تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 12 اولاول ... 34567891011 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 117

نام تاپيک: داستان دنباله دار!!(بياين با هم کاملش کنيم!) (تاپیک دوم)

  1. #61
    داره خودمونی میشه Silver WereWOlf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    ارومیه
    پست ها
    119

    پيش فرض

    و فردا ماهون زیر قولش زد و نیومد
    بچه ها يه مدت نبودم sorry
    دوسته عزيز داستانو خراب نكنين plz
    ______________________________________________

    فردا نزديكاي صبح بود كه جيكوب با صداي بلندي بيدار شد هنوز خورشيد بيرون نيومده بود جيكوب از اتاق بيرون رفت همين طور كه داشت پايين ميرفت صدا بيشتر ميشد صدا رو دنبال كرد به يه سالن ميرفت انگار زندان بود اونجا ارتورو ديد كه با نيلوفر و اون مرده كه باهاش حرف ميزد واستادن و دارن به اون سلولي كه ازش سروصدا ميومد نگا ميكردن نيلوفر تا جيكوبو ديد با اونا خداحافظي كردو رفت وقتي از كنار جيكوب رد ميشد يه نگاه با اضطراب به جيكوب كرد و چيزي نگفت و رفت وقتي جيكوب تويه اتاقو ببينه از تعجب و خشم نميدونست چي كار كنه اون سارا بود كه اين همه سروصدا رو راه انداخته بود با خشم يه ارتور گفت باهاش چي كار دارين مگه قرار نبود من بيارمش
    ارتور گفت : اره حق داري اين قد عصباني باشي ولي جاسوسا گفتن كه خون آشاما ميخواستن اونو بدزدن كه ما زودتر اين كارو كرديم توام كه امادگيه كافي رو نداشتي مجبور شدم اين مامورت رو به نيلوفرو ارژنگ بدم(همون مرده پيش نيلوفر)
    ارژنگ لبخند تمسخر اميزي رو لبش ظاهر شد كه همون جا جيكوب ميخواست سرشو از تنش جدا كنه
    ارتور ادامه داد : اره برخلاف تصور ما سارا هم مثل تو از اين ماجرا ها خبر نداره ميخواستم اين موضوع رو صبح بهت بگم ولي نميدونم تو چطور فهميدي اومدي
    -صداي اون منو بيدار كرد
    - امكان نداره اين سلول ها عايق صدا هستن مگه اينكه در راهرو باز باشه
    بعد با تعجب پرسيد : اومدني در سالن باز بود
    -اره چطور مگه ؟
    -امكان نداره ما كه اومديم تو مطمعنم كه درو قفل كردم
    بعد زير لب چيزايي به ارژنگ گفت
    جيكوب فقط به خواهرش كه داست جيغ ميكشيد نگا ميكرد
    ارتور گفت: حالا ماموريت جديده تو اينه كه خواهرتو قانع كني كه از ما بشه
    جيكوب با علامت سر موافقت كرد و وارد اتاق شد .....
    __________________________________________
    sorry كه زياد شد
    Last edited by Silver WereWOlf; 20-08-2010 at 10:39.

  2. این کاربر از Silver WereWOlf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #62
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    تا جیکوب وارد اتاق شد، سارا بهش حمله کرد!
    جیکوب شدیدا جا خورده بود و فقط با دستهاش از خودش دفاع میکرد و فریاد میزد: "من جیکوبم، برادرتم، بسه."
    بعد از چند دقیقه، سارا یکدفعه خشکش زد و خودشو عقب کشید. با تعجب به جیکوب نگاه میکرد!
    جیکوب گفت: "آروم باش دیگه، من دشمنت که نیستم!"
    سارا گفت: "پس این همه وقت اینجا بودی؟؟؟ اگه دشمنم نیستی پس اینجا چیکار میکنی؟"
    جیکوب جواب داد: "هیچکس اینجا دشمنت نیست، من مطمئنم که طرف درست رو انتخاب کردم."
    سارا: "منظورت از طرف درست چیه؟ طرف دیگه چیه؟"
    جیکوب: "داستانش خیلی طولانیه، فقط در همین حد بدون که پدرمون از همون اول بهمون دروغ گفته، اون توی طرف مقابله و برای افزایش گروهش، هرکاری میکنه!"
    سارا: "اینا رو از کجا میدونی؟ نکنه حرفهای اونا رو قبول کردی، ها؟ چطور میتونی به این راحتی به هرکسی اعتماد کنی؟ اگه اومدی اینجا که منو راضی کنی با سادگی این حرفارو باور کنم، اشتباه میکنی!"
    جیکوب: "کاش میتونستم نشونت بدم، ولی اجازه ندارم تو رو از اینجا بیرون ببرم، ممکنه به کسی آسیب برسونی، فقط میخوام یه سوال ازت بپرسم، چطوری خون آشام شدی؟"
    سارا که انتظار همچین سوالی رو نداشت، فقط به چشمای جیکوب زل زد...

  4. این کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #63
    داره خودمونی میشه Geronimo_AD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    کوی انتظار
    پست ها
    161

    پيش فرض

    ... رو به کنج دیوار و پشت به جیکوب ایستاد و زل زد به سنگهای کف سلول ... سینشو فراخ کرد تا نفس عمیقی بکشه ولی مثه اینکه تصمیمش یهو عوض شده باشه برگشت با دهانی نیمه باز که انگار حرفی توش مونده به چشمای منتظر جیکوب نگاه کردو گفت :
    ببین تو خیلی ناگهانی وارد این ماجرا شدی...فکرشو نمیکردیم انقدر زود آماده بشی... ولی چیزا اونطور که تو فکر میکنی نیستن.. حتی فکرشم نمیکنی که ممکنه چجور باشه... فعلا همینو بدون که تو نه گرگ نمایی نه خون آشام نه آدم ... تو از مایی... ما خیلی قوی هستیم ولی کم تعداد... به تو هم واقعا احتیاج داریم... چشمای جیکوب نذاشتن سارا بیشتر از این ادامه بده...سارا سلولو با نگاهش ورانداز کرد و گفت: سارپالیو فقط اون میتونه کمکت کنه فقط نمیدونم چجوری....

  6. 3 کاربر از Geronimo_AD بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    داره خودمونی میشه sarah313's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    35

    پيش فرض

    ...باید از اینجا بریم بیرون؟چون وقتی داشتن منو میاوردن اینجا کاملا بیهوش بودم!نمیدونم از کجاخوردم!یک دفعه چند نفر بهم حمله کردنو...ول کن فعلا این چیزها مهم نیست!مهم اینه که تو حرفهای من که خواهرتم باور می کنی یا حرفهای این غریبه هارو که تازه باهاشون آشنا شدی؟!
    جیکوب سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت وسارا از سکوتش تردیدشووشاید ترسشو تشخیص داد!
    جیکوب احساس بیچارگی و سردرگمی و کلی احساس بد دیگه میکرد!این چه بدبختی بود که سرش اومده بود؟تو این چند روز گذشته عجیبترین وپرتردید ترین روزهای عمرشو گذرونده بود!حالا باید چی کار میکرد؟کدوم طرف رو باید انتخاب می کرد؟
    باخودش فکر کرد:واسه اینکه از این جنگ جون سالم به در ببرم باید طرف قدرتمندترو انتخاب کنم!
    وحالا قدرتمندترین گروه کدوم بود؟؟!!!!

  8. 2 کاربر از sarah313 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    داره خودمونی میشه Silver WereWOlf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    ارومیه
    پست ها
    119

    پيش فرض

    بدون اينكه حرفي بزنه از سلول خارج شد وقتي به در سالن رسيد ياده حرفاي ارتور افتاد كاملا گبج شده بود با همين فكرا به اتاقش رفت و تا صبح فكر كرد بلاخره تصميم گرفت سارپاليو رو پيدا كنه وقتي هوا كاملا روشن شد جيكوب از اتاقش بيرون رفت بدون اين كه به كسي چيزي بگه سراغ خانم پيشگو با اون گوي عجيبش رفت وقتي وارد اتاق شد پيشگو پشت پرده هاي حرير اتاق داشت با يه نفر حرف ميزد قيافه ي مرد كامل معلوم نبود ولي از صداي كلفتش به نظر قوي ميومد
    پيشگو: هردوتاشونو اوردن اينجا بايد يه كاري كرد نميشه همين جور دست رو دست گذاشت بايد خودمونو معرفي كنيم
    مرد: هنوز زوده يه كم ديگه مونده تا رئيس دوباره ازاد شه بايد تا اون موقع صبر كرد اين 2 تا رو هم تا اون موقع اينجا نگه ميداريم فقط تو مراقب باش كسي چيزي نفهمه
    دسته جيكوب به كاسه ي مسي ميخوره و روي زمين ميافته مرد همون لحضه تبديل ميشه ...

  10. 2 کاربر از Silver WereWOlf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #66
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    مرد به سرعت تبدیل به گرگ شد و به طرف صدا اومد، جیکوب که از ترس داشت سکته میکرد، خشکش زده بود! اصلا نمیدونست چیکار کنه که مرد بهش رسید و گرفتش.
    جیکوب خونسردیشو حفظ کرد و مثل اینکه هیچی نشنیده گفت: "اومدم پیشگو رو ببینم."
    مرد که باورش شده بود جیکوب رو ول کرد و گفت: "خب تنهاتون میذارم"
    جیکوب که خیالش رات شده بود، نفس عمیقی کشید و داخل شد. سلامی کرد و نشست، پیشگو: "خب خب خب! چی میخوای بدونی؟"
    جیکوب یه لحظه مکس کرد، یاد حرفایی که پیشگو و مرده زده بودن افتاد و احساس نا امنی میکرد، پس تغییر عقیده داد و گفت: "میخوام پدرم رو ببینم..."

  12. این کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #67
    داره خودمونی میشه Geronimo_AD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    کوی انتظار
    پست ها
    161

    پيش فرض

    پیشگو دستشو گذاشت روی گوی...جیکوب نفسش بند اومده بود انگار که تمام گرگهای زمین روی سینش نشسته باشن...وقتی دست پیشگو کنار رفت جیکوب باورش نشد که چی میدید! سارا و پدرش کنار هم بودن!...
    یعنی چی؟...یعنی سارا منو فریب داده؟ سارا خواهر من؟..میخاسته منو ببره پیش پدر که از شرم راحت شن؟...امکان نداره...ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم! ما یه خانواده عالی بودیم...جیکوب چشاشو بست، در یک لحظه تمام وجودش پر از نفرت شد: الان میرم به سارا میگم که نقشه هاش نقش بر آب شده...خون آشام عوضی!
    با یه خیز بلند به سمت راهرو رفت و با چند قدم محکم وسریع به در سلول سارا نزدیک شد...ولی یه آن یاد حرفایی که دزدکی پشت اتاق پیشگو شنیده بود افتاد و فکری شد: ... بهتره که اول سارا رو امتحان کنم!
    ولی سارا دیگه تو سلولش نبود....

  14. 2 کاربر از Geronimo_AD بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #68
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    جیکوب خیلی تعجب کرده بود! با خودش گفت: "آخه مگه همچین چیزی ممکنه؟ چطوری تونسته از اون سلول به این محکمی فرار کنه؟"
    توی همین فکرها بود که آرتور از پشت سرش گفت: "توی این دنیا هیچ چیز غیر ممکن نیست! یادت میاد یه بار بهت گفتم دستگاهی داریم که میتونیم در هر لحظه هرجایی تصویرمون رو بفرستیم؟"
    جیکوب رنگش پرید و خشکش زد؛
    آرتور ادامه داد: "اونا موفق شدن! اونا تونستن دستگاهشون رو خیلی قویتر کنن!" و با اندوه گفت: "حالا ماییم که گول اونا رو خوردیم!"
    جیکوب که حالا دیگه مطمئن شده بود گفت: "حالا باید چیکار کنیم؟"
    آرتور گفت: ...

  16. این کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #69
    داره خودمونی میشه Silver WereWOlf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    ارومیه
    پست ها
    119

    پيش فرض

    حالا بايد فرار كني بعدا بهت توضيح ميدم صداي آژير بلند شد نگهبانا وارد زندان شدن ارتور قيبش زد دستگيرش كنين ارتور فرار كرد پيشه خودش ميگفت كاش الان گرگ ميشدم اون مرده چه جوري بدون ماه تبديل شد ؟ تو همين فكرا به بمب بست رسيد يه هو همون مرد از ديوار بيرون اومد دست جيكوب رو گرفت با خودش به ديوار فرو برد تو ديوار احساس خفگي ميكرد به اين فكر ميكرد كه اين مرد اونو كجا ميبره از ديوار كه در اومدن به يه اتاقي رسيدن سارا هم اونجا بود سارا اومد و همديگرو بغل كردن(خواهر برادرن!!!) تو اتاق نزديك 20 نفر هم بودن
    بعد جي* پرسيد: اينجا چه خبره
    - اين ماييم نژاد ما كميم ولي قدرتمند ما 2رگه هاييم هم چابكي و قدرت خون آشاما و گرگمرد هارو داريم هم تو نور ميريم هم هر موقع خواستيم تبديل ميشيم چون خون ها با هم پيوند دادن جاده هم در ما نفوذ كرده ما جادوگرانه دورگه هستيم ولي تا رئيس نيومده نميتونيم خودمو به جهان معرفي كنيم ارتورم از ماست پيشگو رو هم كه ميشناسي اون پيشبيني كرده كه رئيس برميگرده قدرت ما وقتي با هم باشيم بيشتر ميشه واسه همين رئيس 5 ساله كه رفته افراده زيره زمينو بياره وقتي اونا بيان ما قويترين گروه ميشيم
    اينا همش نقشه بود كه تورو بياريم اينجا
    -من چرا من؟
    آخو تو پسر اصليه رئيس بزرگي
    _________________________
    * جي مخفف جيكوب

  18. 2 کاربر از Silver WereWOlf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #70
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    جیکوب که خیلی تعجب کرده بود پرسید: "خب اگه من مثل شما دورگه م، پس چطوری بدون ماه نمیتونم تبدیل بشم؟"
    مرد گفت: "میتونی، صبر داشته باش، باید یاد بگیری."
    جیکوب که هنوز خیلی سوال برای پرسیدن داشت، خواست سوالی بپرسه که متوجه ورود آرتور شد. آرتور تا رسید گفت: "خب الان وقتشه!" و با عجله دوباره از لای دیوار رد شد. پشت سرش تقریبا همه از همون دیوار رد شدن.
    همون موقع سارا به جیکوب گفت: "زود باش، من تو رو به پایگاهمون میبرم."
    جی: "دارین چیکار میکنین؟"
    سارا: "توی راه واست توضیح میدم، فقط بهم اعتماد کن و دنبالم بیا." و دستشو به طرف جیکوب دراز کرد.
    دوتایی شروع کردن به دویدن و از لای دیوارها رد میشدن. جی که داشت حالش به هم میخورد گفت: "اگه دستتو ول کنم چی میشه؟"
    سارا با خنده گفت: "اونوقت لای دیوار جا میمونی! : دی"

  20. 2 کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •