هركه سوداي تو دارد چهغماز هردو جهانش؟
نگرانِ تو چه انديشــــــه و بيم از دگــــرانش؟
آن پي مـهر تو گيرد كه نگيرد پي خويـشش
و آن سر وصل تو دارد كه ندارد غــم جـانش
هـــر كه از يــار تحمل نكند، يار مـــگويــــش
وانكه در عشق ملامت نكشد مرد مخوانش
چون دل از دست بدر شد مثل كرهء تـوسن
نتـــوان باز گــــرفــتن ب همه شهر عـــــنانش