تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 8 اولاول ... 345678 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 73

نام تاپيک: »» برترین ده اثر برگزیده ی ادبی از نظر من ««

  1. #61
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    آخه آدم با اين آواتار لعنتي دلش مياد پست ادبي بده؟ :دي


    ده اثر برگزيده من شايد اونقدرها كه لازم باشه برگزيده و غني نباشن چون مهمترين علت انتخابشون حسي بوده كه بهشون داشتم. خيلي هاشون هم كامل نيستن چون اولن تو نوشتن تنبلم دومن خودمم وقتي يه چيزي خيلي طولاني بشه زورم مياد بخونمش پس اگه مورد نصفه نيمه اي بود كه خوشتون اومد خودتون برين دنبالش :دي
    اگه تكراري داره شرمنده چون وقت نكردم پستاي جديد بچه ها رو بخونم.



    1

    آن روزها

    آن روزها رفتند
    آن روزهاي خوب
    آن روزهاي سالم سرشار
    آن آسمان هاي پر از پولك
    آن شاخساران پر از گيلاس
    آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچك ها به يكديگر
    آن بام هاي بادبادك هاي بازيگوش
    آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها...

    فروغ فرخ زاد



    2

    يك آسمان پرنده

    يك آسمان پرنده، رها، روي شاخه ها،
    در باغ بامداد،
    يك آسمان پرنده، سرگرم شستشو،
    در چشمه سار باد
    يك آسمان پرنده، در بستر چمن،
    آزاد، مست، شاد
    از پشت ميله ها
    بعضي به هاي هاي شكستم:
    قفس مباد!

    فريدون مشيري



    3

    بدرود ...

    ...
    آن سوي ستاره من انساني مي خواهم :
    انساني كه مرا بگزيند ، انساني كه من او را بگزينم ،
    انساني كه به دست هاي من نگاه كند
    انساني كه به دست هايش نگاه كنم ،
    انساني در كنار من
    تا به دست هاي انسان ها نگاه كنیم
    انساني در كنارم ، آينه ئي در كنارم
    تا در او بخندم ، تا در او بگريم ...

    شاملو




    4

    حکایت نی

    ...
    شاد باش ای عشق خوش سودای ما
    ای طبیب جمله علت های ما
    ای دوای نخوت و ناموس ما
    ای تو افلاطون و جالینوس ما
    جسم خاک از عشق بر افلاک شد
    کوه در رقص آمد و چالاک شد
    ...

    مولانا




    5

    آتش و دريا

    من با عشق آشنا شدم
    و چه کسي اين چنين آشنا شده است ؟
    هنگامي دستم را دراز کردم
    که دستي نبود.
    هنگامي لب به زمزمه گشودم ،
    که مخاطبي نداشتم.
    و هنگامي تشنه ي آتش شدم ،
    که در برابرم دريا بود و دريا و دريا.....!

    ......

    گل، شمع، آفتاب

    گل من پرپر نشوي !
    كه بلبلي در باز شدن غنچه ي لبخند تو،
    زبان به سرود باز كرده است.
    شمع من خاموش نگردي !
    كه چشمي در پرتو پيوند تو،
    به ديدن آمده است.
    ساقه گلبن بهار من نشكني !
    كه دلي در رويش اميدوار تو،
    دل بسته است.
    آفتاب من غروب نكني !
    كه شاخه ي آفتاب گرداني به جست و جوي تو،
    سر بر داشته است...

    علي شريعتي




    6

    خنده ی تو

    ...
    بخند بر شب
    بر روز، بر ماه،
    بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره،
    بر این پسر بچه ی کمرو
    که دوستت دارد،
    اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم،
    آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،
    نان را، هوا را
    روشني را، بهار را
    از من بگير
    اما خنده ات را هرگز
    تا چشم از دنيا نبندم.

    پابلو نرودا




    7

    نه شكوفه، نه پرنده

    اي بينوا درخت
    كز ياد آسمان و زمين هردو رفته اي
    آيا در انتظار بهاري مگر هنوز؟
    مرغان برگ هاي تو ،‌ يك يك پريده اند
    آيا خبر ز خويش نداري مگر هنوز ؟
    اين عنكبوت زرد كه خورشيد نام اوست
    ديگر ميان زاويه ي برگ هاي تو
    تاري ز روزهاي طلايي نمي تند
    ديگر نگين ماه بر انگشت شاخه هات
    سوسو نمي كند
    چشمك نمي زند
    ...
    اي بينوا درخت
    آيا خبر ز خويش نداري هنوز هم ؟
    از ياد آسمان و زمين هر دو رفته ا ي
    آيا در انتظار بهاري هنوز هم ؟

    نادرپور




    8

    آواز بلند

    وقت است كه بنشيني و گيسو بگشايي
    تا با تو بگويم غم شبهاي جدايي
    بزم تو مرا مي طلبد آمدم اي جان
    من عودم و از سوختنم نيست رهايي
    تا در قفس بال و پر خويش اسير است
    بيگانه پرواز بود مرغ هوايي
    با شوق سرانگشت تو لبريز نواهاست
    تا خود به كنارت چه كند چنگ نوايي
    عمری ست که ما منتظر باد صباییم
    تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
    ...

    هوشنگ ابتهاج




    9

    قطار می‌رود
    تو می‌روی
    تمام ایستگاه می‌رود
    و من چقدر ساده‌ام
    که سالهای سال
    در انتظار تو
    کنار این قطار رفته ایستاده‌ام
    و همچنان
    به نرده‌های ایستگاه رفته
    تکیه داده‌ام

    قيصر امين پور




    10

    روزگاري به زبان گل ها سخن مي گفتم.
    حرف هاي كرم پروانه را مي فهميدم.
    به وراجي سارها در دل لبخند مي زدم.
    و در رختخواب با پروانه اي درد دل مي كردم.
    روزگاري سوال جيرجيرك را مي شنيدم و پاسخ مي دادم.
    با هر دانه برفي كه بر خاكي مي افتاد و جان مي داد، گريه مي كردم.
    روزگاري به زبان گل ها سخن مي گفتم.
    ديدي چگونه آن روزها رفتند؟
    چگونه آن روزها رفتند...؟

    شل سیلور استاین

  2. 13 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    Banned
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    آبیه آسمون
    پست ها
    1,862

    پيش فرض

    سلام مرسی


    حکایت نی

    ...
    شاد باش ای عشق خوش سودای ما
    ای طبیب جمله علت های ما
    ای دوای نخوت و ناموس ما
    ای تو افلاطون و جالینوس ما
    جسم خاک از عشق بر افلاک شد
    کوه در رقص آمد و چالاک شد
    ...
    این ادامه داشته دیگه ؟

    گل، شمع، آفتاب

    گل من پرپر نشوي !
    كه بلبلي در باز شدن غنچه ي لبخند تو،
    زبان به سرود باز كرده است.
    شمع من خاموش نگردي !
    كه چشمي در پرتو پيوند تو،
    به ديدن آمده است.
    ساقه گلبن بهار من نشكني !
    كه دلي در رويش اميدوار تو،
    دل بسته است.
    آفتاب من غروب نكني !
    كه شاخه ي آفتاب گرداني به جست و جوي تو،
    سر بر داشته است...
    خوشگل بود

    +
    در کل تاپ تنت با بقیه فرق داشت با همه در واقع


    خب چرا سرچ نکردی نشستی خودت نوشتی ؟

  4. 2 کاربر از nafas بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    Moderator vahidgame's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    6,503

    پيش فرض

    کاش دوستان همکاری می کردن تا تاپیک اینجوری نمیشد

  6. #64
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    2,167

    پيش فرض

    همکاری میکنیم
    من امشب یا فردا میزارم

  7. #65
    آخر فروم باز گرافيكار's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    پست ها
    2,276

    پيش فرض

    از نظر من اولين اثر غزليست با رديفي شگف آور از بيدل دهلوي

    زندگاني در جگر خار است و در پا سوزن است
    تا نفس باقيست در پيراهن ما سوزن است

    سر به صد كسوت فرو برديم و عرياني به جاست
    وضع رسوايي كه ما داريم گويا سوزن است

    و الا آخر....

    اثر دوم باز هم غزليست با رديفي شگف آور از زرين تاج بانوي بزرگ پارسي سراينده غزل بسيار معروف گر به تو افتدم نظر چهره به چره رو به رو....
    اما غزل

    خال به كنج لب يكي طره مشك فام دو
    واي به حال مرغ دل دانه يكي و دام دو

    محتسب است و شيخ و من صحبت عشق در ميان
    از چه كنم مجابشا پخته يكي و خام دو

    وعده وصل ميدهي ليك وفا نميكني
    من به جهان نديده ام مرد يكي كلام دو

    و الا آخر....

    شرمنده اينا رو حفظي زدم ادامشون رو به طور دقيق يادم نيست
    آخه الان پيش كتابام نيستم

  8. #66
    Banned
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    آبیه آسمون
    پست ها
    1,862

    پيش فرض

    دوستان من واالله زوور خودمو زدم به خیلیا هم گفتم کسی محل نزاشت !

    حالا هر کسی میخواد بزاره یه پی ام بهم بده بعد شنبه بعدیش بیاد بزاره

  9. #67
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    و بالاخره من: دی
    سلام؛
    از اونجا که چند شعر بلند هستند، بخشی از آنها را که بیشتر دوست می دارم را می گذارم؛

    1

    استاد شاملو / در آستانه ؛
    .
    .
    انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
    توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
    توانِ شنفتن
    توانِ دیدن و گفتن
    توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
    توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
    توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
    توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
    و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
    تنهایی
    تنهایی
    تنهایی عریان.

    انسان
    دشواری وظیفه است.


    2
    نصرت رحمانی / میان دیدن و بودن؛

    سواد وحشت و کشتارگاه و سایه تیغ
    و بیم رستن فواره های خون
    نگاه را بردار
    سوی دریچه بگردان
    ولی چرا ؟
    چرای ، بره نوباوه را نظاره کنیم
    به واهمه های علف
    چرا ؟
    عزیزمن آرام
    به پشت سکه نگاهی کن
    به پاسخ عطش ساطور
    جواب باید داد
    در این سترگ بیابان
    عجیب گیتی هموار است
    کوچک و خوشبخت
    میان دیدن و بودن هزار فرسنگ است.


    3
    هوشنگ ابتهاج ( ه. ا .سایه) / زندگی؛
    ...
    چه فكر ميكني
    جهان چو ابگينه شكسته ايست
    كه سرو راست هم در او
    شكسته مينمايد
    چنان نشسته كوه
    در كمين اين غروب تنگ
    كه راه
    بسته مينمايدت
    زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
    به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج
    بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
    رونده باش
    اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
    زنده باش.


    4
    نادر ابراهیمی / بار دیگر شهری که دوست می داشتم؛

    خواب.
    تنها خواب، هلیا !
    دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند.
    اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند.
    اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بینند.
    شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.. نمی دانم..

    و این جایش ؛

    هر آشنایی تازه ،
    اندوهی تازه است ..
    مگذارید که نام شما را بدانند و
    به نام بخوانندتان.
    هر سلام ،
    سرآغاز دردناک یک خداحافظی است ..


    5
    قیصر عزیز / روز ِ مبادا

    وقتی تو نیستی
    نه هست های ما چونان که بایدند
    نه بایدها..

    مثل همیشه اخر حرفم
    ...و حرف آخرم را با بغض می می خورم
    عمری ست لبخند های لاغر خود را
    در دل ذخیره می کنم:
    باشد برای روز مبادا
    اما
    در صغحه های تقویم
    روزی به نام روز مبادا نیست
    آن روز هر چه باشد
    روزی شبیه دیروز
    روزی شبیه فردا
    روزی درست مثل همین روزهای ماست
    اما چه کسی می داند؟
    شاید

    امروز نیز روز مبادا باشد!
    وقتی تو نیستی
    نه هست های ما چونان که بایدند
    نه بایدها..

    هر روز بی تو
    روز مباداست !



    6
    دانته / کمدی الهی ، جلد اول : دوزخ ؛

    جملاتی که روی در دوزخ نوشته شده :
    از من داخل شهر آلام می شوند
    از من به سوی رنج ابد می روند
    از من ، پا به جرگه ی گمگشتگان می گذارند.
    عدالت، صانع والای مرا به ساختنم بر انگیخت:
    پدید ارنده ام قدرت الهی بود،
    و عقل کل، و عشق نخستین.
    پیش از من چیزی آفریده نشده بود
    که جاوید نباشد، و من خود عمر جاودان دارم.
    ای آنکه داخل می شوی ، دست از هر امیدی بشوی


    7
    حمید مصدق/ قصیده ی آبی خاکستری سیاه؛
    ..
    چه کسی خواهد دید
    مردنم را بی تو ؟
    بی تو مردم ، مردم
    گاه می اندیشم
    خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
    آن زمان که خبر مرگ مرا
    از کسی می شنوی ، روی تو را
    کاشکی می دیدم
    شانه بالازدنت را
    بی قید
    و تکان دادن دستت که
    مهم نیست زیاد
    و تکان دادن سر را که
    عجیب ! عاقبت مرد ؟
    افسوس
    کاش می دیدم
    من به خود می گویم:
    ” چه کسی باور کرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد ؟

    و البته اینجایش ؛
    در میان من و تو فاصله هاست
    گاه می اندیشم
    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری


    8
    فروغ فرخزاد / پرنده مردنی ست؛

    دلم گرفته است دلم گرفته است
    به ایوان می روم و انگشتانم را
    بر پوست کشیده ی شب می کشم
    چراغ های رابطه تاریکند
    چراغ های رابطه تاریکند
    کسی مرا به آفتاب
    معرفی نخواهد کرد
    کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
    پرواز را به خاطر بسپار
    پرنده مردنی ست.


    9
    سید علی صالحی/ آخرین عاشقانه های ری را: دفتر چهارم؛

    حواست به من هست؟! چرا تا ترانه ای به خاطرمان می آید می رویم پنجره ها را می بندیم؟
    یکی از همین روزها
    هر وقت دیدی
    مادرت رفته کمی دورتر، آنجا
    مشغول ِ گردگیری ِ کتابخانه ی من است،
    باور نکن!
    او رفته دارد گریه می کند.

    تو باید صدای ضبط را
    تا انتهای فراموشی ِ جهان
    از ترانه لبریز کنی...!

    حواست به من هست... بابا؟

    من به همین دلیل
    دلم می خواهد آن قدر ببوسمت
    که مرگ یادش برود
    پی ِ کدام کبوتر ِ خسته آمده بود،
    یا آمده بود اصلا از کلمات ِ روشن ِ این بی چراغ
    چه بخواهد...!؟
    ارثِ علاقه یا میراثِ ماه؟
    من که فقط یک شاعرِ گمنامِ اهلِ شوخی ام!


    10
    حافظ

    من و انکار شراب این چه حکایت باشد
    غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

    تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم
    ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

    زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
    تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

    زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
    عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

    من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
    این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد

    بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
    پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

    دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت
    حافظ ار مست بود جای شکایت باشد.


    پ.ن :
    حالا که نگاه کردم دیدم چقدر جا گذاشتم؛ سهراب، شمس، نیما، فریدون، فرخ، .. قدیمی هایش بماند حالا.

  10. 7 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #68
    آخر فروم باز Rude Boy's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    1,715

    13

    سلام دوستان !
    با هماهنگی هایی که با nafas عزیز شد ، قرار بر این شد که این هفته من ده اثر برگزیده را ارایه بدم .
    بسیار خوب در اولین ساعات شنبه ، خدمت شما ....

    اول .
    اثری جاودان از مولانا (از دیوان کبیر – شمس تبریزی -)
    · در مورد این اثر چیزی نمی گم چون در اندازه ای نیستم که در مورد آثار مولانا صحبت کنم .
    مرا گویی که رایی من چه دانم / چنین مجنون چرایی من چه دانم
    مرا گویی بدین زاری که هستی / به عشقم چون برآیی من چه دانم
    منم در موج دریاهای عشقت / مرا گویی کجایی من چه دانم
    مرا گویی به قربانگاه جان‌ها / نمی‌ترسی که آیی من چه دانم
    مرا گویی اگر کشته خدایی / چه داری از خدایی من چه دانم
    مرا گویی چه می جویی دگر تو / ورای روشنایی من چه دانم
    مرا گویی تو را با این قفس چیست / اگر مرغ هوایی من چه دانم
    مرا راه صوابی بود گم شد / ار آن ترک خطایی من چه دانم
    بلا را از خوشی نشناسم ایرا / به غایت خوش بلایی من چه دانم
    شبی بربود ناگه شمس تبریز / ز من یکتا دو تایی من چه دانم
    پ.ن : چند سال پیش استاد ناظری این غزل را به شکل تصنیفی در آوردند و در آلبوم «مولویه» منتشر کردند . به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم که این تصنیف را گوش بدند.


    دوم .
    بخشی از کتاب شازده کوچولو (اثر آنتوان دوسنت اگزوپری با ترجمه ی احمد شاملو)
    · شاید بارها این را خونده باشیم و تحسینش کرده باشیم ، اما من پیشنهاد می کنم یکبار دیگه بخونیدش . خودتونو رها کنید توی این متن ! شما را نمی دونم ولی من با همه ی وجودم عاشق اینم .
    روباه گفت: -سلام.
    شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
    صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
    شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
    روباه گفت: -یک روباهم من.
    شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
    روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
    شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
    اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
    روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
    شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
    روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
    شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
    روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
    -ایجاد علاقه کردن؟
    روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
    شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
    روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
    شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
    روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
    -آره.
    -تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
    -نه.
    -محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
    -نه.
    روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
    اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا.
    همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
    خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
    شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
    روباه گفت: -
    آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
    شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
    روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون
    تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.
    فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
    روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
    شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه
    روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
    به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
    لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
    شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
    روباه گفت: -همین طور است.
    شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
    روباه گفت: -همین طور است.
    -پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
    روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
    بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
    شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
    گل‌ها حسابی از رو رفتند.
    شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد.
    گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
    و برگشت پیش روباه.
    گفت: -خدانگه‌دار!
    روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
    جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
    شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
    -ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
    شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
    روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی.
    تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
    شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم. ...


    سوم .
    شعر مهتاب (اثر نیما)
    · به نظر من این شعر به طور کلی بیانگر روزگار نیما هست . در مورد شعر توضیح زیادی نمی دم و شما را ارجاع می دم به نقدی که آقای « اصلان غزللو » در مورد این شعر نوشتند .
    مي تراود مهتاب،
    مي درخشد شبتاب،
    نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك،
    غم اين خفته ي چند، خواب در چشم ترم مي شكند.
    نگران با من استاده سحر .
    صبح مي خواهد از من ،
    كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر.
    در جگر ليكن خاري ، از ره اين سفرم مي شكند.
    نازك آراي تن ساق گلي،
    كه به جانش كشتم،
    و به جان دادمش آب؛
    اي دريغا به برم مي شكند.
    دست ها مي سايم ؛ تا دري بگشايم؛
    بر عبث مي پايم؛ كه به در كس آيد.
    در و ديوار به هم ريخته شان ،
    بر سرم مي شكند.
    مي تراود مهتاب .
    مي درخشد شبتاب.
    مانده پاي آبله از راه دراز؛
    بر دم دهكده مردي تنها؛
    كوله بارش بر دوش،
    دست او بر در مي گويد با خود : غم اين خفته ي چند، خواب در چشم ترم مي شكند.


    چهارم .
    شعری از رهی معیری
    · من به شخصه اعتقاد دارم رهی معیری را آنطور که باید نشناختیم . حتی من کسانی را دیدم که ادعا دارند در ادبیات و شعر سررشته دارند و حتی مدعی شاعری هم هستند ولی حتی اسم رهی معیری را هم تا حالا نشنیدند . این شعر را اینجا می ذارم چون واقعا به نظرم بی نظیره و از یادمون نمی ره .
    یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم / در میان لاله و گل آشیانی داشتم
    گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار / پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
    آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود / عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
    چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی / چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
    در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود / در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
    درد بی عشقي زجانم برده طاقت ورنه من / داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
    بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش / نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم


    پنجم .
    شعر فریاد (اثر مهدی اخوان ثالث)
    · در مورد اخوان و شعر اون حرف نمی زنم چون بنده به شکل افراطی عاشق ایشون و اشعارشون هستم و اگه چیزی بگم شاید به گمان دوستان بزرگنمایی کرده باشم .
    خانه ام آتش گرفته ست
    آتشی جانسوز
    هر طرف می سوزد این آتش
    پرده ها و فرش ها را
    تارشان با پود
    من به هر سو می دوم گریان
    در لهیب آتش پر دود
    وز میان خنده هایم تلخ
    و خروش گریه ام ناشاد
    از درون خسته سوزان
    می کنم فریاد ، ای فریاد
    خانه ام آتش گرفتست
    آتشی بی رحم
    همچنان می سوزد این آتش
    نقش هایی را که من
    بستم به خون دل
    بر سر و چشم درو دیوار
    در شب رسوای بی ساحل
    وای بر من
    وای بر من
    سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم
    به دشواری در دهان گود گلدان ها
    روز های سخت بیماری
    از فراز بامهاشان شاد
    دشمنانم موزیانه خنده های فتحشان بر لب
    بر من آتش بجان ناظر
    در پناه این مشبک شب
    من به هر سو می دوم گریان
    از این بیداد می کنم فریاد ، ای فریاد
    وای بر من همچنان می سوزد این آتش
    آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
    وانچه دارد منظر و ایوان
    من به دستان پر از تاول
    این طرف را می کنم خاموش
    وز لهیب آن روم از هوش
    زان دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
    تا سحرگاهان که میداند
    که بود من شود نابود
    خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
    صبح از من مانده بر جا : « مشت خاکستر»
    وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
    مهربان همسایگانم ازپی امداد
    سوزدم این آتش بیداد گر بنیاد
    می کنم فریاد ، ای فریــــــــــــــاد ، فریــــــــــــــــــــاد


    ششم .
    قطعه ی ادبی (اثر دکتر علی شریعتی)
    · من دکتر شریعتی را یه روشنفکرِ آگاهِ فیلسوفِ ادیب می دونم . تقریبا تمام آثار ایشونو مطالعه کردم و به دوستان پیشنهاد می کنم حتما کویر را بخونند . در مورد این قطعه ای که آوردم بگم : کاملا واضحه که شریعتی با این قطعه داره از وضع نا بسامان جامعه ی خودش حرف می زنه ، اما نکته ی جالب اینه که می شه اینو بسطش داد ، چه توی زمان و چه توی مکان . این خصوصیت یک اثر جاودانه !
    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،
    نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاك
    اندامم چه خواهد ساخت ،
    ولی بسیار مشتاقم ،
    که از خاک گلویم سوتکی سازد
    گلویم سوتکی باشد،
    به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
    و او یکریز و پی در پی
    دم خویش را برگلویم سخت بفشارد
    و خواب خفتگان خفته را آشفته ترسازد ،
    بدین سان بشکند در من ،
    سکوت مرگبارم را...


    هفتم .
    من درد مشترکم ... (اثر احمد شاملو)
    · هیچ !
    قصه نيستم كه بگويي
    نغمه نيستم كه بخواني
    صدا نيستم كه بشنوي
    يا چيزي چنان كه ببيني
    يا چيزي چنان كه بداني
    من درد مشتركم
    مرا فرياد كن


    هشتم .
    کوتاه و زیبا از دکتر شفیعی کدکنی
    · آثار دکتر شفیعی کدکنی در عین ایجاز بسیار مبسوط هستند . شما به همین اثری که آوردم دقت کنید .می شه اینو خوند و مدت ها بهش فکر نکرد ؟
    آخرین برگ سفرنامه ی باران این است :
    که زمین چرکین است .


    نهم .
    خانه دوست کجاست ؟ (شعری از سهراب سپهری)
    · بی تردید شما هم با من موافق هستین که اشعار سهراب را نمی شه هر وقت و با هر حال و هوایی خوند . شعر سهراب سرشار از روح شاعرانه و احساسات لطیف هستش . من خیلی زیاد با این شعر ارتباط برقرار می کنم و واقعا هر بار که می خونمش لذت می برم .
    درفلق بود که پرسيد سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاريکی شن ها بخشيد.
    وبه انگشت نشان داد سپيداری وگفت.
    نرسيده به درخت،
    کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
    ودر ان عشق به اندازه پرهای صداقت ابی است.
    ميروی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می ارد،
    پس به سمت گل تنهائی می پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاويد اسا طير زمين می مانی
    وتو را ترسی شفاف فرا می گیرد.
    در صميمیت سيال فضا، خش خشی می شنوی.
    کودکی می بينی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    وازاو می پرسی
    خانه دوست کجاست ؟
    باغی سبز کجاست؟


    دهم .
    بودن یا نبودن . (پرده ی سوم ، صحنه ی اول از نمایشنامه ی هاملت اثر ویلیام شکسپیر ترجمه ی دکتر علاءالدین پازارگادی)
    · بی شک این مونولوگ تاثیر برانگیز ترین متنی هست که از شکسپیر خوندم . بین همه ی غزلواره هایی که از اون خوندم و میون سطر به سطر تمام نمایشنامه های اون هیچ متنی با ارزش تر از این پیدا نمی شه !
    بودن یا نبودن : معما همین است . آیا شرافتمندانه تر است که ضمیر انسان تیر طالع شوم را تحمل کند یا در برابر توفان بلا قد برافرازد و سلاح برگیرد و آن را پایان دهد ؟ مردن و به خواب فرو رفتن ، و دیگر هیچ ! آیا از طریق چنین خوابی می توان گفت که رنج درونی و هزاران فشاری که طبیعت در وجود ما به ودیعت نهاده است پایان داد ؟ این غایت کمال و منتهای درجه ی آرزو است . ولی مردن و به خواب فرو رفتن ، خوابیدن و احتمالا خواب دیدن ، اشکال در همین است ؛ چون در آن خواب مرگ آسا وقتی از تلاطم زندگی برکنار شده ایم رویاهایی که به سراغ ما می آیند ما را به تفکر وا می دارند . آن فکری که چنین زندگی طولانی را فاجعه می شمارد مستوجب احترام است ؛ چون چه کسی مایل است تازیانه و تحقیر زمانه و بی عدالتی یک ستمگر ، و اهانت مردی مغرور ، و رنج عشقی که مردود شده ، و تاخیر قانون ، و جسارت صاحبان مقام ، و خفتی را که از طرف نالایقان نصیب شخص شایسته می شود تحمل کند در حالی که خنجری برهنه می تواند او را از قید زندگی برهاند ؟ چه کسی می خواست بار زندگی را تحمل کند و زیر فشار طاقت فرسای آن عرق بریزد و ناله کند اگر ترس از چیزی که پس از مرگ می آید وجود نداشت ؛ ترس از آن سرزمین مجهولی که از مرزهای آن هیچ مسافری باز نمی گردد و اراده را مبهوت و وادارمان می کند که آن همه بدبختی را تحمل کنیم تا به سوی بدبختیهای دیگری که از آن بی خبریم بشتابیم ؟
    پس وجدانمان بر حذرمان می دارد و « جسارت طبیعی » با « فکر آخرت » سست و بی حال می شود و کارهای خطیر و بزرگ از مسیر خود منحرف می گردد و نام عمل را از کف می دهد .

  12. 5 کاربر از Rude Boy بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #69
    Banned
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    آبیه آسمون
    پست ها
    1,862

    پيش فرض

    واقعا مرسی از rude boy /عزیز بابت تاپ تن زیباش

    و همچنین از amir69

    شعر فریاد (اثر مهدی اخوان ثالث)
    صوتیش رو شنیدی ؟
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    از اینجا دانلود کن خیلی خشنگه



    بقیه شعر ها و متن ها خیلی فوق العاده هستن

    حالا منتظر هستیم ببینیم نفر بعدی کی میخواد بزاره

  14. این کاربر از nafas بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #70
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    1

    با سلام به دوستان گرامی و همراهان همیشگی انجمن ادبیات
    نوبت به ما هم رسید
    امیدوارم که از این تاپ تن خوشتون بیاد
    با تشکر ویژه از nafas




    به جستجوی تو
    بر درگاه کوه می گریم ،
    در آستانه ی دریا و علف به جستجوی تو
    در معبر بادها می گریم،
    در چار راه فصول،
    در چار چوب شکسته پنجره ای
    که آسمان ابر آلوده را
    قابی کهنه می گیرد.
    به انتظار تصویر تو
    این دفتر خالی
    تا چند
    ورق خواهد خورد؟
    جریان باد را پذیرفتن
    و عشق را
    که خواهر مرگ است ـ
    و جاودانگی
    رازش را
    با تو درمیان نهاد
    پس به هیات گنجی درآمدی:
    بایسته و آز انگیز
    گنجی از آن دست
    که تملک خاک را و دیاران را
    از این سان
    دل پذیر کرده است !
    نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد
    ـ متبرک باد نام تو! ـ
    و ما همچنان
    دوره می کنیم
    شب را و روز را
    هنوز را…


    مرثیه از احمد شاملو (به مناسبت درگذشت فروغ فرخزاد)



    شب سرشاری بود.
    رود از پای صنوبرها ، تا فراتر می رفت.
    دره مهتاب اندود ، و چنان روشن کوه ، که خدا پیدا بود.
    در بلندی ها ، ما.
    دورها گم ، سطح ها شسته ، و نگاه از همه شب نازک تر.
    دست هایت ، ساقه ی سبز پیامی را می داد به من
    و سفالینه ی انس ، با نفس هایت آهسته ترک می خورد
    و تپش هامان می ریخت به سنگ.
    از شرابی دیرین ، شن تابستان در رگ ها
    و لعاب مهتاب ، روی رفتارت.
    تو شگرف ، تورها ، و برازنده ی خاک
    فرصت سبز حیات ، به هوای خنک کوهستان می پیوست.
    سایه ها بر می گشت.
    و هنوز ، در سر راه نسیم ،
    پونه هایی که تکان می خورد ،
    جذبه هایی که به هم می ریخت.


    از روی پلک شب از سهراب سپهری






    من اکنون احساس می کنم ،
    بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،
    تنها مانده ام .
    و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
    و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
    و خود را می نگرم
    و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،
    این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .
    و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
    که تو این جا چه می کنی ؟
    امروز به خودم گفتم :
    من احساس می کنم ،
    که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.
    همین و همین .


    احساس از دکتر علی شریعتی



    شاهی طلبی برو گدای همه باش

    بیگانه ز خویش و آشنای همه باش
    خواهی که تو را چو تاج بر سر دارند
    دست همه گیر و خاک پای همه باش


    ابوسعید ابوالخیر




    گفت حتما می آیم
    منتظر باش
    منتظر پای دیوار
    جیب هایم پر از آه و ای کاش
    باز هم بی خداحافظی رفت
    مثل هر بار
    کوچه و خلوت و باد
    و کاسه اشکم از دست افتاد
    یک دل ِ پر
    زیر باران شر شر
    یک نفر رد شد و گفت :
    بادها بی خداحافظی میروند
    ابرها هم همینطور ...


    عرفان نظر آهاری





    اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
    وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
    هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
    چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من


    خیـــــــــام




    حجاب چهره جان میشود غبار تنم

    خوش آن دمی که از آن چهره پرده بر فکنم

    چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

    روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

    عیان نشد که چرا آمدم کجا بودم

    دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

    چگونه طواف کنم در فضای عالم قدس

    که در سراچه ی ترکیب تخته بند تنم

    اگر زخون دلم بوی مشک می آید

    عجب مدار که هم درد آهوی ختنم

    طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

    که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

    بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

    که با وجود تو کس نشنود ز من که منم



    خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی


    با خودم حرف می زنم
    با تکه های خودم حرف می زنم
    با تکه تکه های خودم حرف می زنم
    رابطه مجهول و
    دستم دور بازوی تو حلقه
    این رقص اما ، به انتهای خود نمی رسد
    من ، کم رنگ
    تو ، نامرئی
    رابطه مجهول و
    نفسهات روی نفسهایم بُر که میخورد
    دردی قلقلکم می دهد .
    تکه ها را تکرار می کنم
    تکه تکه ها را تکرار می کنم
    غربت ، نه عطر تند ادویه داشت
    نه طعم به هم فشرده خرما ، در بسته هایغیر طبیعی
    غربت ، فقط مرا به شب
    شب ، وارد معرکه رگ می زند
    و رد خون
    پاک نمی شود از این همه آسمان و تیرگی .
    تکه حرف می زنم
    تکه تکه حرف می زنم
    خوابِ این همه کارتن
    گوشه ی خیابان های سرد تهران ، پاره کهشد
    ماه افتاد توی دامنم و
    آب از سرم گذشت


    روجا چمنکار



    هیچ وقت

    هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

    امشب دلی کشیدم شبیه نیمی شیبی

    که به خاطر لرزش دستانم

    در زیر آواری از رنگ ها ناپدید ماند


    حسین پناهی



    در کنار رودخانه می پلکد
    سنگ پشت پیر.
    روز، روز آفتابی است
    صحنه ی آییش گرم است.
    سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد
    در کنار
    رودخانه.
    در کنار رودخانه من فقط هستم
    خسته ی درد تمنا،
    چشم در راه آفتابم را.
    چشم من اما
    لحظه ای او را نمی یابد.
    آفتاب من
    روی پوشیده است از من در میان آبهای دور.
    آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا
    از درنگ من،
    یا شتاب من،
    آفتابی نیست تنها آفتاب من
    در کنار رودخانه


    علی اسفندیاری(نیما یوشیج )




  16. 9 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •