تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 11 اولاول ... 34567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 101

نام تاپيک: من بی او

  1. #61
    پروفشنال AMIR_EVILPRINCE's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    آمل - مازندران
    پست ها
    918

    پيش فرض

    خیلی زیاده !!! آدم بیکار میخواد بشینه اینارو بخونه . لطفا کوتاه و خلاصه بنویسید . برای بچه های بیکار ادامش بده .موفق باشی . بای
    ببخشید شما معنی رمان رو میدونین؟
    یه توهین بزرگ کردی من کوچیک جوابتو میدم.ما بیکاریم رمان میخونیم بهتر از شما هستیم که بیکاری پلی استیشن بازی میکنی
    دوست عزیز رمانت خیلی قشنگه بی صبرانه منتظر ادامش هستیم

  2. 2 کاربر از AMIR_EVILPRINCE بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    عزیزم بقیه رمانتو زودتر بزار مامنتظریم
    فقط توصیف فضا و حال و هوای آرزو خیلی زیاده

  4. این کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #63
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    خیلی زیاده !!! آدم بیکار میخواد بشینه اینارو بخونه . لطفا کوتاه و خلاصه بنویسید . برای بچه های بیکار ادامش بده .موفق باشی . بای
    خب رمان باید زیاد باشه دیگه....پس همه ی نویسنده ها و اونایی که میخونن بیکارن واقعا طرز تفکرتون خنده داره ولی به هر حال ممنون........
    یه توهین بزرگ کردی من کوچیک جوابتو میدم.ما بیکاریم رمان میخونیم بهتر از شما هستیم که بیکاری پلی استیشن بازی میکنی
    دوست عزیز رمانت خیلی قشنگه بی صبرانه منتظر ادامش هستیم
    ههههه باحال بود......مرسی باشه میزارم.......
    عزیزم بقیه رمانتو زودتر بزار مامنتظریم
    فقط توصیف فضا و حال و هوای آرزو خیلی زیاده
    باشه عزیز میزارم....آره میدونم ولی باید زیاد باشه دیگه...هههههه

  6. 4 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    صبح تا ساعت 12خوابیدم خیلی خسته بودم بعد از شستن دست و صورتم به پایین رفتم هیچ خبری نبود همه جا ساکت بود به آشپزخانه رفتم یهو چشمم به خاله سمیه افتاد رفتم کنارش و گفتم
    -به به خاله سمیه ی خودم.سلام
    -سلام دخترکم خوبی آرزو جان؟ بشین الان برات صبحانه آماده میکنم.
    -نمیخواد خاله ساعت 12 کی صبحانه میخوره.
    خاله با لبخند گفت:چقدر میخوابی تو دختر .
    خندیدم و گفتم خاله مامانم کجاست؟
    -رفته بیرون گفت خرید داره.
    سمیه خدمتکار ما بود یک خانم مهربون و دوست داشتنی که تقریبا 40 سالش بود و ازدواج نکرده بود از چند سال پیش یکی از دوستای مامانم خاله سمیه رو به مامانم معرفی کرده بود. بیشتر کارای خونه رو مامانم انجام میداد ولی وقتی که مهمون داشتیم و کارها زیاد میشد خاله سمیه میومد و کمک میکرد اخلاق خاصی داشت همیشه میخندید ولی از چشمایش غصه میبارید هیچوقت هیچکس نتونست بفهمه توی دل خاله سمیه چی میگذره خاله سمیه توی طبقه ی اول خانه ی ستاره خانم زندگی میکرد و برای اونا کار میکرد و همیشه زندگیشو مدیون اونا میدونست که بهش کمک کرده بودند وقتی 17 سالش بود پدر و مادرشو توی تصادف از دست داده بود واز فامیل و آشناهاشونم کسی اونو به سرپرستی قبول نمیکرد و مجبور شده بود که درس و مدرسه رو کنار بزاره و کار کنه تا اینکه 20 سالگی با ستاره خانم به طور اتفاقی آشنا شده بود و مسیر زندگیش عوض شد خاله سمیه اصلا دوست نداشت و نداره راجع به گذشته حرف بزنه یادآوری خاطرات گذشته براش سخت و دردناکه و تا مجبور نباشه از گذشته هیچ حرفی نمیزنه و بقیه نیز اونو درک میکنند و ازش چیزی نمیپرسن با صدای خاله سمیه به خودم اومدم.
    -آرزو جان عموت اینا امشب میخوان بیان؟
    -آره خاله جون پسرشون تازه از خارج اومده و مامانمم دعوتشون کرده.
    -پسرشون کی بود یادم نمیاد؟
    -آریا همون همبازی بچگیام که برای ادامه تحصیل به لندن رفت.
    -آهان یادم اومد از تو بزرگتر بود دیگه ؟آره؟
    آره 2 سال ازم بزرگتره .
    -چند ساله که ندیدیش؟
    -8 ساله که ندیدمش البته 2 سال اول ازش خبر داشتم ولی دیگه....میخواستم بگم که بعد از اون دیگه باهاش سرد برخورد میکردم و هرموقع دلیلشو ازم میخواست با بهونه های الکی از جواب دادن تفره میرفتم میخواستم بگم که آرزو دختریه که احساسات آریارو به بازی گرفت و بعدش نامزد کرد ولی آخه من دوستش داشتم ولی وقتی شایانو دیدم و قلبم لرزید و دستام یخ کرد آریارو هم به دست فراموشی سپردم شایان گفته بود که از وقتی من 10سالم بود یه احساسی بهم داشته ولی من اونموقع به فکر آریا بودم همون همبازی همیشگیم ولی وقتی آریا رفت 2سال بعدش عاشق شایان شدم شاید چون عشقو تازه داشتم درک میکردم آخه عاشق شدن که دست خود آدم نیست من عاشق شایان شده بودم و نمیتونستم بهش فکر نکنم وای خدای من چقدر بازی روزگار عجیبه آریا رفت و شایان تو زندگیم وارد شد حالا شایان برای همیشه از زندگیم رفته و آریا اومده اگه الان شایان زنده بود و آریا میخواست بیاد چی میشد اگه دوباره عاشق آریا میشدم اگه دوباره خاطرات بچگیام زنده میشد چیکار میکردم من عاشق کی بودم شایان یا آریا؟ من عاشق شایان بودم آره عاشق شایان بودم عاشق پسری که حاضر بودم براش بمیرم و طاقت اشکشو نداشتم عاشق پسری که در یک روز رویایی منو دیوونه ی خودش کرد و توی یک شب بارونی منو ترک کرد اونم برای همیشه از رفتنش داغون شدم از اینکه دیگه نبود داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم با رفتنش کنار بیام شایان به قولش عمل نکرد مثل آریا ، آریا هم وقتی میخواست بره خارج با گریه بهش گفته بودم که تو به من قول داده بودی که نمیری حالا چرا میخوای بری اونم اشکامو پاک کرد و گفته بود که زودی برمیگرده ولی رفت و حالا بعد 8 سال داره میاد اونموقع من کوچیک بودم و از عشق چیزی نمیدونستم ولی معنی دوست داشتنو به اندازه ی خودم درک میکردم ولی چرا همه به شوخی گرفته بودند عشق من و آریارو؟ چرا نمیخواستن درک کنند که قلب یه دختربچه چقدر لطیفه و احساساتش چقدر پاکه؟ خدایا میخوام فریاد بزنم میخوام گذشتمو فراموش کنم اما نمیشه چون این گذشته انسانهاست که آیندشونو میسازه......
    با صدای زنگ مامان به خودم اومدم و رفتم درو باز کنم خوشحال شدم که دیگه مجبور نبودم به سوالات خاله سمیه جواب بدم.
    -سلام مامان
    -سلام دخترم.بیا اینارو از دستم بگیر عزیزم
    وسایلی که مامان خریده بود از دستش گرفتم و با هم به طرف آشپزخانه رفتیم.
    -مامان حسابی خودتو خسته کردی
    -نه عزیزم همه کارارو سمیه جان انجام داد و مارو شرمنده کرد
    -نه خانم جان وظیفمو انجام دادم
    چرا خاله سمیه فکر میکرد که کار کردن وظیفشه ؟ شاید چون زندگیشو مدیون خاله ستاره و کمکهای مامانم و بابام میدونست دوست نداشتم دیگه به این مسئله فکر کنم و ذهنمو درگیرش کنم برای همین به اتاقم رفتم و سعی کردم خودمو برای رویارویی با آریا آماده کنم......
    دوست دارم وقتی که هیچ وقت نیستم و از تو دور می شوم فراموش میشوم صدایی بیاید که مرا به خاطره هایت بیاورد.بار ديگر روزهاي بهاري را به ياد بياور و رنگ مهرباني را در سر‌تا‌سر زندگي‌ام بيفشان. هميشه با ياد تو و با خاطرات تو زندگي مي‌كنم و سرود زيبايي تو را مي‌سرايم.
    .

  8. 12 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    داره خودمونی میشه siavash online's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    68

    پيش فرض

    سلام خانوم
    خسته نباشی
    تشکر از رمان زیبات
    با اینکه شخصیت داستان یه کم غیر منتظره داره گذشتشو فراموش می کنه،ولی از جایی که به این باور رسیده اون دیگه رفته و زندگی همچنان ادامه داره,و آدم نباید بعد یه شکست زندگیشو نابود کنه همین نکته یاداوری خوبیه برای آدمهای مثل من که حداقل شکستو تو زندگیشون یه بار تجربه کردن.ولی زندگی میدان جنگ و شکست باعث پیروزی میشه.و این داستان داره به خوبی نشون میده که اگه خداوند ز حکمت دریرو ببنده ز رحمت در دیگریو باز می کنه.پس هیچ موقع نباید دلسرد و نا امید شد.
    بازم ممنون
    Last edited by siavash online; 26-10-2009 at 08:34.

  10. 3 کاربر از siavash online بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #66
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    میخواستم نباشم کاش میشد نبود کاش میشد زندگی نکرد و عاشق نشد کاش از همون اول توی بهشت خدا میموندیم و توی این دنیای پست و بی وفا نمیومدیم کاش میشد به زمان کودکی برگشت کاش هنوز کودک بودم و هیچوقت بزرگ نمیشدم کوچیک که بودم همیشه دوست داشتم سریع بزرگ بشم ولی کاش هیچوقت این آرزوی احمقانه رو نمیکردم که الان حسرت روزها و ثانیه های کودکیمو بخورم روزهایی که شاد بودم و بیخیال بیخیال از اتفاقاتی که افتاده بود و یا میخواست اتفاق بیفته شبها برای عروسکم لالایی میخوندم و تا صبح کنارم میخوابوندمش باهاش حرف میزدم و اونم ساکت و آروم گوش میکرد بدون هیچ نصیحت و یا سرزنشی هرسال که بزرگتر میشدم دیگه جای عروسکمو آدمای مختلف گرفته بودن و با اونا دردودل میکردم ولی اونا ساکت و آروم گوش نمیکردن اونا سرزنش میکردن نصیحت میکردن اینجا شد که فهمیدم چقدر جای عروسکم خالیه تا با بودنش بهم آرامش بده چه رازهای زیادی باهاش داشتم که هیشکی نفهمید چه آرزوهایی رو بهش گفتم که هیشکی نشنید وای که چقدر دلم برای همدم بچگیام تنگ شده میخوام دوباره برم کنارش و باهاش حرف بزنم میخوام براش لالایی بگم از روزای سختی که اون ندید و از شبهای ترسناکی که به صبح نرسید از دلتنگیام و از بی وفایی ها از شایان از غم رفتنش....
    دوباره شب دوباره تپش این دل بی قرارم دوباره تنها شدم دوباره دلم هوای تورا کرده است خودکار را از ابر پر میکنم و برایت از باران مینویسم و به یاد شبی میفتم که تو را در میان شمع ها دیدم دوباره میخواهم به سوی تو بیایی تو را کجا میتوان دید

  12. 9 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #67
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    خیلی استرس و دلشوره داشتم توی دلم حسی بود که منو از رویارویی با آریا منع میکرد همه چیز آماده بود و قرار بود ساعت 7 آریا اینا بیایند انگار داشتم خواب میدیدم خوابی که دوست داشتم هرآن بیدار بشوم در دلم آشوبی بود ولی قلبم آرام بود مثل یه رویا بود ولی نه همه چیز واقعیت داشت و من تا چند دقیقه دیگر باید پسری را میدیدم که همبازی و عشق دوران کودکیم بود و من از این موضوع هراسان بودم سعی کردم به افکارم نظم ببخشم و خودم را به بیخیالی بزنم به سراغ کمد لباسهایم رفتم وبا وسواس یک پیراهن ساتن آبی رنگ و شالی همرنگ آن برداشتم و پوشیدم در آینه خودم را برانداز کردم مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی شده بودم و لبخندی از سر رضایت زدم. میخواستم خودم را تا آمدن مهمانها سرگرم کنم تا کمتر فکر و خیال آزارم بدهد به همین دلیل به اتاق آرمان رفتم آرمان که در جلوی آینه مشغول آراستن موهایش بود با دیدن من سوت بلندی زد و گفت:به به خانم خشگله از این طرف؟
    از حرف آرمان خنده ام گرفت و با شیطنت گفتم:داشتم رد میشدم دیدم به نظرم آشنایی میشه بگین من شمارو کجا دیدم؟
    آرمان با صدای بلند خندید و گفت:وایسا الان بهت میگم منو کجا دیدی
    با صدای بلند گفتم عمرا و به سرعت از پله ها پایین اومدم و مثل بچه ها رفتم پشت خاله سمیه وایسادم.
    آرمان که داشت دنبالم میکرد گفت:ترسو میخوام جواب سوالتو بدم خب
    خاله سمیه که از حرکات ما خنده اش گرفته بود گفت:الان مهمونا میرسن. تا خاله سمیه این حرفو زد صدای زنگ در بلند شد و همه به خنده افتادیم.من به سرعت به سمت اتاقم رفتم قلبم به شدت میتپید و دستهایم سرد شده بودند.....

  14. 9 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #68
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    دیگه لحظه های انتظار داشت نفس های آخرشو میکشید ولی آیا منم منتظر آریا بودم و انتظار میکشیدم؟ شاید اگه همه چیز مثل گذشته بود برای این لحظه لحظه ی وصال لحظه شماری میکردم ولی من دیگه اون آرزوی 10 ساله نبودم که وقتی آریا رفت همبازیش از کنارش رفت گریه میکرد و شبها با عکسش حرف میزد من اون آرزو نبودم که وقتی صدای آریارو از پشت تلفن میشنید از شدت گریه توان حرف زدن نداشت و فقط جمله ی کی میایو از میان هق هق هایش میشد فهمید اون آرزو آرزوی آریا با دیدن اون چشما عوض شد همه چیز مثل یه خواب خواب شیرین گذشت و آریا فراموش شد دیگه آرزو کوچولو گریه نمیکرد دیگه منتظرش نبود و دیگه هیچوقت نفهمید که چه اتفاقی افتاد که فراموشش کرد برای 5 سال....ولی آریا چی؟ توی این مدت چرا دیگه زنگ نزد چرا وقتی فهمید اخلاقم عوض شده و دیگه حتی پشت تلفن بغضم نمیکنم فقط سکوت کرد چرا سرم داد نزد و علتشو نپرسید؟ من باید امشب جواب تمام سوالامو از آریا بپرسم ولی چطوری ؟ من که حتی توان روبه رو شدن با آریارو ندارم...خدایا خودت کمکم کن مثل همیشه.....
    صدای سلام و احوالپرسی مهمانهارو میشنیدم ولی نمیتونستم پایین برم توی اتاقم کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم بارونو تماشا میکردم یادمه وقتی آریا میخواست بره داشت بارون میومد و اشکامون با بارون یکی شده بود و هق هق گریه هامون با صدای غرش آسمون درهم آمیخته بود برای همین هیچکس اشکامونو ندید و زجه هامو نشنید......

  16. 9 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #69
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    صدای سلام و احوالپرسی مهمانهارو میشنیدم ولی نمیتونستم پایین برم توی اتاقم کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم بارونو تماشا میکردم یادمه وقتی آریا میخواست بره داشت بارون میومد و اشکامون با بارون یکی شده بود و هق هق گریه هامون با صدای غرش آسمون درهم آمیخته بود برای همین هیچکس اشکامونو ندید و زجه هامو نشنید درست مثل 5 سال قبل ولی توی این 5 سال خیلی چیزها تغییر کرده بود و عوض شده بود فقط بارون و اشکهامون بودن که تمومی نداشتند و هیچوقت عوض نمیشدند.....در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد چند لحظه چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و به پایین رفتم لحظات خیلی سختی بود وقتی پایین رسیدم با دیدن عمو و زنمویم سلام بلندی کردم عمویم که مشغول صحبت کردن با پدرم بود با دیدن من از جایش بلند و شد و گفت:به به آرزو خانم چطوری عمو؟ بیا ببینم چقدر بزرگ شدی...به سمت عمویم رفتم و او مرا در آغوش گرفت یاد بچگیام افتادم که وقتی آریا اذیتم میکرد من گریه میکردم و عمو منو بغل میکرد و موهامو ناز میکرد و من آروم میشدم خیلی روزهای خوب و دوست داشتنی ای بود ولی حیف که زود تموم شد خیلی زود....عمو خیلی شکسته شده بود ولی هنوزم شاد و سرزنده بود به طرف زنمویم رفتم و او نیز با مهربانی مرا در آغوش فشرد زنمویم زنی مهربان و زیبا بود و آریا از نظر چهره به زنمویم رفته بود وقتی احوالپرسی تمام شد روی یکی از مبل ها کنار آرمان نشستم پس آریا کجا بود شاید نیامده بود ولی نه این مهمانی برای او بود و او باید حضور میداشت در همین افکار بودم که صدای زنگ در بلند شد ناخوآگاه به طرف در رفتم اصلا به این فکر نکرده بودم که شاید آریا باشد ولی خودش بود با همان غرور همیشگی.....در را باز کردم دستهایم یخ کرده بود و تپش قلبم هر لحظه تندتر میشد پسری در مقابلم قرار داشت که روزی عاشقش بودم دوباره پرنده ی خیالم به سالهای دور گذشته پرواز کرد و مرا به دوران کودکیم برد هر ثانیه ای که میگذشت یک خاطره از مقابل دیدگانم عبور میکرد در چشمانش زل زده بودم و او نیز با اخمی دلنشین چشمان جذابش را به من دوخته بود بدون هیچ کلامی به هم خیره شده بودیم روزها و ماههای کودکی ، دعواها و قهرها همه ی خاطرات زیبا را در چشمان آریا میشد پیدا کرد....موهای لخت و جذابش خیس شده بود و به صورت کج روی پیشانیش ریخته شده بود صدای غرش آسمان هرلحظه بیشتر میشد به یاد آخرین تماس تلفنیم با آریا افتادم که التماس میکردم گوشیو قطع نکنم ولی من بی توجه به درخواست اون با بی رحمی تلفنو قطع کرده بودم و دیگه هیچوقت صداشو نشنیدم هردو مات و مبهوت به یکدیگر خیره شده بودیم آریا بدون هیچ حرکتی ایستاده بود و عصبی مرا نظاره میکرد گاهی چشمانش برق میزد و لبخند زیبایی روی لبهایش مینشست ولی یهو همان اخم و نگاه عصبی جای آن را میگرفت مدتی گذشت که آریا صورتش را مقابل صورتم قرار داد لبخندی تلخ زد و به داخل خانه رفت بدون اینکه حرفی بزند و من مبهوت رفتنش را تماشا میکردم پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند به در تکیه زدم و این اشکهای سردم بود که بر روی گونه های داغم حرکت میکرد چشمانم را بستم هزار سوال بی جواب در ذهنم به حرکت درآمده بودند خدایا توی این مدت به آریا چی گذشته بود چرا اینجوری کرد؟ معنی اون نگاههای عصبی چی بود ؟ چرا انقدر سرد برخورد کرد؟ لبخندش که تلخ تر از زهر بود چه معنی ای میداد؟ آریا تنها اومده بود پس حتما ازدواج نکرده ولی نه شاید زنش خارجه نه آریا اومده که بمونه پس اگه ازدواج کرده بود حتما زنشم میومد نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت خدایا کمکم کن که الان بیشتر از هر وقت دیگه بهت نیاز دارم...

  18. 9 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #70
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    روی یکی از مبلها کنار عمویم نشستم زیرچشمی به آریا نگاه کردم که مشغول صحبت با آرمان بود فرصت خوبی بود که کامل براندازش کنم قیافه ای جذاب داشت چشمها و ابروان مشکی بینی و لب خوش فرم و پوست برنز پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی و براقش او را زیباتر کرده بود خیلی تغییر کرده بود ولی هنوزم همان پسر تخس و مغرور بود با صدای عمویم از افکارم جدا شدم آرزو جان الان مشغول چه کاری هستی ؟ لبخندی زدم و گفتم دارم درس میخونم عمو جون... عمو با حالتی رضایت بخش گفت خیلی خوبه با ذهنم کلنجار میرفتم که سوال کنم یا نه ولی حس مبهمی منو وادار به سکوت میکرد ....از جایم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم مامانم و زنمو داشتند با هم حرف میزدند کنار زنمویم نشستم وروبه مامان گفتم: بوهایی میاد وای که چقد گشنمه...زنمو با لبخند گفت:نگین جون که همیشه مارو شرمنده میکنن مامانم گفت اختیار دارین شما که سالی یه دفعه میاین با شیطنت گفتم : کاش سالی یه دفعه میومدن با امروز 3 سال و 10 روز میشه که نیومده بودن مامانم و زنمو خندیدند و زنمو دستشو روی دستم گذاشت و گفت:آرزو جون خودت که میدونی آریا اونجا تنها بود ما برای ادامه تحصیل اونو به زور به لندن فرستادیم توی این 8 سال با اینکه اونجا دوستای زیادی پیدا کرده ولی هیچکس مثل خانواده که نمیشه ما مجبور بودیم که پیشش بمونیم تا احساس تنهایی نکنه آخه از اونموقعی که تو ....زنمو دیگر حرفش را ادامه نداد و بحثو عوض کرد یعنی چی میخواست بگه ؟ چه موضوعی بود که به من ربط داشت؟...آرزو جان بابت شایان خیلی متاسفم وقتی شنیدم که چه اتفاقی براش افتاده واقعا ناراحت شدم ببخشید که نتونستیم بیایم...با بغض گفتم: همین که به یادمون بودیم برام کلی ارزش داره...موقعی که شایان غرق شد بابا به عمو اینا خبر داده بود تا بعدا مشکلی پیش نیاد و از دستمون ناراحت نشن اون موقع خیلی ها میومدن و میرفتن از فامیل و آشناهامون گرفته تا بقیه ولی من اصلا حوصله ی ترحم و نگاههای دلسوزانشونو نداشتم برای همین هیچوقت از اتاقم بیرون نمیومدم عمو و زنمو هم چون نمیتونستند بیان زنگ زده بودند ...الان 5 سال میشه که شایان غرق شده و 8 سال که آریا رو ندیده بودم اون پسر 17 ساله الان 25 سالش شده و اون دختر15 ساله حالا 23 سالشه .....خاله سمیه میزو برای شام آماده کرد و همه رو صدا زد ...موقع خوردن شام آریا مقابلم نشسته بود و من سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی هرموقع که بهش نگاه میکردم نگاهش عصبی میشد و من دلیل این برخوردشو نمیدونستم وقتی شام خوردم از همه عذرخواهی کردم و توی باغ رفتم اصلا حال خوبی نداشتم از طرفی آریا و از طرف دیگر حرفهای زنمو که منو دوباره به یاد شایان انداخته بود و اون شب ترسناک...هوا سرد بود توی باغ قدم میزدم و فکر میکردم به شایان به آریا به شقایق که یه ماه میشه ندیدمش آخه با خانوادش برای تفریحات به کیش رفته بودند و من خیلی دلم براشون تنگ شده بود روی چمن ها نشستم و به درخت تکیه زدم و هوای تازه را وارد ریه هایم میکردم که صدایی مرا از فکر و خیال جدا کرد صدایی آشنا.......

  20. 10 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •