تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 8 اولاول ... 345678 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 78

نام تاپيک: رمان نفس

  1. #61
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت بیست و هفتم
    -نگاهم کن که من رو به سقوطم . نه این من نیست منی که رو به روتم .بزار همه ببینن آسمونم بی فروغِ . بزار مردم بدونن که ستارشون دروغِ. یه کاری کن . یه کاری کن نگو سهم من این بوده . نزار از هم بپاشم من . از این تکرار بیهوده . یه کاری کن .یه کاری کن که می ترسم از این آوار . یه کاری کن اگه دستات هنوز هم ناجیِ ای یار ......
    نگاهم رو از شیشه ماشین گرفتم و به صورتش دوختم . بی خیال رانندگی می کرد و هیچ حسی در نگاهش نبود .حالا که فهمیده بود نفس حتی با وجود او به مرد دیگه ای هم تعلق داره خورد شده بود . از اینکه نتونسته بود با داشتنش لوی اون رو بگیره شکسته بود . همه وجودش در هم خورد شده بود . غرورش . هستیش .مردونگیش .نگاهم پر از اشک بود . نفس نفس می زدم و بی اختیار بینی ام رو بالا می کشیدم .حمید بدون اینکه نگاهم کنه تا من جنگل سبز چشمانش رو توی سیاهی شب غرق کنم به روبه رو خیره شده بود و فکرش آشفته بود .....
    -این منم پر شکسته . خسته ی خسته . از خودم بیزار و از هموار شکسته .ببین اسیر بن بست جنونم. نمیتونم نمیتونم که من اینجا بمونم . نمیتونم نمی تونم که من اینجا بمونم . نمی تونم نمیتونم .که من اینجا بمونم .نــــمی تــــــونـــــــم.
    سرم رو دوباره به شیشه ماشین تکیه دادم .هوای بیرون رو به تاریکی می رفت .از اینکه کنار حمید بودم احساس آرامش می کردم . ساعتها بود که بی هدف رانندگی می کرد .ساعتها بود که فکر می کرد تا نتیجه ای معقول بیابد . صدای موزیک به روی قلبم خط می کشید و من رو خسته و دلمرده جا می گذاشت . از اینکه با او بودم وهر چند دور خوشحال بودم . با خودم ، با احساسم ، با عقل و منطقم سر جنگ داشتم . اگه دوستش داشتم چرا رهاش کرده بودم؟ اگه نمیخواستمش چرا کنارش آروم نشسته بودم و از وجودش لذت می بردم؟ از اینکه نفس اینقدر در حق حمید و خودش ظلم کرده بود دلم برای خودم میسوخت . نه برای اون دو تا . از اینکه نفس از جنس من بود . از جنس زن ..... شاید راههای دیگری هم وجود داشت .چرا حمید و نفس هر دو سرشار از نفرت بودند؟ چرا این همه احساساتشون با هم تناقض داشت؟ چرا اینقدر حرف ها و اعمالشون ضد و نقیض بود ؟ چرا نفس روزها و ماه ها و سالها به حمید ابراز علاقه کرد، در صورتی که هیچ علاقه ای در وجودش نبود؟ چطور می تونست در آغوش مردی فرو بره که به او هیچ حسی نداشت؟ در آغوش مردی که از جنس او بیزار بود، چطور؟ چطور؟ چطور؟ با اینکه روزها از اون ماجرا گذشته بود اما من هنوز ذهنم پر از سوالهایی بود که برای هیچ کدوم جوابی نمی تونستم پیدا کنم . چشمام رو بستم و به یاد حرفهای حمید که چند ساعت قبل گفته بود ،افتادم .
    -دیگه خسته شدم . دیگه برام مهم نیست نفس چی بود و چی کار کرد .بره . میخوام بره به درک ..... میخوام ببخشمش ... میخوام بگذرم .میخوام از این نفرت ها، از این حسرت ها بگذرم .از این وانفسا بگذرم .از اینها که تمام سالهای زیبای زندگی من رو گرفت .....
    و به یاد فریادش که چطور خودش روتخلیه میکرد و به یاد غریبی چشمان مظلومش افتادم .چقدر اون لحظه مظلوم و بی پناه به نظرم رسید. اون لحظه از اینکه سرش روتوی آغوشم گرفته بودم هیچ حس گناهی نداشتم . اون لحظه از اینکه درد دلش رو با اشک از جنگل چشمانش به روی شونه هایم میریخت هیچ شکایتی نداشتم . اون لحظه از اینکه فریادش رو من می شنیدم هیچ شکایتی نداشتم .در صورتی که دوست داشتم دنیا تا انتها در همون لحظه ادامه پیدا کنه و حمید کنار من باشه . حمید باشه و من حسش کنم . مظلومیتش باشه و شونه های من که پناه خستگی هاش باشه . حمید باشه ومن . من باشم و حمید ..... بی هیچ نفسی ، بی هیچ نفسی....
    نفس عمیقی کشیدم و دوباره به صورتش چشم دوختم .حالا دیگه هیچ اثری از اون پسر مظلوم و بی پناه نبود .حالا کسی که اینجا کنار من نشسته بود و چشم به دنیای تاریک شب دوخته بود حمیدی بود که خالی از هر نوع حسی بود .....
    صدای گوشی موبایلم هر دو ما رو از خلسه ای که در آن فرو رفته بودیم بیرون کشید و به حال گره زد .
    -بله
    -سلام ترانه کجایی؟
    -سلام ترنم حون خوبی؟ سپهر سیامک خوبن.....
    -همه خوبن پرسیدم کجایی؟
    -من بیرونم .چیه چرا اینقدر ناآرومی؟ اتفاقی افتاده؟
    -نه چیزی نیست.
    -کجایی؟ خونه خودتی؟
    -نه من خونه شما ام. پیش مامان .....
    لحظه ای مکث کرد و بعد صداش رو پایین اورد و گفت:
    -با حمید بیرون رفتی آره؟
    با تعجب گفتم:
    -آره تو از کجا فهمیدی؟ المیرا زنگ زده؟
    -نه .بابا گفت .....
    حالا شدت تعجبم بیشتر شده بود . با صدایی که از شدت هیجان میلرزید گفتم:
    -بابا؟ بابا از کجا فهمیده بود؟
    -مثل اینکه حمید زنگ زده بهش گفته میخوام ترانه رو ببرم بیرون و ازش معذرت خواهی کنم.......
    نگاهم رو از روبه رو گرفتم و به صورت حمید دوختم . نگاهش رو از جاده گرفت و به صورتم دوخت . لبخندی روی لبش جان گرفت و زیر لب گفت:
    -سلام برسون ....
    خنده ام گرفت .همونطور بدون هیچ حرکتی نگاهش می کردم و پیش خودم فکر می کردم که چطور علقش به این کار کشیده که یهو صدای ترنم رو شنیدم که میگفت:
    -چیزی شد؟ ترانه حمید که اذیتت نمیکنه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -نه چیزی نشد .حمید سلام می رسونه .....
    و بعد از اینکه ومطمئنش کردم که به زودی برمی گردم گوشی رو قطع کردم .
    نگاه حمید به صورتم دوخته شده بود . سرم رو چرخوندم و با لبخند به چشمهای زیباش نگاه کردم . دستم رو به دستش گرفت و در حالی که روی دنده ماشین میگذاشت گفت:
    -ترانه من رو ببخش .توی این مدت خیلی اذیتت کردم . ببین تر و به خدا شب تولدت رو با حماقت های خودم چه جوری خرابش کردم ....
    لبخندی به رویش زدم و در حالی که نگاهش صورتم رونوازش میکرد گفتم:
    -نه اشکالی نداره . پس دوستی به چه دردی میخوره؟
    با تعجب به چشمهام نگاه کرد .خودم از اینکه به راحتی چنین جمله ای رو به زبون اورده بودم تعجب کردم . دستم رو رها کرد و من دستم رو پس کشیدم . کلافه دست داخل موهاش فرو برد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید گفت:
    -امشب میخوام یه کاری کنم .....
    -چه کاری؟
    -دوست دارم کاری کنم که همیشه میگفتی آرزوش رو داری.....
    به ذهن آشفته ام فشار آوردم تا به یادم بیاد که چه چیزی رو آرزو داشتم که آن رو به حمید گفتم :
    -آماده ای؟
    با گیجی پرسیدم :
    -برای چی؟
    -میخوام ببرمت به یه جایی ....
    -کجا؟
    لبخندی زد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد . با تعجب لب بر هم گذاشتم تا چیزی نپرسم .خیلی کنجکاو بودم که بدونم من رو به کجا میبره . به ساعت توی دستم نگاه کردم . عقربه ها هشت شب رو نشون میداد و هوا تاریک تاریک بود . از شیشه به بیرون خیره شدم .چراغ های روشن منظره خیابون رو روشن کرده بود و شهر در آرامشی ژرف فرو رفته بود . بی اختیار لبخندی روی لبم جان گرفت .دستم رو به سمت ظبط بردم و صداش رو زیاد کردم . از اینکه سلیقه هامون یکی بود غرق در لذت شدم . از شنیدن صدای خواننده مورد علاقه ام احساسی زیبا زیر پوستم دویده بود . سر به شیشه تکیه دادم و گوش جان سپردم به صدای زیبای فرزاد فرزین .
    در طول راه هر دومون سکوت کرده بودیم و حرف نمیزدیم . من مست از شنیدن صدای خواننده مورد علاقه ام بودم و حمید سخت در فکر بود .از اینکه این همه ساکت بود استفاده میکردم و آرامش داخل ماشین رو با نفس های عمیقم می بلعیدم و لذت میبردم .
    ماشین رو جایی پارک کرد و بعد از اینکه خودش از ماشین پیاده شد به سمت من اومد و درب ماشین رو برایم باز کرد . نگاهی به اطراف انداختم که صدای زنگ دارش توی گوشم پیچید ....
    -افتخار همراهی رو به من میدید؟
    با لبخند دستش رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم .با تعجب به اطراف نگاه کردم و بعد با تعجب گفتم:
    -من رو اوردی شهر بازی؟
    صدای خنده اش گوشم رونوازش کرد .با تعجب بهش نگاه کردم و بعد با دیدن لبخندش ارامشی عمیق در وجودم نشست . شاد دستش رو فشردم و به سرعت به سمت دیگری رفتم تا حمید درب ماشین رو قفل کنه .....
    صدای خنده اش چه زیبا بود . برگشتم و با دیدن صورت خندانش لبخند زدم . چشمانش برق شیطنت داشت . بی اختیار پرسیدم :
    -من کی بهت گفتم؟
    -چی رو ؟
    -اینکه من عاشق اینم که بیام شهر بازی؟
    دستم رو توی دستش گرفت و بعد از اینکه نگاه ارامش رو به چشمانم ریخت گفت:
    -هیچ وقت نگفتی که عاشق شهر بازی اومدنی . اما یک بار بهم گفتی که .....
    نگاهش رو به چشمام دوخت و بعد از اینکه لبخندش روپررنگتر کرد رو به نگاه متعجب من گفت:
    -گفتی که آرزو داری که یک بار دیگه سوار رنجر بشی ....
    گره دستام شل شد و دستام از دستاش جدا شد . حالا چقدر نگاهش دور بود . چشمام در پس قطره های اشک نشسته بود . بغض غربی ازارم میداد . هنوز نگاه حمید خندان بود و چشمانش سرشار از شیطنت . چشمام رو بستم و بی اختیار به یاد روزی افتادم که به حمید گفته بودم .....
    ادامه دارد ....

  2. 7 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    داره خودمونی میشه lili.86's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    44

    1

    سلام عزیزم
    رمانت خیلی قشنگه
    ولی یه چیزی میخوام بگم
    اونم اینه که
    نفس برای اینکه با یاسر محرم باشه نیازی به ثبت در شناسنامه نداره
    اون احتمالا تو محضر غیابی از شوهرش جدا شده
    و با یاسر عقد موقت کرده
    که نیاز به ثبت تو شناسنامه نداره
    واینو هر کسی مخصوصا مردا میدونن

  4. 3 کاربر از lili.86 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت بیست و هشتم
    روی صندلی نشسته بودیم و هر دو غرق در سکوت بودیم . چقدر این سکوت رو دوست داشتم . حمید نگاهش رو به صورتم ریخته بود و من به دوردستها خیره شده بودم . بی آنکه بخوام تمام ذهنم به گذشته پر کشیده بود . از اینکه از این فاصله رنجر دیده میشد ، شوقی مرموز زیر پوستم دویده بود و اشک رو به چشمهام نشونده بود .حمید که با تعجب به صورتم نگاه میکرد پرسید :
    -ترانه حالت خوبه؟
    بدون اینکه سر برگردونم . بی اختیار کلمات روی لبم جاری شده بود .
    -نمیدونی که چقدر اون روزها شیرین بودند و بی تکرار . برای بار اول بود که همراه ترنم و رامین سوار رنجر می شدیم . رامین ما بین ما نشسته بود و من و ترنم از سر شوق جیغ می کشیدم. رامین دستای ما رو محکم بهم میفشرد . چقدر لذت بخش بود زمانی که پول خردای رامین با صدا از جیباش بیرون میریخت و به پایین سرازیر میشد و چقدر شیرینتر بود وقتی که می گفت .
    -بچه ها اون چهارراهی که سرش وایسادم مردمش خیلی فقیر بودند ....
    چه خنده های از ته دلمون شیرین بود . چه شیرینتر بود که با صدا اسم همدیگه رو فریاد می زدیم و رامین در کنار اون همه فریاد شیطنت میکرد و دست از بذله گویی بر نمیداشت. چقدر خوشحال بود و من چقدر خوشحالتر از اینکه کنار رلمین هستم . چقدر اون شب از شنیدن حرفهاش مسرور بودم و الان دلم میخواست که رامین بود تا بار دیگه مثل اون موقع عاشقانه دستش رو توی دستم بگیرم و سوار رنجر بشیم . ای کاش می دونستم که اون روز اخرین روزی که رامین همراه ما سوار رنجر می شه . ای کاش می دونستم که اون روز آخرین باریه که رامین همراه ما به پارک میاد . ای کاش می دونستم که رامین چهار روز بعد از کنار ما پر میکشه و من رو با دنیایی از تنهایی رها میکنه . اون شب شبی بود که رامین ما رو به پارک برده بود تا به ترنم از علاقه اش به دختری که به تازگی با اون آشنا شده بود حرف بزنه . من که همیشه از راز دل رامین باخبر بودم خنده ام گرفته بود و از اون همه محجوبیت رامین دلم غنج میرفت . بعد از اینکه از رنجر پیاده شدیم . رامین و ترنم به تنهایی قدم میزدند و من هم برای اینکه رامین به راحتی حرف دلش رو به خواهر بزرگتر بزنه و ازش کمک بخواد اونها رو تنها گذاشته بودم . اگه میدونستم اون روزهای با هم بودن خیلی زود تموم میشه لحظه ای از رامین جدا نمیشدم . لحظه ای ....
    سر برگردوندم و به حمید نگاه کردم .نگاه مهربونش صورتم رو نوازش کرد و گفت :
    -خدا رحمتش کنه .....
    -حمید آرزومه یک بار دیگه مثل اون موقع با کسی سوار رنجر بشم که عاشقونه دوستش داشته باشم . با کسی که عاشقونه دوستم داشته باشه و همیشه و در همه حال به فکرم باشه . به فکر آرامش من ... یعنی اون لحظه های شیرین دوباره اتفاق می افته؟
    چشمهام رو باز کردم و با اینکه لبخند روی لبم بود اما جوشش اشک رو توی چشمهام حس می کردم .حمید دستم رو فشرد و گفت :
    -هنوز آروزت رو یادمه .ترانه اون شب به خودم قول دادم که حتی شده باشه یک روز به عمرم مونده باشه این کار رو برات انجام بدم . حالا که میدونم عاشقونه دوستت دارم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم . حالا که میدونم همه فکرم آرامش داشتن توِ . حالا که میدونم چشمهای تو مهربونترین رنگ دنیا رو داره ....
    لبخند زدم و دستش رو کشیدم تا با هم به سوی آرزوی شیرین پرواز کنیم .
    دیگر هیچ فکری در ذهنم مجال رشد نداشت . دیگر همه چیز عشق بود و عشق . دیگه فکر نمیکردم که نفس ، یا نفسها هستند که بین من و حمید فاصله انداختن . دیگه مهم نبود که پشت سر ترانه وترانه ها چی میگن .... حالا مهم بود که با هم ، من و حمید داریم به سوی شیرین ترین ترانه ای که در ذهنهامون جاری شده میریم ..... حالا دیگه مهم بود که حمید رو عاشقونه دوست دارم و اون هم من رو ....
    باورم شده که دوباره می تونم شیرینی لحظه ها روحس کنم . حالا باورم شده که آرزویی که تا دیروز در ذهنم در دوردستها و دست نیافتنی بود حالا چقدر نزدیک و نزدیکه . حالا می فهمم که دور ترین چیزها تنها به اندازه دراز کردن دستمون دور هستند و خوشبختی ها نزدیکن .
    از سر شوق اشک می ریختم . چشمهام رو میبستم نگاه رامین رو میدیدم و چشمهام رو که باز می کردم نگاه مهربون حمید .... خدایا چقدر خوشبختم که هر دو را دارم .رامین در تاریکی نگاهم لبخند میزد و حمید در روشنی نگاهم ....
    دستهامون رو در دست هم داده بودیم و از سر شوق سکوت کرده بودیم .این نگاهمون بود که حرف میزد . خدایا حالا چقدر این جنگل سبز حرف برای گفتن داشت . خدایا حالا چقدر این شب سیاه چشمانم محتاج مهربانی بود . یادم باشه وقتی رسیدم خونه اولین کاری که میکنم نوشتن سطری از ما باشه توی دفتری که پر از من بود . پر از من بی تو بود ....
    هر دو خسته روی صندلی نشسته بودیم و نگاهمون در هم گره خورده بود . بی توجه به هر چیزی نگاهش می کردم و اون هم .... حالا میفهمم که چقدر دلم برای نگاهش تنگ شده بود . چقدر دلم بای دستهای مهربونش تنگ شده بود . دیگه نباید میزاشتم که هیچ نفسی بین من و حمید فاصله بندازه . حالا باید از حقم دفاع می کردم . حالا باید از خودم ، از عشقم دفاع میکردم . نفس اگر میخواست حمید رو داشت . حالا دیگه من بودم و حمید .حمید بود و نگاه سبز چشمانش ....
    حمید دستم رو توی دستش گرفت و در حالی که شیرینترین نگاه دنیا رو به صورتم می ریخت گفت:
    -ترانه خیلی دوستت دارم ....
    دستش رو فشاری خفیف دادم و به منو اشاره کردم وگفتم:
    -من هوس یه بستنی خوشمزه کردم تو چطور؟
    حمید خندید و خندید . به قدری خندید که من هم خنده ام گرفت .می خندیدیم هر دو .....
    از شنیدن صدای خنده سر برگردوندم و با دیدن دختر و پسری که کنارمون نشسته بودن و می خندیدن خنده ام شدت گرفت .حالا دیگه تک نبودیم . تک تک صدای خنده از هر سمتی بلند می شد ... سر به هر سمتی میچرخوندم با دیدن خنده ای گر میگرفتم و بیشتر خنده ام میگرفت . چقدر زیبا بود آوای خنده . چقدر شاد بودند این مردم .چقدر شاد بودم من .... انگار نه انگار که من منی هستم پر از غم ....
    حمید دستهام رو با عشق توی دستاش گرفت و در حالی که نگاهش مهربون بود گفت:
    -این دومین باریه که مردم رو اینطوری شاد میکنی
    لبخندم رو پررنگتر کردم و به یاد روزی افتادم که برای اولین بار با هم بیرون رفتیم . به یاد بارون پاییزی و به یاد دستهای مردم که رو به آسمون دراز شده بود ....
    -چقدر روز قشنگی بود اون روز ... دلم میخواد بازم باروم بباره ....
    حمید چشمکی زد و گفت:
    -راستی مگه هوس بستنی نکرده بودی؟
    جلوی دهانم رو گرفتم و بیصدا خندیدم ....
    نگاهم که به ظرف بستنی و شکلات روش افتاد بی اختیار یاد نفس افتادم .دستم رو که برای برداشتن قاشق بستنی دراز کرده بودم در هوا نگه داشتم و بغض گلوم رو قورت دادم . نگاهم رو به صورت حمید ریختم و از اینکه من هم مثل حمید از دست نفس رَکَب خورده بودم شاکی شدم .پرسیدم:
    -حمید چرا نفس طلاق غیابی نگرفته تا الان ؟
    سر بلند کرد و با حسرت نگاهی به صورتم کرد .از این که این سوال رو پرسیده بودم خودم هم خوشم نیومد .لبخندی تلخ زد و گفت:
    -برای اینکه ادعای حق و حقوق میکنه . برای اینکه با این همه ظلمی که در حقم کرده انتظار داره که حقش رو از زندگی از من بگیره . میخواد من تقاضای طلاق بدم تا بتونه از من مهریه اش رو بگیره ...
    نگاهش رو از صورتم گرفت و در حالی که دندونهاش رو بهم میفشرد گفت:
    -خیلی پسته . خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو می کردم .دیگه بریدم . حالا میرم طلاقش میدم تا به هر جهنمی میخواد بره بره . بره گورش رو گم کنه . دلم میخواد سایه نحسش رو از زندگیم برداره و بره . بره به همون جهنمی که یاسر براش به تصویر کشیده .
    از اینکه یک زن تا به این حد پست بود از خودم بیزار شدم.چطور میتونست اونقدر راحت برای من فیلم بازی کنه؟ وای که چقدر من احمقم و تا به حال به این فکر نکردم که میتونست به راحتی از حمید جدا بشه . از اینکه با وجود داشتن همسر با کس دیگه ای محرم شده ازش متنفر بودم . از اینکه به یادش افتاده بودم چندشم میشد .اما با همه وجود واسم جای سوال بود که چرا خودکشی کرد؟ اگه اون به خاطر حق و حقوق جدا نمید از حمید چرا داشت خودکشی می کرد؟ این سوال مثل خوره به جونم افتاده بود . یهو انگار که چیزی در ذهنم افتاده باشه به خودم گفتم: وای خدای من نکنه یاسر هم ولش کرده باشه .... از این فکر بر خودم لرزیدم . نگاهم رو از بستنی روی میز گرفتم و به چشم های خوشرنگ حمید ریختم .نگاه کردنم باعث شد ارامش به جانم بریزه و لبخند به لبام بیاد . همونطور که تبسم کرده بودم گفتم:
    -حمید بزار بره . قول بده که ازش جدا میشی . هر چی میخواد بهش بده تا از دستش راحت شی....
    حمید نگاه مخملیش رو به چشمهام هدیه کرد و گفت:
    -به شرطی که تو هم یه قول به من بدی....
    لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:
    -باشه ...
    -ترانه قول بده هیچ وقت تنهام نزاری . من خیلی دوستت دارم ترانه . خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی ....
    دستهام رو جلو بردم و توی دستاش گذاشتم .آرامش به وجودم نشسته بود .آرامشی شیرین .
    - اعتماد خونم با عجین شده .میخوام بهم اعتماد کنی و مطمئن باشی که هیچ وقت از این اعتماد سو استفاده نمیکنم . به شرطی که ...
    -عزیزم مطمئن باش که تو تنها ملکه زندگی من میمونی ...
    و چه زیبا بود شنیدن ترانه عاشقی از لبهای کسی که بینهایت دوستش داری ....
    -دوستت دارم ترانه
    ادامه دارد ....

  6. 6 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    بچه ها داستان توی یک یا دو قسمت دیگه تموم میشه
    تا اینجا نظرتون چیه؟
    راستی از هموتن به خاطر نظراتون ممنونم
    خیلی ماهید از هموتن بلا استثنا ممنونم

  8. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    سلام عزیزم مرسی از رمانت
    من یه کم گیج شده البته رمان رو نخوندم و دارم کپی میکنم تا بعدا بخونم ولی آخرین جمله قسمت 27 این جمله است:

    چشمام رو بستم و بی اختیار به یاد روزی افتادم که به حمید گفته بودم .

    و شروع قسمت 28 این جمله

    روی صندلی نشسته بودیم و هر دو غرق در سکوت بودیم . چقدر این سکوت رو دوست داشتم . حمید نگاهش رو به صورتم ریخته بود و من به دوردستها خیره شده بودم . بی آنکه بخوام تمام ذهنم به گذشته پر کشیده بود . از اینکه از این فاصله رنجر دیده میشد

    به نظر من ربطی بهم ندارند چون هنوز جمله دختره کامل نیست . چی گفته بود ؟
    نظرت چیه؟

  10. این کاربر از سمیرا 66 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #66
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    سلام عزیزم مرسی از رمانت
    من یه کم گیج شده البته رمان رو نخوندم و دارم کپی میکنم تا بعدا بخونم ولی آخرین جمله قسمت 27 این جمله است:

    چشمام رو بستم و بی اختیار به یاد روزی افتادم که به حمید گفته بودم .

    و شروع قسمت 28 این جمله

    روی صندلی نشسته بودیم و هر دو غرق در سکوت بودیم . چقدر این سکوت رو دوست داشتم . حمید نگاهش رو به صورتم ریخته بود و من به دوردستها خیره شده بودم . بی آنکه بخوام تمام ذهنم به گذشته پر کشیده بود . از اینکه از این فاصله رنجر دیده میشد

    به نظر من ربطی بهم ندارند چون هنوز جمله دختره کامل نیست . چی گفته بود ؟
    نظرت چیه؟
    سلام سمیرا جونم اگه یه کم دقت کنی توی قسمت قبل ترانه می گه (چشمام رو بستم و بی اختیار به یاد روزی افتادم که به حمید گفته بودم .)
    و تو قسمت بعد که به یادش افتاده بود رو داره تعریف می کنه . برای همین که من دیگه از اونجایی که خاطراتش شروع شده رو نوشتم.

  12. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #67
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    این پیچیدگی نفس باعث میشه داستان مهیج بمونه
    علاوه بر نویسنده هزاران سوال در ذهن خواننده هم به وجود میاد که توی داستان به اکثر اونها میرسیم.

  14. 6 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #68
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    دوستان می بینید سپیده جونم آخر حرفه ای داستان می نویسه!!!!!!!!!!!111

  16. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #69
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    الهی من فدای بهار ابجی گل خودم برم
    ههههههههه

  18. #70
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    الهی من فدای بهار ابجی گل خودم برم
    خواهش می کنم جیگر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •