در باز شد و پيكر غرق به خون كيان كف زمين رها گرديد. دهان غزاله از وحشت باز ماند. برخلاف دفعات قبل در هواي سرد و كوهستاني كيان پوششي به تن نداشت و جاي تازيانه ها نشان مي داد در هر ضربه تكه اي از گوشت بدنش جدا گرديده است.
دل غزاله ريش شد و دست جلوي دهان برد تا بغض گلويش را فرو بلعد، اما قطرات اشك بي اراده از چشمانش سرازير شد. پاهاي لرزانش را تكان داد و به زحمت از جاي برخاست و كنار او زانو زد. حالا ديگر هق هق سر داده بود.
لحظه اي بعد در ميان بغض و اشك به تن زخمي كيان خيره شد و گفت:
- چطور.... چطور دلشون اومد اين كار رو با تو بكنن..... مگه اونا آدم نيستن.
سر بالا گرفت و از خدا شكوه كرد: ( خدايا تو كجايي؟ پس چرا ما رو نمي بيني؟ چرا كمكمون نمي كني؟ )
صداي ضعيف كيان كه گويي از ته چاه بالا مي آمد غزاله را وادار به سكوت كرد. غزاله متوجه كلام او نشد، سرش را به لبهاي كيان نزديكتر كرد و گفت:
- چيزي گفتي؟
- آروم بگير دختر.
- آخه ببين اين حيووناي كثيف با تو چه كار كردن....آش و لاش شدي.
- اينا جاي ضربه هاي ديشبه.... قفسه سينه ام مي سوزه. كمك كن برگردم.
غزاله سراسيمه دست در پهناي صورتش كشيد تا پرده اشك را از مقابل ديدگانش بزدايد، سپس دستهاي دستبند زده اش را زير تنه كيان برد و او را به سمت ديگر چرخاند. در اين هنگام نگاه بهت زده اش روي قفسه سينه كيان متوقف ماند. عقش گرفته بود حال تهوع دلش را زير و رو مي كرد. نا خودآگاه به گوشه اتاق دويد. دست خودش نبود محتوي معده اش بيرون ريخت. لبهايش را با لبه ژاكتش پاك كرد.
باورش نمي شد. به نظر او هيچ انساني نمي توانست تا آن حد رذل و كثيف باشد. نگاهش ديوانه وار به هر سو چرخ خورد تا روي كيان خيره ماند. سيگارهاي فراواني روي قفسه سينه او خاموش شده و چيزي شبيه به اسم حك كرده بود. بعضي از تاولها نيز تركيده و از جاي آن خونابه سرازير بود. انزجار، نفرت و كينه تمام وجودش را پر كرد.
قدم هاي مصممش را به سمت در برداشت. لگد در پي لگد، فرياد دلخراشش طنين انداز شد.
- كثافتا.... خوكاي كثيف.... نامرداي عوضي....
كيان مي دانست اين اعتراض براي او عواقب بدي در بر خواهد داشت، از اين رو قوايش را جمع كرد و گفت:
- ساكت شو.... مي خواي دوباره بيان سراغت.... تو فكر مي كني با كي طرفي؟
غزاله به هشدار او توجه نكرد، منزجر از رفتار ولي خان و مزدورانش مشت و لگد حواله در كرد و ناسزا چاشني آن.
مراد كه منتظر فرصتي بود تا تلافي صورتش را در بياورد، تنوره كشان وارد شد و غزاله را به گوشه اي هل داد و فت:
- شير شدي!؟ عربده مي كشي!
غزاله چشم بُراق كرد و با خشم و صدايي كه كم كم به گريه تبديل مي شد فرياد زد:
- چرا؟ چرا اينقدر اذيتش مي كنين؟ مگه شما آدم نيستين؟ مگه شماها انصاف ندارين؟ چي از جونش مي خواين؟ ولش كنين لعنتي ها.... ولش كنين.
و يكباره ساكت شد. نفس نفس مي زد. آب دهانش را جمع كرد و آن را روي مراد پاشيد.
كيان با وحشت نيم خيز شده بود: ( ساكت شو هدايت ).
مراد از سر خشم دندانها را به هم ساييد و جلو رفت.
دست سنگينش بالا رفت و روي گونه غزاله فرود آمد. كيان با غيظ چشم بست.
خدا مي داند با اين ضربه غزاله چه دردي را تحمل كرد ولي تمام توانش را به كار بست تا جلوي ريزش اشك را بگيرد. در عوض خشمش را در صدايش جمع كرد.
صورت برافروخته وچشمان مشتعلش نشان مي داد تا سر حد مرگ در مقابل اين ظالم خواهد ايستاد، فرياد زد:
- كثافتي مثل تو فقط مي تونه به يه زن يا يه مرد دست و پا بسته زور بگه.... تو از يه بچه هم ذليل تري..... تف تف به بي غيرتي مثل تو.
- خفه شو عجوزه.
و به جان دختر دست بسته و بي دفاع افتاد. سيلي هاي پي در پي او از چپ و راست غزاله را گيج كرد. هر ضربه چنان بود كه گويي يكي از استخوان هاي صورت غزاله در حال شكستن است. مراد پر غيظ شده بود و كنترل اعمالش را نداشت،
گيسوان او را دور پنجه هايش پيچيد و او را به دور خود چرخاند. فرياد گوشخراش غزاله در دل كوه پيچيد. مراد گيسوان پريشان او را رها كرد و لگدي به شكمش نواخت.
ضربه چنان شديد بود كه نفس غزاله حبس شد. سعي او براي بيرون دادن هواي ريه اش بيهوده بود، با شدت نقش بر زمين شد و از حال رفت.
مرد غول پيكر همين كه احساس كرد دق و دلي اش خالي شده، بلافاصله بيرون رفت و در را قفل و زنجير كرد.
كيان كه در خلال درگيري روي دو پا ايستده بود، با نگراني بر بالين او نشست و او را صدا كرد.جوابي نشنيد. با دستهاي بسته كمكي از دستش بر نمي آمد، از اين رو پشت به او نشست و با كمك پنجه ها، غزاله را به سمت ديگرش چرخاند و صدايش زد، باز هم واكنشي نديد.
به ناچار براي وارد كردن شوك با شدت به قفسه سينه او ضربه زد.
نفس غزاله بالا آمد و چشم باز كرد.
كيان نفس عميقي كشيد و گفت:
- خدا رو شكر، فكر كردم مُردي.