بچه ها يه مدت نبودم sorry
دوسته عزيز داستانو خراب نكنين plz
______________________________________________
فردا نزديكاي صبح بود كه جيكوب با صداي بلندي بيدار شد هنوز خورشيد بيرون نيومده بود جيكوب از اتاق بيرون رفت همين طور كه داشت پايين ميرفت صدا بيشتر ميشد صدا رو دنبال كرد به يه سالن ميرفت انگار زندان بود اونجا ارتورو ديد كه با نيلوفر و اون مرده كه باهاش حرف ميزد واستادن و دارن به اون سلولي كه ازش سروصدا ميومد نگا ميكردن نيلوفر تا جيكوبو ديد با اونا خداحافظي كردو رفت وقتي از كنار جيكوب رد ميشد يه نگاه با اضطراب به جيكوب كرد و چيزي نگفت و رفت وقتي جيكوب تويه اتاقو ببينه از تعجب و خشم نميدونست چي كار كنه اون سارا بود كه اين همه سروصدا رو راه انداخته بود با خشم يه ارتور گفت باهاش چي كار دارين مگه قرار نبود من بيارمش
ارتور گفت : اره حق داري اين قد عصباني باشي ولي جاسوسا گفتن كه خون آشاما ميخواستن اونو بدزدن كه ما زودتر اين كارو كرديم توام كه امادگيه كافي رو نداشتي مجبور شدم اين مامورت رو به نيلوفرو ارژنگ بدم(همون مرده پيش نيلوفر)
ارژنگ لبخند تمسخر اميزي رو لبش ظاهر شد كه همون جا جيكوب ميخواست سرشو از تنش جدا كنه
ارتور ادامه داد : اره برخلاف تصور ما سارا هم مثل تو از اين ماجرا ها خبر نداره ميخواستم اين موضوع رو صبح بهت بگم ولي نميدونم تو چطور فهميدي اومدي
-صداي اون منو بيدار كرد
- امكان نداره اين سلول ها عايق صدا هستن مگه اينكه در راهرو باز باشه
بعد با تعجب پرسيد : اومدني در سالن باز بود
-اره چطور مگه ؟
-امكان نداره ما كه اومديم تو مطمعنم كه درو قفل كردم
بعد زير لب چيزايي به ارژنگ گفت
جيكوب فقط به خواهرش كه داست جيغ ميكشيد نگا ميكرد
ارتور گفت: حالا ماموريت جديده تو اينه كه خواهرتو قانع كني كه از ما بشه
جيكوب با علامت سر موافقت كرد و وارد اتاق شد .....
__________________________________________
sorry كه زياد شد![]()