تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 14 اولاول ... 34567891011 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 131

نام تاپيک: رمان لیلای من ( لیلا رضایی )

  1. #61
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 1/8

    -سلام دكتر ....
    دكتر هرندی سرش را از روی پرونده ای كه مقابلش روی میز باز شده بود بلند و با لبخندی به او نگاه كرد. از روزهای قبل سرحال تر به نظر می رسید در عین حال همان افسوس و تاسف به خاطر بیماریی كه با آن دست به گریبان بود قلبش را فشرد. ظاهرا جوان سالم و نیرومندی به نظر می رسید اما فقط او و خانواده اش می دانستند چه رنجی را متحمل می شود و تنها او از اثرات آرام بخش بر بیمار جوانش آگاه بود. مثل برف نابهنگام، بارشی شدید در اوایل بهار، آن زمان كه همه چیز مهیای شكفتن است، درختان نوشكفته یخ می زنند بیمار می شوند و شكوفه های مرده یكی پس از دیگری بر زمین می افتند بدون آن كه ثمری دهند. این بیماری همان برف نابهنگامی بود كه وجود بهاری یاشار را دربرگرفته بود؛ موهایش اندكی روی شقیقه ها، تارهای خوشحالت روی پیشانی اش و پنهان به زیر تارهای مشكی، سفید شده بود. اگر خودش می خواست می شد كاری برای شكوفایی بهار كرد اما ....


    -نمی خواهید تعارف كنید بیام داخل؟ هنوز جلوی در ایستاده بود. دكتر هرندی افكارش را به كنجی از ذهنش سپرد و گفت:
    -بیا داخل پسرم.
    یاشار در را پشت سرش بست جلو رفت دستش را پیش برد و دست دكتر را به گرمی فشرد و مقابل میز او نشست دكتر هرندی مثل همیشه آغازگر بحث بینشان شد:
    -خب ... هنوز هم از اثرات داروهای جدیدت شكایت داری؟
    یاشار با تردید گفت:
    -راستش دكتر ... دكتر من دیگه دارو مصرف نمی كنم.
    دكتر هرندی با تعجب گفت:
    -چی؟! دیگه داروهات رو مصرف نمی كنی؟
    یاشار گفت:
    -درسته دكتر.
    دكتر هرندی با حالتی عصبی گفت:
    -خودت برای خودت نسخه می پیچی؟!
    یاشار با آرامش كامل گفت:
    -عصبی نشو دكتر.
    دكتر هرندی با همان لحن گفت:
    -چطور توقع داری عصبانی نشم؟ تو هنوز تحت درمان هستی، اصلا برای چی اینجا هستی؟ كه به من بگی از دستوراتت سرپیچی می كنم، قرصایی رو كه برام تجویز كردی یكجا می ریزم توی دستشویی؟!
    یاشار گفت:
    -نه دكتر من ...
    دكتر اجازه صحبت به او نداد و گفت:
    -دیروز كه با ویدا تماس گرفتم و جویای احوالت شدم گفت خیلی خوبی، حتی از تاثیر شگفت انگیز قرصها بر روی تو صحبت كرد.
    یاشار گفت:
    -من چند ساله كه تحت درمان قرار دارم؟
    دكتر نگاه رنجیده اش را از گرفت و گفت:
    -مدت زمان زیادیه، اگر فكر می كنی من نتونستم كاری از پیش ببرم باید بگم كه اشتباه می كنی. حق دارم از خودم و سابقه شغلی ام دفاع كنم و مقصر اصلی رو خودت بدونم، تو همكاری نمی كنی یاشار، بارها بهت گفتم هر وقت با هم ملاقات داشته ایم خواسته ام كه بدونم تو چه حادثه وحشتناكی رو تجربه كردی. به تو گفتم تا ندونم چه اتفاقی برات افتاده نمی تونم به درمان قطعی امیدوارت كنم.
    یاشار گفت:
    -ببینید دكتر من اومدم تا حقیقت رو به شما بگم.
    دكتر هرندی مشتاقانه نگاهش كرد و گفت:
    -خب من آماده شنیدنم.
    یاشار گفت:
    -گفتم كه داروها رو مصرف نمی كنم در عین حال دچار هیچ تنشی نشدم ... هیچی دكتر ... این چه مفهومی داره؟
    دكتر كه خودش را آماده شنیدن وقایع تلخ زندگی او ساخته بود با شنیدن این حرف، چهره اش را درهم كشید و گفت:
    -تو دكتر خودت شدی پس بهتر از من مفهوم این تغییرات را می فهمی.
    یاشار مكثی كرد و گفت:
    -از دست من دلخور نباشید. یك سوال دیگه هم داشتم؛ می خواستم كه منو مطمئن كنید به این كه واقعا درمانی در كار هست.
    دكتر هرندی گفت:
    -گفتم كه در صورتی كه ...
    یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
    -فقط هست یا نه؟
    دكتر هرندی با اطمینان خاطر گفت:
    -مطمئنا هست.
    یاشار بعد از كمی مكث گفت:
    -یعنی می تونم ازدواج كنم؟
    دكتر هرندی گفت:
    -بله ... مطمئنا.
    یاشار لبخندی بر لب نشاند، نفس عمیقی كشید و گفت:
    -متشكرم دكتر.
    دكتر هرندی گفت:
    -حالا تو به سوال من جواب بده چقدر درگیرش شدی؟
    یاشار نگاهش را از گرفت و دكتر ادامه داد:
    -یاشار پدرت با من تماس گرفت به ملاقاتم اومد همه چیز رو به من گفت. من پزشك معالجت هستم نه پدرت. یك پزشك اسرار بیمارش رو هیچ كجا فاش نمی كنه من باید بدونم چقدر درگیرت كرده.
    یاشار گفت:
    -امیدوارم شما هم به خاطر ویدا، این سوال را نكرده باشید.
    دكتر هرندی گفت:
    -ویدا فقط برای من یك دانشجوی نمونه بود و حالا هم عمه زاده یكی از بیمارانم، همین!
    یاشار گفت:
    -ذهن منو خیلی چیزها غیر از اون درگیر كرده.
    دكتر هرندی گفت:
    -مثلا چی؟
    یاشار گفت:
    -همین ... موضوع ویدا، با اون چه كار كنم؟ فكرش عذابم می ده.
    دكتر هرندی گفت:
    -كدوم یكی تو رو بیشتر به خودش مشغول می كنه ویدا یا ... یا ...
    یاشار گفت:
    -لیلا ...


    ادامه دارد ...

  2. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 2/8

    دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
    - درسته ویدا یا لیلا!
    یاشار گفت:
    - از این كه بخوام برم دنبال لیلا ...
    دكتر هرندی گفت:
    - دنبال دلت یاشار، تو می خواهی دنبال دلت بری نه لیلا.
    یاشار گفت:
    - فكر می كنم دچار عذاب وجدان بشم.
    دكتر هرندی گفت:
    - چرا؟! چرا فكر می كنی دچار عذاب وجدان بشی؟


    یاشار گفت:

    - پدرم دائم به من گوشزد می كنه كه ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف من كرده.
    دكتر هرندی گفت:
    - نظریات پدرت رو بگذار كنار، خودت چی فكر می كنی؟
    یاشار گفت:
    - من؟! دكتر من در تمام این سالها به هیچی در مورد خودم و ویدا فكر نكردم. شاید ابله بودم، نفهیمدم اما من همیشه و در تمام این مدت احساس می كردم هنوز هم مثل یك موضوع برای پایان نامه دانشجویی هستم، تكمیل تحقیقات، و هیچ وقت فكر نكردم پایان نامه تمام شده و این ... این توجهات می تونه سرآغاز عشق و دوستی باشه. من خودم رو مدیون زحمات ویدا می دونم اما نه اون طور كه بخوام ... بخوام اونو شریك زندگیم كنم. حتی گاهی اوقات از دست ویدا عصبانی می شدم احساس می كردم داره با من مثل یك بچه رفتار می كنه. دائم از من سوال می كرد قرصت رو خوردی، سر ساعت خوردی، یاشار تعویض قرصها رو انجام دادی، امروز حالت چطوره، بیا به چیزهای خوب فكر كنیم. به نوعی می خواستم از دستش فرار كنم.
    دكتر هرندی اضافه كرد:
    - و گاهی اوقات هم تلفنهاش رو جواب نمی دادی.
    یاشار سرش را پایین انداخت و گفت:
    - متاسفم.
    دكتر هرندی با جدیت گفت:
    - متاسف نباش یاشار، این عذاب وجدانی كه تو داری از اون صحبت می كنی و گاهی اوقات هم احساسش می كنی بر اثر تلقینات پدرت و اطرافیانت بوجود آمده. اونا سعی دارند تو رو برخلاف جهت میل و خواسته ات هدایت كنند و تو نباید تسلیم بشی. این زندگی مال توئه و حق داری درباره اش تصمیم بگیری؛ بدون دخالت دیگران.
    یاشار گفت:
    - یعنی شما می خواهید كه بطور كلی ویدا رو ...
    دكتر هرندی گفت:
    - بهتره كه با اون صحبت كنی و روشنش كنی، بهش بگو كه تو به خاطر احساس بوجود اومده مقصر نیستی. می تونی به اون بفهمونی عشق یك طرف سرانجام خوشایندی نداره، حالا می خوام از لیلا برام بگی، چطوری با هم آشنا شدید؟
    یاشار تصویری از لیلا را در آن شب سرد در وسط آن جنگل تجسم كرد؛ درست مثل خودش درمانده بود. چطور راه رفته را برگشته بود؟
    - از سواری خسته شده بودم، شب قبل از اومدن وفا و مهمانانش بود، رفتم طرف كلبه شكار، نمی دونم شنیدم یا فكر كردم، دهانه اسبم رو كشیدم و برگشتم درست حدس زده بودم یكی كمك می خواست و بعد با منظره وحشتناكی روبرو شدم یك دختر جوون در محاصره گرگها، هوا كاملا تاریك شده بود اما من چراغ قوه ای قوی همراهم داشتم، یكی از گرگها رو هدف گرفتم و بقیه شون فراری شدند. اون دختر ترسیده بود بیشتر از من تا گرگها ....
    دكتر هرندی به خاطر توضیح كامل او لبخندی زد و گفت:
    - و همونجا بود كه بهش علاقمند شدی.
    یاشار گفت:
    - نه دكتر، علاقه نبود یك نوع كشش خاص ... این كه دوست داشتم دوباره ببینمش ... حالا هم دلم می خواد پیداش كنم، ببینمش.
    دكتر هرندی گفت:
    - و بعدش؟! نه یاشار تو نمی تونی به خودت دروغ بگی، تو به اون دختر یا همون لیلا علاقمند شدی، در عین حال می ترسی، اومدی اینجا كه مطمئن بشی درمان پذیر هستی یا نه . خودت سوال كردی كه می تونی ازدواج كنی یا نه، حالا من جوابت رو می دم؛ می تونی لیلا رو پیدا كنی بهش بگی كه به اون علاقمندی و خیلی واضح پیشنهاد ازدواج بدی. من سلامتی تو رو با وجود این دختر تضمین می كنم ...!

    ادامه دارد ...

  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/8

    مریم در زیرزمین را هل داد. هنوز چشمانش به تاریكی عادت نكرده بود:
    -لیلا اون كلید برق رو بزن.
    لیلا كلید را زد و همراه او آخرین پله را طی كرد. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    -این خنزرپنزرها مال زیوره؟
    لیلا با انزجار گفت:
    -آره نمی بینی چطور با وسواسش همه رو چپونده این تو.
    مریم یك گلدان سفالی را برداشت نگاهی به آن انداخت و گفت:
    -نمی شه یك جوری اینها رو بفرستیم برن؟
    لیلا گفت:
    -نه بابا ... مگه از جونم سیر شدم هر روز می یاد از اینها صورت برداری می كنه.


    مریم چرخی داخل زیرزمین زد و گفت: -هوم م م ... پس به جونش بسته است، زیاد هم تاریك نیست ... اِ ... لیلا اینجا رو نگاه كن این موكتها كه مال اون نیست.
    لیلا روی پله جلوی در نشست و گفت:
    -نه بابا، مال خونه قبلیه.
    مریم موكت را بلند كرد و به طرف لیلا انداخت. گرد و خاك به هوا برخاست.
    -اینو داشته باش.
    لیلا چند سرفه زد و در حالیكه گرد و خاك معلق در هوا را با دستش پس می زد گفت:
    -چی كار می كنی دختر؟
    مریم در حالی كه در بین وسایل چرخی می زد گفت:
    -آخه دخترجون یك موكتی كه تازه دو ماهه توی زیرزمین افتاده كه نباید اینقدر خاك بگیره. معلوم نیست از كی به این بدبخت جارو نخورده كه این طور خاك كرد.
    لیلا گفت:
    -می خواهی بگی من شلخته ام؟ نخیرخانم، این خاكی كه به هوا بلند شد مربوط به كف اینجاست نه موكت.
    مریم گفت:
    -پس این رو هم داشته باش.
    و یك شلنگ چند متری را هم به سمت او روی موكت انداخت. لیلا گفت:
    -معلوم هست می خواهی چه كار كنی؟
    مریم به سمت او چرخید و گفت:
    -مگه نمی گی محبوبه نمی ذاره درس بخونی؟ یا صدای ضبط رو بلند می كنه، یا دوستای مرده شوریش رو دعوت می كنه.
    لیلا گفت:
    -بله گفتم.
    مریم گفت:
    -مگه نگفتی توی اون یكی اتاق خواب هم نمی تونی بری چون فكر می كنی تو سردخونه ای و دائم می لرزی؟
    لیلا گفت:
    -بله گفتم.
    -خب دیگه، ما این خنزرپنزرها رو كه متعلق به زیوره، می ریزیم اون آخر ... ته زیرزمین، این شیلنگ رو می بینی؟ به شیر آب وصل می كنیم و حسابی كف اینجا و شیشه ها رو می شوریم، شیشه ها كه شسته بشه اینجا روشنتر می شه، می بینی چقدر دوده گرفته، بعد هم موكت رو می بریم و توی حیاط ...
    لیلا گفت:
    -وایستا ببینم، تو می خواهی از اینجا واسه من اتاق مطالعه درست كنی؟
    مریم گفت:
    -اوف ... چه عجب كه بالاخره فهمیدی!
    لیلا از جابرخاست و گفت:
    -حالا هوا گرمه، دو روز دیگه كه هوا سرد شد چه كار كنم؟
    مریم با طنز گفت:
    -مگه قراره كه دانشگاه قبول بشی؟
    لیلا خندید و گفت:
    -واقعا كه، تو عقل كلی!
    مریم به طرف او رفت و گفت:
    -حالا تو قبول شو، یك فكری هم برای زمستون می كنیم.
    لیلا گفت:
    -می شه همین حالا بفرمائید چه فكری كرده اید؟ می بینی كه این پایین انشعاب گاز نداره.
    مریم گفت:
    -اونو می بینی؟
    لیلا به جایی كه او اشاره می كرد نگاه كرد یك بخاری نفتی كوچك.
    -خب لابد باید توش آب بریزم، آخه نفتم كجا بود دختر؟
    مریم گفت:
    -تو دانشگاه قبول شو، نفتش با بابای بنده، تا اوس عباس رو داری غم نداشته باش.
    لیلا گفت:
    -اگر موش داشت چی؟ می دونی كه چقدر از موش می ترسم.
    مریم گفت:
    -موشش كجا بود؟ وقتی درها رو ببندی از كجا می خواد بیاد؟ تازه اش هم خونه ما هفت هشت تا تله موش هست، سه چهر تاش رو می یارم اینجا خودم كار می گذارم. وقتی توی تله افتاد فقط كافیه دم گردن شكسته رو بگیری و ...
    لیلا با چندش گفت:
    -آییی ... خیلی خب.
    مریم خم شد موكت را برداشت و در بغل لیلا گذاشت و گفت:
    -خب دیگه بهانه ای نیست، اینو ببر بالا.
    لیلا نگاهی محبت آمیز به او كه مشغول جمع كردن شلنگ بود انداخت و مریم گفت:
    -دِهِ ... چرا وایستادی؟
    لیلا گفت:
    -من اگه تو رو نداشتم چی می شد؟ باید چه كار می كردم؟
    مریم در حالی كه جلوتر از او از پله ها بالا می رفت گفت:
    -هیچی، باید خودت رو دار می زدی دست پاچلفتی ... !
    ساعاتی بعد موكت شسته شده بر روی نرده ها پهن شده بود، كار انتقال وسایل اضافی به انتهای زیرزمین صورت گرفته، كف و شیشه ها تماما شسته شده بود.
    مریم پشت در، مقنعه اش را مرتب كرد و گفت:
    -خوب شد؟
    لیلا گفت:
    -آره بابا ... برو دیگه شب شد، می خوای همراهت بیام؟
    مریم گفت:
    -می خواهی تا صبح هی من تو رو برسونم هی تو منو!
    لیلا با خنده گفت:
    -مسخره ... من با بابای تو برمی گردم.
    مریم گفت:
    -نخیر خودم می رم. چیه حسودیت می شه می خوام تنهایی واسه خودم بگردم؟
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    -برو بابا ... برو دیرت شد.
    مریم گفت:
    -بای بای ... تا فردا.
    در كوچه كه بسته شد دوباره غم تنهایی به دل لیلا چنگ انداخت. صدای زیور او را از جا پراند.
    -اگه مسخره بازیتون تموم شد، بیا بالا، بابات كه بیاد بهش می گم چطور از زیر كارها در می ری.
    لیلا زیر لب گفت:
    -به درك!


    ادامه دارد ...

  6. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/8

    - سلام، آقای ملكی تشریف دارند؟
    منشی جوان سرش را بالا گرفت به یاشار نگاه كرد پاسخ سلامش را داد و گفت:
    - وقت قبلی دارید؟
    یاشار گفت:
    - متاسفانه خیر.
    منشی گفت:
    - از موكلین آقای ملكی نیستید؟
    یاشار گفت:
    - نخیر، لطف كنید به اطلاعشون برسونید گیلانی با شما كار مهمی داره، یاشار گیلانی.
    منشی نگاه تندی به او كه عجولانه رفتار می كرد انداخت و گوشی را برداشت و حضور او را به اطلاع ملكی رساند. سپس رو به یاشار كرد و این بار محترمانه تر گفت:


    - لطفا بنشینید، با یكی از موكلینشون صحبت می كنند.

    دقایقی بعد در اتاق باز شد و آقای ملكی به همراه موكلش كه در حال خداحافظی بودند از اتاق خارج شدند.
    بعد از رفتن مراجعه كننده، ملكی رو به یاشار كرد و با رویی گشاده گفت:
    - به به ... جناب گیلانی خیلی خوش آمدید، بفرمائید. لطفا.
    یاشار از جا برخاست و همراه او وارد اتاقش شد ملكی در حالی كه پشت میزش قرار می گرفت با دست به او تعارف كرد تا بنشیند و در همان حال جویای احوال خانواده شد:
    - پدرتان چطورند، خانوم گیلانی بزرگ خوب و سلامت هستند؟
    یاشار گفت:
    - بله همگی خوبند.
    ملكی گفت:
    - اجازه بدهید اول سفارش دو تا آب میوه بدهم.
    یاشار گفت:
    - نه ... نه متشكرم من عجله دارم، غرض از مزاحمت این بود كه خواستم برام پی گیر كاری باشید.
    ملكی دستهایش را روی میز گذاشت و درهم قلاب كرد و گفت:
    - این كار چی هست؟ مربوط به كارهای حقوقی كارخونه هاست؟
    یاشار گفت:
    - نه ... می خواستم برام شخصی رو پیدا كنید.
    ملكی با تعجب گفت:
    - پیدا كنم؟ منظورتون اینه كه كسی گم شده و من ...
    یاشار گفت:
    - نه آقای ملكی من به دنبال آدرس این شخص هستم.
    و كاغذ كوچكی را كه اسم و نام خانوادگی لیلا را در آن یادداشت كرده بود، روی میز قرار داد. ملكی كاغذ را برداشت تای آن را باز كرد و با صدایی نسبتا بلند خواند:
    - خانم لیلا فهیمی!
    ملكی نگاهش را از یادداشت گرفت و به او نگاه كرد و گفت:
    - می دونستید كه این گونه مسائل در حیطه وظایف شخصی من نیست؟ كارهایی رو كه پدرتون به من محول كرده اند و من از دیرباز برای خانواده گیلانی انجام داده ام فقط حقوقی است. من تا به حال به چنین مواردی برنخورده ام و ....
    یاشار گفت:
    - بله ... بله اطلاع دارم این موضوع شخصیه. فرد مطمئن دیگری رو نمی شناختم به غیر از شما. می خوام اگر هر چقدر برای این كار هزینه می شه لااقل نتیجه بخش باشه، و در ضمن مطمئن باشم فردی كه بهش مراجعه كردم مورد اطمینانه.
    ملكی مكثی كرد و گفت:
    - به هر حال از حسن نظر شما متشكرم، می تونم بپرسم چرا خودتون دنبال این كار نرفتید؟
    یاشار گفت:
    - شما كارت شناسایی دارید می تونید به راحتی آدرس این خانم رو به دست بیارید اما من ...
    ملكی لبخندی زد:
    - اینطورها هم نیست.
    یاشار گفت:
    - از طرفی من اصلا با شهر تهران آشنایی ندارم.
    ملكی گفت:
    - تهران؟! پس كار آسونی نیست. می دونید تهران چند منطقه داره؟!
    یاشار گفت:
    - كار سختیه، می دونم.
    ملكی گفت:
    - غیر از این اسم، چیز دیگری از ایشان نمی دونید؟
    یاشار گفت:
    - فقط می دونم باید توی قسمتهای پایین شهر دنبالش گشت. اگر قبول كنید همین حالا حق الوكاله شما رو می پردازم. از دیگر مخارج همه می تونید فاكتور بگیرید.
    ملكی گفت:
    - در مورد هزینه ها مشكلی نیست با پدرتان ...
    یاشار فورا گفت:
    - نه ... نه ... این موضوع كاملا شخصی و خصوصیه.
    ملكی با تردید پرسید:
    - یعنی پدرتان در جریان نیستند؟
    یاشار گفت:
    - نه ... نه پدرم و نه كس دیگری غیر از شما. و می خوام بین خودمون بمونه. شما این كار رو برای من انجام می دهید؟
    ملكی در حالی كه با سر انگشتانش روی میز ضربه وارد می كرد به یاشار نگاه كرد و با خود اندیشید:
    ( به هر حال او وارث قطعی گیلانیهاست خانواده ای كه ثرروت و قدرت در آن موروثی است. نباید ناامیدش كنم.)
    - بسیار خب، سعی می كنم پیداش كنم.
    لبخندی بر لبهای یاشار نقش بست و ملكی ادامه داد:
    - اما بعد از روبه راه كردن كارهایم، پدرتان امروز با من تماس گرفت باید برای انجام یك سری كارهای حقوقی برم اصفهان، یك سری كارهای دیگه هم دارم كه دو سه هفته ای وقت مرا می گیرد. بعد از آن می تونم با خیال راحت كار شما رو پی گیری كنم.
    یاشار دسته چك همراهش را بیرون آورد و در حال پر كردن صفحه ای از آن اندیشید:
    ( از اینجا باید سری هم به بانك بزنم و از اوضاع مالی ام باخبر شوم.)

    ادامه دارد ...

  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 5/8

    -سلام مامان ... چه عجب بالاخره یادتون افتاد كه دختری دارید!
    مهتاج به آرامی صورت او را بوسید و در حالی كه همراه او وارد پذایرایی می شد گفت:
    -من همیشه به یاد بچه ها هستم، سرم زیاد شلوغه، بچه ها كجا هستند؟
    سیمین مادرش را روی مبلی نشاند و گفت:
    -الان صداشون می كنم.
    جلوی در مكثی كرد و بعد گفت:
    -می خواهید به وفا بگم ماشینتون رو ببره توی پاركینگ؟
    مهتاج كیفش را روی میز گذاشت و گفت:
    -نه عزیزم، باید برم، امشب برای اصفهان پرواز دارم.
    سیمین لبخندی تلخ زد و رفت. وفا داخل اتاقش مشغول آماده شدن بود. چند ضربه به در اتاقش نواخت و داخل شد.


    -وفا زودتر بیا پایین مادربزرگ اومده. وفا در حالی كه جلوی آینه مشغول بستن دكمه هایش بود با تمسخر گفت:
    -پس بالاخره افتخار دادند و قدم رنجه فرمودند!
    سیمین گفت:
    -وفا ...! تازگیها اخلاقت عوض شده به زیمن و زمان بد و بیراه می گی، در ضمن نمی خوام حرفی به مادربزرگ بزنی.
    وفا به سمت او چرخید و گفت:
    -در چه مورد؟
    سیمین نگاهی غضبناك به او كرد و از اتاق خارج شد. ویدا پشت كامپیوتر نشسته بود و در حال ثبت اطلاعاتش بود. با شنیدن خبر ورود مادربزرگش لبخندی زد و گفت:
    -باشه مامان الان می آم ...
    سیمین وقتی به پذیرایی برگشت وفا ساكت و سرد كنار مهتاج نشسته بود و او مشغول پذیرایی از مادرش شد. مهتاج از داخل كیفش پاكتی را خارج كرد با لبخندی به سمت وفا گرفت و گفت:
    -امسال عیدیهاتون خیلی عقب افتاد.
    وفا پاكت را از مهتاج گرفت چك داخل آن را بیرون كشید و در حال خواندن رقم های چك گفت:
    -چك سفید امضای شازده هم با تاخیر به دستش رسیده؟
    سیمین معترضانه گفت:
    -وفا؟!
    مهتاج با جدیت گفت:
    -ولش كن، بگذار ببینم دردش چیه؟ اصلا امروز رفتارش یك جور دیگه است.
    وفا چك را داخل پاكت گذاشت و گفت:
    -آخه كلاغ سیاهه به ما خبر داد شما كی از راه رسیده اید و حالا افتخار دادید كه به ما هم سری بزنید.
    مهتاج گفت:
    -قبلا به مادرت توضیح دادم كه چرا دیرتر به دیدن شما اومدم، دیگه نیازی نمی بینم كه بخوام به تو هم جواب پس بدم.
    وفا ازجابرخاست چك را روی میز مقابل مهتاج گذاشت و گفت:
    -این چك و مبلغ قابل توجهش نمی تونه سرپوشی روی بی مهریها و بی توجهی هاتون باشه.
    مهتاج با حیرت به سیمین نگاه كرد و گفت:
    -این پسره كاملا عوض شده، گستاخ و ....
    وفا با جدیت گفت:
    -در ضمن خواستم بهتون یك هشدار هم بدهم.
    سیمین با عصبانیت فریاد زد:
    -وفا ...؟!
    وفا بدون توجه به اعتراض مادرش ادامه داد:
    -از اون چكهای سفید امضایی كه واسه دردونه تون می كشید كم كنید چون همه رو داره خرج یه پاپتی خوشگل ....
    سیمین با دیدن ویدا در آستانه در این بار فریاد زد:
    -وفا ... برو بیرون.
    و او را متوجه حضور ویدا كرد. وفا نگاهی به ویدا انداخت و بعد به مهتاج كه گیج و سردرگم چشم به او دوخته بود گفت:
    -یك روزی می فهمید و حسرت می خورید كه چطور پولهای بی زبونتون رو خرج كرده!
    و از اتاق خارج شد سیمین هم از جا برخاست و گفت:
    -می بخشید مامان ...
    و به دنبال وفا اتاق را ترك كرد. ویدا با تعجب به مادرش نگاه كرد و بعد به سمت مهتاج رفت و گفت:
    -سلام مادربزرگ، خیلی خوش آمدید.
    و خم شد و گونه های او را بوسید مهتاج متفكرانه به پاكت رها شده روی میز چشم داشت. سیمین جلوی در خروجی حیاط، بازوی وفا را گرفت و با عصبانیت گفت:
    -وایستا ببینم ... وایستا!
    وفا كه حسابی آشفته بود ایستاد و گفت:
    -ولم كن مامان، حالم اصلا خوش نیست.
    سیمین گفت:
    -از برخوردت با مادربزرگت معلوم بود. تو حق نداشتی با او این طور رفتار كنی از طرفی قرار ما نبود كه حرفی در این باره به مادربزرگت بزنیم.
    وفا در حالی كه شعله های خشم از لحن كلامش می بارید گفت:
    -من مثل شما از این مهتاج قدرت طلب و مستبد نمی ترسم.
    و در پاسخ سیلی محكم و غافلگیرانه ای از سیمین دریافت كرد. مهتاج كه از پشت پنجره شاهد آن صحنه بود پرده را رها كرد. وفا بغضش را فرو داد به چشمان اشك آلود مادرش نگاه كرد و گفت:
    -خودتون رو به خاطر این سیلی ناراحت نكنید حقم بود اما ... اما یك چیز رو بدونید من نمی تونم مثل شما ساكت بشینم و بگذارم حق خواهرم پایمال بشه فقط به خاطر ترس از مهتاج! یادم نمی ره كه یك دفعه داشتید برای ویدا تعریف می كردید چطور از ترس سركوفتهای مادرتون، فراموش كرده بودید برای مرگ بابا گریه كنید و فقط برای دایی حسام امن یجیب خوندید. من ...
    و با دیدن مهتاج كه همراه ویدا به حیاط آمدند سكوت كرد. مهتاج نگاه تندی به وفا كرد و خطاب به سیمین گفت:
    -من دارم می رم تو هم به اندازه كافی فرصت داری كه پسر گستاخت رو ادب كنی.
    و از حیاط خارج شد. سیمین به دنبال او رفت و ملتمسانه گفت:
    -مامان ... مامان ... خواهش می كنم ....
    مهتاج مقابل ماشینش ایستاد دستش را روی شانه سیمین گذاشت و گفت:
    -باید برم، كلی كار دارم. از رفتار خودم راضیم و به حرفهای اطرافیان اهمیت نمی دم. در ضمن یا سیلی نزن، یا وقتی زدی پشیمان نشو، این یعنی قدرت عمل!
    سیمین ایستاد تا ماشین مهتاج از سر خیابان پیچید. وقتی به حیاط برگشت به بچه هایش نگاه كرد. وید با سردرگمی گفت:
    -مامان اینجا چه خبر شده؟
    سیمین به وفا نگاه كرد دستش را روی شانه ویدا گذاشت و در حالی كه او را به سمت ساختمان هدایت می كرد گفت:
    -هیچی فقط وفا زیادی دستپاچه شده.
    ( پاپتی خوشگل ... پاپتی خوشگل ...)


    ادامه دارد ...

  10. 5 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #66
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 6/8

    جمله ناتمام وفا، حسابی ذهن مهتاج را درگیر كرده بود چیزی كه باعث شده بود آنجا را به سرعت ترك كند رفتار به نظر بچگانه وفا در برابر او نبود، می خواست سریعا برگردد و جمله ناتمام وفا را، یاشار برایش تمام كند. می خواست بفهمد در آن سیزده روزی كه از آنجا دور بوده چه اتفاقات خوشایند یا ناخوشایندی رخ اده است. در حالی كه سعی داشت توجهش به رانندگی اش باشد تصویری از چهره خشمگین وفا را در ذهنش تجسم كرد چیزی غیر از خشم در نگاهش بود و صدای بلند خنده اش فضای كوچك ماشین را پر كرد:
    - باید جلوی این حسادت كودكانه رو بگیرم.
    با همان لحن كه همیشه خودش اقتدار را در آن احساس می كرد یكی از مستخدمین را صدا كرد و سویچ ماشین را به طرفش گرفت و گفت:
    - به حیدر بگو ماشین رو ببره توی پاركینگ، بعد هم نوه ام را صدا كنید. توی كتابخانه منتظرش هستم.


    خدمتكار كلید را از دست او گرفت و گفت:

    - یاشار خان بعد از شما رفتند بیرون.
    مهتاج با كمی مكث گفت:
    - كجا رفتند؟
    خدمتكار گفت:
    - اطلاعی ندارم خانم. فقط می دونم با آژانس رفتند چون خودم تماس گرفتم.
    مهتاج گفت:
    - خیلی خب، می تونی بری.
    و هنوز خودش سالن را ترك نكرده بود كه یاشار وارد سالن شد. سرحال تر از همیشه به نظر می رسید و با دیدن مهتاج كمی غافلگیر شد و گفت:
    - سلام ... چه زود برگشتید؟
    مهتاج به او و اندام ورزیده اش و لباس های كتان شیری رنگش نگاه كرد یا رنگ لباسهایش او را بشاش نشان می داد یا از ملاقات شخص دلخواهش می آمد و آنقدر سرحال بود. ناگهان بار دیگر صدای وفا در سرش زنگ خورد:( همه رو خرج یك پاپتی خوشگل ...)
    ( شاید هم داره از ولخرجی برمی گرده. می تونه هر چقدر دوست داره واسه خوشگلهایی كه دلش رو می برن خرج كنه اما نه هر خوشگلی، نه یك به قول وفا پاپتی! اونی كه می خواد صاحب این مرد خوش چهره و قدرتمند بشه باید یكی از نسل استخواندارها و با اصالتها باشه.)
    صدای آشفته و نگران یاشار او را به خود آورد.
    - حالتون خوبه مادربزرگ؟
    مهتاج لبخندی زد، بازوی او را گرفت و همراه خودش روی مبلی نشاند و گفت:
    - خوبم ... خوبم نوه عزیزم. داشتم فكر می كردم آیا ممكنه این عقاب تیز پرواز منو، كبوتری شكار كنه؟
    یاشار خنده كوتاهی كرد و گفت:
    - منظورتون چیه؟
    مهتاج با ملاطفت گفت:
    - من مثل اونای دیگه فكر نمی كنم حتما باید ازدواج كنی چون عاشقت شده، بلكه معتقدم با هر كسی غیر از ویدا می توانی ازدواج كنی به شرط این كه وثل خودت مقتدر باشه، با اصالت باشه ...
    یاشار از این اشاره آشكار مادربزرگش جا خورد و گفت:
    - من درمان شدم و خودم خبر ندارم؟
    مهتاج گفت:
    - فقط كافیه كه بخواهی، اون وقت مشكلت حل می شه و بعد هم باید به فكر ازدواج بیافتی. از همین حالا هم می تونی به فكر انتخاب یك دختر خوب باشی.
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    - من الان به تنها چیزی كه فكر می كنم اینه كه آیا توی پرواز شما جای خالی هست تا همسفر شما بشم؟
    مهتاج با تعجب گفت:
    - من دارم می رم اصفهان، برای سركشی به كارخونه ها.
    یاشار با جدیت گفت:
    - تبدیل شدم به یك آب راكد، می ترسم یك روزی هم بشم گنداب! دیگه از این سكون خسته شدم، می خواهم توی جریان باشم، در جریان كارهای كارخونه، مطمئنم تحصیلاتم برای این كار عالی و به حد كاهی هست، فقط نمی دونم جایی برای من هست یا نه ... نمی خواهم كسی به خاطر ورود من اخراج بشه. امكانش هست؟
    مهتاج یاد گرفته بود در شادترین و غم انگیز ترین لحظات زندگیش در برابر دیگران اشك نریزد و خوددار باشد. به نظرش اشك ریختن در غم و شادی در حضور دیگران چیزی نبود جز به نمایش گذاشتن ضعف درونی و او آنقدر قدرت داشت كه این ضعف را در خود پنهان سازد. هر انسانی خلوتی داشت و این خلوت بهترین زمان و مكان برای انجام این قبیل كارها و این شادترین لحظه عمرش اشك شوقی پنهان به همراه داشت. او فقط بازوی یاشار را فشرد و با اطمینان و آرامش گفت:
    - خوشحالم، و از همین حالا ورودت رو به جمع مدیران كارخانه هامون تبریك می گم.
    یاشار تشكر كرد و گفت:
    - پس با آژانس هوایی تماس می گیرم.
    مهتاج با خود اندیشید:
    ( كسی كه او را مبدل به یك رود جاری ساخته می تواند او را به دریایی مبدل كند. پس این كار، كار یك پاپتی نیست، فراتر از اینهاست. باید كشفش كنم.)
    هنوز درگیر افكار خودش بود كه یاشار به سالن برگشت و گفت:
    - برای دریافت بلیط ترجیح می دم برم آژانس، كارم ممكنه طول بكشه ممكنه دیر برگردم.
    مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    - برو موفق باشی.
    یاشار از جمله (موفق باشی) او تعجب زده نگاهش كرد و آنجا را ترك كرد. آژانس هوایی آخرین بلیط پرواز آن شب را به نام او ثبت كرد. یاشار از این كه كارهایش را تا حدودی ردیف كرده است خوشحال بود و از آنجا به سمت منزل عمه اش حركت كرد. باید تكلیفش را با ویدا هم روشن می كرد. نمی توانست دختر بیگناهی را در انتظار امیدی واهی بنشاند. در راه با خود اندیشید،(با كار كردن می تونم تا خبری از لیلا به دست نیاورده ام، روزهای سخت انتظار رو سپری كنم، از طرفی این اولین قدم برای شروع یك زندگی جدیده!)
    احساس كرد زندگی از تمام دریچه هایش به او لبخند می زند و او باید حوادث تلخ سالها قبل را فراموش كند. بهترین راه برای داشتن ایده آلهایش بود.
    - سلام عمه جان. حالتون چطوره؟
    سیمین احساس كرد این بار شنیدن صدای پرطنین برادرزاده اش تمام وجودش را تحت تاثیر قرار داده و می لرزاند. سعی كرد خودش و احساساتش را كنترل كند. احساسی كه وادارش می كرد او را محكم در آغوش بگیرد و به سختی بگرید. مثل همیشه مادرانه او را در آغوش كشید و به گرمی از او استقبال كرد و گفت:
    - چه عجب كه یاد عمه ات افتادی! نمی دونم چرا سیمین بیچاره رو همه فراموش كرده اند و دیر به دیر به یاد می یارن.
    هر دو وارد پذیرایی شدند، سیمین كتش را از دستش گرفت و یاشار خطاب به او گفت:
    - عمه جان از من گله و شكایت نكنید من به تنها جایی كه گهگاهی سر می زنم همین جاست پس گناه دیگران را به پای من ننویسید.
    سیمین خنده كوتاهی كرد مقابل او نشست و گفت:
    - به هر حال خوش آمدی. قبل از تو مادربزرگ اینجا بود مثل این كه قراره امشب بره اصفهان.
    یاشار گفت:
    - بله، من هم همراهش هستم.
    سیمین با تعجب نگاهش كرد و گفت:
    - مادربزرگ در این باره چیزی نگفت.
    یاشار گفت:
    - من چند دقیقه قبل بلیط گرفتم هنوز در جریان نبود.
    و به اطراف نظر انداخت و پرسید:
    - ویدا خونه نیست؟
    و در جواب سوالش، خود ویدا وارد پذیرایی شد.
    - سلام.
    یاشار با ورود او از جا برخاست. احساس كرد زیر شلاق نگاه ویدا وجودش پر از درد می شود. پاسخ سلامش را داد، ویدا كنار مادرش نشست و گفت:
    - شنیدم قصد مسافرت داری.
    و تعارف كرد تا او هم بنشیند. یاشار سعی داشت به او نگاه نكند اما غیر ممكن بود. مگر می توانست با او صحبت كند و به سیمین نگاه كند؟
    - بله برای خداحافظی اومدم. قراره با مادربزرگ برم اصفهان، شاید همون جا موندگار شدم.

    ادامه دارد ...


  12. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #67
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 7/8

    سیمین احساس كرد بی دلیل به شخصی كه نمی شناخت و ممكن بود روزی یاشار را از آن خود و خانواده اش سازد حسادت می كند، اما نه این احساس بی دلیل نبود. او سالها یاشار را علاوه بر برادرزاده اش بودنش، طور دیگری دوست داشت. آرزو داشت روزی به عنوان خواستگار در خانه شان را بزند. می توانست مرد ایده آلی برای هر دختری باشد نه ... نه هر دختری. فقط برای ویدای او ... پس حق داشت به مادر آن دختر كه وفا از او صحبت كرده بود حسادت كند و احساس نفرت را در قلبش جای دهد. به خود نهیب زد،( مگه قراره چنین اتفاق وحشتناكی بیفته كه چنین احساسی رو به قلبت راه داده ای؟) و ناگهان حس كرد باید آن دو را تنها بگذارد. از جابرخاست و گفت:
    -می رم براتون چایی بیارم.
    ویدا با نگاهش مادر را دنبال كرد و بعد خطاب به یاشار گفت:


    -چرا گفتی شاید همون جا ماندگار بشی؟ یاشار گفت:
    -می خوام همون جا مشغول به كار بشم.
    ویدا باناباوری گفت:
    -مشغول بشی؟!
    یاشار گفت:
    -بله ... مجبورم كه همون جا هم بمونم.
    ویدا این بار با لحنی مسرت بار گفت:
    -باورم نمی شه، نمی دونی چقدر خوشحالم كه می شنوم قصد داری با كار كردن از این پیله تنهایی دربیایی. این درسته یاشار، كار آدم رو زنده می كنه. اما لازمه كه قبل سفر یك سرب به دكتر هرندی بزنی. شاید لازم بدونه داروهات رو عوض كنه یا حتی قطع شون كنه.
    یاشار گفت:
    -من خودم قبلا این كار رو كردم. دیگه مصرفشون نمی كنم.
    ویدا حیرت زده گفت:
    -چی؟ دیگه مصرفشون نمی كنی؟ شاید این قطع ناگهانی، اون هم بدون تجویز دكترت تو رو دچار مشكل كنه.
    یاشار گفت:
    -خوشبختانه در این بیست روز دچار هیچ مشكلی نشدم.
    ویدا گفت:
    -درسته؛ ولی تو باید بدونی همان طور كه داروها اثراتشون رو كم كم نمایان می كنند با قطع شون هم كم كم باعث ...
    یاشار حرف او را قطع كرد و با جدیت گفت:
    -ببین ویدا، من اینجا اومدم تا با تو صحبت كنم، البته نه در مورد داروها.
    ویدا كمی مكث كرد و با تردید پرسید:
    -چه صحبتی؟
    یاشار سعی داشت این لحظات سخت رو زودتر به پایان برساند، راست روی مبل نشست و به خودش نهیب زد:
    (یاشار همین جا تمامش كن اگر زودتر هم متوجه رفتار محبت آمیز و پر از عشقش می شدی همین كار را می كردی. تو نمی تونی به یكی دیگه عشق بورزی و اون وقت با ویدا زندگی كنی. این از خیانت هم بدتره!)
    -باید زودتر می فهمیدم و در موردش با تو صحبت می كردم اما خواب بودم شاید هم احمق كه این همه محبت رو نادیده می گرفتم و ...
    ویدا كه نفس در سینه اش حبس شده بود آهسته گفت:
    -من كار مهمی نكردم فقط داشتم ...
    یاشار گفت:
    -نه ویدا ... گوش كن تو در جریانی، من بعد از مهشید دیگه به هیچ كس و هیچ چیز فكر نكردم حتی به خودم. باور كن.
    ویدا با توجه به بی اعتنایی هایی كه در آن سالها از او دیده بود گفت:
    -بله، باور دارم.
    یاشار گفت:
    -عشق مهشید اونقدرها در وجودم ریشه نكرده بود كه با رفتنش منو از دنیای اطرافم غافل كنه. این حس بی اعتمادی به جنس مخالف بود كه منو در خودم فرو برد، غیر از اون یك تجربه تلخ دیگه هم داشتم. خیانت مادرم ... تو هم در جریانش هستی حداقل از اطرافیان شنیده ای.
    ویدا با حركت سر حرف او را تصدیق كرد و یاشار ادامه داد:
    -من موضوعی برای پایان نامه ات بودم، حس بی اعتمادی من به جنس مخالف به من باوراند كه فقط می تونم موضوع یك پایان نامه باشم، همین. اما یك روز به خودم آمدم شاید با هشدارهای پدرم بود كه از خودم پرسیدم تا كی ... تا چه حد ... این همه محبت و دلسوزی ... و بعد احساس كردم كه باید در این باره با تو صحبت كنم. حداقل خیال و وجدان خودم را آسوده كنم كه ... كه تو به خاطر حس عادتی كه در من بوجود آمده، زندگی و آینده ات رو تباه نكنی.
    حقیقت آنقدر تلخ بود كه ویدا را از دركش عاجز ساخته بود. خواست فریاد بزند،(من هم اول به وجود تو عادت كردم و بعد عاشقت شدم. اگر كمی دیگه صبر می كردی تو هم به همین نتیجه می رسیدی و لازم نبود چنین برخورد سردی با من داشته باشی.)
    و همان لحظه به یاد بازگشت ناگهانی وفا از كلبه شكار افتاد. حسابی به هم ریخته بود، به یاشار اهانت كرده و به او دستور داده بود حق ملاقات با یاشار ... نه، گفته بود از آن روز به بعد هم حرفی از او نمی زد، او كه همیشه ورد زبانش یاشار بود، اتفاقاتی كه بعد از آن رخ داد، حقیقت كم كم ماهیت تلخش را به نشان می داد و او مجبور بود واقع نگر باشد و آن را قبول كند.
    -امیدوارم منظورم رو به شما فهمونده باشم.
    ویدا بغضش را فرو داد این خصلت را از مادربزرگش به ارث برده بود. حتی در بدترین شرایط هم نمی خواست شكست را قبول كند.
    با صدایی رسا كه لرزش در آن مشهود بود گفت:
    -بله ... خوب می فهمم.
    نباید به حالت قهر آنجا را ترك می كرد باید قدرتمندانه همانجا می نشست و او را زیر نگاهش آب می كرد.
    سیمین كه با سینی چای پشت او ایستاده بود با نگاهی اشك آلود به آشپزخانه برگشت و سعی كرد بر اعصابش مسلط شود. یاشار احساس خفگی می كرد، گناهش چه بود؟ این كه نمی توانست عاشق دختر عمه اش باشد؟! یا این كه در كودكی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و با اثراتی كه آن حوادث در جسم و روحش به جای گذاشته بود محتاج مراقبتهای ویژه روان پزشكی او و خانواده اش شده بود؟ شده بود شخصیتی روانی كه جان می داد برای موضوع یك پایان نامه دانشجویی، او ناخواسته در این روند قرار گرفته بود، ناخواسته تن به آن ... كم كم آن تصاویر در ذهنش جان می گرفت نباید اجازه می داد با وجود لیلا، كمبود آن آرام بخشها و عدم مصرفشان، اثرات منفی اش را به نمایش درآورند. آهسته از جا برخاست و گفت:
    -من دیگه باید برم، باید خودم رو آماده این سفر كنم.
    ویدا هم از جا برخاست و گفت:
    -اجازه بدید مادرم رو صدا كنم.
    یاشار در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
    -من می رم و از عمه جان خداحافظی می كنم.
    سیمین فورا با یك لیوان آب سرد بغضش را پس زد، ظاهرش را آرام نشان داد و با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و با لبخندی تصنعی گفت:
    -كجا پسرم؟ تازه چایی آوردم.
    یاشار گفت:
    -نه عمه، وقت ندارم؛ انشاالله در فرصتی مناسب تر مزاحمتون می شم، به وفا سلام برسونید. فعلا خداحافظ .
    ویدا مانند گذشته ها تا جلوی در او را بدرقه كرد و هنگامی كه در را بست صبر و قرارش را از دست داد. پشت در ایستاد، نفس عمیقی كشید و بعد با شتاب وارد ساختمان شد. سیمین داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود. ویدا كنار او نشست، یكی از فنجانها را برداشت و گفت:
    -می خواستید با چای سرد و یخزده از برادرزاده تون پذیرایی كنید؟!
    و نگاهی به چشمان اشك آلود مادرش انداخت و گفت:
    -وفا كی از دانشگاه برمی گرده؟
    سیمین با صدایی گرفته پرسید:
    -چه كارش داری؟
    ویدا گفت:
    -می خوام بدونم توی اون جنگل لعنتی چه اتفاقی افتاده كه همه رو به هم ریخته!
    سیمین با همان صدای مغموم و گرفته اش گفت:
    -خودم همه چیز رو بهت می گم. بهتره وفا نفهمه كه تو چیزی از قضیه بو برده ای ... والا زمین و زمان رو به می ریزه.
    و آنچه را كه از زبان وفا شنیده بود برای ویدا بازگو كرد. ویدا نفس عمیقی كشید و پرسید:
    -شما كه گفتید دختره ساكن تهرانه، پس چرا داره می ره اصفهان؟
    سیمین در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:
    -شاید وفا ... شاید وفا زیادی بزرگش كرده و ...
    اشكهایش جاری شد. ویدا با غرور خاصی گفت:
    -بس كن مامان، گریه كردن چه فایده ای داره؟ از طرفی من این وسط شكست خورده ام اون وقت شما گریه می كنید؟!
    و از جابرخاست و به اتاقش رفت. شاید اگر می فهمید شكست فرزند برای یك مادر سخت تر از قبول شكست خودش در زندگی است چنان بی رحمانه او را مواخذه نمی كرد.
    ویدا پشتش را به در اتاق تكیه داد و سعی كرد جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد اما موفق نشد. حتی اگر به قول مادرش وفا قضیه را بزرگ كرده بود و لیلایی وجود نداشت یاشار باز هم آب پاكی را روی دستش ریخته بود؛ قلبش او را باور نداشت و جایی برای او نبود.
    ( این بی مهری سرنوشت بود! )


    ادامه دارد ..

  14. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #68
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 1/9

    صدای جار و جنجال، فضای خانه را پر كرده بود. از همه بیشتر صدای زورگویی ها و آزارهای لفظی زیور بود كه سكوت را می آزرد.
    - یك بار دیگه هم به تو حالی كردم كه چقدر از این خونه سهم توست.
    لیلا در حالی كه فشار عصبی شدیدی را تحمل می كرد و سعی داشت قاب عكس مادرش را به دیوار بزند گفت:
    - اگه سهم من از این خونه یك دیوار هم باشه اونو از عكسهای مادرم پر می كنم و به كسی هم ارتباطی نداره.
    محبوبه با تمسخر گفت:
    - من هم به تو گفتم از عكس مرده می ترسم پس نمی تونم عكس مادرت رو تحمل كنم.


    لیلا قاب را روی دیوار زد و گفت:

    - مرده و عكس مرده ترسی نداره دختر خانم! این ترس رو باید از بعضی آدمهای زنده مثل شما داشت. در ضمن بهت گفته بودم من دارم تو و مادرت رو تحمل می كنم. خودتون رو نه عكسهاتون رو، پس وظیفه داری عكس مادر منو تحمل كنی.
    زیور گفت:
    - حواست رو جمع كن لیلا، داری با من لجبازی می كنی. تازگیها هم كه بلبل زبون شدی! كاری نكن كه شكایتت رو به بابات بكنم.
    لیلا پوزخندی زد و گفت:
    - می تونی شكایت منو به دادگاه ناصرخان ببری اما من یك چیزی رو فهمیدم این كه دیگه ناصرخان واسه تو ناصرخان اوایل نیست خیلی سعی می كنه بعضی از فرامینت رو نادیده بگیره.
    زیور دستهایش را به كمرش زد و در حالی كه سعی داشت خشمش را از واقعیتی كه لیلا بر زبان آورده پنهان كند گفت:
    - بابای پول دوستت رو كه می شناسی، می تونم گوشش رو بپیچونم و یادش بیندازم كه نصف بیشتر این خونه مال منه، موقعیت مالیش كه به خطر بیافته، جفتك پرونیهایش واسه من، یادش می ره، اون وقته كه شلاق رو می دم دستش تا ریز ریزت كنه.
    لیلا نگاه عمیقی به او انداخت و آهسته گفت:
    - یادت باشه زیور، چوب خدا صدا نداره، وقتی هم بخوری دوا نداره.
    محبوبه خنده ای سر داد و گفت:
    - پس الا كه كتكهای بابات دوا داره، بگذار عكس این میت همین جا بمونه، تا یك ساعت دیگه صدای تیریك، تیریك استخوانهایش رو هم می شنوی.
    لیلا به خوبی می دانست زیور می تواند باز جنجالی دیگر درست كند، با مشتی دروغ كه هیچ گواهی جز خدا بر آن نبود. از این كه بهانه را از دست آنها بگیرد احساس حقارت تمی كرد، از این كه كتكی مفصل در برابر آنها می خورد خوار و حقیر می شد. مكثی طولانی كرد تمام وجودش خشم و نفرت بود. قاب عكس مادرش را از روی دیوار برداشت و در حالی كه اتاق را ترك می كرد صدای زیور را شنید:
    - داره كم كم به این نفهم حالی می شه كه توی این خونه چه موقعیتی داره.
    از پله های زیرزمین به سرعت پایین رفت و در را چنان با شتاب برهم زد كه منتظر فرو ریختن شیشه ها شد. صدای شكستن را با تمام وجودش احساس كرد، چیزی كه می شكست غرور و از پس آن بغضش بود كه فضای تاریك و ساكت زیرزمین را پر می كرد. بهانه برای گریستن بسیار بود آن روز به خوبی دریافته بود كه تنهاست. بهانه برای گریستن بسیار داشت بهانه های زیور، زخم زبان هایش، اذیتهای محبوبه و از همه مهمتر ...
    مریم از او خواسته بود با برادرش وحید تماس بگیرد و از او خواهش كند برای او تقاضای وام دهد تا اگر در دانشگاه قبول شد برای پرداخت شهریه دست خالی نماند. لیلا هربار به بهانه های مختلف از این كار طفره رفته بود اما بالاخره مریم او را وادار به آن كار كرده بود. همان روز تماس گرفته بود طبق معمول وحید در منزل نبود و آن ساعت از روز را در كارخانه سپری می كرد تصمیم گرفت از طریق راحله مشكلش را با برادرش در میان بگذارد.
    - می دونی راحله جون می خواستم ببینم اگر خدا خواست و توی دانشگاه قبول شدم وحید می تونه توی پرداخت شهریه كمك كنه؟
    راحله گفت:
    - وحید؟! آخه لیلا جون خودت كه می دونی وحید دستش خالیه ...
    لیلا گفت:
    - نه ... نه ... منظورم اینه كه می تونه برام یك وام جور كنه؟
    راحله گفت:
    - وام؟! خب كی قراره قسط های وام رو پرداخت كنه؟ بابات این كار رو می كنه؟
    لیلا در پاسخ به راحله درماند. واقعا چه كسی اقساط وام او را پرداخت می كرد؟ و بار دیگر صدای راحله در گوشی پیچید:
    - خب لیلا جون باید فكر اینها رو هم می كردی و بعد زنگ می زدی. حالا هم اول از بابات مطمئن شو كه قسط های وام رو پرداخت می كنه بعد با وحید تماس بگیر. من هم به وحید چیزی نمی گم خودت كه می دونی اگر بفهمه خودش رو توی قرض میندازه و جور می كنه. خب دانشگاه هم كه یك ترم و دو ترم نیست. خودم توی خونه وحید بودم كه بابام شهریه دانشگاهم رو پرداخت می كرد. الان هم اگر خودمون قرض و وام نداشتیم می شد یك كاریش كرد ...
    و او با یك خداحافظی كوتاه تماس را قطع كرده بود. سرخورده و مایوس، كمی ناراحت اما از دست چه كسی؟ به راحله حق می داد و به مادرش ... به مادرش كه نخواسته بود موضوع بیماریش را با پسرش وحید درمیان بگذارد. گفته بود اگر وحید بفهمه به زندگیش چوب حراج می زنه. به كدام زندگی؟ زندگی مادی اش؟ نه ... به اصل زندگیش. مطمئنا برای درمان مادر پول جور می كرد اما به قیمت اختلاف و جدایی از همسرش. و مادر هیچ گاه به این كار راضی نبود و حالا آغاز همان لحظات بود، همان لحظاتی كه مادرش از آن صحبت كرده بود. در اوج غم احساس تنهایی كرد. چه كسی را داشت؟ صدای مادر در گوشش زنگ خورد.( خدا ... با توكل به خداست كه می توان لحظات سخت تنهایی را پشت سر گذاشت.) احساس دیگری هم داشت یك دلتنگی، دلتنگی خاصی بود. بعد از این كه حسابی اشك ریخت عكس مادرش را از خود جدا كرد و آن را بوسید و در حالی كه در تاریكی به آن خیره شده بود گفت:
    - وای مامان، می بینی دخترت چقدر تنهاست! نمی خواهم به قول اون دختره ایكبیری، محبوبه رو می گم، به خاطر تنهایی من استخوانهات بلرزه. از پس این غصثه برمی یام اما یك چیز دیگه هم هست دلم امروز هوایی شده همیشه هوای تو رو داره اما امروز یك جور دیگه. این دلتنگی روزگارم رو سیاه كرده.
    و به تصویر مادرش خیره شد گویا به او لبخند می زد لیلا هم اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت،( تو روحت از همه چیز آگاهه. می دونم اگه حالا اینجا بودی و یا اگه می توانستی حالا به من چی می گفتی، بگم؟ می گفتی، به خودت دروغ نگو دختر، پیش خودت كه می تونی اعتراف كنی. راستش اینه كه از تصویر من حجابی ساختی برای چهره شخصی كه دوستش داری، من می دونم توی قلبت یك تغییراتی ایجاد شده.)
    مكث كوتاهی و در حالی كه اشكهایش بار دیگر جاری می شد زمزمه وار گفت،( آره مامان ... آره ... من توی این تنهایی به یكی دیگه هم غیر از خدا دل بستم. نمی تونم به خودم دروغ بگم توی این دو سه ماه همه اش به فكرش بودم روح من هنوز اونجاست توی اون جنگل ... پیش مردی كه دیگه هیچ نقشی توی خاطراتش هم ندارم. من به اون فكر می كنم، در حالی كه ... می خوام با این خیال خوش باشم، نگو گناهه مامان، كه تنها دلخوشیم رو هم از من بگیری.)


    ادامه دارد ...


  16. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #69
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 2/9

    حسام از حضور یاشار در اصفهان و شنیدن این خبر كه او قصد همكاری در اداره كارخانجات با آنها را دارد، آنقدر غافلگیر و هیجان زده شد كه اختلاف نظری را كه مدتی بینشان رخ داده بود، به دست فراموشی سپرد. گر چه حسام معتقد بود یاشار نباید به خاطر مشكل روانی اش تنها در اصفهان ساكن شود اما اصرارهای یاشار او را متقاعد ساخت كه باید یك زندگی كاملا مستقل را شروع كند. بعد از بحث و مشورت سه نفره به ریاست كارخانه نساجی شماره یك منصوب شد. صبح روز بعد مراسم معارفه یاشار به عنوان ریاست جدید كارخانه در بین كاركنان و كارگران و مدیران تولید صورت گرفت. عرصه برای قدرت نمایی اش باز شد و دریافت از آن روز به بعد وظیفه سنگینی به او محول شده و او می بایست با استفاده از تحصیلات عالیه و تجربیات اندك خود، كارخانه نساجی نسبتا عظیمی را اداره و در راه پیشرفت منافع و سوددهی آن نهایت سعی و كوشش خود را بكند.

    بعد از مراسم معارفه به اتاقش راهنمایی شد. فضای سفید اتاق، مبلمان تمام چرم سفید رنگ، پرده های حریر سفید! با خودش گفت،(اولین كاری كه می كنم تغییر دادن رنگ این دكوراسیون است.) نگاه دقیق تری به اتاق بزرگ و روشنش انداخت. چرا وقتی این رنگ می توانست به آدم آرامش دهد او از آن هراس به دل می داد و متنفر بود؟ (اگر قراره یك زندگی جدید رو شروع كنم باید رنگ سفید رو به لیست این تغییرات اضافه كنم. اینجا همین طور می مونه. باید به این رنگ عادت كنم.)
    مهتاج و حسام هر دو به حساسیت او نسبت به رنگ سفید آگاه بودند. حسام با دل نگرانی و مهتاج كنجكاوانه او را زیر نظر داشتند. بعد از اندكی سكوت مهتاج گفت:
    -خب عزیزم، اتاقت رو می پسندی؟
    یاشار به سمت آنها چرخید و خطاب به آن دو گفت:
    -بهتر از این نمی شه!
    مهتاج لبخندی از رضایت بر لب نشاند و جلو رفت، صندلی بلند ریاست را از پشت میز مجلل اتاق عقب كشید و در حالی كه به آن اشاره می كرد گفت:
    -نمی خواهی امتحانش كنی؟ به آدم قدرت می ده.
    یاشار یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    -چی؟! جدا ... من كه اینطور فكر نمی كنم.
    مهتاج گفت:
    -امتحانش كن ...
    و عقب رفت. یاشار با اطمینان خاطر پشت آن نشست و در پاسخ به نگاه پرسش آمیز مادربزرگش با لبخندی گفت:
    -بیشتر به آدم احساس مسولیت می ده تا قدرت!
    مهتاج و حسام لبخند زنان روی مبل مقابل میز او نشستند. حسام كه تا آن لحظه ساكت بود و حركات او را زیر نظر داشت، گفت:
    -یك ساعت دیگه مهندس بهزاد و كاشانی دو تا از مدیران تولید و توزیع به دفترت می یان تا تو رو با روند كارها آشنا كنند. یك لیست هم از اسامی تمامی كاركنان و كارگران به علاوه وظایفی كه بعهده دارند داخل كشوی میزت قرار داره، می تونی تا آمدن اونها، نگاهی به اون لیست بندازی. در مورد كارهای حقوقی هم كه خودت با آقای ملكی آشنایی داری، قراره تا آخر همین هفته سفری به اصفهان داشته باشه، تو رو در جریان كارهای حقوقی شركت قرار می ده. من و مادربزرگ باید به كارخانه دو هم سركشی كنیم. اگر به مشكلی برخوردی با همراه من یا مادربزرگ تماس بگیر و ....
    مهتاج از جا برخاست و گفت:
    -دیگه كافیه حسام، اون كه بچه نیست. نكنه فراموش كردی در این زمینه تحصیلات عالیه داره. خودش می دونه چه كار كنه احتیاجی به این همه سفارش نیست.
    سپس رو به یاشار كرد و گفت:
    -از این به بعد تمام مسولیت این كارخونه به عهده توئه، خودت می دونی و كارخونه ات!
    یاشار هم از پشت میز برخاست و با لبخندی آنها را تا جلوی در بدرقه كرد. با رفتن آنها نفس عمیقی كشید به سمت پنجره رفت و از ورای پرده های حریر به ساختمان بزرگ كارخانه چشم دوخت. هیچگاه نفهمیده بود كه چه وقت این كارخانه به این مرحله رسیده است، اما حالا می توانست در جریان كارهایش قرار بگیرد، در اصل خودش نخواسته بود اما حالا می خواست و این تمایل از زمانی صورت گرفت كه با او آشنا شد ... با لیلا!
    دوباره پشت میزش نشست و لیست چند برگه ای اسامی را از داخل كشوی میزش خارج كرد و به مطالعه اسامی پرداخت اول مدیران، بعد كارمندان و سپس كارگران، همانطور كه اسامی را نگاه می كرد ناگهان با دیدن یك نام خانوادگی بر جایش میخكوب شد، یكی از انباردارن،( وحید فهیمی.) اشتباه نكرده بود مطمئن بود كه این اسم را از زبان لیلا شنیده است.


    ادامه دارد ...

  18. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #70
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 3/9

    حسام در حال رانندگی نگاه كوتاهی به مادرش كه متفكر به نظر می رسید انداخت و گفت:
    - منتظر بودم عكس العملی با دیدن رنگ سفید از خودش نشون بده. خیلی نگران بودم.
    مهتاج با مسرت گفت:
    - خیلی تغییر كرده.
    حسام گفت:
    - شما هم متوجه شده اید؟
    مهتاج گفت:
    - متوجه؟! از همون اول كه از مسافرت برگشتم فهمیدم و وقتی پیشنهاد داد كه سمتی توی كارخونه داشته باشه مطمئن شدم كه كم كم به درمان قطعی نزدیك می شه.


    حسام گفت:

    - فكر می كنید علت این تغییرات، بهبودی اوضاع روحی و جسمیشه؟
    مهتاج گفت:
    - بله مطمئنم. اما علت درمانش چیه؟ تجویزات و پی گیریهای دكتر هرندی؟!
    حسام گفت:
    - مطمئنا بعد ز این همه سال بله.
    مهتاج گفت:
    - نخیر، گفته بودم كه اون دكتر خرفت كاری نمی تونه از پیش ببره.
    حسام معترض به اهانتهای مادرش نسبت به دكتر هرندی گفت:
    - مامان ... دكتر هرندی تمام سعی خودش رو كرده. مقصر اون نیست اگر یاشار نخواسته كه درمان بشه.
    مهتاج پوزخندی زد و گفت:
    - باید وادارش می كرد كه درمان رو بپذیره، حالا هم وادار شده.
    حسام با تعجب گفت:
    - وادار شده؟ كی اونو مجبور كرده.
    مهتاج با اطمینان گفت:
    - عشق ... این قدرت عشقه كه اونو به سمت درمان قطعی هدایت می كنه. به اون انگیزه داده كه زندگی كنه و برای این زندگی تلاش كنه. اثرات داروها نبوده.
    حسام با تردید گفت:
    - پس باید به ویدا آفرین گفت!
    مهتاج گفت:
    - چرا ویدا؟!
    حسام با جدیت گفت:
    - منظورتون چیه؟
    مهتاج گفت:
    - تو منظورت از اون حرف چیه؟ از كجا مطمئنی كه یاشار به ویدا علاقمنده؟
    حسام گفت:
    - مامان ...! شما كه دیگه در جریان هستید. می دونید ویدا چقدر از وقتش رو صرف یاشار كرد؟ این همه فداكاری ...
    مهتاج با تمسخر گفت:
    - فداكاری؟! داشت روی یك پایان نامه خوب كار می كرد و از صدقه سر بیماری یاشار و استفاده از اون بود كه بهترین پایان نامه رو تحویل داد.
    حسام ناباورانه گفت:
    - شما می خواهید تمام محبتها و علائق ویدا رو نادیده بگیرید؟ مگر تحویل یك پایان نامه چقدر طول می كشد؟ چهار سال ...؟! نه مامان ... شما نمی تونید...
    مهتاج با جدیت گفت:
    - تو از اون خواسته بودی با یاشار به پاش افتاده بود كه بیا چهار سال از وقتت رو صرف درمان من كن؟ اون هم چه درمانی، چقدر نتیجه بخش بود!
    حسام در نهایت ناباوری و ناراحتی گفت:
    - یعنی شما می خواهید چشمتون رو به روی وجود ویدا و علائقش و از خود گذشتگی هاش ببندید؟!
    مهتاج گفت:
    - بله، در ضمن من از خودگذشتگی از ویدا ندیدم؛ هر كاری كرده اول به خاطر خودش بوده.
    حسام با عصبانیت گفت:
    - من نمی توانم ببینم خواهرم و خواهر زاده ام به خاطر خودخواهی من و پسرم و شما، ذره ذره آب می شن.
    مهتاج با خونسردی كامل گفت:
    - من هم اجازه نمی دم تنها وارثم، تنها امیدم بر خلاف میلش به خواسته شما تن بده.
    حسام در اوج ناباوری گفت:
    - اما مامان ...
    مهتاج گفت:
    - حواست به رانندگیت باشه، من حرفهام رو زدم.
    حسام سكوت كرد. از قدرت و استبداد مادرش باخبر بود، ترجیح داد كوتاه بیاید چرا كه مطمئن بود روزی كه بفهمد نوه عزیزش تنها وارث ثروت و قدرتش، عاشق دختری بی اسم و رسم شده است خودش بر علیه آن عشق معجزه آسا و شفا بخش شورش خواهد كرد و به هر نحوی كه شده اسم آن دختر را از ذهن و خاطر یاشار پاك خواهد كرد و دیگری را جایگزینش می كند.


    ادامه دارد ...

  20. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •