تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 8 اولاول ... 345678 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 75

نام تاپيک: رمان بازی عشق ( ر.اعتمادی )

  1. #61
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    - بارک الله دخترم! من همیشه می گفتم مریم از همه خواهرانش عاقلتره!
    - آهای بابای سرهنگ، باز هم پارتی بازی کردی.
    خان از جا بلند شد ، مقابل من ایستاد، پیشانی مرا بوسید و من محکم خود را به پیکر نرم و باریک خان آویختم و گریه راه سخن را بر من بست.
    خان در گوشم زمزمه کرد:
    - دخترم مریم! ازت متشکرم! من قدر این گذشت تو رو می دونم! تو به پسر من کمک بزرگی کردی! خودتو آماده کن تا با هم بریم مشهد!
    احساس می کردم کبوتران انتظار از همین لحظه از چشمانم پر می کشند. احساس می کردم که در غالب زنی لاغر و تکیده، طفل بیگناهم را در اغوش گرفته ام و کنار پنجره عمارت خان، و در ان باغ بزرگ که چنارها آنرا به آسمان می بستند، ایستاده ام و در انتظار بازگشت شوهرم فرخ غم انگیزترین اهنگ ها را می خونم.. بهار از پیش چشمانم می گذرد، پاییز غم انگیز در چشمانم رنگ زرد جدایی می ریزد. اشک ریزان باران های بی پایان زمستانی را بدرقه می کنم و در انتظار بهاری دیگرم تا صدای پای مرد محبوبم از بن کوچه برخیزد، زنگ در را بفشارد و شادمانه فریاد بزند!
    - مریم! دختر مهربان عشق من! من از سفر برگشتم! بیا و از شوهر خوشگلت استقبال کن!
    پدرم از روی حق شناسی خیره خیره مرا نگاه کرد، مادرم نوازشم کرد و فرخ جامش را بر سر دست گرفت:
    - پدرم! سرهنگ عزیز، مادر زن اخمو ولی بسیار مهربانم! امشب واقعا بزرگ ترین شب زندگی منه! من بهترین زن دنیا، و زیباترین بچه عالم را دارم! باور کنید دیگه از خدا هیچی نمی خوام...
    شوهر خواهرم حرفش را قیچی کرد.
    - از کجا می دانی که بچه ات زیباترین بچه دنیاس؟
    - برای اینکه مادرش خوشگلترین مادر دنیاس!
    مادر گریه کنان فریاد زد:
    - قربون این مادر کوچولوی خوشگل برم!
    پدرم با صدای بلند خان را صدا زد.
    - خان! بیا و به یاد اون قدیم قدیم ها تصنیف خودمون را بخونیم! من و تو صاحب پر احساس ترین بچه های دنیا هستیم و هر کدوم یه نوه خوشگل تو راه داریم. باید با هم بخونیم..
    در نور کمرنگ اتاق، در فضای قشنگی که از دود غلیظ سیگار و عطر تن قوم و خویشان مهربان انباشته بود همه دسته جمعی در حالی که به چپ و راست تکان می خوردند تصنیف قدیمی مست های نیمه شب را سر دادند!
    امشب شب مهتابه
    عزیزم را می خوام
    عزیزم اگر خوابه
    حبیبم را می خوام!
    بگویید مریم اومده!
    اون یار فرخ اومده!
    اومده حالتو، احوالتو، سپید روی تو، سیه موی تو، به بینه برود....
    من دستها را در کمر فرخ حلقه زده بودم و یک لحظه چشمم را از چشمان فرخ که حالا بلور مستی از ان می تراوید برنمی داشتم...
    - عزیزم! چرا اینطور نگاهم می کنی؟
    - برای اینکه دیگه فرصتی باقی نمی مونه!
    - خدای من مریم! مریم... مریم! بس کن! تو با این محبت ها من را دیوونه می کنی! به خدا خودم را از پنجره هواپیما پرت می کنم!
    - دلت بسوزه! هیچوقت پنجره هواپیما تو هوا باز نمی شه! ولی من می تونم از هیمن پنجره خودمو به خاطر تو پایین بندازم.
    نیمه های شب بود که مهمانها رفتند. همه مادر کوچولو را با محبت و ترحم بسیار بوسیدند، انها خوب می دانستند که مادر کوچولو به بزرگ ترین فداکاری عشقی دست زده. و از طرفی دلشان برای این مادر کوچولو می سوخت.
    وقتی انها از در خارج شدند، خانه برای من و فرخ خالی شد. احساس اندوه، احساس جدایی، ناگهان نا عمیق ترین رویای قلبم راه کشید. لبریز از غم شدم، لبریز از خاطرات گذشته.
    - فرخ! اون مادر و پسر دهاتی یادته؟
    - مریم! اون مهربونی و انسانیت یادته؟
    - فرخ! یادته چقدر زیر بارون دیوونگی کردیم!
    - مریم! یادته وقتی برمی گشتیم چقدر انگشتاتو بوسیدم.
    آه خدایا... ممکن است باز هم افتاب در قلب عاشق من طلوع کند؟ یا همه چیز در این باغ کوچک خاطرات پژمرده و زرد خواهد شد؟
    تا سپیده صبح در بستر غلطیدم، اشک ریختم. و فرخ را بوسیدم.
    - عزیزم! خواهش می کنم بخواب! تو به خودت صدمه می زنی!
    - آه عزیزم! تو لندن دیگه کی انگشتاتو، بازوهاتو، سر دماغ تو می بوسه! ممکنه دخترهای لندنی لب های ناز تو ببوسن ول هیچ دختری مثل من نمی تونه نوک دماغتو ببوسه. قبول نداری؟
    - عزیزم! هیچکس اجازه نمی دم دست به تنم بزنه! من شوهر یه مادر مقدسم!
    ولی من هرگز با استدلال فرخ قانع نمی شدم. پیوسته از او می پرسیدم:
    - فرخ! تو که هیچ وقت نمی تونی دکمه سر دستتو بندازی پس کی دکه تو در لندن میندازه؟
    - لابد مستخدم اپارتمان عزیزم!
    - من به اون مستخدم هم حسودی ام می شه. تازه کی برات غذا درست می کنه عزیزم؟
    - آشپزباشی تمام کافه های لندن؟
    - من به تموم اشپزباشی های لندن حتی تموم غذاهای لندن که بدون حضور من لقمه می شن و تو دهان قشنگت میرن حسودیم می شه.
    سپیده دم بود که سر فرخ را د راغوش گرفتم و به خواب رفتم. وقتی از خواب بیدار شدم فرخ از خانه خارج شده بود ولی یادداشتی با نوار روی لب هایم چسبانده بود:
    مریم ناز نازی! دیدم انقدر شیرین خوابیدی که حیفم اومد بیدارت کنم. تازه تو تا سپیده صبح بیدار بودی. خدا را خوش نمی اومد زن قشنگم را بیدار کنم و بهش بگم صبحونه بیاره. برای خودم یه نیمرو درست کردم و بعدش برای تو یه خاگینه حسابی، از اون خاگینه هایی که دوست داری برات درست کردم. یادته روز اولی که زندگی مونو شروع کردیم من برات صبحونه تو رختخواب آوردم، خوب! حالا، در این چند روز باقی مونده می خوام خودم برات غذا درست کنم. موافقی عزیزم؟
    من دنبال گذرنامه می رم، برای ظهر می خوام ازت یک وعده ملاقات عاشقانه بگیرم. امیدوارم با لطفی که به این پسر بینوا داری این وعده را قبول کنی. دلم می خواد ناهار در رستوران کله گنجشکی مهمون من باشی، از اسم مسخره این رستوران اخماتو بهم نکش چون.......

    خودت وقتی مدیر رستورانو دیدی با صدای بلند خندیدی و گفتی فرخ کله این یارو اینقدر گردو کوچولوئه که ادم یاد کله گنجشکی تو اش میفته یادته عزیزم؟خوب درست نیم ساعت بعد از ظهر من بیتابانه در میعادگاه منتظرتم منو نا امید نکن پدر بچه معشوقه عزیزم فرخ
    نامه را خواندم صدبار خواندم و بوسیدم و بعد به اشپزخانه دویدم اه خدای من فرخ بیدستو پا و نازنازی من چقدر با سلیقه شده بود بگریه افتادم خدایا من با این مهربانی ها با این خاطرات و این قلب حساس و بیچاره در روزهای تلخ جدائی چه خواهم کرد؟در حالی که اولین لقمه را بدهان گذاشته بودم بغضم ترکید از جا بلند شدم کلافه بودم بطرف تلفن دویدم شماره تلفن مادرم را گرفتم
    مادر مادر من دارم گریه می کنم
    چرا؟چرا عزیزم؟
    فرخ برام صبحونه درست کرده و از خانه بیرون رفته
    مادرم نمی دانست چه بگوید لابد دخترش دیوانه شده بود
    عزیزم اینقدر گریه نکن بچه صدمه می بینه طفل معصوم خدا رو خوش نمیاد
    ناگهان از خشم منفجر شدم و فریاد زدم:
    بس کنین بس کنین بچه معصوم گریه نکن بچه اذیت می شه اروم باش بچت ناراحت میشه بشین بچت گوشاش دراز می شه لعنت به این بچه لعنت..........لعنت...........لعنت
    صدای التماس الود مادرم در گوشی پیچید:
    مریم دخترم عزیزم قربونت برم می خوای بیام پهلوت؟
    تو رو خدا مادر پیرتو اذیت مکن تلفن را قطع کردم همانجا کنار میز تلفن نشستم و یک لنگه جوراب فرخ که روی فرش افتاده بود برداشتم و ان را با دندان تیکه تیکه کردم فریاد کشیدم بلند بلند نفرین کردم و بعد با صدای بلند انقدر اشک ریختم که بتدریج ارام شدم و بعد از عبور طوفان اول شماره تلفن منزل مادرم را گرفتم:
    مادرم منو ببخش دختر تو هرگز بی ادب نبوده
    اه مادر متشکرم متشکرم داشتم دیوونه می شدم می خواستم همین الان بیام خونت
    نه مادر دیگه اروم شدم خیالت راحت باشه
    بعد تصمیم گرفتم خودم را از جنگل اشکهای ضعف و ناامیدی بیرون بکشم
    من خودم با مسافرت تحصیلی فرخ موافقت کرده بودم بنابر این همه ضعف و گریه جز اینکه فرخ عزیزم را ناراحت کند چه ثمری می توانست داشته باشد؟
    چند دقیقه ای در اطاق راه رفتم توالت کردم و انوقت پیراهن چسبان و کوتاهی که فرخ عاشقانه تمجیدش می کرد پوشیدم موهایم را همانطور که فرخ دوست داشت فرق باز کردم و دنباله ان را روی شانه هایم افشان کردم و بطرف میعادگاه براه افتادم فرخ پشت بدر روی میزی که همیشه میعادگاه ما بود نشسته بود همینکه صدای پایم راشنید شادمانه برخاست
    عزیزم خوشحالم که دعوت منو قبول کردی
    راستی اول نمی خواستم بیام ولی.......
    ولی چی؟
    خوب بابا جونم همیشه گوشمو می کشه و میگه نباید گول این جونور مونورا بگردی
    ولی باور کن من قصد بدی ندارم من دیوانه وار عاشقتم همین
    انوقت با صدای بلند خندیدم دستهای یکدیگر را فشردیم و عاشقانه صندلی ها را بیکدیگر نزدیک کردیم
    عزیزم اول تو بگو ببینم از صبح تو چه کردی؟
    اول تو بگو ببینم صبحونه خوشمزه بود یا نه؟
    عالی بود عزیزم
    من قبلا تموم اون نونا رو بوسیده بودم
    برای چی؟
    اخه برای اینکه تو شکم تو می رفتن
    منم تموم اون نونا رو بوسیدم
    تو دیگه چرا؟
    برای اینکه دست تو بهشون خورده بود
    ما دیوانه ایم
    اینجوری بهتره خوب حالا بگو ببینم تو چیکار کردی عزیزم؟
    اینم گذرنامه
    چی؟
    سرم داشت گیج می رفت گذرنامه فرخ خیلی زود تر از انچه فکرش را کرده بودم اماده شده بود
    عکس کوچک فرخ در صفحه اول گذرنامه بمن لبخند می زد لبخند جدائی
    اه عزیز نمی شد عکستو رو گذرنامه نمی زدن؟
    چرا عزیزم/
    اخه من به گذرنامه ات هم حسودیم میشه
    اه که چه حرفها نمی زدیم چه بچگی ها که نمی کردیم
    من در ان روزها چون سایه ای همه جا در کنار فرخ بودم هر جا می رفت هر جا که لازم بود برود مهم انجا بودم با وسواس خاصی برایش لباس می خریدم پیراهن های جوراجور لباسهای متنوع و همه لباسها را با عطر گیسوانم می پوشاندم می بوسیدم و با همه ان لباس ها بحرف می نشستم قصه حسودیم را برایش می گفتم از خزان عشق از شب زرد جدائی از فصل خاطره ها از کوچه باغهای خلوت عشق از ان چنار شاعرانه و ان استخر زمردین از ان شبی که در ان بارگاه مقدس در عطرو موج تقدس و تقوی ما با هم پیمان بستیم و از امروز که ارام ارام حرکت نرم و مطیعانه جنین را در بطن خود احساس می کردم و در چشمانم غبار اندوهی عمیق نقش بسته بود بلیت پرواز هم گرفته شد برنامه پرواز ساعت شش صبح روز جمعه بود به تقویم نگاه کردم سه شنبه بود ناگهان احساس سرما کردم فریاد زدم:
    فرخ فرخ منو بغل بزن محکم...........محکم دارم یخ می کنم لابد مریم بیچاره داره میمیره
    فرخ مرا بوسید دانه های درشت عرق سردی که از زیر موهایم سرازیر بود با لبهایش گرفت
    پس من باین سفر نمی رم
    نه عزیزم این سرنوشته ما باید از هم جدا بشیم حتی سرنوشت ساز هم به عشق ما حسودیش شد
    ولی من سر نه ماه بر می گردم حالا میبینی همینکه بچم بتونه لبخندبرام بزنه من بر می گردم می بینی می بینی
    خان هر روز بدیدنم می اید او خوب می فهمید که من چه می کشم و چگونه هر روز لاغر تر و تکیده تر می شوم او بی انکه من حس کنم بتدریج بوسیله کلفتها و نوکرهای جوراجور اثاثیه مرا نیز می بست و کم کم بوسیله قطار به مشهد می فرستاد او می گفت:
    باید کم کم اثایه ها را بفرستم و همینکه روز جمعه فرخ به لندن پرواز کرد ما هم روز شنبه عازم مشهد بشیم اینجوری بهتره کمتر هم بیتابی می کنی
    پدرم هر روز بدیدنم می اید در سکوت مرا تماشا می کرد در اطاقم راه می رفت و سوالات پراکنده ای میکرد و می رفت گاه نیز دزدانه ناله های غم انگیزی از سینه می کشید تا جائی که من با نگرانی در اغوشش می گرفتم
    پدر پدر نگران نباش من طاقت میارم تازه باید بفکر نوه تون هم باشین
    اه نوه خوشگل و کوچولوی من بمراقبت زیادی داره نمی دونم در مشهد کسی هست که از تو مراقبت بکنه یا نه؟
    خان معمولا در اینگونه موارد مداخله می کرد
    سرهنگ چرا پرت میگی اونجا یک لشکر ادم دوروبر عروس من می پلکه تازه خودم بیستو چهار ساعته مواظبشم
    خوب پس بیا برویم یه پیک ویسکی بسلامتی نوه مون بزنیم
    وقتی پنجشنبه رسید ناگهان اضطراب من عمیق تر و زیادتر شد اول صبح ورق تقوریم را با چنان شتابی از جا کندم و ریز ریز کردم که فرخ بوحشت افتاد
    عزیزم چی شد؟
    تقویم لعنتی مگه نمی بینی چه حرف مزخرفی می زد می گفت امروز پنج شنبه ست
    خوب عزیزم مگه غیر از اینه
    ولی من نمی خوام امروز پنجشنبه باشه حتما باید غیر از این باشه من نمی خوام هرگز جمعه بیاد
    فرخ مرا در اغوش گرفت و بارامی شروع بحرف زدن کرد:
    عزیزم مریم بتو قول می دهم اینو می تونی بفهمی قول میدم که هیچ زنی حتی دستای منو لمس نکنه واقعا قول میدم
    همانطور که عطر تن شوهر خوشگلوجوانم را بدماغ می کشیدم گفتم:
    ولی من می ترسم
    پس بمن اعتماد نداری/
    نه موضوع بر سر اعتماد نیست تو خوبی تو ماهی تو مهربانی من از انشبی که تو تا صبح بیدار موندی و کنار استخر رو باطاق من قدم زدی بعشق تو مطمئن شدم ولی من بدخترای لندنی اعتماد ندارم خواهرم از قول دوستش که تازه از لندن اومده بود می گفت دخترای لندنی مرد خوشگل شرقی رو تو هوا می قاپن
    ولی من که عزیزم خوشگل نیستم
    دو دستها را مشت کرده و به سینه فرخ کوبیدم
    تو خوشگلی تو خوشگلی دیوانه وار خوشگلی
    در حالی که فرخ لبهایش را در جستجوری لبهایم روی صورتم می لغزاند گفت:
    اینو من باید بگم تو خیلی خوشگلی ولی من بتو اطمینان دارم ممکنه زیبایی تو رو خیلی وسوسه کنه ولی من بتو اطمینان دارم من از هیچ رقیبی در عالم ترسی ندارم
    اره این من می دونم ولی تو مردی یه مرد خوشگل جذاب پر شروشور که یه دقیقه هم نمی ذاره زنش اروم بگیره اونوقت تو نه........حتی اینو نمی خوام بزبون بیارم زبونم می سوزه نیگاه کن زبونم سوخت
    فرخ خنده کنان روی نوک زبانم بوسه ای زد و گفت:
    اینم داروی رفع سوختگی
    ولی وقتی تو نیستی کی زنه بیمار تو معالجه کنه
    چشمان فرخ از اندوهی عمیق پر شد اهی کشید
    دل من همیشه اینجاس همیشه پیش توام همیشه وقتی تو لندن یا شهر دیگه ای سر کلاس نشستم و بدرس استاد گوش میدم دلم پیش توست پیش مریم کوچولو و زیبا دختری که نمونه یک عشق واقعی و یک زنه ایرانی است حتی قسم می خورم که همیشه نفس کشیدنو روی لاله گوشهایم حس بکنم همیشه
    دلم در سینه فشرده شد
    اما من تنهام همیشه تنهام اینو می دونم که بدون تو دق می کنم من بدون حضور تو بمشهد میرم توی ان باغی که اولین بار همدیگه رو دیدیم زیر همه اون درختا که دستهای همدیگرو فشار دادیم زیر اون نارون پیر که اولین بوسه را از هم گرفتیم کنار اون لونه کبوتر ان خوشگلت برای تو اشک میریزم شبای درازی که بی تو زندگی می کنم رو همون نیمکت کنار استخر می شینم و تا صبح سیگار دود می کنم و از بیوفایی تو با بچه معصومت قصه ها می گم صدایم از گریه می لرزید هر چه در رویاهای تلخ اینده بیشتر فرو می رفتم وحشت از فصل جدائی را عمیقتر حس می کردم و صدای گریه ام بلند تر می شد
    باور می کنی فرخ که چقدر از روزای تنهایی می ترسم می ترسم وقتی تو اطاق زایمان برم و تو نباشی از ترس بمیرم یادته چند وقت پیش تو روزنامه ها نوشته بودن یه زن جوون سر زا رفت منم فرخ سر زا می رم میریمت می میره
    هق هق گریه داشت مرا خفه می کرد اواز تلخ جدائی در اطاق طنین انداخته بود فرخ در حالی که ارام ارام اشک میریخت مثل همیشه مرا به شلاق بوسه گرفته بود احساس می کردم حتی نفس کشیدن بر من دشوار شده دستی نامرئی و هراس انگیز راه تنفس را بر من بسته بود خودم را در قفس سیاه و تاریک مبحوس می دیدم تنها اواز شوم بادهای سردومسموم پائیزی بود که بگوشم میرسید همه جا مرداب بود دستهای لجن الود مرداب ها مرا در مشتهای لزج خود گرفته و ارام ارام بعمق سیاه خود می کشیدند تمام تنم می لرزید و گوئی صدای فرخ را از دورها می شنیدم که می گفت:
    عزیزم نازم مگه تو قول نداده بودی که دیگه گریه نکنی خواهش می کنم دل منو خون نکن من فقط امروز دیگه مهمون تو هستم خدا می دونه فرداشب کجام
    وحشت زده از جنگ اوهام گریختم و دستهایم را بدور گردن فرخ حلقه کردم
    فرداشب کجائی عزیزم بگو؟
    نمی دونم باور کن نمی دونم ولی هر جا باشم تو با منی اه صبر کن من باید کارای مخصوص خودم بکنم فقط خواهش می کنم توبشین و هیچ حرفی نزن
    چشم عزیزم
    فرخ دز میان بستر نگاه اشک زده من از جا بلند شد قیچی را از کشو میز خارج کرد و بعد بطرف من امد من روی بستر دو زانو نشته بودم و خیره خیره او را نگاه می کردم او بارامی لحظه ای عاشقانه مرا تماشا کرد قیچی را بداخل موهایم فرو کرد دسته ای از موهایم را قیچی کرد و انرا با دقت کنار گذاشت بعد در ادامه سکوت تیکه از دامن پیراهن خوابم را قیچی کرد و موهایم را در ان پیچید انوقت ان بسته کوچک را بوسید ودر سکوت مقدسی که در این لحظه بر اطاق خواب یک زنو مرد قانونی سایه انداخته بود به طرف لباسش رفت و انرا در کیف خود جا داد دوباره بسوی من بازگشت مرا با همه قدرت در گرفت و در حالی که چشمهایش پر از اشک مرطوب بود گفت:
    اجازه میدی این بسته گران قیمت را با خود به لندن ببرم؟
    عزیزم عزیزم تو منو با اینکارت دیوونه می کنی تو را بخدا بس کن
    ولی من بتو قول میدم که هر شب وقتی ببستر میرم اول اونا رو ناز می کنم نوازش می کنم و بعد می خوابم
    صدای زنگ تلفن فرخ را از بستر بیرون کشید خان بود اتومبیل و راننده اش را فرستاده بود تا اگر ما خواستیم از منزل خارج شویم وسیله ای داشته باشیم فرخ از پدرش تشکر کرد و گفت:بابا جان راننده را مرخص می کنیم امروز می خوام تمام وقتمو با مریم تنها باشم فردا همدیگه رو تو فرودگاه می بینیم گوشی را برزمین گذاشت و بطرف من امد دستهایش را بطرفین گشود و با کلمات شمرده ای گفت:
    خوب پرنده قشنگ و کوچولوی من می خواهم امروز رو خیلی خوش بگذرونیم بشرط اینکه اصلا فراموش کنی من فردا دارم میرم لندن ماذ امروز باید باندازه یکسال که همدیگه را نمی بینیم عشقبازی کنیم راه بریم رانندگی کنیم و از افتاب قشنگ از خیابونای اشنا مردم مهربون کوچه پس کوچه هائی که بوی مخصوص وطن میده خداحافظی بکنیم امروز هیچکس نباید مزاحم ما بشه هیچکس امروز را بنام عشق مریم و فرخ نامگذاری می کنیم باشه عزیزم؟
    در چشمان فرخ برق اشک و شعله صداقت دلپذیرترین رنگین کمان عشق را ترسیم کرده بود میخواستم بپایش بیفتم بر دستهایش بوسه بزنم و بگویم چشم عزیزم هر جا تو بخواهی هر جا تو بگوئی مریم اسر توس احساس کردم که در استانه این جدایی و در اخرین روز مشترک یکبار دیگر دروازه های روشن صبح برویم گشوده است عطر باغهای معلق عشق در دماغم پیچیده بود و مثل دختری که با مرد محبوبش برای اولین بار وعده ملاقات گذاشته است در تبی تند و مرموز می سوزم بسبکی یک رویا و خیال از جا برخاستم قشنگترین لباسهایم را پوشیده بودم و همراه زیباترین ارایش و لبخند دستم را در بازوی فرخ که در لباس خاکستری رنگش چون شاهزاده ای می درخشید انداختم و گفتم:
    عزیزم حاضرم
    فرخ تابلوئی که روی ان جمله شیرینی نوشته بود باپارتمان زد:
    اقا و خانم این خانه برای ماه عسل یکروزه رفته اند و لطفا مزاحم نشوید
    فرخ نرم و سبک پشت اتومبیل نشست منهم چون نوعروس عاشقانه کنارش نشستم و بشانه اش تکیه زدم فرخ سوت زنان گفت:خوب عزیزم صبحانه در جاده پهلوی منو تو باید از درختای قشنگ و پائیز در خیابان پهلوی خداحافظی کنیم او همیشه با ما مهربان بوده مگه نه
    بله ارباب خوشگله
    اتومبیل ما بنرمی از زیر درختان پائیز زده خیابان پهلوی می گذشت موزیک ملایمی از ضبط صوت اتومبیل پخش میشد من یکدست فرخ را در دست گرفته بودم و از دریچه قرمز رنگ پائیز اسمان صاف و قله سپید توچال که زیر اولین برف نشسته بود تماشا می کردم و فرخ حرف می زد از روزی که بعنوان مهندسی بتهران باز خواهد گذشت و با همسر خوشگل و مهربانش و بچه ای که کودکانه همه جا بر دلهای ما شور زندگی خواهد پاشید سفرهای تفریحی فراوانی خواهد رفت

  2. #62
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    وقتی پشت میز رستوران نشستم گارسون با ترشرویی به ما نزدیک شد:
    - آقا! حالا خیلی زوده! معذرت می خوام نمی تونم سرویس بکنم ! ...
    فرخ لبخندی زد و گفت:
    - اینو می دونم! ولی من فردا مسافرم. امروز می خوام زنمو به صبحونه در جاده پهلوی دعوت کنم! اگه ناراحتی می ریم.
    آه که این کلمه عشق، محبت، زن، در گوش ما مردم این سرزمین کهن مفتاح گشودن قلبها، لبها و دلهاست ... در اینگونه برخوردها، دیگر طبقه خاصی وجود ندارد. همه عاشقن، همه با عشق احترام می گذارن. حتی یخ پیشانی اخموترین آدمها در برابر مفتاح عشق ذوب می شود. گارسون لبخندی زد و گفت:
    - نه آقا؛ خواهش می کنم! ... تشریف داشته باشین بالاخره براتون یه کاری می کنم.
    فرخ لبخندی زد و با غرور خاصی به چشمهایم خیره شد.
    - می بینی! زبونو می بینی چقدر نافذه ... به شوهرت افتخار کن.
    - ولی خدا کنه فقط زبون شوهرم به فارسی نافذ باشد ...
    بعد از صبحانه ما از آن مرد مهربان، آن گارسون زحمتکش خداحافظی کردیم. او آنقدر مهربان شده بود که تا دم در ما را بدرقه کرد ... فرخ پرسید:
    - دوست داری کمی تو «دربند» راهپیمایی بکنیم. فقط دو سه کیلومتر. به یاد جمعه ها که همیشه برای کوهپیمایی دوتایی به دره دربند می رفتیم!
    اتومبیل را در سر بند، زیر شکم برآمده کوهستان پارک کردیم و دست در دست هم از حاشیه رودخانه قشنگ و پرآب پاییزی دربند به راه افتادیم. صدای برخورد آب بر تخته سنگها چون موسیقی داغی ما را به پیش می برد. دنبال هم می دویدیم، از تخته سنگها به سبکی یک کبوتر می پریدیم. به صورت هم آب می پاشیدیم. کوهستان خلوت بود. ما مثل دو کبوتر آزاد پرکشان سر در پی هم می گذاشتیم. کنار یک قهوه خانه نشستیم و دو تا چای داغ که بخار مطبوعی از آن برمی خاست نوشیدیم. فرخ استکانش را دزدانه به لب های من می مالید و بعد سر می کشید. ساعت یازده صبح بود که ما از کوهستان به شهر بازگشتیم. فرخ همیشه به زندگی مردم عادی کوچه بازار عشق می ورزید... و حالا مثل اینکه می خواست همه آنها را دوباره ببیند و با یک یک آنها وداع کند.
    تا ساعت دو بعدازظهر ما خیابانها، کوچه های قدیمی، محلاتی که من خود ندیده بودم، کوچه هایی که به زحمت می شد با اتومبیل از آن عبور کرد پشت سر گذاشتیم و همه جا فرخ با آن لحن قشنگش از زندگی مردم با من حرف می زد. برای غم های مردم افسوس می خورد، برای شادی های خاص آنها لبهایش به لبخند گشوده می شد. خورشید پاییزی با نور نارنجی قشنگش بر سر شهر زندگی می پاشید. و من در رخوت نازآلود عشق غوطه می زدم.
    ساعت دو بعدازظهر در رستورانی که من به آن نام مسخره و خاطره انگیز «کله گنجشکی» داده بودم، ناهار خوردیم. و فرخ مثل پرستاری در برابر چشمان بهت زده مشتریان در دهانم لقمه می گذاشت، موهایم را نوازش می کرد و می گفت:
    - مردم اگر بدونن که روز وداع ماست اصلاً ناراحت نمی شن ...
    بعداز ظهر را به یک سینما رفتیم. در تاریکی وسوسه انگیز سالن سینما، عاشقانه و دزدانه یکدیگر را بوسیدیم و بعد از آن به دیدار یک یک دوستان فرخ رفتیم و هر کدام با قشنگ ترین جملات به او سفر بخیر گفتند و مرا به صبر و حوصله در روزهای سخت جدایی دعوت کردند.
    ما غروب خورشید را در تپه های بلند الهیه تماشا کردیم. شب را در بلندترین اطاق هتل هیلتون به ستاره ها سلام گفتیم و تا نیمه های شب، من و فرخ عاشقانه در بالکن اطاقی در طبقه چهاردهم هتل نشستیم و او آرام آرام با موهایم بازی کرد و من طعم لبهایش را برای روزهای جدایی در ذائقه ام ذخیره کردم ... نیمه های شب بود که ما به خانه برگشتیم ... فرخ در ساختمان را بست و بعد به طرف گرام رفت. آهنگ محبوبمان را گذاشت و آن وقت هر دو آنقدر با هم رقصیدیم که همانجا کنار گرام، روی فرش به خواب عمیقی فرو رفتیم. صدای زنگ تلفن ما را از خواب عمیق بیدار کرد.
    فرخ کورمال کورمال گوشی تلفن را برداشت، در آن سکوت من صدای «خان» را می شنیدم:
    - فرخ جان، ساعت پنج صبحه! آماده شدین؟
    «خان» مثل همه پدرها دلش شور می زد. من در آن تاریکی فرخ را در آغوش گرفتم.
    - عزیزم! فقط یک ساعت دیگه! چقدر زود گذشت و بعد در بطن گرم و رازپرور تاریکی یکبار دیگر لبان هم را یافتیم.
    * * *
    وقتی به فرودگاه رسیدیم، خان، پدر و مادرم، فامیل نزدیک همه آنجا بودند. فرخ شلوار سپید و کاپشن چرمی قشنگی پوشیده بود. چشمهایش برق مخصوصی داشت، موهایش روی پیشانی بازی می کرد. بعد از آن همه گریه و اندوه، به نظرم رسید که ناگهان ساکت و صامت شده ام. احساس می کردم همه تنم کرخ شده و قدرت هرگوه عکس العملی از من گرفته شده بود. انگار که در آن لحظه که فرخ همراه پدرش مشغول انجام تشریفات گذرنامه بود قفل اعصاب شده بودم. مادرم آه های طولانی و نگاه های مضطرب مرا می پایید، پدرم با من از چیزهایی حرف می زد که حتی برای خودش مفهومی نداشت.
    فامیل در اطرافم حلقه زده بودند.
    فرخ و پدرش بعد از انجام تشریفات به جمع ما ملحق شدند. فرخ با نافذترین و عمیق ترین نگاه ها مرا خیره خیره می پایید، ولی من دیگه نه صدایی می شنیدم و نه جایی را می دیدم.
    همه پیز گرفته و خاکستری و شسته در اشک بود. صدای بلندگوی فرودگاه چون تیرین محکم بر سرم خورد.
    - مسافرین هواپیمایی بی . او. آی. سی برای پرواز لطفاً به سالن گمرک مراجعه کنند. می خواستم فریاد بزنم ... نه! نه! فرخ من نمی رود و فرخ من هرگز مرا تنها نمی گذارد ... در این لحظه فرخ به من نزدیک تر شد.
    می خواست حرفی بزند اما من با انگشتم لبهایش را دوختم.
    - عزیزم، رسم ما را بهم نزدن، ما همیشه در سکوت خداحافظی می کنیم.
    آن وقت دستها را به گردن فرخ حلقه زدم. از صدای خفه و آرام گریه من، فرخ لرزید ... صدای لرزش استخوانهای او را می شنیدم ... خداحافظ . خداحافظ.
    فرخ به داخل گمرک رفت ... من خودم را به تراس فرودگاه رساندم. روی پهنه خاکستری باند فرودگاه، هواپیمایی که قرار بود عشق مرا با خود به دور دستها ببرد، می غرید. فرخ، روی پلکان هواپیما ایستاد، دستهایش را برایم تکان داد و بعد در دهان حفره مانند هواپیما فرو رفت، در بسته شد، موتور به غرش در آمد و بعد کبوتر قشنگ من به سوی آسمانها پرواز کرد. در این لحظه احساس می کردم که از زمین آدمها کنده شده و در فضای سلاکت و مرموزی در میان امواج اثیری رویا و خیال و در متن یک موسیقی غم انگیز می دوم موهایم در دست های باد که آواز غم انگیزی داشت می لغزد، چشمهایم در میان امواج سحرآمیز و خاکستری خیال فرخ را می دید که فریادکنان و اشک ریزان از من دور می شد ... او در فضای غم گرفته ذهنم، آرام، صاف و مضطرب ایستاده بود. موهایش پریشان، بر پیشانی صافش ریخته بود. نگاهش نگران بود. دستهایش به سوی من دراز شده بود، پاهایش بی قرار به سمت من می دوید ... اما هر چه بیشتر تلاش می کرد از من دورتر می شد ... من فریاد می کشیدم ...
    - خداحافظ عش من! ... خداحافظ ...
    لبهای قشنگ او تکان می خورد، چهره اش سراسر عصیان یک فریاد بود اما صدای او به گوشم نمی رسید. آسمان در پولک ها می غلطید. کلاغان سیاه جیغ کشان به سوی منزل مرموز سرنوشت در پرواز بودند غلغه غم انگیز جمعیت ... شون یک آواز در متن همه این رنگها و خیالها هستی همه غمهای عالم را در دلم می ریخت ... من همچنان می دویدم ... در هرمهای نور که از روشنی به خاکستری می ریخت ناله غم انگیز یک زن را می شیندم ... آواز نسل در نسل زن ایرانی ... زن مهربان و وفاداری که سالها به انتظار بازگشت شوهرش در پنچره تنگ خانه شان می نشیند و موهای شبق رنگش به خاکستری ملال می نشیند ... زن دردمندی که با شیره جانش طفل رها شده اش را به امید بازگشت شوهرش می پرورد و پیوسته رگهای خشکیده و پلاسیده سینه اش از زیر پوست بیرون می زند. زن عاشقی که دست های پرتمنای رقیب حیله گر را کنار می زند و در بیابان پرهراس انتظار، تنها به سوی یک دست می دود! دستها گرم و مهربان شوهرش ... آه ناله زن ایرانی ... آواز تلخ انتظارها و جدایی ها ...
    من چکیده آن آوازها و آن غمها بودم ... ناگهان در این لحظات مالیخولیایی و عجیب احساس کردم در چاهی عمیق و تیره فرو می روم ... و بعد دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
    * * *
    وقتی چشمانم را گشودم خودم را در خانه پدرم دیدم ... در اطاق همیشگی خودم. صدای حرکت پدرد و مادرم در راهروها و حیاط خانه، آن بوها و آن فضای آشنا انگار مرا به گذشته ها بازگردانده بود. ناگهان از خودم پرسیدم، آیا همه اینها یک رویا بود؟ ... آیا من همان مریم کوچولو و نازدانه سرهنگ نیستم، آیا همه آن عشقها، زاریها و غمها تنها یک کابوس غم انگیز نبود...
    * * *
    از جا برخاستم ... چشمانم روی بوفه اطاق به عکس خودم و فرخ افتاد ... آه خدای من! همه آن کابوس ها حقیقت داشته است ... همه ... همه .
    صدای گفتگوی مادر وپدرم خان نزدیکتر شد ... و بعد در باز شد و همین که مادرم مرا سراپا دید از خوشحالی به طرفم پر شکید.
    - دخترم! دختر نازم! مریم بیچاره من ...
    خان و سرهنگ کناری ایستاده و شاهد قربان صدقه های مادرم بودند و من به آرامی اشک می ریختم، و به تدریج احساس سبکی می کردم.
    خان سرانجام جلو آمد، پیشانی مرا بوسید وگفت:
    - دخترم نگران مباش، ما فردا صبح با هواپیما به مشهد می ریم ...اونجا در یک محیط ساکت و آرام حسابی استراحت می کنی!
    پدرم دستش را به داخل موهایم دواند و گفت:
    - آره دخترم! اونجا برای استراحت خیلی خوبه. شاید ما هم دو سه ماه دیگه بیایم پیشت.
    پدرم را بغل زدم و گفتم:
    - چشم پدر! چشم!
    پدرم که کاملاً از جواب مساعد من خوشحال شده بود آرام در گوشم نجوا کرد:
    - مواظب نوه منم باش!
    آه خدایا، من به کلی از بچه ام غافل مانده بودم ... چه مادر فراموشکاری! و در یک لحظه احساس کردم همه عشق و محبتی که به فرخ داشتم جذب موجودی شد که به آرامی در بطن من نفس می کشید...
    - چشم بابا جون! خیالتون راحت باشه!
    جمعه در میان بهت و سرگیجه گذشت. شنبه دومین فصل جدایی ما آغاز شد.
    من از پدر و مادرم به آرامی خداحافظی کردم و همراه مردی که تا چند ماه پیش او را هرگز ندیده بودم و حالا پدر شوهر من بود، با قطار به طرف مشهد به راه افتادم... در ایستگاه همه چیز، سر و صدا، شلوغی آدمها، سوت قطار، سنگینی سخت فضا، همه چیز تحمل ناپذیر بود ... پدر و مادرم، آرام و غمگین در محل ایستگاه در کنار من قدم می زدند، بی تابانه به همه چیز خیره می شدند، مادرم مرتباً از من سوال می کرد:
    - لباس خوابتو برداشتی؟
    - مادر! اگه حالت بد شد از این قرص ها بخور!
    - دخترم برام هر روز نامه بنویس ...
    - مواظب خودت باش هوای مشهد سرده نچایی!
    پدرم تقریباً حرف نمی زد اما همه احساس تلخ جدایی را در سنگینی و سکوت فرو می خورد ... هیچکدام از آنها، اصلاً نامی از فرخ به زبان نمی آوردند. می ترسیدند دوباره منقلب شوم. خان، مشغول تعیین کوپه و جابجا کردن ساکها بود ... من به اشکهای خفته در چشمانم می اندیشیدم ...
    راستی، ای اشکها چرا فرو نمی ریزید. پرا از پس ابرهای سیاه، برای یک لحظه هم شده باران نمی بارید ... چرا از دل خسته من، از ظلمت بی پایان افکارم، از خاطره های سیاه شده در قلبم چیزی نمی پرسید؟
    به روزی فکر می کردم که من در کنار پدر و مادرم برای رفتن به مشهد در همین ایستگاه، مثل پروانه ای پر می زدم، لبخند از صدف لبهایم نمی رفت، چون باد وحشی بر تن زندگی می پیچیدم، چون زورقی در زیر نور گرم آفتاب و بر پشت امواج سبز و درخشان دریا می راندم و نه پروای طوفان داشتم و نه ترس از باران ... و حالا ... قلب من افسانه غم انگیزترین جدایی را می خواند ... چه کسی می دانست وقتی من از مشهد برمی گردم سنگین ترین و شورانگیزترین عشقها را با خود همراه می آورم؟ ...
    آه آن روز دختری بیگانه از عشق بودم ... و امروز دختری قربانی شده در مسلخ عشق ... ولی من خوب می دانستم که باید بار سنگین سرنوشت را بر دوش های ناتوان خود بکشم و دم نزنم ...
    ... من باید در هستی غم انگیز خود همه چیز را تحمل کنم ...
    من باید جفت فراری را تنها در پس ابرها، در پنجره های سبز درختان، در رویای دست نیافتنی پیدا کنم ... همین!
    سرم را در سینه مادرم گذاشتم، هنوز بوی تر و تازه شیری که از پستان این زن مهربان نوشیده بودم در دماغم می پیچید ...
    - مادر! مریم کوچولوت چه سرنوشتی داشت!

  3. #63
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    مادرم دستش را روی پشتم گذاشت، مرا عاشقانه به خود فشرد و گفت: تقدیره مادر، تقدیر!
    - خوب! خداحافظ مادرم! افسوس! برای هر چیز افسوس! ... تو رو خدا مواظب پدرم باش! اون حرف نمی زنه ولی خون می خوره! براش خیلی نگرانم ...
    مادرم دیگر نتوانتس حرفی بزند ... در سکوت مادرانه اش اشک می ریخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. پدر جلو آمد، لبخند غم انگیزی زد ...
    - چه خبره مادر و دختر! خواهش می کنم آروم بگیرین!
    دستم را به دور گردن پدر حلقه زدم ...
    - پدر! غصه مخور! من شما دو تا را به خدا خیلی دوست دارم! خیلی!
    صدای گرم و مهربان «خان» مرا از آن فضای غم انگیز بیرون کشید ...
    - خوب مریم جان! باید برومی! ... پدر و خان همدیگر را چون دو مرد بغل زدند ... پدرم لحظه ای در چشمان خان خیره شد و بعد به آرامی گفت:
    - خان! دوست من! مریمو به تو می سپارم!
    مادرم مرا تا پای پلکان قطار همچنان در آغوش داشت و وقتی من خودم را به داخل کوپه قاط رساندم سوت بلند و شوم قطار برخاست!
    - خداحافظ تهران! خداحافظ شهر من! تو دیگر بیش از این تحمل سنگینی بار غمهای مریم را نداری! شاید آن شهر مقدس، در نیمه های شب که بانگ غم انگیز موذن از بلندگوهایش برمی خیزد مرا با غمهایم در آغوش خود بگیرد و تسلی دهد ...
    وقتی من و خان در کوپه دربست قطار تنها شدیم، ناگهان غبار غم را در چشمهای خسته و پیر خان آشکارا دیدم ... آه خدایا! من آنقدر در غمهای خود دست و پا می زدم که دیگران را فراموش کرده بودم ... خان دست های مرا در دستهای باریک و احساساتی خود گرفت و فشرد.
    - دخترم! غصه نخور! من همیشه پیش توام ... همیشه! ... آخه من پدر فرخم! ناگهان قطره اشکی از چشمان خان روی دست های من چکید ... و من ناله کنان خودم را در آغوش خان انداختم ...
    - خان! تو هم اشک می ریزی؟! تو هم از دوری فرخ می نالی
    خان از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. از قاب تیره پنجره صحراهای خشک و سوخته می دویدند.
    - بله دخترم! ... من بیست سال شبها با آهنگ تنفس فرخ خواب می رفتم و بیدار می شدم ... اون یاد بود زن خوشگل و مهربانی بود که همه امیدم بود. همه زندگیم بود ... منم همونقدر این زن نازنینو دوست داشتم که تو فرخ رو دوست داری ... می بینی که بعداز او دیگه هرگز زن نگرفتم ... خودت می دونی که برای یه مرد چقدر سخته که سالها و سالها تنها و تنها تو باغ بزرگش به امید مرگ بنشینه تا یه روز مرگ از راه برسه اونو به جفت گمشده ش ملحق بکنه!... و من این کارو کردم ...از پشت سر «خان» را بغل زدم ... خدایا! پس این من تنها نبودم که از سرنوشت شومی که گلهای سرخ عشقم را به غارت بردند می نالیدم ... در فضای هستی ما، میلیونها انسان هستند که بر سرنوشت تلخ و سیاه خود می گریند ... در این لحظه که «خان» از زندگی گذشته، از امیدهایی که به فرخ بسته بود حرف می زد احساس کردم

    که پیوندی عجیب و مرموز یک همبستگی روحی و عاطفی و مقدس بین و این کرد محنت کشیده بسته شده و دیگر از آنروز به بعد تنها کافی بود که سایه ابرهای رنج و درد را در چشمان هم ببینیم و تسلی پیدا کنیم...
    حالا دلم میخواست در غیاب فرخ همه فداکاریها جانفشانی ها همه خدمتهایی که بخاطر او میکردم برای خان بکنم ...آخر او بوی فرخ را میداد رنگ فرخ را داشت...او پدر فرخ بود...سرانجام درهای باغ با صدای خشک و ناله آمیزی بروی ما باز شد دو سه تا آدم غریبه را میدیدم که قبلا ندیده بودم .خان آنها را برای خدمت بمن استخدام کرده بود آنها چپ و راست میدویدند خوش خدمتی میکردند اما من تنها آن استخر بزرگ و آن قوهای سپید و آرام و آن درخت بید را میدیدم که دلی سگ با وفای فرخ آرام و محزون زیر چتر سبزش نشسته بود و گویی در فراق صاحب مهربانش اشک میریخت...دلی همینکه مرا دید دیوانه وار بسویم خیز برداشت مرا میبویید و از سر و کولم بالا میرفت...زیر لب گفتم خدایا!او هم بوی گمشده خود را از من میجوید...از آنروز تا وقتی در باغ خان بودم دلی دوست صمیمی و آشنای من بود هیچوقت مرا تنها نمیگذاشت و گویی او خود را موظف میدید که در غیاب اربابش از زن او با صداقت یک انسان نگهبانی کند...فردا عصر وقتی من و دلی بطرف استخر میرفتیم برای یک لحظه احساس کردم که فرخ با شلوار و پیراهن سپیدی که همیشه در باغ میپوشید روی نیمکت کنار استخر نشسته و برای قوهای سپید نان میریزد...میخواستم فریاد بزنم
    فرخ فرخ...
    اما رویای قشنگ و خوب من در یک لحظه درهم ریخت ناپدید شد و مرا با اندوه کشنده خود باز هم تنها گذاشت...جلو دویدم قوها را بغل کردم و بوسیدم...
    سلام قوها!منو میشناسین؟...من مریم زن ارباب کوچولو!...منو دوست داشته باشین!سنگ صبور من باشین!...من اینجا از تنهایی میمیرم!همه جا خاطره عطر آگین فرخ بود و روزها وقتی خان از خانه خارج میشد و من و دلی در باغ خاطرات را می افتادیم به همه جا سر میکشیدیم غنچه های شکوفان پاییز را میبوییدیم خواب ارام دختران مهربان و ایستاده را بر هم میزدیم به نجوای مهر آمیز ابها در بسترشان گوش میدادیم از پنجره سبز برگهای درختان برای خورشید دست تکان میدادیم ...کنار لانه کبوتران از لابلای مژگانم اشکها می افشاندم چون سایه ای گریزان از این سو بدانسوی باغ میرفتیم و با برگها گلها لاله ها و جویها قصه میگفتیم...
    یکروز من با دلی به ساختمان متروک و خاطره انگیز زن خان رفتیم...در آنجا همه چیز منظرم تمیز و مرتب بود همه چیزهمانطور بود که یکبار با فرخ دیده بودیم...احساس میکردم در هاله عجیب و هراس انگیزی دست و پا میزنم...بی اختیار بسوی اتاقی رفتم که عکس مادر فرخ بر دیوارش آویزان بود...انگار دستی مرموز مرا بسوی قاب عکس میکشید...مادر فرخ با آن چهره مینیاتوری آن نگاه پرسان و نگران مرا خیره خیره مینگریست!انگار سراغ پسرش را از من میگرفت انگار که با من اخم کرده بود عصبانی بود فریاد میکشید
    پسرم!پسرم را چکار کردی؟پسرم را کجا فرستادی؟
    گریه کنان زانو زدم و گفتم:مادر!مادر!...من تقصیری نداشتم او خودش منو تنها گذاشت و رفت...
    احساس کردم اشکی بر چهره عکس نشسته و در یک لحظه آنقدر بزرگ بزرگ و بزرگ شد که مرا در بطن گرم و لرزان خود گرفت و دیگر هیچ چیز نفهمیدم...
    وقتی چشم باز کردم خان را بالای سر خودم دیدم که موهایم را نوازش میداد...
    دخترم!دخترم!چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی!چرا؟
    از آنروز دیگر هرگز جرات نکردم پا به اتاق آن مادر غمگین بگذارم و انگار حس میکردم که همیشه از اتاق آن مادر صدای گریه و بوی نم اشک بلند است...
    سرانجام اولین نامه فرخ رسید...نامه را گرفتم و جیغ کشان بداخل اتاق دویدم...و دلی بیچاره پشت در مانده بود و زوزه میکشید...انگار او هم میخواست در خواندن نامه فرخ شرکت کند آنقدر سر و صدا کرد که د راتاق را برویش باز کردم خودش را روی پای من انداخت و منتظر ماند...هر لحظه که به نامه فرخ نگاه میکردم قلبم در سینه میکوفت خورشید گرم زندگی که تا آنروز با من بیگانه بود دوباره به چشمانم مینشست!آوازهای شاد و سرور انگیز در فضای هستی بگوشم میرسید انگار نسیم صبحگاه بنرمی از روی چهره ام میگذشت رطوبت زندگی را بر لبهای خاموشم میریخت...نامه را باز کردم ...اولین جمله در قلبم مثل یک جام شراب هستی آفرید...
    مریم عزیزم...
    آه خدایا...روی نامه خم شدم و این جمله را که از قلم فرخم سرازیر شده بود بوسیدم...بوسیدم و اشک ریختم...
    مریم عزیزم!..افسانه خوان عشق من!بگذار قبل از هر حرفی و پیامی هزار در هزار بار فریاد بزنم...مریم!مریم!مریم!...یادت � میگفتم من از تکرار کلمه مریم سیر نمیشم...حالا هم توی این اتاق تنها که در یک محله ارام لندن قرار دارد نشسته ام و نام تو را هزار بار چون آیه مقدسی تکرار میکنم...
    امروز بزحمت در این شهر خشک و بی احساس شمعی پیدا کردم تا در شب نوشتن اولین نامه در پرتو نور لرزانش و برای تو اشک بریزم و نامه بنویسم...
    مریم نمیدونی از لحظه ای که ترا ترک کردم تا امروز چقدر خم شدم...درست مثل پیرمردا راه میرم مثل اونا حرف میزنم...یک لحظه باور کن حتی یک لحظه تصویر تو از چشمان من خارج نمیشه!...بخودم میگم شکیبا باش اما دلم شکیبایی نمیپذیره...تو لااقل این شانسو داری که بابا و مامان و پدرم پیشت هستن!محیط برات غریبه نیست ولی من از تنهایی از بی همزبانی مثل همین شمعی که حالا اتاق منو روشن کده اشک میریزم...3 روزه که از ورود من به لندن میگذره ولی هنوز یه همزبون یه اشنا پیدا نکردم انگار مردم این شهر منو جز مرده حساب میکنن!نه حرفی میزنند نه اشاره ای میکنند!...مثل آدمهای جذامی نها به کافه ای میرم با اشاره غذامو انتخاب میکنم پول غذارو میدم و دوباره بطرف خونه راه می افتم...قراره فردا وابسته فرهنگی رو ببینم این آدم اولین فارسی زبونه که من در این کشور غربت میبینم!نمیدونم میتونم باهاش حرف بزنم یا تو این 3 روزه حرف زدن هم یادم رفته...
    نامه را تمام نکرده بستم!خدایا اون آنقدر برای اشک ریختن بمن بهانه داده که فکر میکنم سالها باید برای تنهاییش اشک بریزم...سالها...
    خوب مریم قشنگم!مریم مهربونم!چطوری؟حتما پیش پاپایی!پاپا مرد خوبیه مریم!قدرشو بدون!اونم حتما مثل تو غصه میخوره!یه کمی بهش برس!آخه اون پدر فرخه!...خوب راستی بچه م چطوره؟حالش خوبه تو دل کوچولوت لنگ و لنگ نمیندازه...اگه خیلی پر شر و شوره بدون حتما پسره و از حالا میگه میخوام فوتبالیست بشم!....آخ کاش اون لحظه که متولد میشه من پیشت باشم...
    نامه را بستم و چشمانم را رویهم گذاشتم...میخواستم هر طور شده از میان کلمات گرم و زنده نامه فرخ فرخ عزیز و دلبندم را در محیط تازه زندگی اش تصور کنم...فرخ من با آن چهره مهربان آن چشمان درشت و براق آن گونه های شیب دار و آن لبهای سرخ رنگ و مرطوب در کنار شمع سوخته و اشک آلود سرش را بدست گرفته موهایش روی پیشانی ریخته و به تصویر من که برابرش گذاشته شده نگاه میکند...آه خدایا!دلم در سینه منفجر شده!بیش از این طاقت ندارم خدایا بمن کمک کن که دوری فرخ را تحمل کنم!...
    نامه های فرخ هر هفته از راه میرسید و من بعد از آنکه آنرا صدها بار میخواندم با داغترین و اشک آلودترین کلمات جواب میگفتم:
    فرخ دارم میسوزم!از آتش عشق میسوزم و در رنج جدایی ها میلرزم...کمکم کن!
    فرخ دلم میخواهد آنقدر از جدایی ها فریاد بکشم که صدایم در ابدیت مطلق گم شود!
    فرخ!ایکاش میمردم و تو را از این ناله ها و اشکها راحت میکردم!
    فرخ!نمیدونی بچه ات با من چکار میکنه حالا دیگه اون حتی با من حرف میزنه!
    فرخ دکتر گفته تو بهار بچه تو بدنیا میاری ...بهار بدون تو! ایکاش میتونستی بیایی...
    فرخ!من از زایمان میترسم میترسم بمیرم نگفتم من سر زا میرم...
    بهار از راه رسید باغ خشکیده خان دوباره جان تازه ای گرفت قوها به مستی روی آبهای سبز استخر میدویدند دلی شادمانه در پیش پای من که از سنگینی نمیتوانستم راه بروم جست و خیز میکرد خان کمتر از خانه بیرون میرفت و اما دائما در کنار من بود...نامه های فرخ کمتر میرسید ...من نگران بودم اما خان بمن اطمینان میداد...
    اون حالا تو فصل امتحانه باید موقعیتشو درک کنی!
    و من بخاطر خان سکوت میکردم اما شبها با اشکهای فراوان بخواب میرفتم...در بیمارستان شهر برایم جا رزرو شده بود.قرار بود پدر و مادرم یک هفته زودتر از پیش بینی دکتر به مشهد بیایند...همه چیز برای اینکه من اولین تحفه عشق را به فرخ تقدیم کنم آماده بود فاصله زایمان کم و کمتر میشد در یک سپیده دم درد زایمان مرا به فریاد در آورد خان که از هیجان دیدار نوه خود میسوخت بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کرد چندین پزشک در اطراف من حلقه زده بودند خان برای اطمینان خاطر بجای یک پزشک یک تیم پزشکی به استخدام خود در آورده بود من در میان اشک و آه مرتبا فریاد میزدم و فرخ را میخواستم پزشکان مرتبا فشار خون مرا اندازه میگرفتند مرا معاینه میکردند و گاه وقتی من نام فرخ را بر زبان می آوردم لبخند دوستانه ای میزدند...پدر و مادرم قرار بود صبح فردا به مشهد برسند و من تنها و غریبه در اتاق درد بر سرنوشت غم انگیز خود اشک میریختم...گاه خان با نگرانی بداخل اتاق می آمد و میپرسید:مریم جان حالت خوبه!من اینجام!از هیچی نترس!پدر و مادرت هم فردا میرسن.
    ظهر فردا پس از تحمل یک درد کشنده در حالیکه دستهای مادرم را با ناخن خون انداخته بودم صدای بچه فرخ را شنیدم...پرستار زن فریاد زد
    خدای من!یک دختر خوشگل!نگاهش کنین موهاش چقدر بلنده!
    وقتی رو تختخواب چشم باز کردم 3 چهره مهربان و خوشحال مرا میپاییدند....مادرم خودش را بر روی بستر انداخت:
    دخترم!دختر عروسکم!تو زاییدی !الحمدالله!پدرم دستهایم را فشرد و مرا بوسید...
    این بچه مال امام رضاست چیزی نمونده بود که هر دوتون از بین برین...
    خان دست مرا در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد:متشکرم مریم!باید ازت متشکر باشم که نوه به این خوشگلی بمن تحویل دادی...
    آنوقت یک گردنبند الماس نشان از جیب خارج کرد و به گردن من بست...
    منکه تا آن لحظه سکوت کرده بودم پرسیدم:برای پدرش تلگراف زدین؟
    خان گفت:بله فوری هم زدم.امشب به افتخار پدر شدنش حتما جشن میگیره!
    بله!حتما!فرخ بدون من امشب جشن میگیره!
    خان مرا دوباره نوازش کرد:آروم باش دخترم !دو دیگه یه مادری...یه مادر مقدس!
    در حالیکه به ارامی جمله آخرین خان را زمزمه میکردم دوباره به جهان بیهوشی پا گذاشتم...
    پاییز گذشت و زمستان با لکه های سپیدش از راه رسید من با دختر کوچولوم و خان به باغ بازگشتیم...پدر و مادرم بعد از یک وداع غم انگیز در حالیکه صدها سفارش برای من و فرزندم داشتند به تهران بازگشتند و باز من ماندم و خان یادبودهای فرخ در آن باغ بزرگ...دلی مهربان قوهای سپید درخت پیر سرو استخر سبز و لانه های کبوتران!
    نام بچه مان را ثریا گذاشتیم و همه او را ثری صدا میکردند.دختری سپید و مخملی بود.چشمان سیاه موهای سیاه و گونه های نرم و شیب دارش از او موجودی زیبا و دوست داشتنی و یک دختر کامل شرقی ساخته بود.آرام بود سر و صدای زیادی نداشت.به حرفها و لالایی ها من گوش میداد و با چشمان درشت و سیاهش گویی با من حرفها داشت...وقتی شب میرسید و خان از پیش ما میرفت من و ثری دختر کوچکم که با شیشه شیرش بازی میکرد حرفها داشتیم من میگفتم و او نگاه سرگردانش را به چهره غمزده ام میدوخت.انگار برای مادر تنهایش مثل هر دختر شرقی غصه میخورد...بعد از تولد بچه یکماه طول کشید تا نامه فرخ آمد ...هر روز از خان میپرسیدم:خان!از فرخ خبری نیست!نکنه مریض شده باشه؟میگن هوای لندن خیلی موذیه!میترسم بلایی سرش اومده باشه!
    خان شرمزده از من چشمانش را بزیر می انداخت و بعد پکی به سیگارش میزد و میگفت:نه عزیزم ناراحت نباش!گرفتاری تحصیلی روی همه احساسات آدمی رو پر میکنه!با وجود این من مطمئنم که همین امروز و فردا نامه ش میرسه...و چه بسا امروز فرداها که میگذشت و از فرخ نامه ای نمی آمد...سرانجام یکروز پستچی زنگ باغ بزرگ و خاموش ما را فشرد.نامه فرخ آمده بود...خدمتکاران که نگرانی مرا از تاخیر نامه فرخ میدانستند با سر و صدا و هورا بداخل اتاقم ریختند:
    خانم مژده!مژده!نامه فرخ اومده!بگیرین!نگاش کنین...خط خودشه!

  4. #64
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    مادرم دستش را روی پشتم گذاشت، مرا عاشقانه به خود فشرد و گفت: تقدیره مادر، تقدیر!
    - خوب! خداحافظ مادرم! افسوس! برای هر چیز افسوس! ... تو رو خدا مواظب پدرم باش! اون حرف نمی زنه ولی خون می خوره! براش خیلی نگرانم ...
    مادرم دیگر نتوانتس حرفی بزند ... در سکوت مادرانه اش اشک می ریخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. پدر جلو آمد، لبخند غم انگیزی زد ...
    - چه خبره مادر و دختر! خواهش می کنم آروم بگیرین!
    دستم را به دور گردن پدر حلقه زدم ...
    - پدر! غصه مخور! من شما دو تا را به خدا خیلی دوست دارم! خیلی!
    صدای گرم و مهربان «خان» مرا از آن فضای غم انگیز بیرون کشید ...
    - خوب مریم جان! باید برومی! ... پدر و خان همدیگر را چون دو مرد بغل زدند ... پدرم لحظه ای در چشمان خان خیره شد و بعد به آرامی گفت:
    - خان! دوست من! مریمو به تو می سپارم!
    مادرم مرا تا پای پلکان قطار همچنان در آغوش داشت و وقتی من خودم را به داخل کوپه قاط رساندم سوت بلند و شوم قطار برخاست!
    - خداحافظ تهران! خداحافظ شهر من! تو دیگر بیش از این تحمل سنگینی بار غمهای مریم را نداری! شاید آن شهر مقدس، در نیمه های شب که بانگ غم انگیز موذن از بلندگوهایش برمی خیزد مرا با غمهایم در آغوش خود بگیرد و تسلی دهد ...
    وقتی من و خان در کوپه دربست قطار تنها شدیم، ناگهان غبار غم را در چشمهای خسته و پیر خان آشکارا دیدم ... آه خدایا! من آنقدر در غمهای خود دست و پا می زدم که دیگران را فراموش کرده بودم ... خان دست های مرا در دستهای باریک و احساساتی خود گرفت و فشرد.
    - دخترم! غصه نخور! من همیشه پیش توام ... همیشه! ... آخه من پدر فرخم! ناگهان قطره اشکی از چشمان خان روی دست های من چکید ... و من ناله کنان خودم را در آغوش خان انداختم ...
    - خان! تو هم اشک می ریزی؟! تو هم از دوری فرخ می نالی
    خان از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. از قاب تیره پنجره صحراهای خشک و سوخته می دویدند.
    - بله دخترم! ... من بیست سال شبها با آهنگ تنفس فرخ خواب می رفتم و بیدار می شدم ... اون یاد بود زن خوشگل و مهربانی بود که همه امیدم بود. همه زندگیم بود ... منم همونقدر این زن نازنینو دوست داشتم که تو فرخ رو دوست داری ... می بینی که بعداز او دیگه هرگز زن نگرفتم ... خودت می دونی که برای یه مرد چقدر سخته که سالها و سالها تنها و تنها تو باغ بزرگش به امید مرگ بنشینه تا یه روز مرگ از راه برسه اونو به جفت گمشده ش ملحق بکنه!... و من این کارو کردم ...از پشت سر «خان» را بغل زدم ... خدایا! پس این من تنها نبودم که از سرنوشت شومی که گلهای سرخ عشقم را به غارت بردند می نالیدم ... در فضای هستی ما، میلیونها انسان هستند که بر سرنوشت تلخ و سیاه خود می گریند ... در این لحظه که «خان» از زندگی گذشته، از امیدهایی که به فرخ بسته بود حرف می زد احساس کردم

    که پیوندی عجیب و مرموز یک همبستگی روحی و عاطفی و مقدس بین و این کرد محنت کشیده بسته شده و دیگر از آنروز به بعد تنها کافی بود که سایه ابرهای رنج و درد را در چشمان هم ببینیم و تسلی پیدا کنیم...
    حالا دلم میخواست در غیاب فرخ همه فداکاریها جانفشانی ها همه خدمتهایی که بخاطر او میکردم برای خان بکنم ...آخر او بوی فرخ را میداد رنگ فرخ را داشت...او پدر فرخ بود...سرانجام درهای باغ با صدای خشک و ناله آمیزی بروی ما باز شد دو سه تا آدم غریبه را میدیدم که قبلا ندیده بودم .خان آنها را برای خدمت بمن استخدام کرده بود آنها چپ و راست میدویدند خوش خدمتی میکردند اما من تنها آن استخر بزرگ و آن قوهای سپید و آرام و آن درخت بید را میدیدم که دلی سگ با وفای فرخ آرام و محزون زیر چتر سبزش نشسته بود و گویی در فراق صاحب مهربانش اشک میریخت...دلی همینکه مرا دید دیوانه وار بسویم خیز برداشت مرا میبویید و از سر و کولم بالا میرفت...زیر لب گفتم خدایا!او هم بوی گمشده خود را از من میجوید...از آنروز تا وقتی در باغ خان بودم دلی دوست صمیمی و آشنای من بود هیچوقت مرا تنها نمیگذاشت و گویی او خود را موظف میدید که در غیاب اربابش از زن او با صداقت یک انسان نگهبانی کند...فردا عصر وقتی من و دلی بطرف استخر میرفتیم برای یک لحظه احساس کردم که فرخ با شلوار و پیراهن سپیدی که همیشه در باغ میپوشید روی نیمکت کنار استخر نشسته و برای قوهای سپید نان میریزد...میخواستم فریاد بزنم
    فرخ فرخ...
    اما رویای قشنگ و خوب من در یک لحظه درهم ریخت ناپدید شد و مرا با اندوه کشنده خود باز هم تنها گذاشت...جلو دویدم قوها را بغل کردم و بوسیدم...
    سلام قوها!منو میشناسین؟...من مریم زن ارباب کوچولو!...منو دوست داشته باشین!سنگ صبور من باشین!...من اینجا از تنهایی میمیرم!همه جا خاطره عطر آگین فرخ بود و روزها وقتی خان از خانه خارج میشد و من و دلی در باغ خاطرات را می افتادیم به همه جا سر میکشیدیم غنچه های شکوفان پاییز را میبوییدیم خواب ارام دختران مهربان و ایستاده را بر هم میزدیم به نجوای مهر آمیز ابها در بسترشان گوش میدادیم از پنجره سبز برگهای درختان برای خورشید دست تکان میدادیم ...کنار لانه کبوتران از لابلای مژگانم اشکها می افشاندم چون سایه ای گریزان از این سو بدانسوی باغ میرفتیم و با برگها گلها لاله ها و جویها قصه میگفتیم...
    یکروز من با دلی به ساختمان متروک و خاطره انگیز زن خان رفتیم...در آنجا همه چیز منظرم تمیز و مرتب بود همه چیزهمانطور بود که یکبار با فرخ دیده بودیم...احساس میکردم در هاله عجیب و هراس انگیزی دست و پا میزنم...بی اختیار بسوی اتاقی رفتم که عکس مادر فرخ بر دیوارش آویزان بود...انگار دستی مرموز مرا بسوی قاب عکس میکشید...مادر فرخ با آن چهره مینیاتوری آن نگاه پرسان و نگران مرا خیره خیره مینگریست!انگار سراغ پسرش را از من میگرفت انگار که با من اخم کرده بود عصبانی بود فریاد میکشید
    پسرم!پسرم را چکار کردی؟پسرم را کجا فرستادی؟
    گریه کنان زانو زدم و گفتم:مادر!مادر!...من تقصیری نداشتم او خودش منو تنها گذاشت و رفت...
    احساس کردم اشکی بر چهره عکس نشسته و در یک لحظه آنقدر بزرگ بزرگ و بزرگ شد که مرا در بطن گرم و لرزان خود گرفت و دیگر هیچ چیز نفهمیدم...
    وقتی چشم باز کردم خان را بالای سر خودم دیدم که موهایم را نوازش میداد...
    دخترم!دخترم!چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی!چرا؟
    از آنروز دیگر هرگز جرات نکردم پا به اتاق آن مادر غمگین بگذارم و انگار حس میکردم که همیشه از اتاق آن مادر صدای گریه و بوی نم اشک بلند است...
    سرانجام اولین نامه فرخ رسید...نامه را گرفتم و جیغ کشان بداخل اتاق دویدم...و دلی بیچاره پشت در مانده بود و زوزه میکشید...انگار او هم میخواست در خواندن نامه فرخ شرکت کند آنقدر سر و صدا کرد که د راتاق را برویش باز کردم خودش را روی پای من انداخت و منتظر ماند...هر لحظه که به نامه فرخ نگاه میکردم قلبم در سینه میکوفت خورشید گرم زندگی که تا آنروز با من بیگانه بود دوباره به چشمانم مینشست!آوازهای شاد و سرور انگیز در فضای هستی بگوشم میرسید انگار نسیم صبحگاه بنرمی از روی چهره ام میگذشت رطوبت زندگی را بر لبهای خاموشم میریخت...نامه را باز کردم ...اولین جمله در قلبم مثل یک جام شراب هستی آفرید...
    مریم عزیزم...
    آه خدایا...روی نامه خم شدم و این جمله را که از قلم فرخم سرازیر شده بود بوسیدم...بوسیدم و اشک ریختم...
    مریم عزیزم!..افسانه خوان عشق من!بگذار قبل از هر حرفی و پیامی هزار در هزار بار فریاد بزنم...مریم!مریم!مریم!...یادت � میگفتم من از تکرار کلمه مریم سیر نمیشم...حالا هم توی این اتاق تنها که در یک محله ارام لندن قرار دارد نشسته ام و نام تو را هزار بار چون آیه مقدسی تکرار میکنم...
    امروز بزحمت در این شهر خشک و بی احساس شمعی پیدا کردم تا در شب نوشتن اولین نامه در پرتو نور لرزانش و برای تو اشک بریزم و نامه بنویسم...
    مریم نمیدونی از لحظه ای که ترا ترک کردم تا امروز چقدر خم شدم...درست مثل پیرمردا راه میرم مثل اونا حرف میزنم...یک لحظه باور کن حتی یک لحظه تصویر تو از چشمان من خارج نمیشه!...بخودم میگم شکیبا باش اما دلم شکیبایی نمیپذیره...تو لااقل این شانسو داری که بابا و مامان و پدرم پیشت هستن!محیط برات غریبه نیست ولی من از تنهایی از بی همزبانی مثل همین شمعی که حالا اتاق منو روشن کده اشک میریزم...3 روزه که از ورود من به لندن میگذره ولی هنوز یه همزبون یه اشنا پیدا نکردم انگار مردم این شهر منو جز مرده حساب میکنن!نه حرفی میزنند نه اشاره ای میکنند!...مثل آدمهای جذامی نها به کافه ای میرم با اشاره غذامو انتخاب میکنم پول غذارو میدم و دوباره بطرف خونه راه می افتم...قراره فردا وابسته فرهنگی رو ببینم این آدم اولین فارسی زبونه که من در این کشور غربت میبینم!نمیدونم میتونم باهاش حرف بزنم یا تو این 3 روزه حرف زدن هم یادم رفته...
    نامه را تمام نکرده بستم!خدایا اون آنقدر برای اشک ریختن بمن بهانه داده که فکر میکنم سالها باید برای تنهاییش اشک بریزم...سالها...
    خوب مریم قشنگم!مریم مهربونم!چطوری؟حتما پیش پاپایی!پاپا مرد خوبیه مریم!قدرشو بدون!اونم حتما مثل تو غصه میخوره!یه کمی بهش برس!آخه اون پدر فرخه!...خوب راستی بچه م چطوره؟حالش خوبه تو دل کوچولوت لنگ و لنگ نمیندازه...اگه خیلی پر شر و شوره بدون حتما پسره و از حالا میگه میخوام فوتبالیست بشم!....آخ کاش اون لحظه که متولد میشه من پیشت باشم...
    نامه را بستم و چشمانم را رویهم گذاشتم...میخواستم هر طور شده از میان کلمات گرم و زنده نامه فرخ فرخ عزیز و دلبندم را در محیط تازه زندگی اش تصور کنم...فرخ من با آن چهره مهربان آن چشمان درشت و براق آن گونه های شیب دار و آن لبهای سرخ رنگ و مرطوب در کنار شمع سوخته و اشک آلود سرش را بدست گرفته موهایش روی پیشانی ریخته و به تصویر من که برابرش گذاشته شده نگاه میکند...آه خدایا!دلم در سینه منفجر شده!بیش از این طاقت ندارم خدایا بمن کمک کن که دوری فرخ را تحمل کنم!...
    نامه های فرخ هر هفته از راه میرسید و من بعد از آنکه آنرا صدها بار میخواندم با داغترین و اشک آلودترین کلمات جواب میگفتم:
    فرخ دارم میسوزم!از آتش عشق میسوزم و در رنج جدایی ها میلرزم...کمکم کن!
    فرخ دلم میخواهد آنقدر از جدایی ها فریاد بکشم که صدایم در ابدیت مطلق گم شود!
    فرخ!ایکاش میمردم و تو را از این ناله ها و اشکها راحت میکردم!
    فرخ!نمیدونی بچه ات با من چکار میکنه حالا دیگه اون حتی با من حرف میزنه!
    فرخ دکتر گفته تو بهار بچه تو بدنیا میاری ...بهار بدون تو! ایکاش میتونستی بیایی...
    فرخ!من از زایمان میترسم میترسم بمیرم نگفتم من سر زا میرم...
    بهار از راه رسید باغ خشکیده خان دوباره جان تازه ای گرفت قوها به مستی روی آبهای سبز استخر میدویدند دلی شادمانه در پیش پای من که از سنگینی نمیتوانستم راه بروم جست و خیز میکرد خان کمتر از خانه بیرون میرفت و اما دائما در کنار من بود...نامه های فرخ کمتر میرسید ...من نگران بودم اما خان بمن اطمینان میداد...
    اون حالا تو فصل امتحانه باید موقعیتشو درک کنی!
    و من بخاطر خان سکوت میکردم اما شبها با اشکهای فراوان بخواب میرفتم...در بیمارستان شهر برایم جا رزرو شده بود.قرار بود پدر و مادرم یک هفته زودتر از پیش بینی دکتر به مشهد بیایند...همه چیز برای اینکه من اولین تحفه عشق را به فرخ تقدیم کنم آماده بود فاصله زایمان کم و کمتر میشد در یک سپیده دم درد زایمان مرا به فریاد در آورد خان که از هیجان دیدار نوه خود میسوخت بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کرد چندین پزشک در اطراف من حلقه زده بودند خان برای اطمینان خاطر بجای یک پزشک یک تیم پزشکی به استخدام خود در آورده بود من در میان اشک و آه مرتبا فریاد میزدم و فرخ را میخواستم پزشکان مرتبا فشار خون مرا اندازه میگرفتند مرا معاینه میکردند و گاه وقتی من نام فرخ را بر زبان می آوردم لبخند دوستانه ای میزدند...پدر و مادرم قرار بود صبح فردا به مشهد برسند و من تنها و غریبه در اتاق درد بر سرنوشت غم انگیز خود اشک میریختم...گاه خان با نگرانی بداخل اتاق می آمد و میپرسید:مریم جان حالت خوبه!من اینجام!از هیچی نترس!پدر و مادرت هم فردا میرسن.
    ظهر فردا پس از تحمل یک درد کشنده در حالیکه دستهای مادرم را با ناخن خون انداخته بودم صدای بچه فرخ را شنیدم...پرستار زن فریاد زد
    خدای من!یک دختر خوشگل!نگاهش کنین موهاش چقدر بلنده!
    وقتی رو تختخواب چشم باز کردم 3 چهره مهربان و خوشحال مرا میپاییدند....مادرم خودش را بر روی بستر انداخت:
    دخترم!دختر عروسکم!تو زاییدی !الحمدالله!پدرم دستهایم را فشرد و مرا بوسید...
    این بچه مال امام رضاست چیزی نمونده بود که هر دوتون از بین برین...
    خان دست مرا در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد:متشکرم مریم!باید ازت متشکر باشم که نوه به این خوشگلی بمن تحویل دادی...
    آنوقت یک گردنبند الماس نشان از جیب خارج کرد و به گردن من بست...
    منکه تا آن لحظه سکوت کرده بودم پرسیدم:برای پدرش تلگراف زدین؟
    خان گفت:بله فوری هم زدم.امشب به افتخار پدر شدنش حتما جشن میگیره!
    بله!حتما!فرخ بدون من امشب جشن میگیره!
    خان مرا دوباره نوازش کرد:آروم باش دخترم !دو دیگه یه مادری...یه مادر مقدس!
    در حالیکه به ارامی جمله آخرین خان را زمزمه میکردم دوباره به جهان بیهوشی پا گذاشتم...
    پاییز گذشت و زمستان با لکه های سپیدش از راه رسید من با دختر کوچولوم و خان به باغ بازگشتیم...پدر و مادرم بعد از یک وداع غم انگیز در حالیکه صدها سفارش برای من و فرزندم داشتند به تهران بازگشتند و باز من ماندم و خان یادبودهای فرخ در آن باغ بزرگ...دلی مهربان قوهای سپید درخت پیر سرو استخر سبز و لانه های کبوتران!
    نام بچه مان را ثریا گذاشتیم و همه او را ثری صدا میکردند.دختری سپید و مخملی بود.چشمان سیاه موهای سیاه و گونه های نرم و شیب دارش از او موجودی زیبا و دوست داشتنی و یک دختر کامل شرقی ساخته بود.آرام بود سر و صدای زیادی نداشت.به حرفها و لالایی ها من گوش میداد و با چشمان درشت و سیاهش گویی با من حرفها داشت...وقتی شب میرسید و خان از پیش ما میرفت من و ثری دختر کوچکم که با شیشه شیرش بازی میکرد حرفها داشتیم من میگفتم و او نگاه سرگردانش را به چهره غمزده ام میدوخت.انگار برای مادر تنهایش مثل هر دختر شرقی غصه میخورد...بعد از تولد بچه یکماه طول کشید تا نامه فرخ آمد ...هر روز از خان میپرسیدم:خان!از فرخ خبری نیست!نکنه مریض شده باشه؟میگن هوای لندن خیلی موذیه!میترسم بلایی سرش اومده باشه!
    خان شرمزده از من چشمانش را بزیر می انداخت و بعد پکی به سیگارش میزد و میگفت:نه عزیزم ناراحت نباش!گرفتاری تحصیلی روی همه احساسات آدمی رو پر میکنه!با وجود این من مطمئنم که همین امروز و فردا نامه ش میرسه...و چه بسا امروز فرداها که میگذشت و از فرخ نامه ای نمی آمد...سرانجام یکروز پستچی زنگ باغ بزرگ و خاموش ما را فشرد.نامه فرخ آمده بود...خدمتکاران که نگرانی مرا از تاخیر نامه فرخ میدانستند با سر و صدا و هورا بداخل اتاقم ریختند:
    خانم مژده!مژده!نامه فرخ اومده!بگیرین!نگاش کنین...خط خودشه!

  5. #65
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    بله خط خودش بود...خط فرخ...بی اختیار یکی از جملات نامه قلبی اش در پیش چشمانم جان گرفت...
    مریم!مریم!وقتی در مشهد به عکست مینگرم صمیمیت چشمان قشنگ هزار شاخه عشق را در قلبم فرو میکند!...پس چه شد؟چه شد آن عشق آن هزار شاخه عشق که حالا یکی از آن شاخه ها از چشمان من بر قلب فرخ فرو نمیرود؟...
    نامه را گرفتم و مستخدمین را از اتاق بیرون کردم...خان در خانه نبود و من و ثری تنها بودیم...کنار بستر دخترم که شادمانه در گهواره اش دست و پا میزد نشستم و با لحن غرور آمیزی گفتم:ثری جان!بچه بی گناه من!نامه پدرت اومده!گوش بده میخوام برات بخونم!خواهش میکنم سر و صدا نکن!میخوام هر کلمه اش را توی دهانم مزه مزه مزه کنم!خوب!...
    نامه را باز کردم...خیلی کوتاه بود...خیلی...قلبم فشرده شد چشمانم در مه اندوه نشست...در کوچه مه گرفته خاطرت گذشته بدنبال نامه هایی از فرخ افتادم که خواندنش دو ساعت تمام وقت میبرد...سر و صدای ثری مرا از گذشته ها بیرون کشید و نامه را خواندم...
    مریم عزیزم!تولد بچه مون رو بتو تبریک میگم!امیدوارم بتونی یه مادر خوب باشی!همینطور که برای من زن خوبی بودی باور کن!اینقدر گرفتارم که تا امروز نتونستم برات نامه بنویسم نامه پاپا رسید خیالم راحت بود که تو و بچه سلامتین!این چند کلمه را نوشتم که تو خیالت از جانب من راحت باشه بعد سر فرصت برات یه نامه

    میگفتم من از تکرار کلمه مریم سیر نمیشم...حالا هم توی این اتاق تنها که در یک محله ارام لندن قرار دارد نشسته ام و نام تو را هزار بار چون آیه مقدسی تکرار میکنم...
    امروز بزحمت در این شهر خشک و بی احساس شمعی پیدا کردم تا در شب نوشتن اولین نامه در پرتو نور لرزانش و برای تو اشک بریزم و نامه بنویسم...
    مریم نمیدونی از لحظه ای که ترا ترک کردم تا امروز چقدر خم شدم...درست مثل پیرمردا راه میرم مثل اونا حرف میزنم...یک لحظه باور کن حتی یک لحظه تصویر تو از چشمان من خارج نمیشه!...بخودم میگم شکیبا باش اما دلم شکیبایی نمیپذیره...تو لااقل این شانسو داری که بابا و مامان و پدرم پیشت هستن!محیط برات غریبه نیست ولی من از تنهایی از بی همزبانی مثل همین شمعی که حالا اتاق منو روشن کده اشک میریزم...3 روزه که از ورود من به لندن میگذره ولی هنوز یه همزبون یه اشنا پیدا نکردم انگار مردم این شهر منو جز مرده حساب میکنن!نه حرفی میزنند نه اشاره ای میکنند!...مثل آدمهای جذامی نها به کافه ای میرم با اشاره غذامو انتخاب میکنم پول غذارو میدم و دوباره بطرف خونه راه می افتم...قراره فردا وابسته فرهنگی رو ببینم این آدم اولین فارسی زبونه که من در این کشور غربت میبینم!نمیدونم میتونم باهاش حرف بزنم یا تو این 3 روزه حرف زدن هم یادم رفته...
    نامه را تمام نکرده بستم!خدایا اون آنقدر برای اشک ریختن بمن بهانه داده که فکر میکنم سالها باید برای تنهاییش اشک بریزم...سالها...
    خوب مریم قشنگم!مریم مهربونم!چطوری؟حتما پیش پاپایی!پاپا مرد خوبیه مریم!قدرشو بدون!اونم حتما مثل تو غصه میخوره!یه کمی بهش برس!آخه اون پدر فرخه!...خوب راستی بچه م چطوره؟حالش خوبه تو دل کوچولوت لنگ و لنگ نمیندازه...اگه خیلی پر شر و شوره بدون حتما پسره و از حالا میگه میخوام فوتبالیست بشم!....آخ کاش اون لحظه که متولد میشه من پیشت باشم...
    نامه را بستم و چشمانم را رویهم گذاشتم...میخواستم هر طور شده از میان کلمات گرم و زنده نامه فرخ فرخ عزیز و دلبندم را در محیط تازه زندگی اش تصور کنم...فرخ من با آن چهره مهربان آن چشمان درشت و براق آن گونه های شیب دار و آن لبهای سرخ رنگ و مرطوب در کنار شمع سوخته و اشک آلود سرش را بدست گرفته موهایش روی پیشانی ریخته و به تصویر من که برابرش گذاشته شده نگاه میکند...آه خدایا!دلم در سینه منفجر شده!بیش از این طاقت ندارم خدایا بمن کمک کن که دوری فرخ را تحمل کنم!...
    نامه های فرخ هر هفته از راه میرسید و من بعد از آنکه آنرا صدها بار میخواندم با داغترین و اشک آلودترین کلمات جواب میگفتم:
    فرخ دارم میسوزم!از آتش عشق میسوزم و در رنج جدایی ها میلرزم...کمکم کن!
    فرخ دلم میخواهد آنقدر از جدایی ها فریاد بکشم که صدایم در ابدیت مطلق گم شود!
    فرخ!ایکاش میمردم و تو را از این ناله ها و اشکها راحت میکردم!
    فرخ!نمیدونی بچه ات با من چکار میکنه حالا دیگه اون حتی با من حرف میزنه!
    فرخ دکتر گفته تو بهار بچه تو بدنیا میاری ...بهار بدون تو! ایکاش میتونستی بیایی...
    فرخ!من از زایمان میترسم میترسم بمیرم نگفتم من سر زا میرم...
    بهار از راه رسید باغ خشکیده خان دوباره جان تازه ای گرفت قوها به مستی روی آبهای سبز استخر میدویدند دلی شادمانه در پیش پای من که از سنگینی نمیتوانستم راه بروم جست و خیز میکرد خان کمتر از خانه بیرون میرفت و اما دائما در کنار من بود...نامه های فرخ کمتر میرسید ...من نگران بودم اما خان بمن اطمینان میداد...
    اون حالا تو فصل امتحانه باید موقعیتشو درک کنی!
    و من بخاطر خان سکوت میکردم اما شبها با اشکهای فراوان بخواب میرفتم...در بیمارستان شهر برایم جا رزرو شده بود.قرار بود پدر و مادرم یک هفته زودتر از پیش بینی دکتر به مشهد بیایند...همه چیز برای اینکه من اولین تحفه عشق را به فرخ تقدیم کنم آماده بود فاصله زایمان کم و کمتر میشد در یک سپیده دم درد زایمان مرا به فریاد در آورد خان که از هیجان دیدار نوه خود میسوخت بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کرد چندین پزشک در اطراف من حلقه زده بودند خان برای اطمینان خاطر بجای یک پزشک یک تیم پزشکی به استخدام خود در آورده بود من در میان اشک و آه مرتبا فریاد میزدم و فرخ را میخواستم پزشکان مرتبا فشار خون مرا اندازه میگرفتند مرا معاینه میکردند و گاه وقتی من نام فرخ را بر زبان می آوردم لبخند دوستانه ای میزدند...پدر و مادرم قرار بود صبح فردا به مشهد برسند و من تنها و غریبه در اتاق درد بر سرنوشت غم انگیز خود اشک میریختم...گاه خان با نگرانی بداخل اتاق می آمد و میپرسید:مریم جان حالت خوبه!من اینجام!از هیچی نترس!پدر و مادرت هم فردا میرسن.
    ظهر فردا پس از تحمل یک درد کشنده در حالیکه دستهای مادرم را با ناخن خون انداخته بودم صدای بچه فرخ را شنیدم...پرستار زن فریاد زد
    خدای من!یک دختر خوشگل!نگاهش کنین موهاش چقدر بلنده!
    وقتی رو تختخواب چشم باز کردم 3 چهره مهربان و خوشحال مرا میپاییدند....مادرم خودش را بر روی بستر انداخت:
    دخترم!دختر عروسکم!تو زاییدی !الحمدالله!پدرم دستهایم را فشرد و مرا بوسید...
    این بچه مال امام رضاست چیزی نمونده بود که هر دوتون از بین برین...
    خان دست مرا در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد:متشکرم مریم!باید ازت متشکر باشم که نوه به این خوشگلی بمن تحویل دادی...
    آنوقت یک گردنبند الماس نشان از جیب خارج کرد و به گردن من بست...
    منکه تا آن لحظه سکوت کرده بودم پرسیدم:برای پدرش تلگراف زدین؟
    خان گفت:بله فوری هم زدم.امشب به افتخار پدر شدنش حتما جشن میگیره!
    بله!حتما!فرخ بدون من امشب جشن میگیره!
    خان مرا دوباره نوازش کرد:آروم باش دخترم !دو دیگه یه مادری...یه مادر مقدس!
    در حالیکه به ارامی جمله آخرین خان را زمزمه میکردم دوباره به جهان بیهوشی پا گذاشتم...
    پاییز گذشت و زمستان با لکه های سپیدش از راه رسید من با دختر کوچولوم و خان به باغ بازگشتیم...پدر و مادرم بعد از یک وداع غم انگیز در حالیکه صدها سفارش برای من و فرزندم داشتند به تهران بازگشتند و باز من ماندم و خان یادبودهای فرخ در آن باغ بزرگ...دلی مهربان قوهای سپید درخت پیر سرو استخر سبز و لانه های کبوتران!
    نام بچه مان را ثریا گذاشتیم و همه او را ثری صدا میکردند.دختری سپید و مخملی بود.چشمان سیاه موهای سیاه و گونه های نرم و شیب دارش از او موجودی زیبا و دوست داشتنی و یک دختر کامل شرقی ساخته بود.آرام بود سر و صدای زیادی نداشت.به حرفها و لالایی ها من گوش میداد و با چشمان درشت و سیاهش گویی با من حرفها داشت...وقتی شب میرسید و خان از پیش ما میرفت من و ثری دختر کوچکم که با شیشه شیرش بازی میکرد حرفها داشتیم من میگفتم و او نگاه سرگردانش را به چهره غمزده ام میدوخت.انگار برای مادر تنهایش مثل هر دختر شرقی غصه میخورد...بعد از تولد بچه یکماه طول کشید تا نامه فرخ آمد ...هر روز از خان میپرسیدم:خان!از فرخ خبری نیست!نکنه مریض شده باشه؟میگن هوای لندن خیلی موذیه!میترسم بلایی سرش اومده باشه!
    خان شرمزده از من چشمانش را بزیر می انداخت و بعد پکی به سیگارش میزد و میگفت:نه عزیزم ناراحت نباش!گرفتاری تحصیلی روی همه احساسات آدمی رو پر میکنه!با وجود این من مطمئنم که همین امروز و فردا نامه ش میرسه...و چه بسا امروز فرداها که میگذشت و از فرخ نامه ای نمی آمد...سرانجام یکروز پستچی زنگ باغ بزرگ و خاموش ما را فشرد.نامه فرخ آمده بود...خدمتکاران که نگرانی مرا از تاخیر نامه فرخ میدانستند با سر و صدا و هورا بداخل اتاقم ریختند:
    خانم مژده!مژده!نامه فرخ اومده!بگیرین!نگاش کنین...خط خودشه!
    بله خط خودش بود...خط فرخ...بی اختیار یکی از جملات نامه قلبی اش در پیش چشمانم جان گرفت...
    مریم!مریم!وقتی در مشهد به عکست مینگرم صمیمیت چشمان قشنگ هزار شاخه عشق را در قلبم فرو میکند!...پس چه شد؟چه شد آن عشق آن هزار شاخه عشق که حالا یکی از آن شاخه ها از چشمان من بر قلب فرخ فرو نمیرود؟...
    نامه را گرفتم و مستخدمین را از اتاق بیرون کردم...خان در خانه نبود و من و ثری تنها بودیم...کنار بستر دخترم که شادمانه در گهواره اش دست و پا میزد نشستم و با لحن غرور آمیزی گفتم:ثری جان!بچه بی گناه من!نامه پدرت اومده!گوش بده میخوام برات بخونم!خواهش میکنم سر و صدا نکن!میخوام هر کلمه اش را توی دهانم مزه مزه مزه کنم!خوب!...
    نامه را باز کردم...خیلی کوتاه بود...خیلی...قلبم فشرده شد چشمانم در مه اندوه نشست...در کوچه مه گرفته خاطرت گذشته بدنبال نامه هایی از فرخ افتادم که خواندنش دو ساعت تمام وقت میبرد...سر و صدای ثری مرا از گذشته ها بیرون کشید و نامه را خواندم...
    مریم عزیزم!تولد بچه مون رو بتو تبریک میگم!امیدوارم بتونی یه مادر خوب باشی!همینطور که برای من زن خوبی بودی باور کن!اینقدر گرفتارم که تا امروز نتونستم برات نامه بنویسم نامه پاپا رسید خیالم راحت بود که تو و بچه سلامتین!این چند کلمه را نوشتم که تو خیالت از جانب من راحت باشه بعد سر فرصت برات یه نامه
    مفصل می نویسم.... تو و دخترم را می بوسم.
    قربان تو فرخ.
    ای وای... ای وای از این نامه... نامه را توی گهواره دخترم پرتاب کردم و سرش داد کشیدم.
    - بگیر! بگیر این نامه پدرته! پدر نامهربانت! پدر بی وفا و سردت! فقط دو کلمه! فقط دو تا جمله!
    نه نمی خوام! بهش بگو دیگه نمی خوام نامه بنویسه. مریم عزیزم! همین. همین؟! یک ماه منتظر بودم... یک ماه قلبم را به دندون گرفته بودم حالا همین چند تا کلمه!
    ناکهان صدای دخترم بلند شد. انگار از اینکه از پدرش بد می گفتم خشمگین بود.
    سرم را میان دستها گرفته و زار زدم.
    - دخترم! دختر بیچاره ام! آروم باش! از تو معذرت می خوام، پدرت بهترین عاشق دنیا بود. پدرت مهربانترین مردی روی زمین بود. حتما من اشتباه می کنم. حتما من ادم کودنی هستم. آخه من هنوز بیست ساله نشده ام. خیلی کم تجربه ام باور کن دخترم! شاید واقعا پدرت راست میگه! شاید گرفتار تحصیلشه. زندگی توی یه مملکت غریب هزار درد سر داره. من باید اینو بفهمم! باشه، باشه ثری جان! گریه نکن! همین نامه مختصر را هم قبول دارم.
    نامه را برداشته و زیر بالش خودم پنهان کردم. من باید شب با این نامه حرف بزنم.
    خان بعد از خواندن نامه مثل همیشه به من اطمینان داد که گرفتاری تحصیلی مانع ان شده که فرخ نامه مفصلی بنویسد و انوقت نوه اش را بوسید، دستی به موهای من کشید و به بهانه اینکه خسته است از اتاق بیرون رفت.
    روزها از پی هم می گذشتند و امید های من در سرما و تاریکی زمستان و تنهابب فشرده و کوچک و کوچتر می شد.
    گاه پشت شیشه یخ زده اتاقم در طبقه دوم ساختمان می نشستم و به درختان سرما زده خیره می شدم و برای فرخ می نوشتم.
    فرخ! پاییز غمگین گذشت، برگ های درخت چنار ریخت، لانه کبوتران قشنگ لخت و برهنه زیر سرمای بیداد گر زمستان می لرزند.
    من پشتپنجره نشسته ام قار قار شوم کلاغان را می شنوم و می لرزم. کوچولوی تو در کنار من، روی بستر من از تب سرما نیمه بیهوش افتاده. و من اینجا از چشم انداز سرما زده ام بر مرگ برگها، و تشییع جنازه جوانه ها و ساقه ها اشک می ریزم. بازی عصبانی ابرها را در سینه اسمان دنبال می کنم. فرخ! یادت هست که همیشه می گفتم می خواهم پرنده ها را از نزدیک لمس کنم، نازشان کنم، حالا از سرمای سخت زمستان مشهد پرنده های غریب، خودشان را به داخل اتاقم می اندازند، من انها را می گیرم. در سینه ام گرمشان می کنم و برای چشمان گردو کوچکشان که پر از وحشت مرک است اشک می ریزم! انها هم مثل من غریب و تنها هستند. گاه چشمانم را می بندم و تو و خودم را در متن سبز و بهار زده باغ نقش می کنم. تو دست مرا گرفته ای و شادمانه به این سوی و ان سوی می دوی. دلی، جلوی پای ما جست و خیز می کنه. قوهای سپید به نرمی یک شعر، یک غزل روی ابهای سبز استخر می رقصند. و تو در گوشم نجوا می کنی. مریم! مریم! نمی دانی از تکرار این اسم چقدر احساس لذت می کنم. اگر هزار بار هم اسمت را تکرار کنم خسته نمی شوم. و من عاشقانه به گردنت می آویزم و نفس گرم و منتظرت را به دهان می کشم، لبهایم را با همه خروش تند جوانی به لبهایت می دوزم و در سرزمین رویای سرخ پرواز می کنم. اما افسوس، رویاها چقدر گریزانند!
    فردا باز نامه دیگری برای فرخ می نویسم:

    فرخ! فرخ! تو را به صداقت عشقمان سوگند می دهم با من از حقیقت حرف بزن! به من بگو چه شده؟ به من بگو کدام دختر بیگانه ای قلب و روح تو را از من دزدیده؟ آیا فقط دلیل این همه سکوت، اینهمه فراموشی، تحصیل توست؟ .. نه فرخ! قلب عاشق هیچ وقت دروغ نمی گوید. من می دانم. به خدا من می دانم. تو را از من دزدیده اند. نمی دانم این موجود کیست؟ چگونه توانسته انهمه عشق، آن همه محبت مریم را از دلت بیرون بکشد. فریاد! فرخ فریاد! لعنت بر عشق! لعنت بر محبت! چقدر زود عشق ها ایان می گیرد و همه چیز تمام می شود. چقدر زود باید افسوس خوران راهمان را از هم جدا کنیم. من دیگر در رویاهایم با تو بیگانه ام. از خودم می پرسم، پس تکلیف این عشق دیوانه ای که هنوز در قلب من می جوشد چه می شود. لانه کبوتران تو؟ پرنده های غریب تو، این قوهای سپید و مهربان تو. این دلی غمخوار تو... اینها چه می شود؟

  6. #66
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    آیا تو و من باید همه این خاطرات را فراموش کنیم؟ به خدا گناهست! به خدا تو بزرگترین گناهکاری! تو در پاییز رفتی و من در بهار انتظار امدنت را می کشیدم اما بهار و پاییز رفت و تو نیامدی. امروز زمستان است! بچه تو، کوچولوی بیگانه تو سه ماهه شده و هنوز پدرش را ندیده است. تو وعده بهار را دادی، اما قلبم فریاد می زند! دروغ می گوید ! دروغ می گوید! ولی من تا بهار... تا صد بهار دیگر در انتظار توام. و در این انتظار دو انسان مهربان، دو انسان خوب همراه کاروان من حرکت می کنند. پدرت و فرزندت. مادر باغ بزرگ مشهد، و کنار استخر ان لحظه ای نشسته ایم که فرخمان از راه برسد.
    زمستان رفت.. برفهای سپید که در حاشیه جویهای باغ نشسته بودند، چکه چکه فرو می ریختند. هر روز هزاران جوانه در باغ متولد می شد. هزاران برگ سبز می روید و با همه خستگی و ملال، زندگی را به لطف جوانی و نیروی بدنی دختری که هنوز مرز بیست سال را زیر پا دارد استقبال می کردم، به یاد فرخ دست دخترش را می گرفتم و او را راه رفتن می آموختم. اخر من یک مادر بودم. حالا ثری کوچولو می خندید، کلمه شیرین بابا و ماما را می گفت و خان هر بار که کلمه بابا را از دهان ثری می شنید فریاد شادمانیش در باغ طنین می انداخت.
    روشنی های سبز بهار، لغزش بلور آبها در بستر جوی های سبز، رقص دلپذیر شاخه ها در فضای باغ، آواز شیرین پرندگان، فضا را از امید دیگر و اهنگ دیگر می انباشت. من در انتظار پایان بهار و اغاز تابستان بی تاب بودم. شیرع نامریی حیات در سینه های جوانم می خروشید، لبهایم در عطش بوسه، خود را به زیباترین رنگها آراسته بود، برجستگیهای اندامم اطف خاصی یافته بودند، حتی یک روز خانم نگاه تحسینامیزی به من انداخت و گفت:
    - مریم! تو واقعا زیبایی! اینهمه لطف و دلربایی در یک زن فقط یک معجره است. فرخ پسر من باید ارزش این معجزه خلقت را بداند.
    من با تمام خصوصیات یک زن جوان و دلربا! برای عشق روزی با شوهر جوانم اماده شده بودم. آوازههای شاد من به پرندگان شور دیگری در باغ می بخشید. وقتی در برابر چشمان ثری و در محوطه باغ می رقصیدم احساس می کردم هر شاخه درخت باغ، دستی شده برای من دست می فشاند و ساقه ها پای می کوبند! من یاد آور او را انقدر در ذهن زنده کرده بودم که گاه نسیم بوسه های فرخ را در روی گونه هایم گرم و نرم احساس می کردم. قصه من، قصه عشق بود. یک رویا، یک تجدید خاطره، حرف من، حرف عشق بود، کلام من، کلام گرم دوستی و محبت بود. بعد از مدتها برای در و مادرم نامه ای خالی از اندوه و سرشار از جوانی و زندگی نوشتم. برای دوستانم پیام های امید فرستادم و به گیسوانم گلهای سرخ می زدم. در آوازهایم قصه زنی را می سرودم که در انتظار بازگشت شوهر، جامه های زرین می پوشد. گیسوانش را با گل های خوشبو می آراید. به خیاطم سفارش چند تا لباس تازه دادم، اتاقها را با دقت و سلیقه گردگیری می کردم. تمام اتاقها را در هم ریختم و از نو تزیین کردم. و خان گاه از اینهمه شوردگی انقدر به هیجان می آمد که مرا بی اختیار می بوسید و نوازش می داد.
    آخرین ماه بهار، با تحمل بار سنگین انتظار به روز های اخر می رسید، ما در فاصله اول تا دهم تیرماه انتظار ورود فرخ را داشتیم . دختر کوچولوم کم کم راه می رفت، کلمات را بهم می چسبانید، صدای خنده او و شادی پدر بزرگ زندگی را بیش از هر زمانی دیگر شیرین کرده بود. در این روزهای شیرین بود که برای فرخ نوشتم:
    عزیزم! عزیزم فرخ! نمی دانی چقدر خوشحالم! چگونه همه شادیهای عالم در قلبم فشرده می شود و از فشار این همه شادی، رگ های سینه ام تیر می کشند. همه چیز برای ورودت اماده شده، کارهایی کرده ام که باید خودت ببینی. در گلکاری باغ ها هم به مناسبت باز گشت تو تغییراتی داده ام و باغ قشنگمان این تغییرات را با شکیبایی تحمل کرده است. حتی موهای بلند دلی را چیده ام تا به نظر جوانتر بیاید. طفلکی اول کمی اعتراض کرد اما وقتی نام سحر امیز تو را در گوشش خواندم سکوت کرد تا ارایشش را تکمیل نم. دخترت ثری دارد با تمرین راه رفتن خودش را برای دویدن و به آغوش بابا آماده می کند. اگر بدانی عشق خوب و خدایی ما چه میوه قشنگی داده است به خدا غش می کنی! نمی دانی وقتی بچه مان را لحظه ای به کوچه و خیابان می برم دخترها و زنها برایش چه غش و ریسه ای می روند. نمی دانم چرا از تو خجالت می کشم که این موضوع را هم بنویسم. خواهش می کنم به من نگاه کن تا این حرف اخر را بزنم! خوب چشماتو بستی! خیالم راحت باشه! منم خیلی خوشگل شدم! عزیزم خواهش می کنم مسخره ام نکن ولی دیروز که به ارایشگاه رفته بودم تموم زن های مشهد دور و برم جمع شده بودن و تحسینم می کردند. وقتی از ارایشگاه بیرون امدم، تا خونه یه لشگر مرد و پسر دنبالم راه افتادند. حالا تو دلت مسخره نکن. ولی همسر دوری کشیده ات در بهار انتظار واقعا خوشگل شده! باید بیایی یکبار دیگر معنی عشق و لطف زن ایرونی را بچشی...
    روز پنجم ماه تیر بود که پست چی زنگ را فشرد و مستخدمین طبق معمولفریاد کشان نامه فرخ را پیش من آوردند. با شتاب نامه را گشودم...
    مریم عزیزم! نامه ات رسید، چقدر پر شور و قشنگ نوشته بودی. تو همیشه قشنگ تر می نوشتیو بالاخره دختر سرزمین گل و بلبل باید هم غرق در رویاها و عشق های فانتزی باشد. در اینجا، زنها و دخترها اعتقادی به سانتی ما نتالیسم ندارند. اینجور عشق ها را مخصوص زنهای عقب افتاده می دانند و کی گویند زن وقتی باید مرد را دوست داشته باشدباید با تسلیم تمام هستی خود، لذت زندگی را بچشد و هر وقت هم از او سیر شد یا مردش او را ترک کرد راه خودش را بگیرد. و برود و باز هم دیگری بیابد تا دوباره اغوش خود را به روی ان مرد بگشاید..
    به هرحال از این همه لطف و محبتت ممنونم و نمی دانم در مقابل این همه احساس و شور چگونه این خبر را به تو بدهم. به خدا خودم هم خجالت می کشم، حتی یک روز طول کشید تا این نامه را بنویسم. حقیقتش این است که چون دو سه واحد درسی من عقب افتاده تصمیم گرفتم در کلاس های فشرده تابستانی شرکت کنم و این عقب ماندگی را جبرا کنم. می دانم که دختر عاقلی هستی و معنی این حرفها را می فهمی و عصبانی هم نمی شوی و گریه هم نمی کنی. تو باید مثل دختران و زنان کشورهای مترقی دوست و همراه شوهرت باشی نه سر بارش! تو نباید مانع از ادامه تحصیل من بشوی، یا اینکه با گریه و زاری و ایجاد مشکلاتی نگذاری درست و حسابی به درسم برسم، من نامه ای هم برای بابا نوشتم و همه این توضیحات را برای او هم نوشته ام و امیدوارم هر دو شما برای سعادت اینده من و خودتان این بدقولی و بد عهدی مرا تحمل کنید!
    قربان تو فرخ!
    ************ ******************

    نمی دانم بعد از خواندن پیام فرخ چقدر بیهوش بودم. وقتی چشمهایم را به روی خان باز کردم، خان مثل سایه ای، کنارم نشسته بود و با چهره درهم رفته و خسته ای از پنجره به باغ بزرگشنگاه می کرد. در این لحظه احساس کردم که ان مرد واقعا بیش از انچه مستحقش بود تکیده و پیر شده بود. دلم سوخت.. دستم را به جستجوی دستش به حرکت در آوردم، لو به من نگاه کرد، چشمهایش از شادی برق زد و بعد دوباره با شرم غم انگیزی سرش را به طرف پنجره برگردانید.
    خسته و کوفتی از حوادثی که بر من گذشته بود گفتم:
    - خان عیبی نداره!
    خان پکی به سیگارش زد:
    - همین تقصیر من بود! من تو را مجبور کردم که با سفر فرخ موافقت کنی!
    قلبم درهم فشرده شد. می خواستم بر بیچارگی غم انگیز خود اشک بریزم.
    - خان درسته که من هنوز به دختر بچه ام ولی شاید شما درست بگید! تحصیل در رشته مهندسی کار مشکلیه! اصلا شاید همه اینها از حسادت زنونه است. مگه نه؟
    قطره اشکی از گوشه چشمان خان فرو چکید:
    - من... من نمی توانم اینو باور کنم. من برایش بلیت رفت و برگشت فرستاده بودم.
    خان بغضش را فرو خورد و من از روی بستر بلند شدم، خودم را چون دختر کوچولوی سرما زده ای در اغوش خان انداختم و گریه کنان گفتم:
    - خان! خان!من خیلی بدبختم. خیلی...خان موهایم را مثل پدرم موهایم را نوازش داد.
    - ناراحت نشو دخترم. امشب با هم میریم حرم از فرخ شکایت می کنیم.
    گریه کنان خود را از اغوش خان بیرون کشیدم و خان از اتاق بیرون رفت. من از پنجره خان را با سر افتاده و قد خمیده تماشا کرد. آه خدای من! از خود سوال می کنم ایا همه چیز تمام شده؟ ناگهان در تونل خاطرات گذشته به یاد اخرین وعده های فرخ افتادم.
    - عزیزم مطمئن باش سر نه ماه برمی گردم. حالا می بینی! می بینی!
    و حالا وقتی بهار تمام می شد او هیجده ماه تمام بود که از من دور بود. یاد ان رویاها و ان حرفها می افتادم که بعد از بازگشت از ماه عسل در دفترچه خاطراتم نوشته بودم.
    خدای من! مگرد دنیای قشنگ ما، دنیای کوچکی که در این اشیانه گرممان ساخته ایم چه عیبی داره؟ همیشه در اغوش هم فرو رفته ایم. همیشه گرمترین بوسه ها را نثار هم می کنیم. در جلگه های سبز خیال می دویم، در رنگهای طلایی خورشید خوشه عشق می چینیم. نه فریبی، نه رنگی، هرچه هست عشق هست... باز هم عشق است.
    اما حالا همه چیز تمام شده بود. تمامی فضای زندگی غم انگیز من از ابری خاکستری پوشیده بود، دیوارهای بلند ناکامی مرا در بازوان خاکستری خود فشرده بود. همه جا پریشانی بود. درختان برگ هایشان را چون گیسوان زنان مصیبت دیده پریشان کرده بودند. مرغان غریب باغ در فصل عاشقانه بهار، در جستجوی جفت های خویش پریشان و سرگردان از این سو به آنسو می پریدند، جویهای آب گویی در طغیان و پریشانی دائمی زمزمه می کردند و می رفتند. کبوتران فرخ از لانه هایشان گریخته بودند. در ان بهار، خون زندگی در رگ های من مرده بود، نه طراوتی در برگها بود و نه اواز عشقی در منقار مرغان!
    کمتر از اتاق بیرو می آمدم. از هر مهمانی و هر اشنایی گگریزان بودم، در برابر التماس ها و درخواست های پدرانه خان به زحمت راضی می شدم تا در یک مهمانی دوستانه شرکت کنم... تنها تفریح من این بود که سوار بر اسب خان از خیابانهای مشجر سبز پوش باغ بگذرم و از در عقبی باغ خارج شوم و در فراز و نشیب تپه سبزی که انهم از مزارع شخصی خان بود اسب را با همه توانایی برانم. در این لحظات بود که خود را در فضای باز و مخملی بهار، در عطر زندگی بخش فصل سبزینه ها و در آوای اغواگری که از عمق خاطره انگیز این فصل پیوسته به گوش می رسد غرق می شدم و فرخ... فرخ بی وفا و نامهربان را با توطئه سکوتش فراموش می کردم و فرخ مهربان ، زیبا، نجیبو پاک را همراه خود به گردش می بردم... گاه انقدر در رویاهای صادق خود غرق می شدم که فرخ با همه خصوصیات و جزییات لباس و چهره اش شانه به شانه خود روی اسب سپید سوار می دیدم. با هم حرف می زدیم، شوخی می کردیم، از جدایی ها قصه می گفتیم.
    فرخ با صدای قشنگش بلور سکوت را می شکست و آسمان و فضا را از رنگ مرده خاکستری به آبی رویایی و امید بخش می کشاند.
    آه که گاه ما آدمها، ما دختران ساده مشرق زمین چقدر سنگینی بار اندوه را بر دوشهای ناتوان و ظریف خود حس می کنیم و در سکوت به راهمان می رویم. گمان می کردم که اگر فرخ در بهار نیاید من در بهار، وقتی اولین برگهای سبز به زردی نشست، به زردی و ذوب شدن جسم و جانم را در لئامت یک سکوت تلخ تماشا می کردم. ثری من بزرگ و بزرگتر می شد. خنده هایش در ان باغ بزرگ شطی از نور می ریخت. فریادهایش با شیرین ترین موسیقی پرندگان، موسیقی خوان باغ رقابت می کرد. خان کودکانه زیر پایش دراز می کشید و او را از روی سینه اش عبور می داد، کف پاهایش را می بوسید، چشمانش را بر چشمهای خود می نهاد و هزاران بوسه به سر و رویش می بارید. خان سعی می کرد پیش روی من از پدرش با او کمتر صحبت کند ولی بارها دیدم که خان دزدانه عکس فرخ را به ثری نشان می داد و می گفت: ببین دخترم! این باباته! بابا...
    نامه های فرخ همچنان کوتاه و مختصر بود گاهی دعا می کردم از او نامه ای نیاید چون هر وقت نامه اش می رسید تمام سنگینی یک غروب پاییزی بر دلم می نشست. چندین روز اشک می ریختم تا بار سنگین و غم انگیز غروب از روی دلم برداشته شود. نامه هایش تلخ تلخ بود، سنگین بود. کهنه بود و در تمامی ان کلماتی که به کار می رفت یک کلمه اشنا، یک کلمه که از گذشته ها حرفی داشته باشد، یک کلمه که بوی شالیزارهای ماه عسلمان را بدهد، نیافتم. یکبار برایش نوشتم:
    فرخ! اگر چه این شاید نهایت ارزوی تو باشد اما می خواهم خواهش کنم که برای توشتن نامه به خودت زحمت نده. من در این نامه ها هرگز نشانی از عشق، از محبت ان روزها که من و تو چون یک رود خانه در هم می جوشیدیم نمی بینم! چرا به خودت زحمت می دهی عزیزم! می توانی به همان نامه ای که برای پدرت می نویسی قناعت کنی! او از سلامتی تو به من خبر می دهد. ثری هم چون پدرش را هرگز ندیده چیزی از تو نمی داند و نمی خواهد که بداند! امیدوارم لااقل این یک خواهش مرا قبول کنی
    مریم فراموش شده تو.
    پس از انکه این نامه را نوشتم بیش از دو ماه فرخ نامه ای نداد . خان از شدت ناراحتی به خود می پیچید، از برابر چشمان من می گریخت و هر روز موهایش بیشتر نقره ای می زد. این زمان ماه دوم پاییز بود. زمستان در مشهد از پاییز شروع می شود، دوباره درختان به خزان نشستند. پرندگان دوست داشتنی و مهربان بال فرار کردند، دلی سگ با وفای فرخ از ان شور و حرارت افتاده بود، قوهای سپید فرخ کمتر در اب می رقصیدند. طلسم زرد پاییز بر دست و پایم زنجیر زده بود، از تنهایی و دلتنگی به جان آمده بودم، یک روز وقتی خان در کنار من با ثری که حالا با شیرین زبانی های خود او را به اوج سعادت و رویا میبرد و مشغول بازی بود ناگهان گفتم:
    - خان!
    پیرمرد برگشت و مثل همیشه شرم زده به من خیره شد.
    - چی شد پدر جان!
    - می خواهم به تهران برگردم!

  7. #67
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    چهره خان انگار در یک لحظه زیر باران گرد غم پنهان شد...لحظه ای سکوت کرد بعد گفت:هر جور میلته دخترم...تو کاملا حوصله ات سر رفته!بد نیست سری به پدر و مادرت بزنی !منهم بعد از برداشت محوصل اول زمستون به شماها ملحق میشم!...سرهنگ و مادرت هم خیلی نگرانن!...بد نیست مدتی پیش اونا بمونی!...
    یکهفته بعد من و ثری در قطار تهران مشهد بطرف تهران حرکت کردیم!خان تا ایستگاه از من و ثری مشایعت کرد پیدا بود که دوری من و ثری او را بطرز بیرحمانه ای زیر شکنجه گذاشته بود.
    تا آخرین لحظه ثری را در آغوش داشت و عاشقانه نوازش میکرد...در این لحظات پیرمرد آنقدر اندوهگین وو غمزده بود که چند بار خواستم به او بگویم خان!من از رفتن منصرف شدم...پیش شما میمانم..او بعد از فرخ تنها تکیه گاه روحی ام بود و گرچه بین ما همیشه پرده و حصاری بود اما ارواح زجر دیده ما خیلی بهم نزدیک بودند خان گویی افکار مرا خوانده بود مرادر آغوش گرفت!پیشانیم را بوسید و گفت:دخترم!نگران من نباش!تو واقعا خسته ای!من آدم خودخواهی هستم که اینهمه مدت تو را پیش خودم نگه داشتم...تو باید محیط زندگیتو عوض بکنی ایکاش این فکر و زودتر کرده بودی.
    ولی خان شما اینجا خیلی تنهایین!
    من 20 ساله که بتنهایی عدات کردم دخترم!نسل ما بیش از نسل شما تحمل تنهایی رو داره!ولی هر طور شده زمستون رو پیش شما میام!
    سرم را محکم به سینه استخوانی خان فشردم...آه که من یکبار دیگر بوی فرخ را از سینه پدرش حس میکردم...میخواستم سر خان را در میان دستهایم بگیرم و التماس کنان از او بپرسم.
    خان!خان!بمن بگو چی شده؟چرا فرخ منو فراموش کرده!چرا از او با من حرف نمیزنی؟ایا او د رلندن زن گرفته؟آیا فرخ من دیگر هرگز به وطن باز نمیگرده؟ایا من برای همیشه زنده به گور شده ام؟...اما نتوانستم تنها در میان هق هق گریه بزحمت گفتم:خان!خان!اگر به فرخ نامه نوشتین سلام منو به فرخ برسونین!
    راه طولانی و خسته کننده مشهد تهران در میان گرد و غبار قضای خاطرات گذشته طی شد چهارمین مرتبه ای بود که من با قطار تهران مشهد سفر میکردم!سفری که سیاهتر و سیاهتر از سفر در تاریکیهای گورستان نبود.
    در ایستگاه راه آهن تهران پدر و مادرم و خواهرانم با هیاهو از من استقبال کردند مادرم که کاملا پیر و شکسته شده بود همینکه مرا دید فریاد کشان خودش را برویم پرتاب کرد:مریم!مریم بیچاره من!مریم زجر کشیده من!مریم تنهای من!...
    خدایا ارزو داشتم بمیرم و مادرم را اینقدر غمگین و شکسته و نالان نبینم!...موهایش سفید چشمانش غبار آلود و صروتش پر از چروک شده بود.اشکهای گرمش به چهره ام میریخت و دستهایش را آنچنان به گردنم حقله کرده بود که گویی هرگز این حلقه گشوده نمیشود...هر دو بی پایان گریه میکردیم...زار میزدیم...گریه ما خود قصه رنجهای زندگی بود...پدرم از پشت مرا بغل زد...و مثل همیشه از مادرم نالید:بس کن زن!دخترمو خفه کردی!
    برگشتم و فریاد کشان خودم را در آغوش پدرم انداختم.
    پدر!پدر!مریم لوستو بغل کن!مریم عزیز دوردونتو بو کن!من از تنهایی مردم پدر!
    پدر با دستهای لرزان مرا در آغوش فشرد.مثل همیشه سعی کرد از ریزش اشکش جلوگیری کند برای یک سرهنگ قدیمی ارتش گریه کردن آنهم در انظار عمومی یک خواری بود اما پدر آنقدر بیتاب شده بود که در سکوت اشک میریخت ...خواهرانم بچه ام را این دست و آن دست میکردند و قربان صدقه اش میرفتند ...مادرم از فرط ناراحتی روی پله های ایستگاه نشست جلو پاهایش نشستم و گفتم:مادر!مادر!ناراحت نباش!من اینجام...من پیش توام!همیشه پیش تو میمونم!...دیگه هیچوقت از پیشت نمیرم!
    مادرم باز مرا در آغوش گرفت و بوسید:دخترم!مریم بیچاره من!دلم میخواست تو از همه خواهرات خوشبخت تر باشی اما...
    مادر!بس کن!من هنوز هم فرخو دوست دارم!بالاخره یه روز برمیگرده حالا خودت میبینی!ثری کوچولو که ابتدا از دیدار چهره های جورواجور قوم خویشان وحشتزده شده بود بعد از چند دقیقه نرم شد و شیرین زبانی های او در چهره های اشک آلود ما دوباره رنگ ساده و دوست داشتنی زندگی ریخت...پدرم با شادی کودکانه ای با او حرف میزد مادرم او را با بوسه های پی در پی میفشرد و خواهرانم بر سر اینکه ثری بمن یا پدرش رفته جر و بحث بی پایانی براه انداخته بودند...من دوباره بخانه خودمان برگشته بودم...دوباره اتاق طبقه بالا بمن تعلق گرفته بود پدر و مادرم پس از دو سال سکوت و آرامش خفقان آور دوباره بزندگی گذشته بازگشته بودند آنقدر بخاطر من کار میکردند و بالا و پایین میرفتند که به نفس نفس می افتادند گاه التماس میکردم...
    پاپا!مامان خواهش میکنم اینقدر خودتونو به دردسر نندازین!...حالا وظیفه منه که براتون نهار و شام بپزم...باور کنین دست پخت من خیلی خوبه!
    مادر قر قر کنان میگفت:مریم!توحق نداری مادرتو بنظر یک پیرزن نگاه کنی !این حرفها چیه!تو فقط به ثری بسی کافیه!
    صدای گرم و شیرین ثری خانه را از زندگی انباشته بود خواهرانم بعد از دو هفته که به دیدن ما آمده بودند یکصدا میگفتند پاپا و ماما هر کدام چند کیلو چاق شدند!...آنروز وقتی خواهرانم با شوهرانشان رفتند پدر به اتاقم آمد و با صدای شکسته ای گفت:مریم!...
    بله پاپا!
    تو حالا خوشبختی!
    در حالیکه از پنجره به خیابان نگاه میکردم گفتم:بله پاپا!از اینکه پیش شما هستم خوشبختم!
    پدرم جلو آمد موهای بلندم را نوازش داد و گفت:دخترم!چرا نمیخواهی درست جواب بدی!پرسیدم خوشبختی؟
    سرم را در سینه پدر گذاشتم:پدر!فکر میکنی مامان بتونه بدون شما خوشبخت باشه!
    پدرم در حالیکه آرام آرام مرا نوازش میکرد گفت:ولی اون از اولش تو رو ول کرد و رفت!
    بله پدر همینطوره!
    شنیدم برات نامه هم نمیده!
    بله همینطوره!
    بینتون اختلافی افتاده؟یعنی اون بخاطر اینکه از تو ناراضی بود گذاشت و رفت؟
    نه پدر!اولش اینطوری نبود...وقتی میرفت لندن همدیگر را خیلی دوس داشتیم...نامه هاش...
    پدرم با صدای لرزانی پرسید:دخترم بمن حقیقتو میگه؟
    قسم میخورم بابا!من هنوز دختر خوب تو هستم پاپا!
    پس دخترم چرا تقاضای طلاق نمیکنی؟
    سوال پدرم مرا در دنیای تاریکی حیرتها فرو برد سرم گیج رفت جلو چشمانم سیاه شد...نه!خدایا!هرگز!
    پدر!پدر!خواهش میکنم دستمو بگیر!دارم می افتم...
    پدرم وحشتزده دختر دردانه اش را بغل زد روی زانویش نشاند و مرتبا در گوشم تکرار میکرد...
    ناراحت شدی؟ناراحت شدی دختر عزیزم!حرف بدی زدم؟باور کن خیال بدی نداشتم...باور کن!و من انگار در ظلمت بی پایان زندگی زندانی شده بودم در آن زندان نه خورشید بود نه ماه و نه کورسوی ستارگان نه ساقه سبزی که امید را در دلم بنشاند و نه بوته خاری که قلبم را بخراشد...در این زمان طولانی و روزهای خسته کننده تنهایی هرگز چنین سوالی به ذهنم نیامده بود.حتی این دو ماه که نامه های ماه قطع شده بود برای یک لحظه هم که شده تصور جدایی از فرخ در من جان نگرفته بود!نه!من و جدایی!
    خدایا هرگز مخواه که من از فرخ جدا بشوم!خدایا من دختر کوچولو و بنده کوچکی هستم اما هرگز گناهی مرتکب نشده ام حتی مورچه ای از من ازار ندیده بنابراین حق میدهی که از بخواهم هرگز و هرگز نگذار من از فرخ جدا بشوم...
    پدرم را که کاملا دستپاچه و پشیمان شده بود نوازش کردم...
    پدرجون چیزیم نیس نگران نباش!
    پدر پیشانیم را بوسید و با لحن گله آمیزی گفت:مریم!حسابی بابای پیر خودتو ترسوندی!
    نمیدونم چطور شد یه مرتبه سرم گیج رفت!خیال میکنم چند روزه مامان روغن غذا را زیاد میریزه!
    پدر از جا بلند شد روی لبه پنجره تکیه زد و گفت:آخه تو خیلی لاغر شدی مادرت میترسه!
    وای خدای من!پس مامان میخواد منو چاق بکنه!ولی باباجون حالا لاغری مده!

    پدر عکس عروسی من و فرخ که روی کمد بود برداشت آنرا خیره خیره نگاه کرد و بعد روی میز گذاشت.حالت بلاتکلیفی داشت من خوب حس میکردم که پدر حرفهای زیادی دارد که میخواهد با من در میان بگذارد...
    راستی پدر!حاضری امشب دخترتو به یه سینما مهمون کنی!
    ولی مامان از سینما بدش میاد!
    خوب دو تایی میریم!مگه بده!تازه همه خیال میکنن پیرمرده چه زنه جوونی گرفته!
    پدر خندید از ته دل خندید...هر وقت من با سرهنگ سربسر میگذاشتم او همه غمها و ناراحتی هایش را فراموش میکرد و از ته دل میخندید...در این لحظه چهره اش چون خورشید صبح روشن لذتبخش و ارام میشد و صورتش زیر سایه موهای جوگندمی اش شکوه خاصی بخود میگرفت.
    بسیار خوب مریم!امشب دخترمو به سینما دعوت میکنم!پس پاپا اجازه بده فیلمشو من انتخاب کنم!
    دیگه لازم نیس به برنامه سینما نگاه کنی هر سینمایی که عکس یه زن و مرد عاشق با دو تا چشم اشک آلود زده بود فورا میریم اون تو!
    آفرین بابا سرهنگ!خودت میدونی که از فیلمهای جنگی اصلا خوشم نمیاد...
    وقتی پدرم از اتاق بیرون میرفت صدایش زدم:
    پدر!
    بله باباجون!
    میتونم ازتون یه خواهش دیگه هم بکنم؟
    پدرم خیره خیره مرا نگاه کرد و بعد گفت:میدونم چه میخواهی دخترم!مطمئن باش دیگه از اینجور حرفها نمیزنم...
    پدر از اتاق خارج شد و من خودم را روی بستر انداختم...
    دانه هاش اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود..دو ماه بود که از فرخ هیچ خبری نداشتم...دلم از بار اندوه سنگین بود...در هر گوشه دلم جوانه غمی زده بود د رلحظه ام بار صد اندوه سنگینی میکرد...میخواستم حرف بزنم!میخواستم سکوتم را بشکنم و از یک نفر بپرسم از فرخ من چه خبر؟حالش خوبه؟سرما نخورده؟اما از که بپرسم؟...من آنقدر سختگیر شده بودم که هیچکس جرات اینکه در حضور من یک کلام از فرخ بگوید یا از فرخ بپرسد نداشت...گاهگاه میدیدم که پدر و مادرم در اتاقشان مشغول جر و بحثهای مفصلی هستند اما همینکه من نزدیک میشدم بحث داغشان قطع میشد خواهرانم اغلب روزها به دیدنم می آمدند و مرا با خود به مهمانی ها میکشاندند اما هرگز از فرخ حرفی نمیزدند...بنظرم میرسید که آنها در پشت سر توطئه سکوت کرده بودند حتی در مهمانیهای غریبه هم هیچکس درباره شوهرم از من سوالی نمیکرد...خان نیز در نامه هایش از همه چیز صحبت میکرد از باغ بزرگ درخت بید مجنون محبوب من قوهای سپید و دلی سگ مهربان فرخ اما هرگز از فرخ خنی بمیان نمی آورد...و من حالا در عطش یک کلام یک حرف و یک پیام از فرخ میسوختم...ناگهان تحت تاثیر یک احساس طوفانی و مرموز از جا بلند شدم و یادداشتی از دفترچه ام کندم و خطاب به فرخ نوشتم...
    فرخ!شوهر بی معرفت من!عزیز گمگشته من!آیا تو به این زودی واقعا مریمتو فراموش کردی؟
    آیا به این زودی خورشید عشق در چشم هر دوی ما غروب کرد شب شد و مرگ آمد؟
    باور کن فرخ دلم برات یک ذره شده لبهایم از عطش تکرار نام تو سوخته!آیا دلت نمیخواد مثل روزهای خوش گذشته زخمهای لب و زبان و قلب مریم بیچاره ات را با بوسه ای مداوا کنی...
    فرخ!فرخ!چقدر تو بی معرفتی چقدر فراموشکاری!یعنی همه چیز تموم شد×یعنی باید بهمین زودی تابوت عشقمان را در گورستان ابدیت دفن بکنیم؟یعنی باید من بیچاره از امروز سیاه بپوشم...
    فرخ باور کن از تنهایی در قفس تن پوسیدم له شدم دلم میخواد یکنفر پیدا بشه و لاشه بیجان منو به گورستان ببره و منو چال بکنه!شب و روز در ظلمتم شب و روز در همهمه گنگ زندگی طنین شوم ناقوس مرگ میشنوم !نه بس کن!بس کنیم!من اشتباه کردم من نباید مینوشتم که دیگه برام نامه ندی!بدون نامه تو من اینجا در گو تنهایی میمیرم!...
    باور کن دلم برای شکوفه های صدای تو برای عطر آغوش تو برای فضایی که از تنفس تو پر شده باشد ضعف میره!بیا با هم اشتی کنیم!ببین من چقدر خوب شدم!ببین چطور همه غرور دخترانه ام را زیر پا میگذارم!خوب!اگه تو هم هنوز مریم را دوست داری حتما خودخواهی را کنار میگذاری!به صمیمیت من معتقد باش!مریم هنوز هم همان مریمه!مریمی که مثل جنگلهای سبز و بکر آغوشش را بروی هیچکس جز تو باز نمیکنه!هنوز هم در انتظار تو لحظه شماری میکنه!گاهی فکر میکنم از اولش تقصیر من بود من نباید آنقدر تو را در فشار میگذاشتم آنقدر سربسرت میگذاشتم باید تو را در ادامه تحصیل ازاد میگذاشتم ...حالا هم عزیزم فقط از تو میخواهم آشتی کنیم!تا هر موقع دلت خواست در لندن بمون!حتی اگر 10 سال دیگه هم برنگردی من و ثری کوچولو به انتظارت مینشینیم...خواهش میکنم هر چه زودتر از خودت خبری بده!

    مریم فراموش شده تو
    وقتی نامه را نوشتم انگار بار سنگینی از روی دلم برداشته شد آن زمستان ملال خیز و تاریک جدایی دوباره شورن و گرم شد از پدر صمیمانه متشکر شدم که با طرح آن سوال دردناک مرا از خود خواهی وحشتناکی که دچارش شده بودم خلاص کرد...ترس از شنیدن آن کلمه لعنتی آن کلمه زشت و نفرت انگیز مرا از خودخواهی ها شست سبک شدم نرم و آرام شدم از پنجره به روح شکوفه ها پیوستم با شتاب خودم را به طبقه اول رساندم دخترم در هال مشغول بازی با عروسکش بود.شادمانه بغلش زدم بوسیدم بوییدم ...مادرم با تعجب از آشپزخانه بیرون آمد...
    چه خبرته بچه مو خفه کردی!
    بطرف مادر دویدم او را هم بغل زدم بوسیدم و در حالیکه مادرم از تعجب پین به پیشانی ریخته بود پرسید:

    چه خبرته چی شده؟
    هیچی مادر یه نامه برای فرخ نوشتم!همین الان میرم پستش میکنم برمیگردم...
    غروب آنروز با پدرم سینما رفتیم در تمام مدت فیلم که یک داستان عاشقانه بود من برای دختر رنجدیده و اندوهگین داستان اشک ریختم دل سوزاندم و پدرم را ناراحت کردم...
    دختر !میترسم بلایی سر خودت بیاری!
    چرا بابای نازنینم!
    برای اینکه تو خیلی احساساتی هستی!
    دست پدر را گرفتم و گفتم:پدر !من امروز برای فرخ نامه نوشتم!
    پدر در سکوت مرا تماشا کرد...گویی میخواست چیزی بمن بگوید...
    کار بدی کردم پدر؟
    نمیدونم پدر!ولی میتونی رو من و مادرت حساب کنی!هر وقت از دست ما کاری بر میاد بما بگو دخترم!
    چشم پاپای مهربون!
    نامه ای که برای فرخ فرستادن التهاب تازه ای در پیکر لاغر و تکیده من و در چشمان پاپا و مامان و خواهران و نزدیکانم ریخت...با اینکه آنها هرگز از من سوالی نمیکردند ولی از چشمانشان حالت انتظار کاملا پیدا بود.حس میکردم آنها برای این نامه اهمیت خاص و تعیین کننده ای قائلند...جواب هر چه باشد از نظر آنها تکلیف آینده من و فرخ را روشن میکرد اما من در انتظار پاسخ نامه بودم.من میخواستم خود را با حقایق تلخ اینده آشنا بکنم به اندازه کافی خود را از درخت زندگی بریده بودم اما انتظار میکشیدم...روزهای سرد آخر پاییز به زسمتان پیوست نخستین شکوفه های سپید زمستانی از باغ سرمازده آسمان فرو ریخت ثری کوچولو چون پروانه ای روی شکوفه های سپید برفها میدوید و بیخبرانه شادی میکرد.من ساعتها پشت شیشه مه گرفته اتاقم مینشستم و به انتظار پستچی چشمانم بگودی مینشست سرهنگ و مادرم در اتاق پایین با حالتی عصبی راه میرفتند.بر شیطان لعنت میفرستادند.با نگاهای پرسشگر خود را مرا به عذاب می آوردند و من در سکوت و در جنگل اشباح خالی در جستجوی فرخ شب را به صبح می آوردم اما از جانب فرخ هیچ جوابی نیامد در همین روزهای تلخ انتظار بود که یکروز خان از مشهد رسید ورود او بخانه ما باز هم هیجان تازه ای آفرید.پدر و مادرم بیش از من التهاب به خرج میدادند حس میکردم آنها میخواهند کار را یکسره کنند یکروز که من از کنار اتاق پدرم میگذشتم صدای نجوا مانندش را شنیدم که به مادرم میگفت:من باید با خان حرف بزنم!دختر من توی اون اتاق داره قطره قطره آب میشه!
    من گوشهایم را گرفتم و به اتاق خودم دویدم.من هرگز نمیتوانستم اجازه دهم حتی در این روزها و در این لحظات دردناک کسی درباره اینده من و فرخ تصمیم بگیرد...

  8. #68
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    من و فرخ در آن تابستان و در اتاق متروک مادر فرخ تصمیم مقدس خودرا برای همه عمر گرفته بودیم...درباره فرخ حرفی نمیتوانستم بزنم ولی از جانب خودم همه چیز روشن بود....با فرخ یا هیچ چیز...خواهرانم هر روز بخانه مان تلفن میزدند و بنظرم میرسید که از مادرم میپرسند آیا نامه ای فرخ آمده یا نه؟و از جانب فرخ باز هم سکوت و سکوت و سکوت بود...خان با چمدانی از سوغاتی بخانه ما وارد شد مرا پدرانه در آغوش گرفت ثری را سرتاپا بوسید قربان صدقه رفت اما وقتی مقابل پدرم قرار گرفت از شرم سرش را پایین انداخت و گفت:سرهنگ!امیدوارم مرا بخشیده باشی!
    سرهنگ با مهربانی دستی به پشت خان کوبید و گفت:تو در خانه ما میمانی خان؟
    خان در حالیکه ثری را همچنان در آغوش داشت گفت:دو سه روز بله!ولی اگر اجازه بدین سه چهار ماه در تهران میمونم خانه ای میگیرم...
    بعد رو بمن کرد و گفت:اگه شماها موافق باشین عروسم هم بیاد خونه من!میخوام این خونه را به اسم مریم بکنم.
    این جمله چون پتکی بر سر ما فرود آمد...در حالیکه حداقل پدر و مادرم همه چیز را تمام شده میدانستند خان میخواست خانه ای را بنام من بخرد؟!...پدر نگاهش را به چشمان من دوخت مادرم از اتاق بیرون رفت تا اشک چشمانش را پاک کند و من در سکوت به آینده مبهم خود میاندشیدم...
    خان 3 روز بعد قباله خانه جدید را به پدرم داد.
    این خونه مال مریمه!امیدوارم این هدیه را از من قبول کنین!
    پدرم در سکوت قباله را گرفت و روی میز گذاشت و بعد مرا و خان تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت.بدون شک اگر غیر از خان شخص دیگری بود پدرم قباله را از خانه بیرون می انداخت ولی دوستی قدیمی پدرم و خان مانع از حرکن خشونت آمیزی شده بود.خان با ناراحتی دستهایش را بهم مالید و بعد گفت:مریم من موقعیت دشوار سرهنگو حس میکنم...تو باید پدرتو آروم بکنی!...
    خان!خان!من خیلی بدبختم...خیلی!...
    خان از جا بلند شد و کنار من نشست.
    مریم!تو عروس عاقل منی!تو دختر باهوشی هستی!تو با صبر و تحمل بالاخره فرخو برمیگردونی!منم تشنه بازگشت فرخم و تنها امید من عشق تو به فرخه!من از تو کمک میخوام مریم!
    ولی خان!اون دیگه هرگز برنمیگرده!
    تو امتحان کردی دخترم؟
    سرم را روی دسته مبل گذاشتم و با لحن اشک آلودی گفتم:بله خان!بله!من یکماه پیش برایش یک نامه دادم...من غرورمو زیر پا گذاشتم ولی اون...خدای من اصلا جوابی نداد...دلم برای خودم برای پدر و مادرم میسوزه...
    خان موهایم را نوازش داد.
    ولی من پسرمو میشناسم اون حتما برمیگرده!
    خان!من میخوام اینو باور کنم!شما نمیدونین این پدر و مادرم چه دردی تحمل میکنن!دارن از بین میرن!حتی یه روز پدرم به من گفت چرا تقاضای طلاق نمیکنی!
    خان وحشتزده حرف مرا تکرار کرد...
    تقاضای طلاق!نه دخترم!خواهش میکنم این حرفها را هرگز نزن !اگه فرخ بخواد تو رو ترک کنه من دیگه تو روی فرخ نگاه نمیکنم فرخ باید برگرده و با تو زندگی بکنه.دخترم!اگه میبینی تا بحال من دخالتی نکردم بخاطر اینه که نمیخوام با دخالت بی مورد کارها را از آنچه هست بدتر کنم...
    ولی خان!من نمیخوام فرخ بزور با من زندگی کنه!اون عاشق من بود خان!
    میدونم دخترم!اون هنوزم عاشق توست!
    اون منو فراموش کرده!حتی به نامه مادر بچه ش جواب نمیده!
    خان لحظه ای به فکر فرو رفت...
    مریم!من دلیل قانع کننده ای ندارم ولی هر جوانی به سن و سال فرخ ممکنه مجذوب زرق و برق دور و برش بشه ولی اونم مثل هر جوون دیگه سرانجام به خونه و زندگیش برمیگرده!
    دلم میخواست فریاد بزنم و سخنان خان رو قطع کنم و بگویم خان من و فرخ دو جفت عاشق دو جفت دیوانه هم بودیم زندگی ما چون آب رودخانه بهم مخلوط شده بود من اینجا در غیاب فرخ حتی نفس کشیدن برایم مشکل شده...فرخی که من انتخاب کردم فرخی که من میشناختم دیوانه من بود روزی هزاران نهال بوسه در سرتاپای من میکاشت روزی هزاران بار مزا در دهان خود میگرفت و همه استخوانهایم را از گرما آتش میزد...
    خان افکار مرا قطع کرد....
    بیا مریم با هم بریم شمال!من و تو و ثری چند روزی در ویلای شمال میتونیم آرامش تازه ای پیدا کنیم وقتی به تهران برگشتیم بهتر میتونیم فکر کنیم...موافقی؟
    بی اختیار پیشنهاد خان را قبول کردم اعصاب خسته و کوفته من تشنه آرامش بود و دریا همیشه با آن وسعت سبزش با آن سیمای بیکرانه اش مرا ارامش میبخشید.
    روز شنبه برای یکهفته اقامت عازم ویلای چالوس شدیم خان در ساحل شمال ویلای قشنگ و زیبایی داشت عمارتی پیچیده در درختان بلند و در ساحل دریا...به عروسی شبیه بود که خودش را با لباس سپید در ساحل کنار دریا رها کرده باشد...در آنموقع سال هیچکس در ویلای اطراف نبود از آن شور و شر و آمد و رفت تابستانی اثری دیده نمیشد...ویلا در آرامش موزیک بی پایان ناپذیر باران را تحمل میکرد.
    خان و ثری بیشتر در داخل اتاق ویلا که گرم و راحت بود مینشستند و من همشه چون روح سرگردانی در سحال قدم میزدم و به آینده می اندیشیدم.
    آینده ای که خالی از هر نشانه امید بخشی بود ولی من همیشه آینده بود.
    دریای شمال برای قلبها و ارواح بیمار و پریشان آرام بخش است ابرهای خاکستری که پیوسته در اسمان شمال جابجا میشوند در آنروزها سخاوتمندانه بر زمین ساحل باران اشک میریختند و مرا بسوی دشتهای آرامش میبردند گاه من ساعتها و ساعتها با ریزش باران همدلی میکردم گونه هایم...بستر سیلابهای بی پایان باران بود و در این لحظه های سرشار از اشک و آه از خود میپرسیدم سنوشت یعنی چه؟را ما انسانها اینطور جاودانه اسیر سرنوشتیم؟چرا من به فرمان سرنوشت جبار در سر راه فرخ قرار گرفتم؟چرا عاشق هم شدیم؟چرا آنطور ناگهان در فضای ذهنی خویش در هم پیچیدیم چرا چون در سایه رویهم افتادیم چرا نتوانستیم حقیقت زندگی را تفسیر کنیم!سخن از عشق از پاکی از شادی از غمهای شیرین عشق و از شادیهای اشک آور عشق کردیم خود را در رویاهای پر ابهام جوانی به ستاره های نقره ای آویختیم و مست و پرشور به ماه عسل سلام گفتیم و حالا...همه چیز درست بر ضد عشق ماست...گویی همه حوادث همه آسمانها ستاره ها و همه ابرها علیه ما توطئه کرده امد چرا!وقتی قلبهای کوچک ما جوانان بیخیال در سینه میزند و پاهایمان را بجای راه رفتن به پرواز در می آورند هرگز بازیهای سرنوت و پریشانی های سرنوشت را که در کمینمان نشسته اند بخاطر نمی آوریم...ساعتها در کنار دریا مینشستم و د رهمهمهه پودر سفید امواج چهره ملوس و نرم فرخ را بخاطر می آوردم که مشتاقانه و با آن نگاه نافذش مرا مینگریست و بعد با صدای غمگین و رویاییش در گوشم زمزمه میکرد.خدایا هرگز و هرگز بین ما جدایی نینداز من طاقت یک لحظه دوری از تو را ندارم!و امروز مسیر همه وقایع بر ضد خواسته های او و من پیش میرود!لعنت به تقدیر!بعنت به سرنوشت!
    فکر آینده دور و ناشناخته فکر اینکه چرا زندگی اینطور است چرا بیرحم و جبار است مرا در خود میفشرد!زیر باران قدم میزدم و از خودم میپرسیدم چرا همه چیز در مسیری خلاف آرزوهای رویاهای صادقانه شان را نمیابند!چرا آدمها اینطور سرشته شده اند؟چرا هر کس میخواهد بیشتر از یک قلب و بیشتر از یک عشق داشته باشد چرا آدمها اینقدر خودخواه فراموشکار و بیرحم جلوه میکنند؟
    بوی معطر تن فرخ از شنهای شسته و باران خورده ساحل بلند بود...گاه احساس میکردم دریا در میان امواج کوه پیکرش بلند بلند میخندد قهقهه میزند...به حماقت من میخندد...به حماقت آدمها لبخند میزند...و گاه احساس میکردم دریا بر شوربختی من اشک میریزد و با همه قدرت از سینه بزرگش آه میکشد...
    چقدر در آن لحظه ها دلم هوای فرخ را میکرد !هوای آن لحظه های مقدس که دستهایمان بهم جفت میشد لبهایمان روی آتش میریخت ولی باز هم فریاد میزدم فرخ!مرا محکم در آغوش بگیر!سردم شده!گاه همانطور که در ساحل قدم میزدم دستهایم را مشت میکردم و بسوی اسمان تکان میدادم فریاد میزدم من بر ضد همه این ستمهای سرنوشت میجنگم!من عشق را انتخاب کردم و تا پایان در کنار عشق می ایستم...حتی اگر خورشید هم بر ضد من باشد و دنیای مرا از وجود خودش خالی کند درتاریکیها هم میجنگم...آخر من فرخ را دوست دارم!آخر من عاشق فرخ هستم!دریا بمن آرامشی نداد ولی قدرت سرپا ایستادن دادن.طاقت جنگیدن دارم.و با همین احساس به تهران بازگشتم.
    وقتیکه عازم تهران بودیم خان همانطور که شخصا اتومبیل را هدایت میکرد گفت:مریم میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟
    سرم را تکان دادم:بله خان!
    وقتی به تهران برگشتیم باز هم برای فرخ نامه بنویس!
    برای چند لحظه آنقدر به خشم و خروش آمدم که چیزی نمانده بود در اتومبیل را باز کنم و خودم را به عمق دره های عمیق چالوس بیندازم اما بعد دوباره آرامش خودم را باز یافتم.
    خان!آیا لازمه؟
    خان سرش را تکان داد نگاهی عمیق و ملتمسانه بمن انداخت و گفت:بله!لازمه!
    در آن چند روزیکه ما در ساحل کنار دریا بودیم خوب فهمیدم که خان همه امیدش را برای بازگشت فرخ بمن بسته است...فهمیدم که او هم از تمامی لحظه ها و سالهای عمر درازش از عشق عمیق به همسر بیچاره اش تنها همین فرخ را دارد...او هم مثل من برای لمس کردن دستهای فرخ برای یک نگاه فرخ برای یک لبخند فرخ جان میدهد...و خان امیدوار است از من بعنوان آخرین امید آخرین پیام بازگشت فرخ استفاده کند.اما باز هم این سوال دیوانه کننده در ذهن من نقش زده چرا فرخ مرد محبوب من ناگهان از آشیانه عشق گریخته است؟چرا آن نامه های پر هیجان که از عشق متورم بود قطع شد...آیا براستی پای عشق تازه ای در میان است؟
    آیا عشق طوفانی تری درخت شاداب امیدهای من را زیر غرش و هجوم سیل اسای خود خم کرده است؟نه من خیال نمیکنم هیچ زنی در هیچ نقطه جهان چون زن ایرانی عاشق باشد!اینهمه ایثار اینهمه گذشت اینهمه انتظار که در چشمان منتظر من خانه کرده است در کدام چشم آبی میتوان یافت؟هر لحظه سوالی در مغز من نقش میزد همه راهها بسته بود.همه راهها به بن بست میرسید!باز سوالاتم را از نقطه دیگری شروع میکردم...من باید برای پایان بخشیدن به این سکوت خفقان انگیز راهی پیدا کنم...از خود میپرسیدم آیا این فرخ است که میخواهد خودش را از سنگینی کولبار عشق من اسوده کند؟ایا همه محبتها عشقها که من به پایش ریختم ارزش یک پیام عشق آمیز را نداشته؟...آه خدای من!او حتی سراغ فرزندش را هم نمیگیرد!
    وقتی به تهران بازگشتیم ظاهرا هیچ چیز تغییر نکرده بود.اما در بطن همه حوادثی که در اطرافم میگذشت من شیره تلخ اندوه را میدیدم که آرام ارام از درخت زندگی میچکد!پدر و مادرم در اندوه تنهایی من میسوختند در سکوت ذوب میشدند.خواهرانم در هاله ای از نگرانی و پریشانی میسوختند.همه طوری بمن نگاه میکردند که انگار من قصد خودکشی دارم...نگاههای آنان حکایت از یک وداع دلخراش و غم انگیز میکرد...آیا براستی من در آن اتاق کوچولو و تنگ سرانجام از تنهایی بجان می آمدم و با روشناییهای حیات با لبخندهای امید آفرین فرزندم وداع میکردم...آه خدای مهربان!مریم کوچولو هنوز آرزوها دارد!آرزوی یک کلام یک آهنگ یک آواز از دهان مرد محبوبش...هنوز در انتظار روزیست که دست در دست فرخ و همراه خنده های شیرین فرزندش ساحل شمال را زیر پا بگذارد...هنوز باز هم میخواهد که در نشئه آرام یک تانگو سرش را بر سینه فرخ بگذارد و برایش ترانه ها و کلام عاشقانه بسراید...
    وقتی هجوم افکار و خیالات تلخ و گزنده در آن اتاق کوچک و تنها بمن هجوم می آوردند عکس فرخ را در آغوش میگرفتم و فریاد میزدم نه!نه!...فرخ ناز من برمیگرده...
    بدبختی بزرگتر من این بود که نمیتوانستم قصه دردها و کابوسهایم را برای دیگران بازگو کنم چون پدر و مادرم خواهرانم دوستانم همه از ترس اینکه خاطرات گذشته بیشتر ازارم بدهد حتی یک کلمه از فرخ و گذشته ها با من حرف نمیزدند .گاهی میخواستم برابرشان زانو بزنم التماس کنم و فریاد بزنم!ای آدمها!ای انسانهای بیرحم از فرخ من حرف بزنید!از حال عاشق بیچاره و درمانده ای که در تنهایی میمیرد سراغی بگیرید!بمن بگویید کدام صیاد بی رحمی پرهای پرنده مهربان و خوب مرا در سرزمین های بیگانه قیچی کرده است... اما من همیشه سکوت میکردم و آنها هم بند از پای سکوت برنمیداشتند...20 روز پس از بازگشت به تهران سرانجام با اصرار خان نامه دیگری برای فرخ نوشتم...
    فرخ نازم!فرخ عزیزم!نمیدانم تو حالا درباره من چه فکرمیکنی؟

  9. #69
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض


    لابد در دل مسخره ام می کنی؟ لابد فکر می کنی ممریم چقدر خودش را حقیر و زبون می کند! من جواب نامه هایش را نمی دهم ولی او در پی در پی نامه می نویسد التماس می کند و اشک می ریزد... اگر چنین فکری در مورد مریم خودت به سرت افتاده تو را هرگز نمی بخشم چون نامه های من، کلماتی را که روی این کاغذ سپید خون قلب مرا می ریزد تنها نشانه احساسات پاک و اتشین من است. این نامه ها بهانه یک خواری و خفت نیست، سند افتخار آمیز یک عشق بزرگ و جاودانی است احساس می کنم اگر من هزار سال بر کرده این زمین زشت و بی وفا پرور زندگی کنم و هزار سال تو در برابر نامه هایم سکوت کنی باز هم دوستت دارم. باز هم کلمه کلمه حرف من آوای جادوئی عشق برمی خیزد. من عاشقم. من پایکوب و دست افشان این عشق آسمانیم! من از این تسلیم، از این ایثار مقدس مفتخرم. اینک من از تو نمی خواهم که پیش من بازگردی. تو می توانی به هرجا که خواستی بروی. بهر که خواستی عشق بورزی اما فراموش نکن که اینجا، دختری با چشمان سیاه، موهای بلند، لبهایی سوخته از بوسه در سرا پرده جادویی عشق به انتظار نشسته است... دیگر حرفی برای گفتن ندارم... از ثری کوچولو چیزی نمی گویم. چ.ن باید تو خودت بیایی و این شکوفه زیبا و رنگین نخستین عشقت را ببینی! از پدرت خان چیزی نمی نویسم چون او بیش از من در انتظار دیدارت می سوزد و چشم به راهست... سرهنگ و مادرم هرگز از مردی که دخرتشان را در شکنجه گاه تنهایی گذاشته و رفته است سوال نمی کنند ولی قلبشان برای بخشش و ایثار محبت همیشه گشوده است.
    خداحافظ مریم...
    پس از نوشتن و پست این نامه بود که خان دوباره دعوتش را از من تکرار کرد:
    - مریم! این خانه مال توست! من فقط توی این خانه یک مستاجرم! خواهش می کنم به خانه خودت بیا!
    پدر و مادرم با همه اندوه و ناراحتی که در دل داشتم سرانجام در برابر خان تسلیم شدند و من و ثری به خانه ای که در شمالی ترین نقطه تهران و در حاشیه کوه های البرز نشسته بود منتقل شدیم.
    خانه ییلاقی زیبایی بود. خان در طبقه دوم زندگی می کرد و من تصمیم گرفتم در طبقه پاینن که مشرف به یک باغ کوچک مشجر و یک استخر زمردین و کوچک بود سکونت کنم... ثری خانه ما را زیاد نپسندیده بود و بیشتر پیش مادربزرگ و پدربزرگش بود ولی من اارمش و سکوت خانه را برای اینکه بتوانم زمزمه عشق را سر دهم مناسب می دیدم. به توصیه خان قرار شد یک مهمانی مجلل و پر شکوه ترتیب بدهیم. خواهرانم در تزیین اتاق پذیرایی زحمت زیادی کشیدند، خواهر بزرگترم شبنم بیش از سایرین زحمت کشید، کارت های دعوت را با خط خوش نوشت و هر یک از خواهرانم ده بیست تن از آشنایان و دوستان خانوادگی شان را دعوت کردند. شب جشن، من به اصرار خواهرم شبنم لباس سرخ رنگ زیبایی که مخصوص شب نشینی ها دوخته بودم و فرخ از ان بسیار خوشش می آمد پوشیدم. این پیراهن یقه و پشت بسیار بازی داشت و مخصوصا برجستگی های سینه را در کف دست های سرخ رنگ به طرز دلپذیری به نمایش می گذاشت و وقتی مهمانان از راه می رسیدند مخصوصا مردان با دقت و تحسین بسیار زیاد مرا برانداز می کردند به طوری که گاه حس می کردم پوست سینه ام در زیر نگاه سرخ رنگ مردان آب می شود!
    یک بار به خانه که در کنار در ایستاده بود و به اتفاق من به مهمانان خوش امد می گفت گفتم: خان اگر فرخ الان اینجا بود حتما حسودی اش می شد!
    خان لبخند شادمانه ای زد و از اینکه نام فرخ را بر زبان من جاری می دید چهره اش شکفته شد. با لحن شوخ امیزی گفت:
    - موضوع اینه که پدر فرخ هم حسودی اش شده!
    در این لحظه بود که پدر و مادرم از راه رسیدند. وقتی مادرم در ان لباس مرا دید از ذوق فریادی کشید:
    - دخترم! دختر کوچولو نازم! درست شبیه یک ملکه شدی! حیف از این همه زیبایی که در تنهایی میپوسد.
    پدرم لبخندی زد، پیشانیم را بوسید، و خطاب به مادرم گفت:
    - زن! بس کن! حقیقتا که مادر زن ها بدجنس و موذین!
    خان لبخندی زد و گفت:
    سرهنگ، قدر زنتو بدون! اگر مادر فرخ هم زنده بود همینطوری حرف می زد. خوب حالا نوبت شماست که متوجه مهمانها باشید! اغلبشون ادمهای ناشناس و بیگانه هستند و ما نمی شناسیم.
    خان راست می گفت. خواهرانم در تقسیم کارت بیداد کرده بودند. چند زوج جوان! تعدادی مرد و زن تنها، عده ای هم از اشنایان، جشن ما پر از شور و هیجان بود. دختران و پسران جوان بر سر انتخاب صفحه با بزرگتر ها اختلاف سلیقه پیدا کرند. ولی مثل اینکه انها موفق تر بودند چون آهنگ های تند و داغ روز از سالن دم کرده میهمانی به گوش می رسید و زوج های جوان بدون هیچ گونه مقدمه ای به وسط سالن آمده و رقص را شروع کرده بودند. خواهرم شبنم از میان مهمان ها خودش را به من رساند و گفت: آهای خواهر! حضرت مریم! بسه دیگه! اینقدر ادای بزرگتر ها رو درنیار! بیا تو جمع ما... باید چند دور برقصی!
    در حالیکه خواهرم از میان جمعیت و دود غلیظ سیگار مرا کشان کشان به وسط مجلس می برد من وحشتزده تکرار می کردم... باید چند دور برقصی! با کی؟ با کدوم مرد!...نه! حالا نزدیک دو سال است که دست هیچ مردی به بازوان و دستهای من کشیده نشده! ناگهان سرمای کشنده ای در زیر پوستم دوید، چشمانم داغ شد و از ترس ناشناخته خودم را جمع و جور کردم.
    - خواهر! خواهش می کنم!
    خواهرم سرم داد کشید:
    - مریم! مریم! تو رو خدا بس کن! تو مثل مرده ها تو تابوت قدیم شدی! حیف این همه زیبای و جوانی نیست. نیگا کن پوست خوش رنگ تنت از فشار هیجان جوانی داره قاچ می خوره. حیف از این تن و بدن زیبا... حیف از این گنجی که تو داری و قدرش رو نمی دونی! تف! تف به روی این مرد!
    خدایا هیچ کس حق ندارد این طور درباره فرخ عزیز من حرف بزند! دستم را از دست خواهرم بیرون کشیدم تا دوباره پیش خان برگردم که صدای گرم و دوستانه یک مرد که گرمی نفس هایش را پشت گوشم احساس می کردم مرا متوقف کرد:
    - شبنم! پس اینه خواهرتون مریم!
    خواهرم با اشتیاق خاصی مرا روی پاشنه پا، به سوی ان مرد چرخانید.
    - بله منوچهر خان! این همون خواهرمه که گفتم! نیگاش کنین یه پارچه جواهره! برق می زنه!
    در برابر سلام مودبانه مرد سرم را اندکی خم کرد و بعد گفتم:
    - ولش شما خیلی جوونین! به نظرم بیشتر از بیست سال ندارین.
    شبنم بلند بلند خندید.
    - واقعا جواهر شناس قابلی هستی منوچهر!
    منوچهر مردی سی ساله، زیبا، خوش اندام و بسیار شیک پوش بود. لبخند ارام و اغوا کننده ای داشت، خیلی خوب و ادیبانه حرف می زد و چنان به نقاط ضعف اخلاقی انسان حمله می برد که هر زنی خود را در برابر این مرد کاملا خلع سلاح می دید.
    منوچهر دستش را به طرف من دراز کرد و گفت:
    - دلتون نمی خواد با جوونا برقصین؟
    - نه! نه! متشکرم... من نمی رقصم!
    منوچهر نگاهی به خواهرم انداخت و بعد گفت:
    - آفرین! آفرین! باید این همه وفا داری را تحسین کرد... به مرد زندگی تو واقعا حسودیم می شه.
    با ناراحتی گفتم: اگر شما هم مثل فرخ باشین حتما یک فرخ پیدا می کنین!
    منوچهر با حاضر جوابی درخشانی گفت: ولی مریم توی دنیا فقط یکیه! بگذارید مثل یک دوست به شما تبریک بگم ! برای مردی مثل من که بارها فریب زنان متعدد را خورده تماشا و حرف زدن با وفادارترین زن روی زمین افتخار بزرگیه! اجاز می دین با شما حرف بزنم؟
    سرم را به اطراف برگرداندم تا شاید به کمک خواهرم خودم را از چنگال این مرد نجات بدهم که بدبختانه از شبنم خبری نبود. منوچهر به سرعت متوجه نگاه ملتمسانه من شد و گفت:
    - اجازه بدین به شما عرض کنم که من اصلا موجود ترسناکی نیستم. منم مثل شما قربانی یک عشق شدم.
    این جمله آخریکه با غم آشناست عحیب بود مرا اندکی نرم کرد... ایستادم و از این فرصت استفاده کرد و از روی میز بار جام شامپانی را برداشت و به دست من داد.
    - من قصه عشق شما را شنیدم، واقعا تحسین برانگیزه!
    - متشکرم! به نظرم شما دوست خانوادگی خواهرم شبنم هستین!
    - بله باید بگم خواهربسیار خوب و مهربانی دارید، همیشه غصه شما را می خوره.
    - پس حس ترحم شما را برانگیخته که اینطور به من می رسین!
    - نه!موضوع اینه که منم مثل شما تنهام. زن من برای ادامه تحصیل به خارج رفته و برنگشته!
    با هم قدم زنان به سمت خلوت سالن حرکت کردیم. در زندگی او یک درد مشترک سراغ داشتم. در یک لحظه احساس کردم که دیگر او را چون یک غریبه نگاه نمی کنم؛ دوستانه تر با او حرف می زنم و حتی به او اجازه دادم مرا با نام مریم صدا بزند. وقتی به ساعتم نگاه کردم با تجب متوجه شدم که بیش از دو ساعت تمام است که با او حرف می زنم. دو ساعت برای اینکه یک زن و یک مرد بیگانه بهم نزدیک شوند زمانی طولانی است. این درست است که بیان دردهای مشترک ممکن است دو انسان رنج کشیده را خیلی زود به هم نزدیک کند.
    بعد از صرف شام من هنوز در کنار او بودم و او بای م از گذشته ها، از زندگی، از سرنوشت مشترک حرف می زد. در این لحظه بود که ناگهان دیت مرا در دست گرفت و گفت: مریم!
    گفتم: بله!
    گفت: فکر نمی کنی تو به همان نتیجه تلخی برسی که من رسیده ام!
    - خوب! مهم نیست! عشق من برتر از این نتیجه گیری هاست!
    - ولی تو دروازه زندگی را برای خودت بستی! تو دیگر نه خورسیدی می بینی و نه ستاره ای. اگر هم خورشیدی در اسمان تماشا می کنی این همان خورشیدی است که چند سال پیش همراه فرخ تماشا کرده ای!
    - مگر عیبی دارد که خورشید برای شکست خورده ها خاطرات گذشته را زنده کند؟
    - ولی مریم! چشم هاتو باز کن! آن خورشیدی که با فرخ دیدی با خورشید امروز فرق کرده، امروز خورشید رنگ دیگه ای داره...
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: ببینید! هیچ چیز این دنیا، از خورشید گرفته تا یک سنگریزه بی ارزش، بدون خاطره عشق فرخ برای من مفهومی ندارد! من فقط چیزی را توی این زمین بزرگ می شناسم که یک وز با فرخ ان را دیده و کشف کرده ام. حتی این پیراهن قرمز رنگ را هم برای این پوشیده ام که با فرخ خریده ام و فرخ اولین بار آنرا در تن من دیده است!
    منوچهر با التهاب و هیجان خاصی گفت:
    - تو بنده خاطرات گذشته ای! تو در یک فریب بزرگ غوطه وری و بدبختانه نمی خواهی رنگهای دیگر این دنیا را تماشا کنی!
    با لحن استهزا امیزی گفتم: مگر دنیا رنگهای دیگری هم داری؟
    منوچهر در حالی که اشکارا می لرزید گفت:
    - بله! امتحان کن! دستهایت را به من بده و نترس! من رنگهای دیگر این دنیا را نشانت می دهم! من تو را به سرزمین هایی می برم که حتی فرخ هم نتونسته به تو نشون بده! من تو را به باغ های طبیعت می برم که حتی فرخ هم نتونسته به تو نشون بده! من تو را به باغ های طبیعت می برم که هزار جلوه و رنگ داره.
    - آه خواهش می کنم آقا! من غیر از رنگ عشق فرخ هیچ رنگی نمی شناسم!
    - ولی اون فقط گوشه کوچکی از رنگین کمان عشق را به تو نشون داده!
    - دنیا خیلی بزرگه! خیلی بزرگه! منم فکر می کردم فقط شعله است که بهمن طمع عشق آفرین یک زن رو چشونده! چه خیال باطلی! فقط سه سال از بهترین سال های زندگیم رو نابود کردم... سه سال خودمو زندونی کردم. همین!
    با حالتی عصبی فریاد زدم:
    - بس کنید آقا! خواهش می کنم دنیای منو بهم نزنید. من این دنیای کوچولو و غم انگیز رو از دنیای رنگارنگی که شما می خواین به من نشون بدین بیشتر دوست دارم!
    منوچهر ناگهان دست من را گرفت و ملتمسانه گفت:
    - خواهش می کنم اجازه بدین من طعم عشق حقیقی را به شما بفهمونم!
    ناگهان دستم را از دست او بیرون کشیدم، چون دیوانه ها خودم را از مجلس مهمانی بیرون انداختم و به طرف اتاقم دویدم.
    روی میز توالتم عکس فرخ را برداشتم و دیوانه وار یبوسیدم... بوسیدم و بوسیدم. و در حالی که اشک می ریختم بلند بلند می گفتم:
    - فرخ! فرخ باور کن من فقط تو را دوست دارم! باور کن! قسم می خورم! من فقط تو را دوست دارم!
    نمی دانم چه مدت اشک می ریختم.. چه مدت این جمله را تکرار می کردم که دست های پیر و مهربان خان موهایم را نوازش داد:
    - دخترم، آروم باش. من صادق ترین شاهد این عشق بزرگم...
    آنوقت خان خم شد و دست های من را بوسید:
    - مریم! تو را هزار بار تحسین می کنم!
    بیش از یک ماه با خواهرم شبنم قهر بودم . من او را برای ان ملاقات گناه آمیز مقصر می دانستم.
    به مادرم گفتم: اگر شبنم به خانه من بیاید در را به رویش باز نمی کنم!
    مادر گریه کنان گفت: مریم خواهش می کنم اینقدر خودخواه نباش! اون خواهرته!
    فریاد زدم:
    ولی اون به عشق من توهین کرد! اون خیال می کرد می تونه به نفر رو جانشین فرخ بکنه! اون اصلا قلب پاک خواهر شو نمی شناخت!
    مادرم مرا در اغوش خود گرفت و گفت:
    - دخترم! دختر نازم! اون قصدش خدمت بود! حالا که همه ما غصه خون گریه می کنیم همه می ترسیم تو یه روز بی سر و صدا خودکشی کنی و داغ مرگتو به دلمون بگذاری!
    باز هم فریاد زدم:
    مادر! مادر ! بس کنید! هیچ عاشق حقیقی خودش رو نمی کشه! اگر زنی به عشقی که تو سینه شه مطمئن باشه هرگز خودشون نمی کشه! خودکشی بزگترین توهین به عشقه! نه! مطمئن باشید که هرگز من خودم رو نمی کشم. من زنده می مونم تا یک بار دیگر فرخ را ببینم و بهش بگم! شوهرم، عشقم، نامهربانم، من باز هم به تو وفا دارم! فهمیدی مادر!
    مادرم سرم را روی سینه اش فشرد و گفت:
    - من بچه خودمو می شناسم! تو از خون منی! وقتی پدرت سال به سال به ماموریت می رفت مادر خدا بیامرزم فکر می کرد من می ذارم و از خونه سرهنگ فرار می کنم یا خودمو می کشم. ولی من همیشه و همیشه در انتظار بودم... همیشه منتظر روزی بودم که سرهنگ از ماموریت بازگرده. خوب دخترم! حالا بذار ازت خواهش کنم که بریم به دیدن خواهرت! شبنم! اون از تو بزرگتره! باید نشون بدی که تو بهترین و عاقل ترین دختر منی!
    - گفتم:
    - - چشم مادر! همین کار رو می کنم!
    - می دونستم دخترم! تو ماهی! تو مهربونی!

  10. #70
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    وقتی من و شبنم در برابر هم قرار گرفتیم هر دو گریه کنان در اغوش هم فرو رفتییم.
    چه چیزی بهتر از این اشک ها می توانستند دو خواهر را بهم نزدیک تر کنند؟×
    و باز روزها و روزها چون امواج دریا به روی هم می غلطیدند و من در این تنهایی مصیبت بار، در انتظار نامه یا پیامی از فرخ در فضای کوچک اتاقم با رویاهای غمگین خود حرفها می زدم.
    و خان گاه مضطربانه از پشت پنجره من را می پایید.
    من نمی تونستم از فرخ و از خاطره عشق فرخ بگریزم. چون همیشه و همیشه فرخ... یاد فرخ... نگاه عمیق و نافذ فرخ، لبهای شیرین و بوسه های گرم فرخ.. دستهای بلند، انگشتان ظریف، و هنرمندانه فرخ روی پیکر اححساساتی من چون امواج سبک بادها می خواندند، زمزمه می کردند و می لغزیدند...
    هیچ وقت در هیچ نقطه ای تنها نبودم، چون همه جا بادها صدای گرم و پر جاذبه فرخ را در گوشم می خواندند.. گاه ناگهان وحشت زده و مضطرب می شدم. وحشت از اینکه مبادا پیر شوم و هرگز فرخ بازنگردد. برای یک زن جوان بیست ساله این افکار تیره و درهم واقعا هلاکت بار است، کشنده و غم انگیز است اما من غیر از بازی عشق چه می توانستم بکنم.
    حالا دیگر خان هم از من می گریخت. از من و فراموشکاری پسرش رنج می برد و چون جوابی برای سوالات بی پایانش پیدا نمی کرد از من می گریخت. اما یک روز سرانجام با خوشحالی جنون امیزی در اتاقم را کوبید و با صدای بلندی گفت:
    - مریم جان، مریم جان! بلند شو! تلگرام فرخ! اون شب عید میادش! فرخ رو می گم؟
    در دلم فریاد برداشتم: خدایا چه می شنوم؟
    و ناگهان فضای اتاقم از بوی بهار.. بوی عسل کندوها... بوی تمشک های وحشی.. بوی گل سرخ شیراز پر شد..
    باز همه جا بهار بود، سبزه بود و قزح، خود را چون ملکه ای در میان حلقه های گل شناور می دیدم. پیکر خسته و فرسوده ام دوباره عطر تازه عشق را گرفته بود، از اتشکده قلبم شعله های زرد و نارنجی و سرخ به هوا بر می خاست. جادوی خیال انگیز عشق درمن جاری شده بود. همراه رنگ خاکستری سحر در بسترم قصه عشق می خواندم. در رویای شیرین جوانی دستهای گرم فرخ را می گرفتم تا بی کران اسمانها پیش می رفتم. گرچه اندیشه هایم گنگ و نامفهوم بود گرچه سراپا غرق در اندوه و جدایی قهر دائمی با فرخ بودم اما اطمینان داشتم به محض دیدار فرخ معجزه ای به وقوع می پیوست. پیش خودم گفتم همینکه به چشمهای فرخ نگاه کنم یخ های سرد و روزهای جدایی ذوب می شود و دوباره من هستم و بهار عشق فرخ... من هستم و اغوش گرم فرخ. دوباره با هم به سرزمین رویا انگیز پرستوها می رویم. دوباره در بستر رنگین سبزه های عاشقانه میغلطیم، به زمزمه مرغان غریب دیارهای دور گوش می دهیم.........

    برای مورچه های صبور و خستگی ناپذیر دل میسوزانیم برای قلبهای ناآرامو زندگی حقیرانه درماندگان اشک میریزیم و در همه حال از لبهای هم گل عشق میچینیم و از چشمان همرنگ عشق میگیریم...نه جای هیچگونه نگرانی نیست...همینکه فرخ از روی پله کان هواپیما ظاهر شود من مثل آنروزهای گرم عشق در چشمان سیاهش طلوع میکنم!
    با خودم پیمان بستم که هرگز از گذشته ها از ایام تنهایی و تلخی از خاموشی دیرپای کلبه ام در شبهای دراز زمستان و غروب های غمگین جمعه سخنی نگویم!من باید به او نشان بدهم که عشق را بخاطر فداکاری میپرستم.من باید به او بفهمانم که یک عاشق همیشه بر ساحل نور و بر کرانه خورشید ایستاده است و فرخ من باید بداند که دختران سرزمینش از چشمه های بی پایان ناپذیر خورشید محبت زاییده شده اند...
    هر شب برای ثری کوچولو قصه بابا را میگفتم قصه بابای خوشگلی که در طلسم دختران پشت دریاها اسیر شده بود گذشته های شیرینش را و از همه مهمتر دختریکه چون برگ گل زیبا بود و به انتظارش از مرواریدهای اشک جوانه های عشق را ابیاری میکرد به فراموشی جاودانگی سپرده بود اما یکروز بابای خوشگل شمشیرش را کشید بند طلسم دختران زرد مو را درید و به خانه اش برگشت.
    خان از سپیده صبح تا نیمه شب د رتلاش بود تا همه چیز همانطور که دلخواه فرخ است آماده شود.از خستگی نمیشناخت و یکنفس میخرید میخرید و خانه را از اثاثیه و اسباب غیر ضروری متورم کرده بود.پدر و مادرم پس از مدتها از ته دل میخندیدند هر روز به بهانه ای به دیدنم می آمدند خواهرانم درست مثل اینکه میخواهد دختری را آماده عروسی کنند مرا از این ارایشگاه به آن موسسه زیبایی میکشاندند!و من احساس میکردم که هر لحظه از لحظه پیش شکفته تر و رنگین تر میشوم...
    حالا دیگر قلب من طلوع زیباترین باغ خلقت بود همه چیز حتی خوابی که میدیدم رنگین و شکوهمند بود...آغوش گرم من در اشتیاق پایان ناپذیری میسوخت سینه ام چون شکوفه های سرد بهاری شکفته و تر و تازه بود و نگاهم خرمن خرمن گل نسترن گل سرخ گل عشق و غزل ناب میریخت...
    دویمن تلگرام فرخ باز هم امیدهای تازه ای در قلب کوچک من بر انگیخت.اگر چه فرخ هنوز هم با من قهر بود و نامه نمیداد ولی تاریخ دقیق ورودش را به فرودگاه مهر آباد اطلاع داده بود.خان تلگرامش را بدست من داد و گفت:بیا دخترم!اینهم یک خبرخوش دیگر!فرخ ساعت 12 شب سال نو وارد فرودگاه میشود!خدا را شکر!...
    پیرمرد سراپا شور بود.مرتبا از من میپرسید چیزی کم و کسر ندارین؟چیزی نباید خرید؟خان آنقدر خرید کرده بود که خیال میکردم با همه دارایی هنگفتش ورشکست خواهد شد.دیگر چیزی به شب سال نو نمانده بود.میوه انتظار بر شاخه های نازک پیکر کم رسیده بود.و من در انتظار رهگذر عشق بیتابی میکردم تا مرا از سنگینی بار شیرینی میوه ها و شکوفه ها خلاص کنند!من د رخلوت بسترم عطر پیکر فرخ را هر شب از شب پیش بیشتر میشنیدم...آه چه سعادت شیرینی...چه عبادت مخلصانه ای ...هرگز آن روزها زا نمیتوانم فراموش کنم هرگز در لطافت و شکوفایی بهاری که در پیش داشتم در سرود شوق انگیز انتظار انتظار هر روز هزاران بار با خدای خودم راز و نیاز داشتم...خدایا!به مریمت کمک کن که باز هم در چشم فرخ زیبا و شور آفرین باشد...خدایا!به مریمت کمک کن که مقدم شوهر جوانش را ستاره باران کند خدایا به مریمت کمک کن تا در آن لحظه که فرخ روی پله کان هواپیما ظاهر میشود سینه اش را بشکند و قلب گرمش را بر سر دست گیرد و آن را خالصانه به پای فرخ بیندازد و بگوید فرخ!این من و این قلب من!حالا دیگر بگذار به ابدیت به پیوندم.اگر چه من غرق در مالیخولیا و رویاهای پریشان و درهم بودم اما گاه حقیقتا از خدا میخواستم که فقط یکبار دیگر یک لحظه دیگر رنگ عشق مریم را در چشمان فرخ ببینم و جان بدهم!من دیگر طاقت نامهربانی نداشتم!...
    ساعت 12 شب همه فامیل در فرودگاه جمع بودیم...جمعی که پر از شور و اشتیاق و انتظار بود.خان بالا بلند من لباس مشکی و نیمه رسمی خود را پوشیده بود و مدام دستهایش را بهم میمالید و به اطراف خیره میشد تا ببیند همه چیز مرتب است...سرهنگ و مادرم در حالیکه نگرانی و اضطراب گنگی در چهره شان موج میزد دزدانه مرا میپاییدند.چند نفر از فامیل و شخصیتهای برجسته نزدیک خان در جمع ما بودند.خواهرانم همراه شوهرانشان در آخرین لحظه به جمع ما پیوستند و از همه جالبتر ثری کوچولو و ناز من بود که گذاشته بودم از ظهر تا غروب بخوابد و شب با دسته گلی به پدرش خیر مقدم بگوید.ثری با لحن کودکانه و دل فریبش مرتبا از من میپرسید :بابا چه جوریه مامان؟بابا برام چی میاره مامان؟او را غرق در بوسه میکردم و میگفتم:بابا!برای ما همه چیز میاره...همه چیز!فقط تو وقتی بابا را دیدی اول سلام کن و بعدشم بگو بابا!خوشحالم که پیش ما برگشتی!آنوقت دسته گل را بهش بده.
    چشم مامان خوشگلم.
    قول میدی.
    بله مامان!قول میدم!
    فدای دختر قشنگم...
    سرانجام دروازه های آسمان گشوده شد شاهین من بر زمین سرد و سخت فرودگاه مهرآباد بزمین نشست.خان به کمک دوستان با نفوذش اجازه گرفته بود که ما در جلو گمرک از فرخ استقبال کنیم و همه در گوشه ای از گمرک فرودگاه جمع شده بودیم...وقتی پله کان هواپیما جلو در قرار گرفت احساس میکردم که چیزی گرم و داغ در من میچرخد میگردد و مرا میسوزاند!
    خدایا!کمکم کن!کمکم کن!...
    فرخ روی پله کان ظاهر شد...لباس زمستانی اسپرتی پوشیده بود موهایش را روی شانه ریخته بود سبیل سیاهی از پشت لب تا حاشیه شانه اش کشیده شده بود ...نه!
    خدایا این چهره غریبه فرخ من نیست!خان در یک لحظه اخمهایش درهم رفت!و حتی نتوانست ناراحتی اش را پنهان کند.اوه...نه...فرخ هم هیپی شده؟
    اما برای من این چیزهای ظاهری مهم نبود...من در هستی فرخ در فضای عشق فرخ شناور بودم دخترم را روی دست بلند کردم و مشتاقانه فریاد زدم:ثری!ثری!پدرت...
    کدومه مامان؟
    اونکه موهاش بلنده!اونکه خوشگله!اونکه مث یه دسته گل میمونه!...اونکه از همه باباهای عالم خوشگلتره!
    فرخ در حالیکه کیف دستی کوچکی در دست داشت در ورودی فرودگاه را گشود همه تقریبا جیغ زدیم...من ثری را بطرف پدرش هول دادم...
    برو عزیزم!برو نازم!...برو به بابا جون گل بده!
    همینکه ثری با دسته گل و با آن قد کوچک و موهای بلندش بطرف فرخ براه افتاد خان و همه فامیل یک قدم خود را کنار کشیدند آنها میخواستند قشنگترین صحنه عالم را تماشا کنند...
    ثری بطرف پدرش دوید مقابلش ایستاد و گفت:بابا جون خوشگلم سلام...این گلو برای شما اوردم بابا جون!
    ای خدا چه میدیدم...فرخ فقط خم شد دستی به موهای ثری کشید اما گل را از او نگرفت حتی بغلش نکرد و بعد بطرف پدرش رفت.خان که در این لحظه غرق در تماشای فرزندش بود و نفهمید فرخ چگونه با بی اعتنایی فرزندش را کنار زد.فرخ را در آغوش گرفت اما من فقط میدیدم فقط میدیدم...اما هیچ چیز هیچ چیز درک نمیکردم مغزم دچار فلج ناگهانی شده بود!پاهایم دستهایم زبانم گوشم فلج شده بود...صدای مادرم را انگار از دور دوست میشنیدم...پناه بر خدا!پناه بر خدا!یعنی این مرد همون فرخه؟آخه اون حتی بچه شو نبوسید!
    خان دست ثری را گرفت از زمین بلندش کرد و روبروی فرخ قرار داد و من صدای او را هم انگار از دور دست میشنیدم...
    فرخ!این بچه توست!ثری!ببوسش!...
    فرخ نگاه بی تفاوتش را به ثری دوخت و با حرکتی ساختگی و بعد بی اعتنا بطرف مستقبلین بازگشت.با هر یک از آنها دست میداد کلمه ای میگفت و بنفر بعدی میرسید ...و من در برابر چشمان فلج شده و خسته ام خان را دیدم که دست فرخ را گرفت و گفت:بیا بابا اینجا!...مریم تو اون گوشه ایستاده!بیشتر از این منتظرش نگذار...
    فرخ نگاهی بی تفاوت به سرتاپایم دوخت و بعد جلو آمد دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:مریم!حالت خوبه!
    میخواستم فریاد بکشم بزرگترین و بلندترین فریاد عالم!میخواستم با مشتهایم کره زمین را منفجر کنم میخواستم درشت ترین اشک عالم را از چشمان بیفشانم و دردناکترین و سوزنده ترین آه عالم را از سینه بیرون بدهم.بطوریکه همه را فرخ خودم دخترم و همه انسانها را در این آه سوزنده ذوب کنم.اما فقط ایستادم...فقط نگاه کردم...بزحمت گفتم مرسی حال شما چطوره؟
    فرخ به سرعت از کنار من دور شد.بطرف مستقبلین رفت و با آنها مشغول گفتگو شد.پدر و مادرم با شتاب در طرفین من قرار گرفتند سرهنگ در حالیکه چهره اش از خشم سیاه شده بود گفت:دخترم بیا بریم!دیگه اینجا جای ما نیست!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •