قسمت بیست و هشتم
روی صندلی نشسته بودیم و هر دو غرق در سکوت بودیم . چقدر این سکوت رو دوست داشتم . حمید نگاهش رو به صورتم ریخته بود و من به دوردستها خیره شده بودم . بی آنکه بخوام تمام ذهنم به گذشته پر کشیده بود . از اینکه از این فاصله رنجر دیده میشد ، شوقی مرموز زیر پوستم دویده بود و اشک رو به چشمهام نشونده بود .حمید که با تعجب به صورتم نگاه میکرد پرسید :
-ترانه حالت خوبه؟
بدون اینکه سر برگردونم . بی اختیار کلمات روی لبم جاری شده بود .
-نمیدونی که چقدر اون روزها شیرین بودند و بی تکرار . برای بار اول بود که همراه ترنم و رامین سوار رنجر می شدیم . رامین ما بین ما نشسته بود و من و ترنم از سر شوق جیغ می کشیدم. رامین دستای ما رو محکم بهم میفشرد . چقدر لذت بخش بود زمانی که پول خردای رامین با صدا از جیباش بیرون میریخت و به پایین سرازیر میشد و چقدر شیرینتر بود وقتی که می گفت .
-بچه ها اون چهارراهی که سرش وایسادم مردمش خیلی فقیر بودند ....
چه خنده های از ته دلمون شیرین بود . چه شیرینتر بود که با صدا اسم همدیگه رو فریاد می زدیم و رامین در کنار اون همه فریاد شیطنت میکرد و دست از بذله گویی بر نمیداشت. چقدر خوشحال بود و من چقدر خوشحالتر از اینکه کنار رلمین هستم . چقدر اون شب از شنیدن حرفهاش مسرور بودم و الان دلم میخواست که رامین بود تا بار دیگه مثل اون موقع عاشقانه دستش رو توی دستم بگیرم و سوار رنجر بشیم . ای کاش می دونستم که اون روز اخرین روزی که رامین همراه ما سوار رنجر می شه . ای کاش می دونستم که اون روز آخرین باریه که رامین همراه ما به پارک میاد . ای کاش می دونستم که رامین چهار روز بعد از کنار ما پر میکشه و من رو با دنیایی از تنهایی رها میکنه . اون شب شبی بود که رامین ما رو به پارک برده بود تا به ترنم از علاقه اش به دختری که به تازگی با اون آشنا شده بود حرف بزنه . من که همیشه از راز دل رامین باخبر بودم خنده ام گرفته بود و از اون همه محجوبیت رامین دلم غنج میرفت . بعد از اینکه از رنجر پیاده شدیم . رامین و ترنم به تنهایی قدم میزدند و من هم برای اینکه رامین به راحتی حرف دلش رو به خواهر بزرگتر بزنه و ازش کمک بخواد اونها رو تنها گذاشته بودم . اگه میدونستم اون روزهای با هم بودن خیلی زود تموم میشه لحظه ای از رامین جدا نمیشدم . لحظه ای ....
سر برگردوندم و به حمید نگاه کردم .نگاه مهربونش صورتم رو نوازش کرد و گفت :
-خدا رحمتش کنه .....
-حمید آرزومه یک بار دیگه مثل اون موقع با کسی سوار رنجر بشم که عاشقونه دوستش داشته باشم . با کسی که عاشقونه دوستم داشته باشه و همیشه و در همه حال به فکرم باشه . به فکر آرامش من ... یعنی اون لحظه های شیرین دوباره اتفاق می افته؟
چشمهام رو باز کردم و با اینکه لبخند روی لبم بود اما جوشش اشک رو توی چشمهام حس می کردم .حمید دستم رو فشرد و گفت :
-هنوز آروزت رو یادمه .ترانه اون شب به خودم قول دادم که حتی شده باشه یک روز به عمرم مونده باشه این کار رو برات انجام بدم . حالا که میدونم عاشقونه دوستت دارم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم . حالا که میدونم همه فکرم آرامش داشتن توِ . حالا که میدونم چشمهای تو مهربونترین رنگ دنیا رو داره ....
لبخند زدم و دستش رو کشیدم تا با هم به سوی آرزوی شیرین پرواز کنیم .
دیگر هیچ فکری در ذهنم مجال رشد نداشت . دیگر همه چیز عشق بود و عشق . دیگه فکر نمیکردم که نفس ، یا نفسها هستند که بین من و حمید فاصله انداختن . دیگه مهم نبود که پشت سر ترانه وترانه ها چی میگن .... حالا مهم بود که با هم ، من و حمید داریم به سوی شیرین ترین ترانه ای که در ذهنهامون جاری شده میریم ..... حالا دیگه مهم بود که حمید رو عاشقونه دوست دارم و اون هم من رو ....
باورم شده که دوباره می تونم شیرینی لحظه ها روحس کنم . حالا باورم شده که آرزویی که تا دیروز در ذهنم در دوردستها و دست نیافتنی بود حالا چقدر نزدیک و نزدیکه . حالا می فهمم که دور ترین چیزها تنها به اندازه دراز کردن دستمون دور هستند و خوشبختی ها نزدیکن .
از سر شوق اشک می ریختم . چشمهام رو میبستم نگاه رامین رو میدیدم و چشمهام رو که باز می کردم نگاه مهربون حمید .... خدایا چقدر خوشبختم که هر دو را دارم .رامین در تاریکی نگاهم لبخند میزد و حمید در روشنی نگاهم ....
دستهامون رو در دست هم داده بودیم و از سر شوق سکوت کرده بودیم .این نگاهمون بود که حرف میزد . خدایا حالا چقدر این جنگل سبز حرف برای گفتن داشت . خدایا حالا چقدر این شب سیاه چشمانم محتاج مهربانی بود . یادم باشه وقتی رسیدم خونه اولین کاری که میکنم نوشتن سطری از ما باشه توی دفتری که پر از من بود . پر از من بی تو بود ....
هر دو خسته روی صندلی نشسته بودیم و نگاهمون در هم گره خورده بود . بی توجه به هر چیزی نگاهش می کردم و اون هم .... حالا میفهمم که چقدر دلم برای نگاهش تنگ شده بود . چقدر دلم بای دستهای مهربونش تنگ شده بود . دیگه نباید میزاشتم که هیچ نفسی بین من و حمید فاصله بندازه . حالا باید از حقم دفاع می کردم . حالا باید از خودم ، از عشقم دفاع میکردم . نفس اگر میخواست حمید رو داشت . حالا دیگه من بودم و حمید .حمید بود و نگاه سبز چشمانش ....
حمید دستم رو توی دستش گرفت و در حالی که شیرینترین نگاه دنیا رو به صورتم می ریخت گفت:
-ترانه خیلی دوستت دارم ....
دستش رو فشاری خفیف دادم و به منو اشاره کردم وگفتم:
-من هوس یه بستنی خوشمزه کردم تو چطور؟
حمید خندید و خندید . به قدری خندید که من هم خنده ام گرفت .می خندیدیم هر دو .....
از شنیدن صدای خنده سر برگردوندم و با دیدن دختر و پسری که کنارمون نشسته بودن و می خندیدن خنده ام شدت گرفت .حالا دیگه تک نبودیم . تک تک صدای خنده از هر سمتی بلند می شد ... سر به هر سمتی میچرخوندم با دیدن خنده ای گر میگرفتم و بیشتر خنده ام میگرفت . چقدر زیبا بود آوای خنده . چقدر شاد بودند این مردم .چقدر شاد بودم من .... انگار نه انگار که من منی هستم پر از غم ....
حمید دستهام رو با عشق توی دستاش گرفت و در حالی که نگاهش مهربون بود گفت:
-این دومین باریه که مردم رو اینطوری شاد میکنی
لبخندم رو پررنگتر کردم و به یاد روزی افتادم که برای اولین بار با هم بیرون رفتیم . به یاد بارون پاییزی و به یاد دستهای مردم که رو به آسمون دراز شده بود ....
-چقدر روز قشنگی بود اون روز ... دلم میخواد بازم باروم بباره ....
حمید چشمکی زد و گفت:
-راستی مگه هوس بستنی نکرده بودی؟
جلوی دهانم رو گرفتم و بیصدا خندیدم ....
نگاهم که به ظرف بستنی و شکلات روش افتاد بی اختیار یاد نفس افتادم .دستم رو که برای برداشتن قاشق بستنی دراز کرده بودم در هوا نگه داشتم و بغض گلوم رو قورت دادم . نگاهم رو به صورت حمید ریختم و از اینکه من هم مثل حمید از دست نفس رَکَب خورده بودم شاکی شدم .پرسیدم:
-حمید چرا نفس طلاق غیابی نگرفته تا الان ؟
سر بلند کرد و با حسرت نگاهی به صورتم کرد .از این که این سوال رو پرسیده بودم خودم هم خوشم نیومد .لبخندی تلخ زد و گفت:
-برای اینکه ادعای حق و حقوق میکنه . برای اینکه با این همه ظلمی که در حقم کرده انتظار داره که حقش رو از زندگی از من بگیره . میخواد من تقاضای طلاق بدم تا بتونه از من مهریه اش رو بگیره ...
نگاهش رو از صورتم گرفت و در حالی که دندونهاش رو بهم میفشرد گفت:
-خیلی پسته . خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو می کردم .دیگه بریدم . حالا میرم طلاقش میدم تا به هر جهنمی میخواد بره بره . بره گورش رو گم کنه . دلم میخواد سایه نحسش رو از زندگیم برداره و بره . بره به همون جهنمی که یاسر براش به تصویر کشیده .
از اینکه یک زن تا به این حد پست بود از خودم بیزار شدم.چطور میتونست اونقدر راحت برای من فیلم بازی کنه؟ وای که چقدر من احمقم و تا به حال به این فکر نکردم که میتونست به راحتی از حمید جدا بشه . از اینکه با وجود داشتن همسر با کس دیگه ای محرم شده ازش متنفر بودم . از اینکه به یادش افتاده بودم چندشم میشد .اما با همه وجود واسم جای سوال بود که چرا خودکشی کرد؟ اگه اون به خاطر حق و حقوق جدا نمید از حمید چرا داشت خودکشی می کرد؟ این سوال مثل خوره به جونم افتاده بود . یهو انگار که چیزی در ذهنم افتاده باشه به خودم گفتم: وای خدای من نکنه یاسر هم ولش کرده باشه .... از این فکر بر خودم لرزیدم . نگاهم رو از بستنی روی میز گرفتم و به چشم های خوشرنگ حمید ریختم .نگاه کردنم باعث شد ارامش به جانم بریزه و لبخند به لبام بیاد . همونطور که تبسم کرده بودم گفتم:
-حمید بزار بره . قول بده که ازش جدا میشی . هر چی میخواد بهش بده تا از دستش راحت شی....
حمید نگاه مخملیش رو به چشمهام هدیه کرد و گفت:
-به شرطی که تو هم یه قول به من بدی....
لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-باشه ...
-ترانه قول بده هیچ وقت تنهام نزاری . من خیلی دوستت دارم ترانه . خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی ....
دستهام رو جلو بردم و توی دستاش گذاشتم .آرامش به وجودم نشسته بود .آرامشی شیرین .
- اعتماد خونم با عجین شده .میخوام بهم اعتماد کنی و مطمئن باشی که هیچ وقت از این اعتماد سو استفاده نمیکنم . به شرطی که ...
-عزیزم مطمئن باش که تو تنها ملکه زندگی من میمونی ...
و چه زیبا بود شنیدن ترانه عاشقی از لبهای کسی که بینهایت دوستش داری ....
-دوستت دارم ترانه
ادامه دارد ....