و بالاخره من: دی
سلام؛
از اونجا که چند شعر بلند هستند، بخشی از آنها را که بیشتر دوست می دارم را می گذارم؛
1
استاد شاملو / در آستانه ؛
.
.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
2
نصرت رحمانی / میان دیدن و بودن؛
سواد وحشت و کشتارگاه و سایه تیغ
و بیم رستن فواره های خون
نگاه را بردار
سوی دریچه بگردان
ولی چرا ؟
چرای ، بره نوباوه را نظاره کنیم
به واهمه های علف
چرا ؟
عزیزمن آرام
به پشت سکه نگاهی کن
به پاسخ عطش ساطور
جواب باید داد
در این سترگ بیابان
عجیب گیتی هموار است
کوچک و خوشبخت
میان دیدن و بودن هزار فرسنگ است.
3
هوشنگ ابتهاج ( ه. ا .سایه) / زندگی؛
...
چه فكر ميكني
جهان چو ابگينه شكسته ايست
كه سرو راست هم در او
شكسته مينمايد
چنان نشسته كوه
در كمين اين غروب تنگ
كه راه
بسته مينمايدت
زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج
بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش.
4
نادر ابراهیمی / بار دیگر شهری که دوست می داشتم؛
خواب.
تنها خواب، هلیا !
دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند.
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند.
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بینند.
شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.. نمی دانم..
و این جایش ؛
هر آشنایی تازه ،
اندوهی تازه است ..
مگذارید که نام شما را بدانند و
به نام بخوانندتان.
هر سلام ،
سرآغاز دردناک یک خداحافظی است ..
5
قیصر عزیز / روز ِ مبادا
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه بایدها..
مثل همیشه اخر حرفم
...و حرف آخرم را با بغض می می خورم
عمری ست لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا
اما
در صغحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه بایدها..
هر روز بی تو
روز مباداست !
6
دانته / کمدی الهی ، جلد اول : دوزخ ؛
جملاتی که روی در دوزخ نوشته شده :
از من داخل شهر آلام می شوند
از من به سوی رنج ابد می روند
از من ، پا به جرگه ی گمگشتگان می گذارند.
عدالت، صانع والای مرا به ساختنم بر انگیخت:
پدید ارنده ام قدرت الهی بود،
و عقل کل، و عشق نخستین.
پیش از من چیزی آفریده نشده بود
که جاوید نباشد، و من خود عمر جاودان دارم.
ای آنکه داخل می شوی ، دست از هر امیدی بشوی
7
حمید مصدق/ قصیده ی آبی خاکستری سیاه؛
..
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب ! عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
و البته اینجایش ؛
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
8
فروغ فرخزاد / پرنده مردنی ست؛
دلم گرفته است دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
9
سید علی صالحی/ آخرین عاشقانه های ری را: دفتر چهارم؛
حواست به من هست؟! چرا تا ترانه ای به خاطرمان می آید می رویم پنجره ها را می بندیم؟
یکی از همین روزها
هر وقت دیدی
مادرت رفته کمی دورتر، آنجا
مشغول ِ گردگیری ِ کتابخانه ی من است،
باور نکن!
او رفته دارد گریه می کند.
تو باید صدای ضبط را
تا انتهای فراموشی ِ جهان
از ترانه لبریز کنی...!
حواست به من هست... بابا؟
من به همین دلیل
دلم می خواهد آن قدر ببوسمت
که مرگ یادش برود
پی ِ کدام کبوتر ِ خسته آمده بود،
یا آمده بود اصلا از کلمات ِ روشن ِ این بی چراغ
چه بخواهد...!؟
ارثِ علاقه یا میراثِ ماه؟
من که فقط یک شاعرِ گمنامِ اهلِ شوخی ام!
10
حافظ
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد.
پ.ن : حالا که نگاه کردم دیدم چقدر جا گذاشتم؛ سهراب، شمس، نیما، فریدون، فرخ، .. قدیمی هایش بماند حالا.