اگه يه خبر بوست كنه خيلي يهتره تا يه بوس خرت كنه !
اگه يه خبر بوست كنه خيلي يهتره تا يه بوس خرت كنه !
الهی تو دوست می داری که من تو را دوست بدارم
با آن که بی نیازی از من
پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری
با این همه احتیاج که به تو دارم
الهی مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم
اکنون کار با فضل تو افتاد.
الهی به حرمت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی
دریاب که می توانی
الهی عمر خود به باد کردم و بر تن خود بیداد کردم
گفتی و فرمان نکردم درماندم و درمان نکردم
الهی عاجز و سرگردانم نه آن چه دارم دانم نه آن چه دانم دارم
الهی اگر تو مرا خواستی من آن خواستم که تو خواستی
الهی به بهشت و حور چه نازم مرا دیده ای ده که از هر نظر
بهشتی سازم
الهی در دل های ما جز تخم محبت مکار وبرجان های ما
جز الطاف و رحمت خود منگار و بر کشت های ما جز باران رحمت خود مبار
به لطف ما را دست گیر و به کرم ما را پای دار
الهی حجاب ها را از راه بردار و ما را به ما مگذار.
((rose bud))
The red rose
whispers her desire
The white rose
sings to the dove
I send
best regards
by rose bud
رز قرمز آرزوهایش را نجوا می کند
رز سفید برای کبوتر آواز می خواند
من بهترین سلام خود را با یک غنچه گل می فرستم.
ساده بگویم نگاه زاده ی علاقه است
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند دیگر تو
از آن خود نیستی
زمان میگذرد زمانه نیز هم
کودک می شوی
جوان هستی و جوانی نمی کنی
می گذری
پیر می شوی
می مانی
باز هم مثل همیشه در پی آن گمشده ای هستی که با تو هست و نیست
باز در پی آن علاقه ی پنهان
آن نگاه همیشه تازه هستی
باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بی امان زمان
جستجو می کنی
غافل از آن که او دیگر تکه ای از تو شده
سایه ای خوش بر دل تو
گوشه گوشه ی این دل خراب سرشار از عطر نگاه توست
عزیز دل.
گاهی که از تو دور می افتم به تمام ابرهایی که بالای سرت راه می روند
حسودیم می شودآن وقت آرزو می کنم کاش ابر کبودی بیودم که تو به خاطر باران دوستش داشتی
گاهی که دیدنت محال می شود به ستاره ها چشم می دوزم که مرا به یاد برق نگاهت می اندازد
و از ماه و خورشید می پرسم در چه روزی متولد شدند.
وقتی نیستی روحم رود سر گردانی می شود که احوال تو را از همه ی دریا ها می پرسد.
موجهایی که حتی یک بار تو را دیده اند هرگز به سکوت و ساحل نمی اندیشند.
پیراهنم از من خوشبخت تر است چون اولین کسی است که نام تو را از صدای تاپ تاپ قلبم می شنود.
چه کاروان چه قطار چه پرنده های آهنین هر چه مرا به سوی تو بیاورد و فاصله ها را کم کند دوست داشتنی است.
مهم نیست حتی اگر همه ی راه را در خواب باشم.
هر که تو را یک بار ببیند شاعر می شود
من از روز ازل شعر می گفتم و آن ها را برای فرشتگان می خواندم
راستی پروانه هایی که لای دفتر چه های خاطرات خشک شده اند هم شاعرند.
روذهای دیدار همیشه بارانی است
مثل همیشه فراموش می کنیم چتری به همراه بیاوریم و حرف هایمان زیر باران
تازه می شوند.
در این اتاق در این تاریکی چه صبح دلپذیری جریان دارد!
چراغ را روشن می کنم رویاهایم بیدار می شوند
من حتم دارم دستی که اولین گل سرخ را لبخند زنان در زمین کاشت
خوب می دانست
که یک روز انبوهی از آن تقدیم تو خواهد شد.
پسر کوچولو گفت:گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد
پیر مرد بیچاره گفت:از دست من هم می افتد
پسرکوچولوگفت:من گاهی شلوارم را خیس می کنم
پیر مرد بیچاره گفت:من هم همین طور
پسر کوچولو گفت:من اغلب گریه می کنم
پیرمرد سر تکان داد و گفت:من هم همین طور
پسر کوچولو گفت:از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند
و گرمای دستی چروکیده را احساس کرد:می فهمم چه می گویی کوچولو میفهمم!
عشق بخشیدن است
عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است
عشق گوش دادن نیست بلکه درک کردن است
عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است
عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است.
آرزو کردن شرط نیست شرط تحقق آرزوهاست.(داوینچی)
صاحبان اخلاق روح جامعه ی خود هستند.(امرسون)
تنها نعمتی که به رنج زیستن می ارزد آزادی است(محمد حجازی)
آینده را ما می سازیم مگر از دیروز تا امروز نساخته ایم(حسین بهزاد)
تحصیل ادب به از تحصیل زر است.(حضزت علی (ع) )
سخن را زیوری جز راستی نیست.(جامی)
زیبایی مرد در فصاحت زبان است.(حضرت محمد(ص) )
تو می توانی دوست بداری فرق تو با سنگ وشیشه همین است
تو می توانی کنار جاده منتظر بمانی تا او از راه برسد وشادمانه دستمال صورتی خود را برایت تکان دهد
تو می توانی عبور قطار ها بارش ابرها و پر کشیدن چلچله ها را ببینی
تو می توانی بر سینه ی همه ی درخت ها و پنجره ها بنویسی
((دوستت دارم))
فزق تو با سنگ و شیشه همین است
چرا نشسته ای؟
چرا این همه عابری را که مشتاقانه به سوی عشق می روند نمی بینی؟
چرا به کاج ها و علف ها سلام نمی کنی؟
چرا دست هایت را به زیارت یک ضریح غریب و روشن نمی بری؟
چرا سکوت کرده ای؟
چرا آسمانی را که هر روز بالای سرت نفس می کشد نمی بینی؟
چرا مزرعه های مهربانی دشت های صفا کوهستان های وقار و
دریاهای ایثار را از یاد برده ای؟
تو می توانی عاشق باشی و هر صبح خروسخوان
دنیا را با ترانه ای سبز بیدار کنی!
تو می توانی آغوشت را بر روی هر که و هر چه که دوست داری بگشایی
و هر سال بهار به خاطر سرو ها و ستاره ها شکوفه کنی
فرق تو با سنگ و شیشه همین است
چرا غمگینی؟
تو می توانی نیل را در دستانت بگیری و
ماه را به ضیافتی در زمین مهمان کنی
و از باغ حوا عطر های تازه بیاوری
تو می توانی بی هیچ دغدغه ای از جنگل های وحشی بگذری
و صدای قناری ها را به شاخه های بی برگ بدهی
تو می توانی هر وقت که بخواهی از نردبان نور بالا بروی
و به خداوند که همچنان به تو نزدیک است بگویی
((دلت برایش تنگ شده است))
فرق تو با سنگ و شیشه همین است!
__________________________________________________ _-
تقدیم به استاد گرامی[/b]
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)