین شانه بالا افکند و با یادآوری خاطره ی تلخی که در ذهنش باقی مانده بود،لب برچید و گفت:من که باهات نمی آیم.
    سپس خطاب به پدرش افزود:یادت می آد بابا،یه بار اون خانومه اومده بود خونه مون،می خواستی اونو بزنی و بعد چه جوری سر مامان داد زدی که چرا گذاشتی بیاد اونجا؟
    خانم جان خطاب به من پرسید:منظورش کدام خانم است؟چه کسی آمده بود سراغت که نباید می آمد؟این بچه چه می گوید روشا؟آنجا چه خبر بود؟
    احمد آقا در حالی که نگاهش به علی بود سر تکان داد تا به او یادآوری کند که از قبل پیش بینی میکرد،این بچه نخواهد توانست زبانش را نگه دارد.
    این بار من به کسی فرصت جواب ندادم و گفتم:منظورش گوزل خانم زن آقای هوشمند است که به دیدن من آمده بود و علی وقتی از سر خاک پدرش برگشت و دید او آنجاست،عصبانی شد و فریاد زد،مگر بهت نگفتم این زن هرزه را به این خانه راه نده.
    - خب اگر زن خوبی نیست،حق با شوهرت است. نباید بهش رو می دادی آنجا بیاید.
    عزیز برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت:ای بابا خانم بزرگ زنها همیشه قربانی اند. گوزل گناهی ندارد،گناه از آن کسی ست که احساساتش را به بازی گرفته بود. بالاخره او هم حق و حقوقی داشته،لابد برای گرفتنش آمده بود،مگر نه علی جان؟
    - حقش را قبلا گرفته بود. یک خانه با کلیه وسایل،دیگر چه می خواست؟
    - پس چرا سر زنت داد زدی؟
    - هدف من گوزل بود نه روشا،تمام زندگی من روشا و بچه هایم هستند و بدون آنها انگار زنده نیستم.
    آقا جان آبتین را که تازه بیدار شده بود بغل کرد و گفت:قربان پسر خوشگل خودم بروم. انگار سیبی ست که با پدرش نصف کرده اند. پاشو نعیمه،پاشو بیا نوه ی نازنینت را تماشا کن که آمده جای پسر نداشته مان را بگیرد. ما دلمان می خواهد نوه هایمان دور و برمان باشند،نه در دیار غربت. مگر چقدر از عمرمان باقی ست که در فراقشان آه بکشیم و اشک بریزیم.لابد خودت می دانی علی جان،که وقتی راضی شدم دخترم را بهت بدم،اصلا ازت نپرسیدم چی داری،چی نداری،چون روشا از این بابت در زندگی کمبودی نداشته و دار و ندار من مال اوست. فقط ازت صداقت و وفاداری خواستم. حالا هم دلم نمی خواهد به خحاطر مال اندوزی تنهایش بگذاری و به ترکیه برگردی. آسودگی خیال و آرامش و راحتی در زندگی خوشبختی را تضمین می کند نه مال و ثروت.
    - می دانم آقاجان . من هم به دنبال آرامش در زندگی هستم و خیال ندارم زیاد خودم را درگیر مسائل کارخانه و شرکت در ترکیه کنم.
    بی بی برخاست و گفتر وقت است. مسافرها خسته اند.بقیه صحبتها را بگذارید برای فردا،بگذارید بچه ها استراحت کنند.
    احمد آقا برخاست و خطاب به علی گفت:بلند شو برویماز ماشین چمدان هایتان را بیاوریم.
    من هم برخاستم و گفتم:من هم با شما می آیم که چمدانهایتان با مال عطیه اشتباه نشود.
    به جلوی در خانه که رسیدیم احمد آقا گفت:یادتان می آید بهتان گفتم مواظب این بچه باشید که بند را آب ندهد. اگر به موقع به دادتان نمی رسیدم کار خراب می شد.
    علی نیشگونی از گونه ی آیرین که همراه من آمده بود گرفت و گفت:چه کنیم که دخترمان فضول است و حرف در دهانش بند نمی شود.

    فصل 42:
    یک هفته پس از مراجعت به ایران،در اثر اصرار من و علی،عطیه و بهزاد به خانه ی ما نقل مکان کردند.در آغاز فصل بهار،بهار زندگی مان شکوفه باران شد و رنگ اندوه را از خاطرمان زدود و ساتقه های خشکیده و پژمرده اش را از قلبهایمان ریشه کن کرد و به بیرون راند.
    خانه محل امنی برای بال و پر دادن و به بار نشاندن آرزوهایم و سایه بر سر عشقی گستردن ،که هرگز نمی مرد.
    علی و بهزاد با انتقال نیمی از موجودی حساب بانکی آقای هوشمند به تهران،قصد تاسیس شرکت واردات و صادرات را داشتند که از طریق آن،لوازم چرمی تولیدی در کارخانه خودشان در استانبول را در ایران برای فروش عرضه کنند.
    در ایام نوروز با آمدن عمه انسیه و خانواده اش به تهران، سر خانم جان شلوغ بود و اوقاتش به مهمان داری می گذشت.
    با دیدن عمه ام،یاد بی بی و خاطراتش زنده شد و یادآوری مهربانی هایش،دوران خوش کودکی را در ذهنم به تصویر کشید.
    عمه انسیه،به محض دیدنم،در حال برانداز کردنم گفت:

  6. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64

    پيش فرض 352تا 357

    -قربان شکل ماهت بروم که روز به روز خوشگل تر میشوی.بی خود نیست که خواستگار قدیمیت هنوز به پات نشسته.چشم تنگ کردم و گفتم:-وا همه جان چه حرفها میزنید.خواستگار قدیمی دیگر چه صیغه ای است؟
    چشمکی به من زد و با خند پاسخ داد:
    -منظورم همان پیر پسر مظفر است که هنوز به یادت اه میکشد و حاضر نیست زن بگیرد.
    در حالی که زیر چشمی علی را میپأیدم که اخم به آبرو داشت و چین به پیشانی،گفتم:
    -مشکل خودش است من که ازش نخواستم که به پایم بنشیند.از همان روز اول،حتی قبل از اینکه علی وارد زندگیام شود،من و آقا جان آب پاکی را روی دستش ریختیم.او آنقدر بی حیاست که بعد از عروسیام سر راه همام جولویم را گرفت تا دلدادگیاش را به من یادآوری کند و سر پیری ادای جوانهای عاشق را در بیاورد.
    حیرت زده نگاهی با آقا جان ردّ و بدل کرد و با تعجب گفت:
    -ا این یکی را من نمیدانستم،....عجب دیوانه ای است.زده به سرش،انگار یادش رفته بود که ما در آن شهر آبرو داریم.خوب تو چه جوابی دادی؟
    -خوب معلوم است بهش فهماندم،مسخره است که به امیدی واهی دل خوش کند،چون علی انتخاب خودم است و من عاشقش هستم.در ضمن بهتر است به فکر آبروی خانواده هم باشد.
    آقای ابوالفتحی به قهقهه خندید و گفت:
    -لابد هنوز دلدادگی تو و شوهرت ادامه دارد.
    سپس رو به علی کرد و افزود:
    -آره علی جان؟
    علی که هنوز گره ابروانش باز نشده بود،با لحن آرامی پاسخ داد:
    -هنوز و همیشه.گره ی رشته ای که ما را به هم پیوسته کور است و هرگز باز نمیشود.آقای مظفر هم لابد مشکلی دارد که هنوز مجرد است،چون به امید یک زن شوهر دار نشستن مسخره است.
    خانم جان شانه بالا افکند و به طعنه گفت:
    -بگذار آنقدر به پایش بنشیند که زیر پایش علف سبز شود.یادم میاید زمان خواستگاری از روشا سی سال سنّ داشت،چند سال دیگر که به مرز چهل سادگی رسید،حسرت میخورد که چرا به وقتش زن نگرفته و دنبال نخود سیاه رفته.
    عمه انیسه در حال بوسیدن آیرین گفت:
    --چه دختر خوشگل و نازی داری روشا.با بچگیهایت مو نمیزند.یادت میآید برای تولد شیش سالگی ات یک پیراهن سفید گل قرمز چین دار دوخته بودم که وقتی آن را پوشیدی،حاضر نمیشودی از تنت بیرون بیاوری و میگفتی میخواهم با همین لباس بخوابم.
    با یادآوری گذشته لبخندی بر لبان خانم جان نشست و گفت:
    -خبر نداری با همان لباس گرفت خوابید.حالا دیگر لباس دوخت من و تو را قبول ندارد.یک دامن کلش براش دوخته بودم که حاضر نمیشد بپوشد و میگفت پای دامنش یک وری کج است.
    نگاه شیفته ی علی به نگاهم دوخته شد و با یادآوری خاطره ی اولین دیدارمان،لبخند عشق،لبهایمان را به بازی گرفت.
    آقا جان گفت:
    -خوب نعیمه جان،لابد کج بوده.
    دست به کمر زد و با حرص گفت:
    -خوبه خوبه،تا حالا شده روشا حرفی بزنه و تو طرفش را نگیری.آن دامن هیچ عیب و ایرادی نداشت و دخترت با همان لباس که ادعا میکرد یک وری کج است دل علی رو برد،مگر نه علی جان؟
    علی به زحمت کوشید تا خندهاش را مهار کند و زیر لب گفت:
    -از نظر من که هیچ ایردی نداشت و برازنده ی روشا بود.هنوز هم به یاد اولین روز اشنایمان،یادگاری نگهش داشته.
    -باید هم نگهش دارد،چون خوش یمن بود.
    عمه انیسه خطاب به دخترش مهتاب گفت:
    -میبینی مهتاب،هنوز بعد از شیش سال سر دلدادگی دارند.تو و کاظم باید بیایید رسم زندگی را از دختر دایی ات و شوهرش یاد بگیری.راستی روشا جان،برای تابستان که عروسی مهتاب است،حتما باید بیایید زنجان.
    -راست میگویید عمه جان،خیلی خوشحالم، تبریک میگویم مهتاب جان.از کجا با هم آشنا شدید؟چقدر میشناسی اش؟دوستش داری یا نه؟
    مهتاب سر به زیر افکند و پاسخ داد:
    -پسر دوست باباست،از بچگی میشناختمش.
    -چه خوب پس همدیگر را خوب میشناسید.حتما میآیم.دلم برای زیر پا گذاشتن تمام کوچه پس کوچههایش لک زده و از همه مهم تر برای نفس کشیدن در هوای آن خانه که لابد هنوز عطر نفسهای بی بی،در هوایش باقی است.خیلی خوشحالم که آقا جان آنجا را نگاه داشته و حاضر به فروشش نشده.
    عمه انسیه گفت:
    -اتفاقا قرار است عروسی را همانجا بگیریم.خود مهتاب این پیشنهاد را داد،.آنجا همیشه خانه ی امید ما بود و هنوز هم هست.
    خانم جان آهی کشید و رشته مروارید اشک را گسست تا آرام و با تأنی بر گونههایش رها شود.سپس با صدای خفه ای گفت:
    -خانه ی امیدی که ارمغانش برای من و ابراهیم نا امیدی بود و داغی به دلمان گذاشت که هنوز اثرش باقی است.
    -با تقدیر نمیشه جنگید نعیمه جان،آنها عمرشان به دنیا باقی نبود.خدا برایتان زنده نگاه دارد روشا جان و بچههای دسته گلش را.
    -هر گلی بویی دارد،انیسه جان.اگر من نیامدم،ازم نرنج.
    -نیای دیگر،نه من نه تو.محال است دیگر قدم به خانه ات بگذارم.تو هم خودت در آن خانه عروسی کردی،هم دخترت.روزهای خوشی زندگی ات آنجا بود.پس حالا نوبت بچههای من شده،ادا در نیاور.
    سپس رو به عطیه کرد و گفت:
    -عطیه جان،تو و آقا بهزاد و نیر خانم و مادرت و همینطور خانواده ی آقا احمد هم دعوت هستید.از حالا بهشان بگو خودم به وقتش با آنها تماس میگیرم.
    -مبارک باشد حتما خدمت میرسیم.
    علی برخاف همیشه گرفته بود و ساکت و سر سفره با بی میلی شامش را میخورد.به نظر میرسید موضوعی ذهنش را به خود مشغول کرده.موقعی که برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم،مهتاب دنبالم آمد و پرسید:
    -چی شد یک دفعه قیافه ی علی آقا رفت تو هم؟اول که آمدید خیلی سرحال و خندان بود.
    -نمی دانم مهتاب جان،فکر کنم وقتی عمه انسیه حرف مظفر را پیش کشید،دلخور شد.
    -ای بابا مادرم که منظوری نداشت.هزار تا خواستگار برای یک دختر میآید تا یک کدام مورد پسند واقع شود.
    -خوب مظفر فرق میکرد،چون آن بار هم موقع برگشتن از حمام سر راهم را گرفت،وقتی علی شنید،خیلی عصبانی شد.حتی به من گفت اگر بخاطر بی بی نبود،خدمتش میرسیدم.
    -معلوم میشود خیلی دوستت دارد،تو چی؟تو هم هنوز مثل روزهای اول بهش علاقه مندی؟
    -شاید هم خیلی بیشتر از آن موقع.راستش آنقدر به او وابستهام که وقتی کنارم نیست،حس زندگی در وجودم میمیرد.
    با ناباوری پرسید:-کلک نزن،باورم نمیشود.اگر راست میگویی پس چطور چند ماه دوریاش را تحمل کردی؟
    با تجسم دوران فراغ آهی کشیدم و گفتم:
    -تحمل نمیکردم داشتم جان میدادم،انگار اصلا زنده نبودم.
    -من دوست ندارم هیچوقت تا به این حدً به شوهرم وابسته باشم
    .-اشتباه میکنی.لذت زندگی به دوست داشتن است.وقتی انقدر عاشق باشی،این پیوستگی برایت معنی و مفهوم پیدا میکند و به ارزش لحظات با هم بودن پی میبری.
    -یعنی تو بچههایت را بیشتر از شوهرت دوست نداری؟
    -این دو احساس باهم قابل مقایسه نیستند و هر کدام به نوعی برایم عزیز هستند.مگر تو آقا کاظم را دوست نداری؟
    چشمان سیاهش را تنگ کرد و گیسوان لخت و صافش را روی صورتش کنار زد و گفت:
    -چرا ولی نه آنطور که تو علی آقا را دوست داری.فکر کنم در همین حدش کافی است.دلم نمیخواهد زیاد از حدً وابستهاش شوم و خودم را اذیت کنم،چون بخودم بیشتر از او علاقه دارم.
    -خودخواهی بین عشق و دوست داشتم و قلب فاصله میاندازد.
    خانم جان دیس برنج به دست وارد آشپزخانه شد و پرسید:
    -شما دو تا چی پچ پچ میکنید؟
    مهتاب با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
    -خوب زن دایی اگر میخواستیم همه بشنوند که اسمش پچ پچ نبود..
    -ای بلا گرفته ی زبان دراز،خدا به داد آن کاظم بیچاره برسد که بعید میدانم حریف تو شود.
    -خوب چه بهتر.شما که فامیل عروس هستید باید خوشحال باشید که نتواند حریف من شود.
    -واه واه واه،تف به حیای تو دختر.گمان کنم تو مادر شوهرت رو درسته قورت بدهی.
    حالا دیگر آشپزخانه ی مادرم لوله کشی داشت و مجبور نبودیم ظرفها را کنار حوض یا پاشیر انبار بشوییم.
    خانم جان دست به دور کمر مهتاب حلقه کرد و او را از جلوی ظرف شویی کنار کشید و گفت:
    -هر دوتأیتان بروید کنار.لازم نیست ظرفها را گربه شور کنید.لیلان که آبتین را خواباند،خودش میاید همه را میشوید.
    مهتاب پیچ و تابی به کمرش داد و گفت:
    -چه بهتر پس من میروم پیش عطیه خانم که اینبار با او مصاحبه کنم. ببینم از شوهرش راضی هست یا نه.


  8. 16 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65

    پيش فرض 358 تا 361

    - خجالت بکش دختر.به زندگی مردم چه کارداری.تازه به خیالت رسیده که عطیه یاهرکس دیگری، سفره ی دلش رابازمی کند وهمه چیزراروی دایره می ریزد.
    عطیه که به همراه عمه انسیه وارد آشپزخانه شده بود،باخنده گفت:
    - سفره ی دل من بازاست.چی می خواهی ازم بپرسی مهتاب جان؟
    مهتاب خود راازتک وتانینداخت وگفت:
    - راستش عطیه خانم،این دختردایی من آن قدرادعای شیفتگی به شوهرش رامی کند که برایم باورکردنی نیست.فقط می خواستم ببینم اصلاًچنین چیزی امکان دارد وآیابرای شماهم قابل باوراست یانه؟
    عطیه چشمکی به من زد وپاسخ داد:
    - دختردایی توعاشق نیست،مجنون است.وقتی علی کنارش نباشد،پاهایش لرزان می شود،حس راه رفتن راازدست می دهد وچارچنگولی می ماند.من هم بهزادرادوست دارم،اما درحداعتدال،نه دیوانه وار،اماعشق علی وروشا،افسانه ای است.
    مهتاب روبه من کرد وگفت:
    - حالابه حرف من رسیدی روشا.برعکس تصورت من خودخواه نیستم،فقط طرفدارعدالتم ومیانه رو.
    بالحن طعنه آمیزی گفتم:
    - برایت آرزوی خوشبختی می کنم خانم میانه رو،ولی این رابدان که دراین مورد قلب حرف اول رامی زند واوست که درمورد حد دوست داشتن تصمیم گیرنده است ومرز آن راتعیین می کند.
    - پس انگاریادش رفته درموردتو،برایش مرزی تعیین کند.به خاطرهمین است که توبه بی نهایت رسیده ای.فعلاًبروبه شوهرت برس وکاری کن که اخم هایش رابازکند.
    عطیه گفت:
    - زحمت نکش روشا.من اخم هایش رابازکردم.رفتم کنارش نشستم وگفتم،کسی که همه ی رقباروپس زده وتوانسته زن شیفته ای مثل روشا راتصاحب کند که نباید به رقیب بیچاره وامانده ی کنارزده شده حسودی کند.
    بااشتیاق پرسید:
    - خب اوچی گفت؟
    - هیچی،فقط جوابداد،من حسودی نکردم،فقط دوست ندارم هیچوقت اسم این مرد رابشنوم.اصلاًچه دلیلی دارد هنوزبه پای روشانشسته باشد.
    به طرف دررفتم وگفتم:
    - همین الان خودم می روم ازدلش درمی آورم.رگ خواب علی دست من است.
    خانم جان سرتکان داد وگفت:
    - امان ازدست این جوانهاکه این قدردنگ وفنگ دارند ودلشان به نازکی شیشه است وزود می شکند.
    کنارعلی نشستم،سرم راکنارگوشش بردم وپرسیدم:
    - چی شده علی جان؟انگاردلخوری.
    بی آنکه نگاهم کند،پاسخ داد:
    - چطورمگر!؟
    - همه متوجه شدند.لابد به خاطرحرفی است که عمه انسیه زد.خب دیوانه تو که می دانی همه ی زندگی من تویی. پس نگران چی هستی.تازه به قول خانم جان بگذارآن قدربه پای توبنشیند که علف زیرپایش سبزشود.
    - قربان خانم جان که حرف حساب رامی زند.
    باترشرویی نگاهش کردم وبادلخوری گفتم:
    - پس من چی!من حرف حساب نمی زنم؟اگراین طورفکرمی کنی،انگاراصلاًمرانشناخته ای وحسابی ازت دلخورمی شودم.مرابگو که داشتم به مهتاب درس عشق ودلدادگی می دادم.توکه جلوی او آبروی مرابردی.
    اخم های پیشانی اش بازشد.تبسمی برلب هایش زینت داد وپرسید:
    - چی بهش گفتی؟
    - بهش گفتم،وقتی تودرکنارم نیستی،روح زندگی دروجودم می میرد وانگاراصلاًزنده نیستم وخیلی حرفهای دیگر که مفهومش همین بود.می دانی وقتی مهتاب به خواهرت گفت،این دختردایی من آن قدرشیفته شوهرش است که باورکردنی نیست،عطیه چه جوابی بهش داد؟
    - نه چه جوابی؟
    - گفت،دختردایی توعاشق نیست،مجنون است.وقتی علی درکنارش نباشد،پاهایش عین قلبش لرزان می شود،حس راه رفتن راازدست می دهد وچارچنگولی می ماند.
    درحالی که زیرچشمی آقاجون رامی پایید که سرگرم گفتگو باآقای ابوالفتحی وبهزادبود،دستم راگرفت وگفت:
    - دوستت دارم روشا.آن قدرکه بدون تو زندگی برایم جهنم است.به خاطرهمین هم دائم درنگرانی وتشویش به سرمی برم که مبادا دوباره دست تقدیر بین ماجدایی بیندازد،یاکسی پیداشود وتوراازمن بگیرد.
    - دیوانه ای که چنین فکری رایم کنی.درست است که آیرین وآبتین پیوند مارامحکم ترمی کنند،امادلیل پیوستگی مان به هم وجود بچه هانیست،بلکه زنجیرعشق ومحبتی ست که مارابه هم پیوند داده.

    فصل 43
    پس ازروشن شدن وضعیت اموال آقای هوشمند درتهران،عطیه سهم خود راازخانه ی محل سکونت مان،به برادرش فروخت وخود ساختمان نوسازیک طبقه ای درنزدیکی منزل عزیزخرید.
    برای تهیه وسایل خانه ومبلمانش،بچه هارابه لیلان می سپردم وبه کمکش می رفتم.اکثراوقات بهزاد وعلی هم با ما همراه می شدند.آن روزهازمزمه رفتن به ترکیه گاه وبی گاه به گوشم می خورد.آمادگی این سفرراردرخود نمی دیدم،اما آقای ابراخیمی دست بردارنبود.وقت وبی وقت زنگ می زد ولزوم سفریکی ازآن دونفررابه استانبول یادآوری می کرد.
    علی با آشنایی که به روحیات من داشت،بی آنکه حرفی بزنم نظرم رامی دانست وخود نیزبه دلیل اتفاقاتی که درآن کشوربرایش افتاده بود،تمایلی به رفتن به آنجانداشت.
    به همین جهت به خواهرش پیشنهاد داد که فعلاًاو وبهزاد به استانبول بروند وکار رسیدگی به حسابهاواداره شرکت رابه عهده بگیرند.
    می دانستم که آن دومیل به اقامت درترکیه دارند وفقط به خاطر مخالفت وبی تابی عزیزاست که انجام آ« رابه تعویق می اندازند.هنوزیک هفته بیشترازسکونتشان درمنزل جدید نمی گذشت که عازم سفرشدند

  10. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #66

    پيش فرض 362 تا 365

    آن قدر من و عطیه به هم عادت کرده بودیم که جای خالی اش باعث دلتنگی ام می شد، بخصوص که آن روزها، بیشتر اوقات علی به فعالیت در دفتر صادرات و وارداتی که قصد تاسیس آن را داشتند، می گذشت.
    توجه من به آبتین، باعث تحریک حس حسادت آیرین می شد. به همین جهت نه خودم، نه لیلان جرات نمی کردیم حتی یک لحظه هم از او غافل شویم، چون می ترسیدیم بلایی سر برادرش بیاورد.
    روزهای خوش زندگی مان، بر بال پرنده تیز پرواز به سرعت می گذشت. شرکت علی کم کم رونق می گرفت و اکثر اوقات به شدت مشغول بود.
    گرمای خشک و بی باران مرداد را پشت سر گذاشتیم و به ماه پرباران شهریور رسیدیم. هوا کم کم داشت خنک می شد و از حرارت آتشی که از زمین برمی خاست، می کاست.
    اواسط شهریور آقا جان عازم زنجان شد تا در آماده سازی خانه ی بی بی برای برگزاری مراسم جشن عروسی مهتاب به خواهرش کمک کند.
    علی اصرار داشت که از رفتن به زنجان منصرف شویم. در ظاهر کار و مشغله ی زیاد را بهانه می کرد، اما در واقع دلیل اصلی اش حضور مظفر چه در جشن و چه در آن شهر بود. با وجود این در مقابل بداخمی ها و رنجش من تسلیم شد و دست از مخالفت برداشت. تصمیم گرفتیم یک روز قبل از جشن حنابندان به اتفاق عطیه و بهزاد که دو هفته پیش به ایران بازگشته بودند، به همراه سایر مهمانان با ماشین علی، احمد آقا و بهزاد عازم زنجان شویم.
    علی داشت با بی میلی خود را آماده سفر می کرد که آقای ابراهیمی تماس می گرفت. مکالمه ای طولانی که در تمام مدت گفتگویشان، با نگرانی چشم به علی داشتم که به حالت عصبی دستهایش را تکان تکان می داد و لحن کلامش تند بود.
    گوشی را که گذاشت، خود را به روی مبل راحتی هال انداخت و هر دو دست را حائل سر کرد. سپس با صدایی که از شدت خشم می لرزید، گفت:
    - یعنی چه! من که اصلا آمادگی اش را ندارم. نه اصلا محال است زیر بار بروم.
    کنارش بر روی دسته مبل نشستم و با نگرانی پرسیدم:
    - چی شده علی جان؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا این قدر پریشانی!؟
    با صدای فریاد مانندی خروشید:
    - کاش به حرف عطیه و بهزاد گوش نمی کردیم. کاش همه چیز را می فروختیم و شرش را می کندیم. من یکی که اصلا آمادگی سفر را ندارم، مگر اینکه تو و بچه ها همراهم بیایید.
    با بهت و حیرت پرسیدم:
    - سفر!؟ کجا؟ ما که قرار است به زنجان برویم. باز دوباره ابراهیمی چه خوابی برایمان دیده. زیر بار نرو علی، خواهش می کنم. وقتی که زنت شدم، هیچ چیز ازت نخواستم به غیر از آسودگی و آرامش در زندگی مان. نگذار دوباره سردرگم و آواره شویم.
    - من هم به غیر از این آرزویی ندارم، ولی تا وقتی فکری برای فروششان نکردیم، گرفتارش هستیم. موردی پیش آمده که ابراهیمی اصرار دارد فوری به استانبول بروم، چون حل مشکل از عهده او خارج است. تو حاضری با من بیایی؟
    با حرص دستم را بر روی دسته مبل فشردم و گفتم:
    - وای نه علی، الان نه. بگذار بعد از عروسی مهتاب. من به عمه انسیه قول دادم، زشت است. مهتاب ازم می رنجد. از آن گذشته قرار ما این بود که هرگز دوباره به آن کشور برنگردیم.
    - خودت می دانی که بعد از آن اتفاق و آن روزهای سخت که پشت سر گذاشتیم، چقدر محیط آن شهر برایم غیر قابل تحمل است، اما آن کارخانه ی لعنتی و آن فروشگاه ها و لفت و لیس بعضی کارمندان فرصت طلب شرکت وبال گردنمان شده. ابراهیمی فقط تا حدودی اختیاردار است، حل و فصلش با ماست. خواهش می کنم روشا، تنهایم نگذار.
    پس از لحظه ای مکث با درماندگی گفتم:
    - از همان اول ازت خواستم که پل های پشت سرت را خراب کنی. دلم یک زندگی آرام و بی دردسر می خواست. نه پای آن را دارم که همراهی ات کنم و نه دل آن را که تنهایت بگذارم. من زیاده طلب نیستم علی. از خیر آن کارخانه و شرکت بگذر. سهم خودت را یا به عطیه یا به هر کس دیگر که خواهانش است بفروش. بگذار آرامش زندگی مان را داشته باشیم.
    - به من فرصت بده. خودم هم در همین فکر هستم و اصلا دلم نمی خواهد بر خلاف میلت تو را دنبال خودم بکشانم. فقط این یک بار بیا برویم. عطیه و بهزاد تازه دو هفته است که برگشته اند. نمی توانم وادارشان کنم که هنوز عرق تنشان خشک نشده، دوباره راهی شوند.
    - مرا درک کن. اگر الان موضوع را مطرح کنم، خانم جان و آقا جان، پوست از سرم خواهند کرد.
    - می دانم. من شرمنده شان هستم، ولی چه کنم، راه دیگری به نظرم نمی رسد.
    پس از مکث کوتاهی، پیه دوری اش را گرچه سخت و غیر قابل تحمل بود، به تن مالیدم و به ناچار گفتم:
    - خب، حالا که راه دیگری نیست، تو برو. اگر کارت زیاد طول کشید، بعد از مراجعت از زنجان، من و بچه ها به تو ملحق می شویم. چطور است؟ این طوری راضی می شوی؟
    - مگر قرارمان این نبود که همیشه و همه جا باهم باشیم؟
    - من تنهایت نمی گذارم. تحمل دوری ات نه در توان من است، نه در توان بچه هایت.
    - فکر می کنی در توان من است؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    - وقتی پای اجبار در میان است. باید به آن تن داد.
    دستم را گرفت و گفت:
    - به شرطی که قول بدهی در زنجان فقط به من فکر کنی.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - باز می خواهی مرا حرص بدهی. این تویی که باید قول بدهی در آنجا فقط به من فکر کنی.
    لبخند محوی از روی لبانش چون موج آرامی گذشت و گفت:
    - خب خواستگاران من که در ترکیه صف نکشیده اند تا بخواهند فکرم را از تو منحرف کنند.
    دستم را مشت کردم و در حال در هوا تکان دادنش، با حرص گفتم:
    - این مشت حواله ی همان خواستگاری که شده آیینه دق تو.
    صدای گریه آبتین که برخاست، دستم را پایین آوردم و افزودم:
    - با این حرفهایت فرصت نمی دهی به بچه هایم برسم.
    برخاست و گفت:
    - من می روم دنبال تهیه بلیت هواپیما. خودت یک جوری به مادرت توضیح بده.
    - خدا به دادم برسد. اول خانم جان، بعد آقا جان، بعد عمه انسیه و ایل و

  12. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #67

    پيش فرض 366 تا 369

    تبارش. حمله از چهار طرف و من آن وسط حیران.
    علی که رفت ، آبتین را زیر سینه ام خواباندم و در حال شیر دادنش ، اشکهایم بی محابا راه گونه هایم را در پیش گرفتند.
    از سفر قبل او ، خاطرات تلخی داشتم و این بار هم دلشوره و نگرانی لحظه ای راحتم نمی گذاشت. چندین بار تصمیم گرفتم قید زنجان را بزنم و همراهش بروم. اما از یک طرف شماتت های پدر و مادرم و از طرف دیگر دلخوری عمه ام مانع از این کار شد.
    ساعتی بعد علی در حالی که عطیه و بهزاد همراهش بودند به خانه بازگشت و گفت :
    - خواهرم و شوهرش را آوردم که مدافعم باشند. من امشب عازمم روشا جان. تو را به خدا آن قیافه را به خودت نگیر که تحمل دلخوری ات را ندارم. حساب بانکی ات پر است. اگر اتفاقی برایت بیفتد تو در نمی مانی.
    بغض کردم و نالیدم :
    - باز که تو این حرف ها را می زنی. بس کن دیگر.
    عطیه گفت :
    - باور کن خیلی اصرار کردم که بگذارد این بار هم ما برویم، اما انگار مشکلی پیش آمده که آقای ابراهیمی صلاح دیده خود علی آنجا باشد. در هر صورت اگر کارش طول کشید ، بهتر است تو و بچه ها هم به او ملحق شوید.
    - با وجود اینکه دیگر هرگز دلم نمی خواست به استانبول برگردم ، اگر سفرش طولانی شود ، حتما این کار را می کنم. فقط نمی دانم چرا دلم این قدر شور می زند.
    - وای روشا باز که هنوز نرفته دوباره شروع کردی. آن ماجراها تمام شده و دیگر خطری متوجه اش نیست. ما هم می رویم عروسی خوش میگذرانیم.
    قرار نیست آنجا هم اشک و زاری و آه و ناله راه بیندازی و آبروریزی کنی.
    مهتاب را که می شناسی ، جان می دهد برای سر به سر گذاشتن و لغز خوانی.
    شاید تا ما از زنجان برگردیم ، شوهرت هم برگشته باشد مگر نه علی؟
    - من که از خدا می خواهم سفرم یکی دو روز بیشتر طول نکشد.
    نوازش صدایش باعث آرامشم نشد:
    - آن بار فرق می کرد عزیزم. این بار که قرار نیست بروم با کسی بجنگم.
    - من که نمی دانم ابراهیمی چه نقشه ای کشیده. چه بسا این بار پای کارگران ناراضی در میان باشد.
    هر سه با هم به قهقهه خندیدند ، سپس عطیه با لحنی آمیخته به شوخی گفت :
    - نکند روشا اطلاعاتی دارد که هیچکدام از ما از آن با خبر نیستیم. آن موقع که ما در آنجا بودیم ، اصلا خبری از نارضایتی کارگران نبود.
    علی گفت :
    - حالا هم نیست.
    با اطمینان گفتم:
    - مطمئنم که هست ، وگرنه پس چرا ابراهیمی ضرب العجل تعیین کرده و گفته زود خودت را برسان.
    - من که همچین جمله ای ازش نشنیدم. موضوع سفارشات فوری ست که به تنهایی نمی تواند در موردشان تصمیم بگیرد و نیازی به بررسی یکی از ما دارد. در ضمن بهزاد جان ، اگر من به تنهایی نتوانستم تصمیم بگیرم و وجود تو و عطیه لازم شد ، بعد از مراجعت از زنجان با روشا و بچه ها بیایید آنجا.
    - اگر لازم شد خبرمان کن. دفتر تهران را می سپارم دست دایی احمد و پسرش هوشنگ که حالا دیگر دیپلمش را گرفته و برای خودش مردی شده.
    خب حالا ما می رویم که شما دو تا دل بدهید و قلوه بگیرید و خداحافظی هایتان را بکنید.
    عطیه در حال بوسیدنم گفت :
    - چقدر اشکت شور است. انگار لب هایم را بر روی دریاچه ی نمک گذاشتم. من و بهزاد شب میاییم پیش تو که تنها نمانید. فردا بعدازظهر هم که عازم زنجان هستیم. تو و مادرت و عزیز با ما میایید و بی بی با دایی احمد و خانواده اش.
    لیلان هم که قرار است فردا صبح زود از خانه ی پدرت با اتوبوس راهی شود.
    بهزاد گفت :
    - علی جان شب خودم می آیم می برمت فرودگاه. فعلا خداحافظ.
    بعد از رفتن آنها ، کنار علی که داشت وسایلش را داخل چمدان جا می داد نشستم و گفتم :
    - انگار دیگر آسایش حق ما نیست.
    سر برداشت و گفت :
    - چرا این طور فکر می کنی. یک سفر چند روزه که بهانه ی برهم زدن آسایش ما نمی شود.
    - البته به شرطی که هر جای دنیا به غیر از ترکیه می رفتی.
    نگاه پرملامتش مستقیم در نگاهم نشست.
    - چرا از این کشور لولویی برای ترساندن خودت ساخته ای و ایجاد رعب و و حشت برای هر دویمان؟
    - چون ظرف این شش ماهی که برگشته ایم دور از آنجا خیلی احساس خوشبختی می کردم و حالا . . .
    - چرا ساکت شدی؟ و حالا چی؟ چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟ تو داری ته دل مرا هم خالی می کنی.
    آیرین که تازه بیدار شده بود ، بی صدا وارد اتاق شد و از پشت سر دست به دور گردن پدرش حلقه کرد و با طنازی پرسید:
    - بابا جون مگه کجا می خواهیم بریم که داری لباسهاتو می ذاری تو چمدون؟ خب پس چرا مامان لباس های منو جمع نکرده؟
    علی دست های کوچک او را گرفت و در حال بوسیدن تک تک انگشتانش ، پاسخ داد:
    - چون قرار است فقط من بروم استانبول و سه روز دیگر برگردم. در عوض شما همگی می روید زنجان عروسی مهتاب جون.
    - تو داری میری همونجا که اون دفعه رفته بودیم! برای چی؟ نکنه بازم می خوای به اونجا که آقاهه تفنگ دستش داشت بری یا می ری تا اون خانومه رو که اومده بود دیدن مامان دعوا کنی.
    - نه عزیزم فقط می خواهم بروم از آنجا برای تو عروسک های خوشگل بخرم.
    در چشمانش برقی از خوشحالی درخشید و با ذوق پرسید:
    - راست می گی بابا! چند تا؟
    - هر چند تا که دلت بخواهد.
    - پس زود برگرد.
    چه راحت می شد دلش را خوش کرد. کاش من هم به همین سادگی به فریبی دلخوش می شدم

  14. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #68

    پيش فرض 370 تا 375

    فصل44

    ازغرولند هاوتوپ وتشرهای خانم جان داشتم سرسام می گرفتم.وقتی شنید علی باآن عجله راهی ترکیه شده،خونش به جوش آمد ودیگرکسی جلودارفریاد وفغان هایش نبود.بیش ازآنکه اوراملامت کند،مراملامت می کرد که چراقادرنیستم شوهرسربه هوایم راپای بند خانه زندگی کنم ویک بند تکرارمی کرد:
    - حق باابراهیم بود که می گفت پسرآن پدرسربه راه بشونیست،حالامی فهمم که حق داشت.
    ازقضاوت ناحقش به خشم آمدم وبالحن تندی گفتم:
    - این وصله هابه علی نمی چسبد.کوتاهی ازمن است که به خاطرعروسی کهتاب حاضرنشدم همراهش بروم.
    - خب آسمان به زمین نمی آمد،اگرچهار روزدیرترمی رفت تاتو وبچه هاهم همراهش باشیدآن مال ومنالی که آن نکبتی برای دختر،پسرش به ارث گذاشت،اخلاق خودش راخراب کرد، هیچ،حالانوبت شوهرتوست که ازراه به درشود.مرد هرچه مالش کمتر،چشم ودلش سیرتر،ازقدیم گفته اند...
    به میان کلامش پریدم وگفتم:
    - می دانم،صددفعه بهم گفته اید.
    - آره می دانی.مردنباید شلوارش دوتاشود،وگرنه...
    - بس است دیگرنمی خواهد بقیه اش رابگویید.من به علی اطمینان دارم.
    - خداکند اشتباه نکرده باشی.
    به زنجان که رسیدیم،همین که آقاجان فهمید علی همراهمان نیامده،همان حرفهاوهمان نیش وکنایه هانکرارشد.بابردباری تحمل کردم ودم نزدم.
    مهتاب باشوروشوق به استقبالمان آمد.ازدیدنش یکه خوردم.ابروان پیوسته اش که زیبایی چشمان سیاهش رادوبرابر جلوه می داد،تبدیل به دوابروی نازک کمانی شده بود وجذابیت دیدگانش رازیر سؤال می برد.
    ازقرمزی پوست صورت وجوشهای ریزش دانستم که تازه صورتش رابند انداخته اند.دست به دورکمرم حلقه کرد وپرسید:
    - پس دلداده ات کو؟کجاقایمش کردی؟
    - نتوانست بیاید.ناچارشد برود ترکیه.
    چپ چپ نگاهم کرد وگفت:
    - یکی طلب من.معلوم می شود حریفش نیستی وطفل گریزپارانمی توانی مهارکنی.
    - تویکی دیگربس کن مهتاب.به اندازه کافی به مادروپدرم حساب پس داده ام.
    - خیلی خب من خفه خون می گیرم.فکرمی کنی تافردااین جش های موذی ازبین بروند؟ازصبح تاحالاصورتم عین لبوسرخ شده.
    - موقتی است.مطمئن باش برای حنابندانت خوشگل می شوی.
    آهی کشیدم وافزودم:
    - کاش بی بی هنوز زنده بود.جای خالی اش خیلی نمایان است.این خانه بدون اوصفایی ندارد.شب عروسی من چه شوروشوقی داشت.
    - خب تونوه ی سوگلی اش بودی وجای نوه های دیگررادرقلبش تنگ می کردی.
    - پس آقاکاظم کو؟
    - بامحمد ومهدی رفته سلمانی تابه افتخارآمدن شماخودش راخوشگل کند.مرابگو که آن قدرتعریف علی آقاراکردم که حسودی اش شد.
    باخنده پرسیدم:
    - تعریف خوش تیپی اش را؟
    دستش راروی سینه ام گذاشت ومرابه عقب هل داد وگفت:
    - نه باباتوهم.تعریف شیفتگی وعشقش به توراوحالاگندش درآمد.
    چشم تنگ کردم وباغیظ گفتم:
    - حرف زیادی نزن مهتاب.تقصیرمن است که به خاطرجشن عروسی توحاضرنشدم همراهش بروم ودرواقع کوتاهی ازمن است.
    انگشتش رابه حالت تهدید به طرفم تکان داد وگفت:
    - اگرنمی آمدی که پوست سرت رامی کندم.
    هندوانه هاروی آب حوض غلت می زدند وآرام ازکنارهم می گذشتند.دست خانم جان با نرمی آب راکنارمی زد وبانگاه خیره اش به سایه هایی که درمقابل دیدگانش برروی آب غوطه وربودند،جان می داد.
    آقاجان زیربازویش راگرفت وبامهربانی گفت:
    - بلند شونعیمه جان.اینجانشستی که چه؟به جای این کارهابروبه مهمان هایت برس.
    خانم جان برخاست،امارنگ به چهره نداشت.آمدن به این شهرواین خانه شکنجه ای بود که وارداربه تسلیمش کرده وتنهادلخوشی اش دراین سفر که به قلب زخم خورده اش التیام می بخشید،رفتن به سرخاک غنچه های نوشکفته ی زود پژمرده شده اش بود.
    به اتاق بی بی رفتم،به اتاقی که هیچکس جرأت نداشت دست به ترکیبش بزند.متکاورختخوابی که درآن می خوابید،مخده ای که به آن تکیه می داد.صندوقچه ی آهنی کوچکی که سجاده وچادرنمازش برروی آن قرارداشت ولاله های طرح ناصرالدین شاهی که دردوطرف آیینه ای باهمان طرح برروی تاقچه دیده می شد.
    چادر نمازش رابرداشتم وبوی عطرتنش رابه مشامم کشیدم وبا اشکچشم آبیاری اش کردم.
    مهتاب به دنبالم آمد وبادلخوری گفت:
    - انگارفردا،شب حنابندان من است.تو وزن دایی نعیمه به جشن عروسی ام آمده اید یاعزاداری؟پاشودختر،کم مراحرص بده.
    درحال نوازش چادر بی بی بابغض گفتم:
    - آخرتونمی دانی جای خالی بی بی چقدردلم رامی سوزاند.
    - حق داری.تونوه ی عزیز کرده ودردانه اش بودی.توراکه می دید انگارنه انگار که بقیه ی نوه هایش اصلاًوجود دارند.خداشانس بدهد.البته توهم کم زبان بازنبودی وخیلی راحت می توانستی قاپش رابدزدی.
    - خیلی بدجنسی مهتاب.باورکن من ازته دل قربان صدقه اش می رفتم.حالاهم که نیست تمام وجودم مالامال ازعشق ومحبت به اوست.امروزهم وقتی وارد اتاقش شدم،یک لحظه به نظرم رسید همان جای همیشگی اش نشسته،به پشتی اش تکیه داد ودارد تسبیح می گرداند.چه می شد اگراین رؤیا حقیقت داشت.
    باشیطنت خندید وگفت:
    - اگرحقیقت داشت که ازترس دیدن روح مادربزرگت،زهرترک می شدی.من اگرجای توبودم آرزومی کردم رؤیای بودن شوهرم دراینجاحقیقت داشته باشه،نه حضورمرده ای که دیگرزنده نمی شود.
    - آرزو ورؤیادوواژه ی مترادف هستند.رؤیاهای مادقیقاًهمان چیزهایی هستند که آرزوی تحققشان راداریم.
    - خیلی خوب کافی ست.صدای کاظم ازتوی حیاط می آید.بیابرویم پایین،ببین کدام یک ازماخوش سلیقه تریم،تویامن.
    - خب علف باید به دهن بزی شیرین بیاید.ازنظرتواوبهترین است وازنظرمن علی.
    پشت پنجره ایستادم وچشم به مرد جوان سبزه رویی دوختم که قدی متوسط داشت ومردمک چشمان سیاهش مایل به دودی بود.ماراکه دید به طرفمان دست تکان داد.
    مهتاب دستم راکشید وپرسید:
    - به نظرت چطوراست؟
    - خوب است.حسابی به هم می آیید.
    سپس دردل گفتم:"هیچکس علی نمی شود.اوبهترین است."
    درحالی که ازپله های ایوان پایین می رفتیم،کاظم پسرعمه هایم به طرف ما آمدند ومهدی ومحمد هردوباهم گفتند:
    - سلام دختردایی .خوش آمدی.
    به شنیدن این جمله،کاظم باتبسمی که لبهای قیطانی اش راکش داد،گفت:
    - پس شماروشاخانم دختردایی معروف مهتاب هستید.همان ژولیت ایرانی.پس رمئو کجاست؟
    درحالی که چپ چپ به مهتاب نگاه می کردم،پاسخ دادم:
    - مهتاب همیشه غلو می کند.علی ناچارشد برود ترکیه،به دلیل مشکلاتی که درکارخانه پیش آمده،چاره ای به غیرازرفتن نداشت.من ازطرف اوازشما ومهتاب عذرمی خواهم.
    - عجب!پس رمئو جاخالی داد.
    باخودگفتم:"درلودگی وطعنه زدن،دست کمی ازمهتاب ندارد.پس واقعاًبه هم می آیند."
    درشلوغی ساختمان اندرونی وبیرونی،برای تدارک جشن حنابندان وعروسی،احساس تنهایی وغربت آزارم می داد.خودم راازجمع جدامی دانستم وشریک هلهله وشادی هایشان نبودم.
    مهتاب درپوست خود نمی گنجید.مهدخت که باسرانجام گرفتن خواهربزرگتر،میدان رابرای جولان خود خالی می دید،با ابن امید که به زودی نوبت به اوخواهد رسید،به فکریافتن جفت مناسبی برای خود بود.
    آقاجان پی به بی حوصلگی ام بردوسؤال پیچم کرد.به راحتی قانع نمی شد که دلیلش فقط دلتنگی برای همسرم باشد ومدام می پرسید:
    - مشکلی برایت پیش آمده؟راست بگو.بازعلی برای چی درچنین موقعیتی توراگذاشته ورفته سفر.آخردردت چیست دختر؟
    کوشیدم تاقانعش کنم:
    - هیچ بابا،تقصیرخودم است که همراهش نرفتم وترسیدم عمه انسیه ومهتاب دلخور شوند.
    - معلوم است که دلخورمی شدند.حالاهم نه تنها آنها،بلکه من هم ازعلی دلخورم.توقع داشتم چند روزی سفرش راعقب می انداخت وبه زنجان

  16. 12 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #69

    پيش فرض 376 تا 385

    می امد بعد از مراجعت به تهران ، دست زن و بچه هایش را میگرفت ،به هر جای دنیا که دلش میخواست میرفت . درست است که من دخترم را به غربت شوهر ندادم ، ولی حالا که کار به اینجا کشیده ،هر جا که برود باید همراهش باشی .
    خانم جان دنباله سخن همسرش را گرفت و گفت :
    -جلوی نیر و اذر کم قیافه ماتم زده ها را به خودت بگیر که خیال نکنند کشته مرده جوانشان هستی و از دوری اش بی طاقتی
    آقا جان با خنده گفت :
    -چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است . از دور داد می زند که چه دردی دارد . تیکه ای است که تو برایش گرفته ای. از وقتی یادم می اید یک چشمش اشک است و یک چشمش خون . این ترکیه . ان ارثیه نفرین شده ی هوشمند هم برای ما شده بلای جان .
    - من از کجا کی دانستم کار به اینجا می کشد . وقتی که خواستگارش شدند ، این خبرها نبود . خیال داشتند یک گوشه ای بنشینند و زندگی شان را بکنند . حالا هم بس کن ابراهیم .مگر نمی بینی حواس آذر و نیر به ماست و آن همای آتش به جان گرفته هم دارد زیر چشمی ما را میپاید .
    صدای گریه ی آبتین مرا از جا پراند . برخاستم و به سراغش رفتم که در آغوش لیلان بیتابی میکرد . همین که او را در آغوش گرفتم ؛ عطیه آمد کنارم نشست و پرسید :
    -از چیزی ناراحتی روشا ؟ عزیز و بی بی نگران شده اند و مدام می پرسند تو میدانی روشا چرا انقدر گرفته است .
    با خود گفتم : پس خانم جان حق داشت که می گفت حواس عزیز و بی بی به حرفهای ماست.
    به علامت نفی سر تکان دادم و گفتم :
    -من مشکلی ندارم . تو که میدانی وقتی علی نیست ،من حال خودم را نمی فهمم .آقا جان و خانم جان هم هزار جور تعبیرش میکنند.
    -تقصیر خودت است که نمی توانی ظاهرت را حفظ کنی .شنیدم که داشتند چه می گفتند . انصاف نیست که بگذاری علی بیچاره را محکوم کنند . این سفر با سفر قبلی فرق میکند . تا چشم به هم بزنی بر می گردد . پس این جشن و سرور را نه به خودت زهر کن و نه به دیگران .
    حق با عطیه بود کوشیدم تا آرامشم را حفظ کنم و درظاهر هم شده ؛همرنگ جماعت شوم.
    من و ایرین هر دو بهانه علی را میگرفتیم و آبتین با نگاه چشمان قهوه ای سوخته ی تیزش ، در میان جمع به دنبال چهره ی آشنای پدرش میگشت و چون او را نمی یافت ،لب بر میچید و گاه مردمک دیدگانش را در دریای اشک غوطه ور می ساخت .
    صبح روز بعد علی تماس گرفت و نوید داد که کارها خوب پیش میرود و سعی می کند خیلی زود برگردد .سپس گزارش پیشرفت کار را به بهزاد داد .
    با این امید که سفرش طولانی نیست، کوشیدم تا خنده بر لب بیاورم و همراه دیگران شادی کنم ،اما دلم آرام نمی گرفت و بی جهت شور می زد.
    شب حنا بندان ،مادر مظفر مرا که دید،با چهره ی عبوس،پاسخ سلامم را به سردی داد .سپس رو به سوی دیگر گرداند تا نگاهش متوجه من نشود .
    تعجب می کردم که چطوربعد از گذشت بیش از شش سال هنوز از من دلخور است . با بیتفاوتی شانه بالا انداختم و با خود گفتم :به جهنم .تقصیر من است که اصلا سلام کردم . وقتی نه قول و قراری بود و نه وعده و وعیدی،این ادا اطوارها معنی ندارد.
    عطیه که در کنارم نشسته بود با تعجب پرسید :
    - این خانم کیست ؟انگار خیلی ازت دلخور است که جواب سلامت را به زور داد .
    پوزخندی زدم و گفتم :
    - مادر خواستگار سابقم مظفر است .یک آدم خوش خیال ،همان که علی طاقت شنیدن نامش را هم ندارد.
    شب عروسی مهتاب ،آیرین ساقدوش عروس بود . لباس ارگانزای سفیدی به تن داشت که مادرم در مقابل التماس و خواهش من و چندین بار پاسخ دادنش « میترسم پای دامنش ،مثل همان دامن بخت گشای تو ،یک وری کج شود و هی به من سرکوفت بزنی.»بالاخره پس از هزار بار غلط کردم گفتن هایم ، حاظر به دوختش شده بود .
    زمانی که آیرین ان پیراهن را پوشید و تور و تاج جواهر نشان بدلی را به سر گذاشت ،دلم برایش ضعف رفت و حسرت خوردم که چرا علی آنجا نیست تا از دیدن دخترش در آن لباس حظ ببرد و غرق لذت شود .خانم جان در حال بر انداز کردنش آهی کشید و گفت :
    - یادش بخیر .شب عروسی انسیه ، تو سه سال داشتی و ساقدوش عروس بودی . الان که دارم به آیرین نگاه میکنم ،انگار تو را میبینم با لباس ارگانزای سفید و توری به همین شکل که خودم برایت دوخته بودم .گذشت زمان همه چیز را میشوید و با خود می برد . به غیر از خاطره ها که نه شستنی ست و نه پاک کردنی .
    عطیه گفت :
    - این لباس را یادگاری نگه دار روشا . شاید یک روز به درد دختر من یا دختر آیرین بخورد.
    -انباشتن خاطره های خوش لذت بخش تر است ،فقط وای از تلخی هایش.
    مهتاب در موقع عبور از کنارمان ،با کاظم روبرویمان ایستاد و گفت :
    - دخترت خیلی خوشگل شده روشا و همه ،مخصوصا تو و زندایی به جای اینکه به عروس توجه داشته باشید ، نظرتان متوجه ساقدوش است .
    خانم جان به من مجال پاسخ نداد و گفت :
    - خب مهتاب جان ،جیگر جیگر است . دیگر دیگر .
    ابرو تاباند و با دلخوری گفت :
    نفهمیدم زندایی ،حالا من دیگر شدم !
    - نه قربانت بروم . تو جیگری و آیرین مغز شیرین بادام من .
    کاظم با مهربانی به آرامی او را به جلو راند و گفت :
    -حسودی نکن مهتاب جان .تو عروس خوشگل خودم هستی . بیا برویم بقیه مهمانها منتظرمان هستند .
    از دور نگاه پر تمنای مظفر را روی خود دیدم و نگاهم را از او دزدیدم . این مرد از جان من چه می خواست ؟ و چرا دست از سرم بر نمیداشت ؟؟
    آخر شب ،پس از دست به دست دادن عروس داماد ،در موقع خداحافظی مهمانان ،دور و برم که خلوت شد ،همین که روی برگرداندم ،مظفر رو در رویم قرار گرفت و گفت :
    - از ظاهرت به نظر نمیرسد که خوشبخت باشی .
    در حالی که به زحمت می کوشیدم تا از کوره در نروم ، با خونسردی پاسخ دادم :
    -این تفسیر توست ،وگرنه من بر عکس تصورت ،کاملا از زندگی ام راضی ام و احساس خوشبختی میکنم .
    - نمی دانم می خواهی خودت را گول بزنی یا مرا .چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است .
    اختیار از کف دادم و با لحن تندی گفتم :
    - از این حرف ها به چه نتیجه ای می خواهی برسی . کنجکاوی در مورد زندگی من به چه درد تو می خورد ؟
    - انگار یادت رفته که ما با هم نسبت فامیلی داریم .خب طبیعی است وقتی میبینم این قدر رنگ پریده و نزاری ،دلم به حالت بسوزد
    -دلت به حال خودت بسوزد که هنوز اندر خم یک کوچه ای.
    - من نمی خواهم بی گدار به آب بزنم . ترجیح میدهم از روی عقل برای آینده ام تصمیم بگیرم و مثل تو راهی را نروم که عاقبت اش پشیمانی باشد .
    از کجا به این نتیجه رسیده ای که من پشیمانم ؟
    - می خواهی بدانی از کجا ؟راستش را بخواهی از همان روز اولی که فهمیدم قصد ازدواج با علی را داری ،نگرانت بودم و نمی دانم چرا اطمینان داشتم که او مردی نیست که بتواند تو را خوشبخت کند .
    - و حالا به این خیال دلخوشی که درست حدس زده بودی و من به بن بست رسیده ام .بگذار خیالت را راحت کنم .من با علی خوشبختم و در زندگی با او تازه به مفهوم خوشبختی پی برده ام و اصلا نمی فهمم برای چه می خواهی احساس مرا نسبت به همسرم محک بزنی ؟
    بی توجه به خشمم با خونسردی پاسخ داد :
    - برای اینکه در جریان همه ی خبرها هستم و می دانم چند ماهی تو را بی خبر گذاشته و دنبال هوسهایش به ترکیه رفته بود. خبر دارم که پدرش هم همین بلا را سر زن بیچاره اش آورده و بی گناه طلاقش داده .خبر دارم که حالا دوباره باز هم ...
    حرفش را قطع کردم و گفتم :
    -نمی دانم جاسوس ات کیست ،اما هر که هست دلیل سفرهای علی را همان طور که تو دلت می خواهد تفسیر می کند .برایت متاسفم ،چون با این جاسوس بازی ها فقط خودت را علاف کرده ای .پس تا دیر نشده برو دنبال زندگی ات و سر و سامان بگیر ،وگرنه مجبور می شوی با موی یک دست سفید سر سفره عقد بنشینی.
    همین که دهان گشود تا پاسخم را بدهد ؛ مهدخت صدایم زد و گفت :
    - روشا جان بیا ؛ علی آقا پشت خط است و می خواهد با تو صحبت کند.
    با چنان شتابی به طرف مهتابی که تلفن در آنجا به دیورا نصب بود ،دویدم که چیزی نمانده بود در راه رسیدن به آنجا پایم به لبه حوض گیر کند و زمین بخورم .آن زمان دستگاه های تلفن در شهرستانها شماره گیر نداشتند و می بایستی پس از تماس با مرکز ،ارتباط با محل مورد نظر برقرار میشد.
    همین که دست دراز کردم تا گوشی را از مهدخت بگیرم ،با نا امیدی گفت :
    -متاسفم روشا جان قطع شد .
    -چی گفتی! قطع شد !چرا ؟
    - نمی دانم .به نظرم علی آقا گوشی را گذاشت.
    -یعنی چه !مگر میشود !وقتی خودش تماس گرفته چه دلیلی دارد گوشی را بگذارد تو چیزی بهش گفتی؟
    سر به زیر افکند و پاسخ داد :
    -وقتی پرسید روشا کجاست ،جواب دادم توی حیاط دارد با آقا مظفر صحبت میکند .
    -اه ،چه لزومی داشت این حرف را بزنی مهدخت ،او از آقا مظفر اصلا خوشش نمی اید .حالا فکر می کند من چی داشتم به این سریش می گفتم که حاضر نیست دست از سرم بردارد .
    با درماندگی گفت :
    -من که این موضوع را نمی انستم . یعنی خیلی بد شد ؟
    -از بد هم بدتر .فقط خدا کند دوباره تماس بگیرد .
    -اتفاقا نیم ساعت پیش هم زنگ زد هم به مهتاب و کاظم تبریک گفت وهم ب آقا بهزاد و عطیه خانم صحبت کرد .ان موقع تو داشتی به آبتین غذا میدادی.
    -من می روم پیش عطیه ببینم چی بهش گفته .اگر دوباره تماس گرفت ،زود خبرم کن یادت نرود .
    -باشد ،باز هم مرا ببخش روشا جان .
    -مهم نیست .تو که در جریان حساسیتش نبودی.
    عطیه به محض دیدنم متوجه پریشانی ام شد و با نگرانی پرسید :
    -چه اتفاقی افتاده ؟چرا اینقدر پریشانی.مگر علی چی بهت گفت :نکند اتفاقی برای او افتاده !
    با بغض گفتم :
    -برای علی نه ،اما برای من چرا .
    -یعنی چه !نمی فهمم ،واضح حرف بزن ببینم منظورت چیست .
    - وقتی زنگ زد این مهدخت دیوانه بهش گفته که من دارم توی حیاط با مظفر حرف می زنم .آن وقت او عصبانی شده و گوشی را گذاشته .
    - ای بابا علی هم زده به سرش .تو که گناهی نکردی و حسابی از پسش بر آمدی.خیلی عجیب است ،چون قبلا آدم حسودی نبود .لابد به خاطر اینکه زیادی دوستت دارد ،حساسیت نشان میدهد .
    - به نظرتو باید چکار کنم ؟
    - اگر دوباره تماس نگرفت ،خودت بهش زنگ بزن .الان دیر وقت است .باشد برای فردا صبح .
    - از اینجا نمی شود . باید بریم تلفنخانه . با تو که صحبت کرد چی بهت گفت :
    - از پیشرفت کار راضی بود . احتمالا تا دو سه روز دیگر برمی گردد .خودت را ناراحت نکن.همه چیز درست می شود. حتی اگر قهر هم کرده باشد ،موقتی است .
    -آخر برای چه ؟من که کاری نکردم .
    -به جای این حرفها برو به مهدخت بگو در این مورد چیزی به پدر مادرت نگوید و دوباره بهانه دستشان ندهد که پشت سر برادر بیچاره ام صفحه بگذارند .
    دستپاچه برخاستم و گفتم :
    -راست می گویی . این دختر امشب با یک حرف نسنجیده شر درست کرده کافی ست . وای به این که خانم و آقاجان را در جریان بگذارد .
    مهدخت که هنوز احساس شرمندگی می کرد ،قول داد موضوع را مسکوت بگذارد . نه آن شب علی تماس گرفت و نه روز بعد ،شکی نداشتم که از من رنجیده و به سادگی کوتاه نخواهد آمد.
    نزدیک ظهر به بهانه ی خرید ،آیرین و آبتین را به مادرم و لیلان سپردم و همراه عطیه و بهزاد به تلفنخانه رفتم .
    ساعتی طول کشید تا ارتباط با ترکیه برقرار شد ،اما نه تلفن منزل جواب می داد و نه آن روز علی به شرکت رفته بود و نه سر قرارش به آقای ابراهیمی.
    نه تنها دل من شور افتاده بود ،بلکه بهزاد و عطیه هم هاج و واج ماندند که چطور ممکن است در چنین موقعیتی که می بایستی کارها فشرده انجام شود ،از رفتن به دفتر آقای ابراهیمی که جلسه حساس و مهمی با هم داشتند ،سر باز بزند .به زحمت خودم را کنترل کردم تا در مقابل حاضرین در مخابرات که اکثر آنها خانواده ما را می شناختند ،خونسردیم را حفظ کنم . با مهار اشکهایم ،بغض گلو ،گلوله ای شد و راه نفس کشیدنم را بست .
    سورا ماشین بهزاد که شدیم ،عطیه گفت :
    - با این حال اگر برگردیم خانه ،هم عزیز و بی بی ،هم پدر و مادر تو را نگران میکنیم .می دانم چه حالی هستی .وضع من هم بهتر از تو نیست .باید سعی کنیم ظاهرمان را حفظ کنیم ،بعد برگردیم خانه ،به مهدخت و بقیه هم بگو دیشب تماس تلفنی علی قطع شده و حالا خودمان رفتیم تلفنخانه باهاش تماس گرفتیم .
    بهزاد گفت :
    - یک کمی عاقل باشید .چه بسا او دلیلی برای نرفتن به شرکت و حضور در جسه با آقای ابراهیمی داشته شاید هم الان منزل بود و چون از روشا رنجیده ،نخواسته جواب تلفنش را بدهد .
    عطیه به علامت تایید سر تکان داد گفت :
    - حق با توست . به گمانم فعلا سر لج افتاده .لعنت به آن مجنون دیوانه که این شر را به پا کرده . دلم می خواهد خودم حقش را کف دستش بگذارم .
    - ای بابا ،زیاد تند نرو .عاشقی که گناه نیست ،آن هم عاشق پاک باخته نا امید .
    چپ چپ نگاهش کرد و گفت :
    - تو یکی دیگر بس کن بهزاد . اگر علی بفهمد طرف مظفر را گرفته ای ؛ تو

  18. 12 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #70

    پيش فرض 386 تا391

    هم میروی توی لیست سیاهش.
    _من نمی فهمم دعوا سر چیست. به گمانم علی زده به سرش. من که بعید میدانم او به خاطر این موضوع کوچک الم شنگه به پا گند و بازی در بیاورد. اصلا عاقلانه نیست.
    با نگرانی پرسیدم:
    _پس موضوع چیست؟
    _ یک کم صبر کنید معلوم می شود. اگر موافق باشید همین امروز بعد از ظهر برمیگردیم تهران.
    _باید ببینم خانم جان چه می گوید. اگر برای مراسم پاتختی نمانیم بد می شود.
    _پس چاره ای نداریم که امروز را بمانیم و فردا صبح زود حرکت کنیم. خوب روشا خانم اگر اماده اید برگردیم خانه.
    _من اماده ام برویم.

    فصل46

    اقا جان ماند و صبح روز بعد ما همه به تهران برگشتیم. در طول راه باران یکریز می بارید و لغزندگی جاده از سرعت اتومبیل می کاست.
    ریزش قطرات باران بر روی شیشه ی جلو و غژغژ یکنواخت و عذاب اور برف پاکن سوهان روحم بود و بر اظطراب و نگرانیم دامن می زد. ارزو می کردم زودتر برسیم تا بتوانم از علی خبر بگیرم.
    قرار بود لیلان پیش خانم جان بماند و عطیه و بهزاد پیش من. به خانه که رسیدیم همین که چمدانم را زمین گذاشتم بلافاصله به طرف دستگاه تلفن دویدم و برای برقراری ارتباط با علی شماره تلفن های منزل و دفتر را به مخابرات دادم و به انتظار نشستم.
    چه ان روز و چه روزهای بعد تماس مکررمان بی نتیجه ماند. کسی از او خبر نداشت. یقین حاصل کردم که دوباره اتفاقی برایش افتاده. وگرنه بعید به نظر می رسید وجود مظفر و حرف زدنش با من بهانه ی این غیبت باشد. نگرانی من به عطیه و بهزاد هم سرایت کرد و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که بهتر است برای این که دیگران در جریان قرار نگیرند وانمود کنیم که علی از ما خواسته در انجا به او ملحق شویم.
    بهزاد برای تهیه بلیط هواپیما رفت عطیه به منزل بی بی و من و بچه ها
    به منزل ملدرم تا انها در جریان سفرمان قرار دهیم.
    اقا جان که تازه از زنجان رسیده بود شروع به ملالتم کرد و در نهایت گفت:
    -به شوهرت بگو تکلیف را روشن کنه.این درست نیست که تو و بچه بغل،مدام راه تهران استامبول را متر کنی.
    دندان بر جگرم فشردم ،و به ظاهر خندیدم و گفتم:
    -ای بابا اقا جان،این دومین سفرم به ترکیه است و قرار نیست دائم در رفت و امد باشم.تنها هم که نیستم با عطیه میروم و با علی بر میگردم.
    از هواپیما که پیاده شدیم،باد خنکی به استقبالمان امد.ایرین که از شوق نزدیک شدن به دیدار پدر هیجان زده بود،وقتی او را در انتظارمان ندید،لب برچید و با دلخوری پرسید:
    -پس بابا کو؟
    این سوالی بود که ظرف چند روز گذشته،مدام از خودم میپرسیدم،به این امید که شاید فقط به دلیل دلخوری اش از من حاضر به تماس با ما نیست،پاسخ دادم:
    -لابد کار داشته و نتوانسته به استقبالمان بیاد.
    عطیه دستم را فشرد تا هم به من دلگرمی دهد و هم خود دلگرم شود.
    در دمدمه های صبح،شهر ارام بود و رفت و امد چندانی در خیابانها به چشم نمی خورد.
    از تاکسی که پیاده شدیم،بهزاد درب پارکینگ خانه را گشود و گفت:
    -بهتر از اینجا برویم داخل ساختمان،تا ببینیم ماشین علی در پارکینگ هست یا نه.
    از دیدن اتوموبیل علی که در جای همیشگی پارک بود،نفس راحتی کشیدم و با شوق گفتم:
    -خدا رو شکر
    بهزاد با حرص گفت:
    ان دیوانه راحت گرفته خوابیده و ما را به هول و هراس انداخته.لازم نیست شما چیزی بگویید من خودم به حسابش میرسم.
    بی اعتنا به ابتین که در اغوش عطیه گریه میکرد،به پاهام قدرت دادم و پله ها را دو تا یکی پشت سر گذاستم تا زودتر از عطیه به طبقه دوم برسم.
    ایرین با پتاب پشت سرم از پله هل بالا امد و صدایم زد:
    -صبر کن مامان جون اول من میخوام بابا رو بوس کنم بعد تو
    بعد از یک هفته ماتم گرفتن خنده بر لبانم شکفت.پشت در که رسیدم استادم مشتاق تر از ان بودم که منتظر رسیدن بقیه شوم.دستم بر رئی دکمه ی زنگ قرارگرفت و طنینش در فضا پیچید،اما از داخل صدایی به گوش نرسید.عطیه نفس نفس زنان پشت سرم ایستاد و پرسید:
    -چی شد،جواب نمی دهد؟
    -نه،لابد خواب است.
    -یعنی چی!حتی اگر خواب هم باشد از صدای زنگ از خواب بیدار میشود.صبر کن بهزاد کلید داره.الان میاد در را باز میکند.
    سپس سر به عقب برگرداند و گفت:
    -زودباش بهزاد زودتر بیا بالا علی جواب نمیدهد.
    از رو به رو شدن با واقعیت وحشت داشتم،چه اتفاقی برای علی افتاده.اخر چطور امکان دارد وقتی ماشینش در پارکینگ است،خودش نباشد!در که باز شد،من و عطیه سراسیمه در حالی که همدیگر را در پیشی کرفتن از هم در ورود به عقب میراندیم،به درون رفتیم.
    هر دو بلند و با فریاد،علی را صدا میزدیم.ایرین به گریه افتاد و ابتین با خواهرش هم صدا شد.
    هراسان و دیوانه وار به دور خود میچرخیدیم. به تمام اتاقها سرک میکشیدیم،اما اثری از او نیافتیم.تختخوابش مرتب بود و کلیه وسایل و لبایهایش سر جای همیشگی شان بود.
    پاسپورت و شناسنامه اش در کشوی میز تحریرش یافتم،معلوم میشد هنوز در ترکیه است و هنوز از محدوده ی استانبول بیرون نرفته.
    بهزاد در مقابل نا ارامی و بی قراریهایمان گفت:
    -چه خبر شده چرا اینقدر سر و صدا میکنید؟لابد رفته پیاده روی،صبر میکنیم تا بر گردد.
    با وجود ارامش صدایش نگرانی در نگاهش موج میزد.شکی نداشتم که او هم چون ما سر در گم و کلافه است.
    عطیه گفت:
    -ولی بهزاد ،از هوای سنگین خانه و خاک روی میز ها،شکی ندارم که چند روزی است کسی وارد این اپارتمان نشده.موضوع به این سادگی هم نیست پس نه خودت را گول بزن نه ما راو
    -خب شاید بی خبر برگشته ایران.
    اینبار من گفتم:
    -غیر ممکن است،پاسپورت و شناسنامه اش را در کشوی میز تحریرش است.پس نباید جای دوری رفته باشد.
    -شما تا به ابتین شیر دهید و او را بخابانید.عطیه هم ایرین را ارم کند،من هم بروم از همسایه ها بپرسم کسی علی را اینجا دیده یا نه.
    با تعجب گفتم:
    -این موقع!تازه ساعت هفت صبح است شاید همه خواب باشند.
    -چاره ای نیست.پشت در اپاتمان ها گوش میایستم.اگر صدایی از داخل امد زنگ میزنم.در ضمن هر دوی شما باید حواستان باشد که در هر موقعیتی جلوی بچه ها خونسردی یتان را حفظ کنید و از خود بی قراری نشان ندهید.
    با دسن=تانی لرزان ،ابتین را زیر سینه ام گرفتم و شیری دادم.سپس انقدر صبر کردم تا مطمئن شدم به خواب رفته.بعد از خواباندن به روی تخت سراغ عطیه رفتم که هنوز داشت با ایرین که ارام نمی گرفت ،کلنجار میرفت.
    صدای باز و بسته شدن در اپارتمان،خبر بازگشت بهزاد را میدادواز چهره ی گرفته اش جدس زدم که حامل خبر خوشی نیست.دستهای در پهلو رها شده اش میلرزید و بهت زده به نظر میرسید
    هر دو از یاد بردیم که نباید جلوی ایرین بیتابی نشان دهیم و یک صدا پرسیدیم:
    -چی شده؟چه اتفاقی براش افتاده؟
    -با دست اشاره کرد که ارام باشید پاسخ داد:
    -اتفاقی نیفتاده چرا شلوغش میکنید.همسایه طبقه اول ،ساعت دوازده همان شبی که علی به زنجان زنگ زده،در موقع بازگست از مهمانیفهم خودش هم خانمش او را دیده اند که داسته بدون ماشین از ساختمان بیرون میرفته،میگفت بعید میدنم بعد از ان شب دیگر به خانه برگشته،چون در تمام مدتاتومبیلش همانجای قبلی پارک بوده و کسی حرکتش نداده و از ان موقع تا حالا هم صدای رفت و امد از طبقه ی بالا به گوششان نخورده.
    چنگ به صورتم زدم و نالیدم:
    -وای خدای من،حالا باید چه کار کنم؟
    عطیه که حالی بهتر از من نداشت،بی اعتنا به ایرین که داشت زار میزد؛

  20. 13 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •