فصل 8-13
آن شب وقتی با پدر ومادر تنها شدم موضوع سفر را با آنها در میان گذاشتم ابتدا هردو از شنیدن این خبر سخت تعجب کردند اما وقتی دلایل مرا برای انجام سفر شنیدند آنها نیز موافقت خود را اعلام کردند.دو روز بعد آن قدر روبراه بودم که بتوانم سسری به مهد بزنم همه همکارانم از دیدنم ابراز خشنودی کردند در فرصتی که خانم عالی پور را تنها گیر آوردم موضوع یک مرخصی بلند مدت را با او در میان گذاشتم با حیرت علت را پرسید ناگریز شرح مختصری از وضعیت روحی ام را برایش گفتم با تبسم مادرانه ای گفت تا هر زمان که مایل باشم می توانم در اصفهان بمانم و از بابت سابقه هم هیچ نگرانی پیش نخواهد آمد.
حالا باید موضوع سفرم را با مهسا در میان می گذاشتم با کسب اجازه از شهلا که مربی آنان بود مهسا را با خود به محوطه پارک مانند پشت ساختمان بردم او را بروی یکی از تابها نشاندم و به آرارمی سرگرم تاب دادنش شدم در همان حال شروع به صحبت کردم و پس از کمی زمینه چینی اول مطلب را با او در میان گذاشتم بر اثر حرکت تاب موهای قشنگش به پیچ .تاب افتاده بود
ناگهان چهره اش حالت افسرده ای به خود گرفت و گفت:می خوای تنها بری سفر؟
در حالی که سعی می کردم اندوهم را پشت لبخند مخفی کنم گفتم:آره عزیزم قراره به پدربزرگ مادربزرگ سر بزنم.
صدایش بغض دار به گوش می رسید این بار پرسید:کی برمی گردی؟
گفتم : مطمئن باش یک روز بر می گردم اما نمی دانم کی می خواهم همین جا به من قول بدهی که تا بازگشتم دختر خوبی باشی و به حرف های خاله شهلا و عمه مریم گوش کنی قول می دهی؟ نگاه افسرده اش لحظه ای به من خیره ماند سپس دست هایش را دور گردنم حلقه کرد وگفت:
نرو مامان نرو...اگه بری مهسا خیلی تنها میشه.
او را در آغوش فشردم و همراه با ریزش اشک گفتم"به مهسا بکو اون دیگه دختر بزرگی شده و نباید برای مامان بی تابی کنه.اگر مهسا قول بده دختر خانمی باشه منم قول می دم از اصفهان براش یک عروسک قشنگ هدیه بیارم.
وقتی از آغوشم بیرون آمد چشمان قشنگش را اشک آلود دیدم گونه هایش را از اشک پاک کردم وچند بار پیا پی بر آنها بوسه زدم آن روز تا زمان تعطیل مهد نزد مهسا ماندم و ذهن او را برای غیبت طولانی ام آماده ساختم.زمان بازگشت به منزل کوهی از غم بر سینه ام سنگینی می کرد.پدر تازه از راه رسیده بود و سرگرم شستن سر وصورتش بود مادر از درون آشپزخانه گفت:
غذا حاضره زودتر بجنبید تا از دهن نیافتاده.من و پدر هم زمان وارد آشپزخانه شدیم پسرها قبلاگنهارشان را خورده بودند این روزها امتحانات آخر سال هردوی آنها را سخت مشغول کرده بود و بیشتر اوقاتشان در کتابخانه می گذشت.بوی هوس انگیز قرمه سبزی فضای آشپزخانه را پر کرده بود پدر با نگاهی به میز غذا گفت:به به عجب قرمه ای امروز غذا باب میل من است.
مادر با نگاه مهربانی گفت:مگر روزهای دیگر غذا را با بی میلی می خوردی؟
کلام پدر دنیایی عشق وعلاقه در خود داشت او با صدای بم ومردانه اش به حالت صمیمانه ای گفت:قصد من خدایی نکرده توهین به دست پخت شما نبود فقط می خواستم بگویم من قرمه سبزی را بیشتر از غذاهای دیگر دوست دارم.
لبخند مادر نشانه رضایتش بود با لحن دلچسبی گفت: ای بد جنس.
پدر در حین کشیدن غذا به صورتی که حس کنجکاوی ما را تحریک کند گفت:اگر حدس زدید امروز چه کسی را دیدم؟
من ومادر نگاه پرسشگری به هم انداختیم و چشم به دهان او دوختیم.با لبخند موذیامنه ای گفت:مطمئنم که نمی توانید حدس بزنید.
مادر بی صبرانه گفت:خوب حالا خودت بگو.
ته مانده لبخندش هنوز نمایان بود نگاهش به سوی من برگشت و گفت: امروز مهرداد را دیدم بامحمود آمده بود.
پدر قاشق غذا را به دهان گذاشت و سرگرم جویدن شد در درون من غوغایی به راه افتاده بود گرچه تلاش می کردم خودم را بی تفاوت شان بدهم اما احساس می کردم رنگ چهره ام تغییر کرده به آرامی پرسیدم :برخوردش با شما چطور بود؟
لقمه را قورت داد وگفت:خیلی خوب بود وقتی محمود مرا به او معرفی کرد موجی از آشنایی در نگاهش نمودار شد و با محبت خاصی احوالم را پرسید.
حرف های پدر احساس خوشایندی در دلم زنده کرد آرزو داشتم او لحظه به لحظه ملاقاتش با مهرداد را برایم شرح دهد اما لقمه بعدی او را از سخن گفتن بازداشت.
این بار مادر کنجکاوانه پرسید:ظاهرش چطور بود با گذشته خیلی فرق کرده؟
پدر گفت:مسلما" هشت سال در اسارت گذراندن انسان را عوض می کند اما ظاهرا" او مرد مقاومی است و خوب توانسته در مقابل ناملایمات طاقت بیاورد. به طور کلی هنوز جذابیت گذشته را حفظ کرده است.
نگاه مادر لحظه ای گذرا به من افتاد سپس به سوی پدر متمایل شد وگفت:ما سهل انگاری کردیم تا بحال به دیدنش نرفتیم گویا بعضی از دوستانش در این مدت به او سر زده اند.
پدر گفت:اتفاقا" محمود در مورد ما خیلی با او صحبت کرده بود چون در بین صحبت هایش گفت:آنقدر تعریف خانواده شما را از محمود شنیده ام که مایل بودم هرچه زودتر زیارت تان کنم.من هم در مقابل گفتم, این وظیفه ما بود خدمت برسیم عاقبت قرار بر این شد که امشب برای صرف شام به منزل منوچهر برویم اما من دعوت شام را رد کردم و قول دادم که برای بعد از شام آنجا باشیم.
مادر گفت: کار خوبی کردی درست نبود که آنها را به زحمت بیندازیم.
به دنبال این کلام نگاهش به سوی من برگشت و گفت: امشب برای تو هم فرصت خوبی است که با خانواده کاشانی خداحافظی کنی.
با تردید ودو دلی گفتم:شاید من نتوانم امشب با شما بیایم فردا باید حرکت کنم و هنوز هیچ چیز را آماده نکرده ام.
بی خود بهانه نیاور من کمک می کنم تا چمدانت را ببندی و وسایلت را آماده کنی..مگر بستن یک چمدان چقدر وقت می گیرد؟
دو احساس مخالف در درونم با هم به جدال پرداختند از یک سو دلم برای دیدار مهرداد ومهسا پر می زد از سوی دیگر غرورم اجازه نمی داد باز هم خود را کوچک وحقیر کنم و به آن خانه پا بگذارم. با این توصیف تصمیم گیری را به بعد موکول کردم و مشغول غذا خوردن شدم.
مشغول جمع آوری میز شام بودم که مادر گفت: تو برو زودترحاضر شو من این ها را جمع می کنم.
لحظه ای مستاصل نگاهش کردم سپس بشقاب ها را به سوی ظرفشویی بردم وگفتم:
من با شما نمی آیم خداحافظی را می شود به وسیله تلفن هم انجام داد.از قصد نگاهش نمی کردم چون می دانستم از دستم عصبانی خواهد شد قدمی نزدیک تر آمد وبا لحن صبورانه ای گفت:
ببین آذر از آخرین باری که به منزل مریم رفتی و آنطور بیمار شدی نه من از تو چیزی پرسیدم و نه تو صحبتی کردی گرچه حدس زده بودم که حتما" حادثه ای برای تو پیش آمده اما تصمیم امشب به من ثابت کرد اشتباه نکرده ام حالا می خواهم خودت همه ماجرا را برایم تعریف کنی.
دستانم شروع به لرزش کرد به آرامی گفتم:باور کنید هیچ اتفاق خاصی رخ نداده فقط صبر و شکیبایی من کم شده و دیگر نمی توانم بی تفاوتی مهرداد را نسبت به خود تحمل کنم برای همین ترجیح می دهم کمتر با او برخوردداشته باشم.
گویا مادر حوادث بدتری را پیش خود فکر کرده بود چرا که متعجب پرسید:همین؟؟تو از این ناراحتی که مهرداد با تو گرم نمی گیرد؟واقعا" که دختر عجیبی هستی اگر به عقلت رجوع می کردی به او حق می دادی که این برخورد را داشته باشد.
با بی حوصلگی گفتم:وقتی پای احساس در میان است عقل کار زیادی از پیش نمی برد پس لطفا" مرا سرزنش نکنید ضمنا" من حس می کنم که مهرداد از روی عمد با من این طوررفتار می کند به همی ن خاطر...
گفتارم را نیه کاره قطع کرد وگفت:بی خودی مسائل را طوری که می پسندی پیش خودت حلاجی نکن مهرداد هیچ خصومتی با تو ندارد.تنها ناراحتی اش این است که مجبور است با کسانی رفتار خوب وصمیمی داشته باشد که حتی آنها را به خاطر هم نمی آورد. اگر برای یک لحظه خودت را جای او می گذاشتی این طور غیر منصفانه در موردش قضاوت نمی کردی .
بحث کردن با مادر فایده نداشت او نمی خواست حرف هایم را قبول کند و برای هر اعتراض من دلیل وبرهانی می آورد در پایان گفتم:با همه این حرفها ترجیح می دهم با شما نیایم.
چشمانش حالت خشمگینی به خود گرفت وگفت: بر عکس تو امشب حتما با ما می آیی حتی اگر نظریه تو در مورد رفتار مهرداد درست باشد و قصد داری بعد از این در مقابلش بی تفاوت باشی لازم است که امشب به منزل مریم بیایی و برخوردی کاملا" عادی ومعمولی داشته باشی. حالا لازم نیست ظرفها را بشوریبرو لباسهایت را عوض کن.
لحن او چنان تند ومستبدانه بود که جرات نکردم مخالفت کنم.ناگریز به سوی اطاقم به راه افتادم باید خود را برای دیدار آن شب آماده می کردم.
مریم وسایل پذیرایی رادر باغ روبراه کرده بود او در حال پذیرایی از پدر به طرزگله مندی گفت:آقای شریفی چرا افتخار ندادید شام در خدمتتان باشیم؟
پدر با تبسمی که چهره اش را سرحالتر نشان می داد گفت:ما نمک پروده ایم مریم جان قصد ما فقط تازه کردن دیدار بود والا اینجا وآنجا هیچ فرقی ندارد.
آقای کاشانی با خنده گفت:شریفی جان با این کار به ما هم ضرر زدی .اگر دعوت شام را قبول می کردی ما امشب مجبور نمی شدیم املت کالبلس بخوریم.
گفته او هم را به خنده انداخت پدر هم در پاسخ گفت اگر می دانستم برای شام املت کالباس داریدحتما" می آمدم.
خنده آنها همچنان ادام هداشت و هر کس به نوبه خود مزه ای می پراند و به تداوم آن دامن می زد من با مهسا سرگرم بودم و قاچ هندوانه در دهانش می گذاشتم صدای خانم کاشانی را شنیدم که گفت:آذر جان شنیدم قصد سفر داری؟
بله برای دتی به اصفهان می روم مدت زیادی است که پدربزرگ ومادربزرگ را ندیده ام دلم حسابی برایشان تنگ شده.
مهسا هندوانه اش را قورت داد وگفت:مامان آذر می خواد برام یه عروک قشنگ بیاره.
آقای کاشانی که سرحال به نظر می رسید گفت:خوش به حالت مهسا جان به مامان آذر بگو موقع خرید , سوقاتی ما را هم فراموش نکند.
با لبخند کوتاهی گفتم:چشم عمو جان به شرط آنکه گز برای سلامتی تان مضر نباشد.
چشمانش هم مانند لبانش می خندید گفت:کی گفته گز اصفهان برای سلامتی ضرر دارد؟ حتی اگر هم داشته باشد زیاد مهم نیست حالا بگو ببینم کی باید منتظر رسیدن گز باشیم؟
قاچ دیگری از هندوانه را در دهان مهسا گذاشتم وگفتم:زمان بازگشت هنوز مشخص نیست.اما این سفر هر چقدر طول بکشد قول میدهم سوغاتی شما را فراموش نکنم.
آقای کاشانی با بیانی زیرکانه اما به طنزگفت:نکند قرار است اصفهانی ها ترا قاپ بزنند که از زمان بازگشت بی خبری؟
متقبلا" با شوخی گفتم:بعید هم نیست شاید یکی از آن بازاری های پولدار اصفهانی را به تور انداختم و برای همیشه آنجا ماندگار شدم؟کم ترین حسنش این است که هر سال کلی گز برایتان می فرستم.
تاثیر شوخی من خنده پر صدای بعضی از حاضرین بود از جایی که من قرار داشتم همه را به خوبی نمی دیدم در آن میان مهرداد و محمود را اصلا" نمی دیدم چون در تیررس نگاه من نبودند این برایم امتیزی بود چرا که اگر نگاهم به مهرداد می افتاد کنترل اعصابم را از دست می دادم.
دامنه گفتگو از اصفهان به مکان های دیگر کشیده شد صحبت حاضرین گل انداخته بود در آن بین مهسا به من نزدیک تر شد ودر گوشم گفت:دستشوییدارم
بار اول به خوبی متوجه نشدموقتی جمله اش را دوباره تکرار کرد دستش را گرفتم و به طرف ساختمان راه افتادم مریم با کنجکاوی پرید:به چیزی نیاز داری؟
با اشاره دست مهسا را نشانش دادم و آهسته گفتم:نیاز به دستشویی دارد.