- بارک الله دخترم! من همیشه می گفتم مریم از همه خواهرانش عاقلتره!
- آهای بابای سرهنگ، باز هم پارتی بازی کردی.
خان از جا بلند شد ، مقابل من ایستاد، پیشانی مرا بوسید و من محکم خود را به پیکر نرم و باریک خان آویختم و گریه راه سخن را بر من بست.
خان در گوشم زمزمه کرد:
- دخترم مریم! ازت متشکرم! من قدر این گذشت تو رو می دونم! تو به پسر من کمک بزرگی کردی! خودتو آماده کن تا با هم بریم مشهد!
احساس می کردم کبوتران انتظار از همین لحظه از چشمانم پر می کشند. احساس می کردم که در غالب زنی لاغر و تکیده، طفل بیگناهم را در اغوش گرفته ام و کنار پنجره عمارت خان، و در ان باغ بزرگ که چنارها آنرا به آسمان می بستند، ایستاده ام و در انتظار بازگشت شوهرم فرخ غم انگیزترین اهنگ ها را می خونم.. بهار از پیش چشمانم می گذرد، پاییز غم انگیز در چشمانم رنگ زرد جدایی می ریزد. اشک ریزان باران های بی پایان زمستانی را بدرقه می کنم و در انتظار بهاری دیگرم تا صدای پای مرد محبوبم از بن کوچه برخیزد، زنگ در را بفشارد و شادمانه فریاد بزند!
- مریم! دختر مهربان عشق من! من از سفر برگشتم! بیا و از شوهر خوشگلت استقبال کن!
پدرم از روی حق شناسی خیره خیره مرا نگاه کرد، مادرم نوازشم کرد و فرخ جامش را بر سر دست گرفت:
- پدرم! سرهنگ عزیز، مادر زن اخمو ولی بسیار مهربانم! امشب واقعا بزرگ ترین شب زندگی منه! من بهترین زن دنیا، و زیباترین بچه عالم را دارم! باور کنید دیگه از خدا هیچی نمی خوام...
شوهر خواهرم حرفش را قیچی کرد.
- از کجا می دانی که بچه ات زیباترین بچه دنیاس؟
- برای اینکه مادرش خوشگلترین مادر دنیاس!
مادر گریه کنان فریاد زد:
- قربون این مادر کوچولوی خوشگل برم!
پدرم با صدای بلند خان را صدا زد.
- خان! بیا و به یاد اون قدیم قدیم ها تصنیف خودمون را بخونیم! من و تو صاحب پر احساس ترین بچه های دنیا هستیم و هر کدوم یه نوه خوشگل تو راه داریم. باید با هم بخونیم..
در نور کمرنگ اتاق، در فضای قشنگی که از دود غلیظ سیگار و عطر تن قوم و خویشان مهربان انباشته بود همه دسته جمعی در حالی که به چپ و راست تکان می خوردند تصنیف قدیمی مست های نیمه شب را سر دادند!
امشب شب مهتابه
عزیزم را می خوام
عزیزم اگر خوابه
حبیبم را می خوام!
بگویید مریم اومده!
اون یار فرخ اومده!
اومده حالتو، احوالتو، سپید روی تو، سیه موی تو، به بینه برود....
من دستها را در کمر فرخ حلقه زده بودم و یک لحظه چشمم را از چشمان فرخ که حالا بلور مستی از ان می تراوید برنمی داشتم...
- عزیزم! چرا اینطور نگاهم می کنی؟
- برای اینکه دیگه فرصتی باقی نمی مونه!
- خدای من مریم! مریم... مریم! بس کن! تو با این محبت ها من را دیوونه می کنی! به خدا خودم را از پنجره هواپیما پرت می کنم!
- دلت بسوزه! هیچوقت پنجره هواپیما تو هوا باز نمی شه! ولی من می تونم از هیمن پنجره خودمو به خاطر تو پایین بندازم.
نیمه های شب بود که مهمانها رفتند. همه مادر کوچولو را با محبت و ترحم بسیار بوسیدند، انها خوب می دانستند که مادر کوچولو به بزرگ ترین فداکاری عشقی دست زده. و از طرفی دلشان برای این مادر کوچولو می سوخت.
وقتی انها از در خارج شدند، خانه برای من و فرخ خالی شد. احساس اندوه، احساس جدایی، ناگهان نا عمیق ترین رویای قلبم راه کشید. لبریز از غم شدم، لبریز از خاطرات گذشته.
- فرخ! اون مادر و پسر دهاتی یادته؟
- مریم! اون مهربونی و انسانیت یادته؟
- فرخ! یادته چقدر زیر بارون دیوونگی کردیم!
- مریم! یادته وقتی برمی گشتیم چقدر انگشتاتو بوسیدم.
آه خدایا... ممکن است باز هم افتاب در قلب عاشق من طلوع کند؟ یا همه چیز در این باغ کوچک خاطرات پژمرده و زرد خواهد شد؟
تا سپیده صبح در بستر غلطیدم، اشک ریختم. و فرخ را بوسیدم.
- عزیزم! خواهش می کنم بخواب! تو به خودت صدمه می زنی!
- آه عزیزم! تو لندن دیگه کی انگشتاتو، بازوهاتو، سر دماغ تو می بوسه! ممکنه دخترهای لندنی لب های ناز تو ببوسن ول هیچ دختری مثل من نمی تونه نوک دماغتو ببوسه. قبول نداری؟
- عزیزم! هیچکس اجازه نمی دم دست به تنم بزنه! من شوهر یه مادر مقدسم!
ولی من هرگز با استدلال فرخ قانع نمی شدم. پیوسته از او می پرسیدم:
- فرخ! تو که هیچ وقت نمی تونی دکمه سر دستتو بندازی پس کی دکه تو در لندن میندازه؟
- لابد مستخدم اپارتمان عزیزم!
- من به اون مستخدم هم حسودی ام می شه. تازه کی برات غذا درست می کنه عزیزم؟
- آشپزباشی تمام کافه های لندن؟
- من به تموم اشپزباشی های لندن حتی تموم غذاهای لندن که بدون حضور من لقمه می شن و تو دهان قشنگت میرن حسودیم می شه.
سپیده دم بود که سر فرخ را د راغوش گرفتم و به خواب رفتم. وقتی از خواب بیدار شدم فرخ از خانه خارج شده بود ولی یادداشتی با نوار روی لب هایم چسبانده بود:
مریم ناز نازی! دیدم انقدر شیرین خوابیدی که حیفم اومد بیدارت کنم. تازه تو تا سپیده صبح بیدار بودی. خدا را خوش نمی اومد زن قشنگم را بیدار کنم و بهش بگم صبحونه بیاره. برای خودم یه نیمرو درست کردم و بعدش برای تو یه خاگینه حسابی، از اون خاگینه هایی که دوست داری برات درست کردم. یادته روز اولی که زندگی مونو شروع کردیم من برات صبحونه تو رختخواب آوردم، خوب! حالا، در این چند روز باقی مونده می خوام خودم برات غذا درست کنم. موافقی عزیزم؟
من دنبال گذرنامه می رم، برای ظهر می خوام ازت یک وعده ملاقات عاشقانه بگیرم. امیدوارم با لطفی که به این پسر بینوا داری این وعده را قبول کنی. دلم می خواد ناهار در رستوران کله گنجشکی مهمون من باشی، از اسم مسخره این رستوران اخماتو بهم نکش چون.......
خودت وقتی مدیر رستورانو دیدی با صدای بلند خندیدی و گفتی فرخ کله این یارو اینقدر گردو کوچولوئه که ادم یاد کله گنجشکی تو اش میفته یادته عزیزم؟خوب درست نیم ساعت بعد از ظهر من بیتابانه در میعادگاه منتظرتم منو نا امید نکن پدر بچه معشوقه عزیزم فرخ
نامه را خواندم صدبار خواندم و بوسیدم و بعد به اشپزخانه دویدم اه خدای من فرخ بیدستو پا و نازنازی من چقدر با سلیقه شده بود بگریه افتادم خدایا من با این مهربانی ها با این خاطرات و این قلب حساس و بیچاره در روزهای تلخ جدائی چه خواهم کرد؟در حالی که اولین لقمه را بدهان گذاشته بودم بغضم ترکید از جا بلند شدم کلافه بودم بطرف تلفن دویدم شماره تلفن مادرم را گرفتم
مادر مادر من دارم گریه می کنم
چرا؟چرا عزیزم؟
فرخ برام صبحونه درست کرده و از خانه بیرون رفته
مادرم نمی دانست چه بگوید لابد دخترش دیوانه شده بود
عزیزم اینقدر گریه نکن بچه صدمه می بینه طفل معصوم خدا رو خوش نمیاد
ناگهان از خشم منفجر شدم و فریاد زدم:
بس کنین بس کنین بچه معصوم گریه نکن بچه اذیت می شه اروم باش بچت ناراحت میشه بشین بچت گوشاش دراز می شه لعنت به این بچه لعنت..........لعنت...........لعنت
صدای التماس الود مادرم در گوشی پیچید:
مریم دخترم عزیزم قربونت برم می خوای بیام پهلوت؟
تو رو خدا مادر پیرتو اذیت مکن تلفن را قطع کردم همانجا کنار میز تلفن نشستم و یک لنگه جوراب فرخ که روی فرش افتاده بود برداشتم و ان را با دندان تیکه تیکه کردم فریاد کشیدم بلند بلند نفرین کردم و بعد با صدای بلند انقدر اشک ریختم که بتدریج ارام شدم و بعد از عبور طوفان اول شماره تلفن منزل مادرم را گرفتم:
مادرم منو ببخش دختر تو هرگز بی ادب نبوده
اه مادر متشکرم متشکرم داشتم دیوونه می شدم می خواستم همین الان بیام خونت
نه مادر دیگه اروم شدم خیالت راحت باشه
بعد تصمیم گرفتم خودم را از جنگل اشکهای ضعف و ناامیدی بیرون بکشم
من خودم با مسافرت تحصیلی فرخ موافقت کرده بودم بنابر این همه ضعف و گریه جز اینکه فرخ عزیزم را ناراحت کند چه ثمری می توانست داشته باشد؟
چند دقیقه ای در اطاق راه رفتم توالت کردم و انوقت پیراهن چسبان و کوتاهی که فرخ عاشقانه تمجیدش می کرد پوشیدم موهایم را همانطور که فرخ دوست داشت فرق باز کردم و دنباله ان را روی شانه هایم افشان کردم و بطرف میعادگاه براه افتادم فرخ پشت بدر روی میزی که همیشه میعادگاه ما بود نشسته بود همینکه صدای پایم راشنید شادمانه برخاست
عزیزم خوشحالم که دعوت منو قبول کردی
راستی اول نمی خواستم بیام ولی.......
ولی چی؟
خوب بابا جونم همیشه گوشمو می کشه و میگه نباید گول این جونور مونورا بگردی
ولی باور کن من قصد بدی ندارم من دیوانه وار عاشقتم همین
انوقت با صدای بلند خندیدم دستهای یکدیگر را فشردیم و عاشقانه صندلی ها را بیکدیگر نزدیک کردیم
عزیزم اول تو بگو ببینم از صبح تو چه کردی؟
اول تو بگو ببینم صبحونه خوشمزه بود یا نه؟
عالی بود عزیزم
من قبلا تموم اون نونا رو بوسیده بودم
برای چی؟
اخه برای اینکه تو شکم تو می رفتن
منم تموم اون نونا رو بوسیدم
تو دیگه چرا؟
برای اینکه دست تو بهشون خورده بود
ما دیوانه ایم
اینجوری بهتره خوب حالا بگو ببینم تو چیکار کردی عزیزم؟
اینم گذرنامه
چی؟
سرم داشت گیج می رفت گذرنامه فرخ خیلی زود تر از انچه فکرش را کرده بودم اماده شده بود
عکس کوچک فرخ در صفحه اول گذرنامه بمن لبخند می زد لبخند جدائی
اه عزیز نمی شد عکستو رو گذرنامه نمی زدن؟
چرا عزیزم/
اخه من به گذرنامه ات هم حسودیم میشه
اه که چه حرفها نمی زدیم چه بچگی ها که نمی کردیم
من در ان روزها چون سایه ای همه جا در کنار فرخ بودم هر جا می رفت هر جا که لازم بود برود مهم انجا بودم با وسواس خاصی برایش لباس می خریدم پیراهن های جوراجور لباسهای متنوع و همه لباسها را با عطر گیسوانم می پوشاندم می بوسیدم و با همه ان لباس ها بحرف می نشستم قصه حسودیم را برایش می گفتم از خزان عشق از شب زرد جدائی از فصل خاطره ها از کوچه باغهای خلوت عشق از ان چنار شاعرانه و ان استخر زمردین از ان شبی که در ان بارگاه مقدس در عطرو موج تقدس و تقوی ما با هم پیمان بستیم و از امروز که ارام ارام حرکت نرم و مطیعانه جنین را در بطن خود احساس می کردم و در چشمانم غبار اندوهی عمیق نقش بسته بود بلیت پرواز هم گرفته شد برنامه پرواز ساعت شش صبح روز جمعه بود به تقویم نگاه کردم سه شنبه بود ناگهان احساس سرما کردم فریاد زدم:
فرخ فرخ منو بغل بزن محکم...........محکم دارم یخ می کنم لابد مریم بیچاره داره میمیره
فرخ مرا بوسید دانه های درشت عرق سردی که از زیر موهایم سرازیر بود با لبهایش گرفت
پس من باین سفر نمی رم
نه عزیزم این سرنوشته ما باید از هم جدا بشیم حتی سرنوشت ساز هم به عشق ما حسودیش شد
ولی من سر نه ماه بر می گردم حالا میبینی همینکه بچم بتونه لبخندبرام بزنه من بر می گردم می بینی می بینی
خان هر روز بدیدنم می اید او خوب می فهمید که من چه می کشم و چگونه هر روز لاغر تر و تکیده تر می شوم او بی انکه من حس کنم بتدریج بوسیله کلفتها و نوکرهای جوراجور اثاثیه مرا نیز می بست و کم کم بوسیله قطار به مشهد می فرستاد او می گفت:
باید کم کم اثایه ها را بفرستم و همینکه روز جمعه فرخ به لندن پرواز کرد ما هم روز شنبه عازم مشهد بشیم اینجوری بهتره کمتر هم بیتابی می کنی
پدرم هر روز بدیدنم می اید در سکوت مرا تماشا می کرد در اطاقم راه می رفت و سوالات پراکنده ای میکرد و می رفت گاه نیز دزدانه ناله های غم انگیزی از سینه می کشید تا جائی که من با نگرانی در اغوشش می گرفتم
پدر پدر نگران نباش من طاقت میارم تازه باید بفکر نوه تون هم باشین
اه نوه خوشگل و کوچولوی من بمراقبت زیادی داره نمی دونم در مشهد کسی هست که از تو مراقبت بکنه یا نه؟
خان معمولا در اینگونه موارد مداخله می کرد
سرهنگ چرا پرت میگی اونجا یک لشکر ادم دوروبر عروس من می پلکه تازه خودم بیستو چهار ساعته مواظبشم
خوب پس بیا برویم یه پیک ویسکی بسلامتی نوه مون بزنیم
وقتی پنجشنبه رسید ناگهان اضطراب من عمیق تر و زیادتر شد اول صبح ورق تقوریم را با چنان شتابی از جا کندم و ریز ریز کردم که فرخ بوحشت افتاد
عزیزم چی شد؟
تقویم لعنتی مگه نمی بینی چه حرف مزخرفی می زد می گفت امروز پنج شنبه ست
خوب عزیزم مگه غیر از اینه
ولی من نمی خوام امروز پنجشنبه باشه حتما باید غیر از این باشه من نمی خوام هرگز جمعه بیاد
فرخ مرا در اغوش گرفت و بارامی شروع بحرف زدن کرد:
عزیزم مریم بتو قول می دهم اینو می تونی بفهمی قول میدم که هیچ زنی حتی دستای منو لمس نکنه واقعا قول میدم
همانطور که عطر تن شوهر خوشگلوجوانم را بدماغ می کشیدم گفتم:
ولی من می ترسم
پس بمن اعتماد نداری/
نه موضوع بر سر اعتماد نیست تو خوبی تو ماهی تو مهربانی من از انشبی که تو تا صبح بیدار موندی و کنار استخر رو باطاق من قدم زدی بعشق تو مطمئن شدم ولی من بدخترای لندنی اعتماد ندارم خواهرم از قول دوستش که تازه از لندن اومده بود می گفت دخترای لندنی مرد خوشگل شرقی رو تو هوا می قاپن
ولی من که عزیزم خوشگل نیستم
دو دستها را مشت کرده و به سینه فرخ کوبیدم
تو خوشگلی تو خوشگلی دیوانه وار خوشگلی
در حالی که فرخ لبهایش را در جستجوری لبهایم روی صورتم می لغزاند گفت:
اینو من باید بگم تو خیلی خوشگلی ولی من بتو اطمینان دارم ممکنه زیبایی تو رو خیلی وسوسه کنه ولی من بتو اطمینان دارم من از هیچ رقیبی در عالم ترسی ندارم
اره این من می دونم ولی تو مردی یه مرد خوشگل جذاب پر شروشور که یه دقیقه هم نمی ذاره زنش اروم بگیره اونوقت تو نه........حتی اینو نمی خوام بزبون بیارم زبونم می سوزه نیگاه کن زبونم سوخت
فرخ خنده کنان روی نوک زبانم بوسه ای زد و گفت:
اینم داروی رفع سوختگی
ولی وقتی تو نیستی کی زنه بیمار تو معالجه کنه
چشمان فرخ از اندوهی عمیق پر شد اهی کشید
دل من همیشه اینجاس همیشه پیش توام همیشه وقتی تو لندن یا شهر دیگه ای سر کلاس نشستم و بدرس استاد گوش میدم دلم پیش توست پیش مریم کوچولو و زیبا دختری که نمونه یک عشق واقعی و یک زنه ایرانی است حتی قسم می خورم که همیشه نفس کشیدنو روی لاله گوشهایم حس بکنم همیشه
دلم در سینه فشرده شد
اما من تنهام همیشه تنهام اینو می دونم که بدون تو دق می کنم من بدون حضور تو بمشهد میرم توی ان باغی که اولین بار همدیگه رو دیدیم زیر همه اون درختا که دستهای همدیگرو فشار دادیم زیر اون نارون پیر که اولین بوسه را از هم گرفتیم کنار اون لونه کبوتر ان خوشگلت برای تو اشک میریزم شبای درازی که بی تو زندگی می کنم رو همون نیمکت کنار استخر می شینم و تا صبح سیگار دود می کنم و از بیوفایی تو با بچه معصومت قصه ها می گم صدایم از گریه می لرزید هر چه در رویاهای تلخ اینده بیشتر فرو می رفتم وحشت از فصل جدائی را عمیقتر حس می کردم و صدای گریه ام بلند تر می شد
باور می کنی فرخ که چقدر از روزای تنهایی می ترسم می ترسم وقتی تو اطاق زایمان برم و تو نباشی از ترس بمیرم یادته چند وقت پیش تو روزنامه ها نوشته بودن یه زن جوون سر زا رفت منم فرخ سر زا می رم میریمت می میره
هق هق گریه داشت مرا خفه می کرد اواز تلخ جدائی در اطاق طنین انداخته بود فرخ در حالی که ارام ارام اشک میریخت مثل همیشه مرا به شلاق بوسه گرفته بود احساس می کردم حتی نفس کشیدن بر من دشوار شده دستی نامرئی و هراس انگیز راه تنفس را بر من بسته بود خودم را در قفس سیاه و تاریک مبحوس می دیدم تنها اواز شوم بادهای سردومسموم پائیزی بود که بگوشم میرسید همه جا مرداب بود دستهای لجن الود مرداب ها مرا در مشتهای لزج خود گرفته و ارام ارام بعمق سیاه خود می کشیدند تمام تنم می لرزید و گوئی صدای فرخ را از دورها می شنیدم که می گفت:
عزیزم نازم مگه تو قول نداده بودی که دیگه گریه نکنی خواهش می کنم دل منو خون نکن من فقط امروز دیگه مهمون تو هستم خدا می دونه فرداشب کجام
وحشت زده از جنگ اوهام گریختم و دستهایم را بدور گردن فرخ حلقه کردم
فرداشب کجائی عزیزم بگو؟
نمی دونم باور کن نمی دونم ولی هر جا باشم تو با منی اه صبر کن من باید کارای مخصوص خودم بکنم فقط خواهش می کنم توبشین و هیچ حرفی نزن
چشم عزیزم
فرخ دز میان بستر نگاه اشک زده من از جا بلند شد قیچی را از کشو میز خارج کرد و بعد بطرف من امد من روی بستر دو زانو نشته بودم و خیره خیره او را نگاه می کردم او بارامی لحظه ای عاشقانه مرا تماشا کرد قیچی را بداخل موهایم فرو کرد دسته ای از موهایم را قیچی کرد و انرا با دقت کنار گذاشت بعد در ادامه سکوت تیکه از دامن پیراهن خوابم را قیچی کرد و موهایم را در ان پیچید انوقت ان بسته کوچک را بوسید ودر سکوت مقدسی که در این لحظه بر اطاق خواب یک زنو مرد قانونی سایه انداخته بود به طرف لباسش رفت و انرا در کیف خود جا داد دوباره بسوی من بازگشت مرا با همه قدرت در گرفت و در حالی که چشمهایش پر از اشک مرطوب بود گفت:
اجازه میدی این بسته گران قیمت را با خود به لندن ببرم؟
عزیزم عزیزم تو منو با اینکارت دیوونه می کنی تو را بخدا بس کن
ولی من بتو قول میدم که هر شب وقتی ببستر میرم اول اونا رو ناز می کنم نوازش می کنم و بعد می خوابم
صدای زنگ تلفن فرخ را از بستر بیرون کشید خان بود اتومبیل و راننده اش را فرستاده بود تا اگر ما خواستیم از منزل خارج شویم وسیله ای داشته باشیم فرخ از پدرش تشکر کرد و گفت:بابا جان راننده را مرخص می کنیم امروز می خوام تمام وقتمو با مریم تنها باشم فردا همدیگه رو تو فرودگاه می بینیم گوشی را برزمین گذاشت و بطرف من امد دستهایش را بطرفین گشود و با کلمات شمرده ای گفت:
خوب پرنده قشنگ و کوچولوی من می خواهم امروز رو خیلی خوش بگذرونیم بشرط اینکه اصلا فراموش کنی من فردا دارم میرم لندن ماذ امروز باید باندازه یکسال که همدیگه را نمی بینیم عشقبازی کنیم راه بریم رانندگی کنیم و از افتاب قشنگ از خیابونای اشنا مردم مهربون کوچه پس کوچه هائی که بوی مخصوص وطن میده خداحافظی بکنیم امروز هیچکس نباید مزاحم ما بشه هیچکس امروز را بنام عشق مریم و فرخ نامگذاری می کنیم باشه عزیزم؟
در چشمان فرخ برق اشک و شعله صداقت دلپذیرترین رنگین کمان عشق را ترسیم کرده بود میخواستم بپایش بیفتم بر دستهایش بوسه بزنم و بگویم چشم عزیزم هر جا تو بخواهی هر جا تو بگوئی مریم اسر توس احساس کردم که در استانه این جدایی و در اخرین روز مشترک یکبار دیگر دروازه های روشن صبح برویم گشوده است عطر باغهای معلق عشق در دماغم پیچیده بود و مثل دختری که با مرد محبوبش برای اولین بار وعده ملاقات گذاشته است در تبی تند و مرموز می سوزم بسبکی یک رویا و خیال از جا برخاستم قشنگترین لباسهایم را پوشیده بودم و همراه زیباترین ارایش و لبخند دستم را در بازوی فرخ که در لباس خاکستری رنگش چون شاهزاده ای می درخشید انداختم و گفتم:
عزیزم حاضرم
فرخ تابلوئی که روی ان جمله شیرینی نوشته بود باپارتمان زد:
اقا و خانم این خانه برای ماه عسل یکروزه رفته اند و لطفا مزاحم نشوید
فرخ نرم و سبک پشت اتومبیل نشست منهم چون نوعروس عاشقانه کنارش نشستم و بشانه اش تکیه زدم فرخ سوت زنان گفت:خوب عزیزم صبحانه در جاده پهلوی منو تو باید از درختای قشنگ و پائیز در خیابان پهلوی خداحافظی کنیم او همیشه با ما مهربان بوده مگه نه
بله ارباب خوشگله
اتومبیل ما بنرمی از زیر درختان پائیز زده خیابان پهلوی می گذشت موزیک ملایمی از ضبط صوت اتومبیل پخش میشد من یکدست فرخ را در دست گرفته بودم و از دریچه قرمز رنگ پائیز اسمان صاف و قله سپید توچال که زیر اولین برف نشسته بود تماشا می کردم و فرخ حرف می زد از روزی که بعنوان مهندسی بتهران باز خواهد گذشت و با همسر خوشگل و مهربانش و بچه ای که کودکانه همه جا بر دلهای ما شور زندگی خواهد پاشید سفرهای تفریحی فراوانی خواهد رفت