تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 8 اولاول ... 345678 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 76

نام تاپيک: رمان هستی من ( رضوان جوزانی )

  1. #61
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت چهل و نهم



    اما حميد دست بردار نبودو آمد روبروي من و مادر نشست و شروع كرد با مادر و پدر صحبت كردن اه مادرهم كه فقط منتظر بود جواني توجه اش به من جلب شود و چه تعريف ها و مبالغههايي كه از من مي كرد باز هم فرار كردم و به كنار شهلا رفتم و باز هم اورودارتر از هر دفعه قبل به كنارم امد و گفت
    -
    از من فرار مي كنيد؟ يا بازار گرمي مي كنيد؟
    -
    هيچ كدام.
    -
    به شما نمي آيد كه در جمع فاميلتان اين طور انزواطلب باشيد در محيط كار و هنر زود جوش ترو گرم تر هستيد
    -
    نه سرم درد مي كند كاش الان در تاقم بودم
    -
    يعني جشن عقد دختر عمه تان با حضور در اتاقتان يكي است؟ ببينم چرا غمي كه در چشم هايتان مي بينم اين قدر عميق و زياد است؟

    آه خدايا چرا هر كس به منمي رسيد از غم چشمم و چهره ام با من حرف مي زد مگر چشمان من اين قدر واضحغم درونم را فرياد مي زدند با لجبازي گفتم:
    -
    نكند شما هم روانشناس هستيد يا يك نقاش صورتگر كه اين قدر به جشمان و صورت من توجه كرده ايد؟
    او هم با لجبازي گفت:
    -
    من نه روانشناسم نه نقاش اما مي دانم كه مشا يك دختر مغرور و لجباز هستيد
    سپس سرش را خم كرد و گفت:
    -
    معذرت مي خواهم اگر باعث ناراحتي تان شدم فكر كردم مي شود با شما هم مثلدختر عمه تان زود رابطه برقرار كرد با اجازه راهش را كشيد و رفت شانه هايمرا بالا انداختم و در دل گفتم
    -
    برو به جهنم
    به كنار هديه رفتم و هاله را از اغوشش بيرون كشيدم و مشغول بازي با او شدمدست هايش تپل شده بود و لپ هايش اويزانش امدم را به هوس مي انداخت كه گازشبگيرد هومن امد كنار من و هديه نشست و گفت
    -
    عجب گيري كردم ها اين دختر ها دست از سرم بر نمي دارند دائم مي گويند بيا كنار ما بنشين تا ما فقط تماشايت كنيم
    هديه خنديد و گفت:
    -
    من نمي دانم تو اين همه اعتماد به نفس را از كجا اورده اي هومن
    گفتم:
    -
    چرا؟ دختر ها خيلي دلشان بخواهد كه هومن نگاهي به سويشان بياندازد . خوشگل و خوش تيپ و كلاس بالا

    هومن با رضايت به من نگاه كرد و گفت
    -
    افرين هستي ! يادم بينداز كه كارت را تلافي كنم
    هديه گفت:
    -
    تلافي كرده اي ببين كه چه پر شور ازت طرفداري مي كند حتما تو هم جايي حسابي از خجالتش در امده اي
    هومن گفت
    -
    چيه ؟ حسودي ات مي شود من هستي را بيشتر از تو دوست دارم؟
    -
    نه چرا بايد حسودي ام شود. سر تو و هستي بي كلاه است سر من كه نيست
    سپس به مسعود نگاه كرد و گفت
    -
    فكر مي كني اين شاخ شمشاد اين جا چه كاره است؟

    مسعود كه تازه به ميز ما رسيده بود بي خبر از همه جا گفت:
    -
    چي شده هومن؟ دوباره داري سر به سر هديه مي گذاري اگر بخواهي اذيتش كني با من طرفي

    هومن به عادت مامان دستش را زير چانه اش گذاشت و اداي مادر را در اورد و گفت
    -
    ا ، ا ببين پسره پر رو . تا ديروز با من دوست بود و التماس مي كرد كه اورا به خواهرم غالب كنم حالا شده دشمن من و جلوي رويم نشسته و به من بد وبيراه مي گويد.
    هديه گفت
    -
    حقت است پسره لوس

    همه زديم زير خنده ، هومن دستش را دور گردن هديه انداخت و او را بوسيد و گفت:
    -
    تو و هستي براي من هيچ فرقي نمي كنيد هر دو خواهرهاي خوب و عزيز من هستيد

    برخاستم و به طرف شهلا رفتم با ان شلوغ بودنش همه را دور خود جمع كرده بود با ديدن من با صداي بلند گفت
    -
    هستي بيا با همكاران علي اشنا شو

    همكاران علي سه پسر قدبلند و دو دختر بودند كه با من سلام و احوال پرسي كردند. دو دختر كه اسميكي از انها نسيم و اسم ديگري سيمين بود شروع به صحبت كردن در موردخوشنويسي و نمايشگاهشان كردند. با انها در مورد علاقه شديدم به خوشنويسيصحبت كردم هر دو اظهار تمايل كردند كه به اموزشگاهشان بروم و از نزديك ازكارهياشان ديدن كنم بعد از كمي سخن گفتن راجع به خوشنويسي هر دو به طرفحميد رفتند حميد نگاهي به من كرد و گفت
    -
    رفتار و اعمالتان با همه منطقي و خوب است دليل اين كه با من اين طور سر سخت رفتار مي كنيد چيست؟

    سرم را تكان دادم و بيهيچ حرفي از مقابلش گذشتم او هم ناراحت شد و تا اخر مجلس عقد شهلا ديگر بهسراغم نيامد و من خود را با ياسمن و هديه سرگرم كردم او هم با شاهرخ وشاهين و هومن گرم گرفته بود. از طرز نگاهش ته دلم مي لرزيد يك طرز خاصينگاه مي كرد به اگونه اي كه اميد را به من انتقال مي داد انگار چشمانشدرياي از اميد بودند كه ناخود آگاه به چشمان ادم ارامش مي داد از طرزرفتارم شرمنده شدم مثل دخترهاي خيره سر و لجباز با همه رفتار مي كردم امادست خودم نبود خودم را نمي توانستم كنترل كنم ان قدر حساس شده بودم كه دلمبه حال خودم مي سوخت
    نگاه هايش مرا به ياد نگاه هاي خيره و عميق فرهاد مي انداخت و همين مراعصبلي مي كرد و در اندوه فرو مي برد نگاهم در سالن چرخيد لادن بدجور بهشهيار پيله كرده بود شاهرخ و فرزانه هم با هم خوش و بش مي كردند و ياسمنمشغول خنديدن به جوك هاي هومن بود و شهلا نيز در علي غرق شده بود و منتنها بودم تنها به ياد فرهاد چشمم به حميد خورد كه نگاهم مي كرد با نگاهشبه من مي گفت: حقت است خودت خواستي كه تنها بماني
    به ياد قول و قرارم با دلم افتادم بله حميد خوب كسي بود من قصد داشتم دلفرهاد را بسوزانم يادم امد كه قصد ازدواج داشتم يادم امد كه مي خواهد تاامدن فرهاد سر وسامان بگيرم و دلش را به درد بياورم البته اگر دلي برايشمانده باشد
    رفت و امدهاي بيش ازا ندازه و بي بهانه حميد به اموزشگاه اول از همه شكفرزانه را برانگيخت روزي كه حميد به اموزشگاه امد من سريع خود را به كاريمشغول كردم و سعي نمودم تا حد ممكن خود را از نگاه عميق و مهربانش دور نگهدارم فرزانه با ديدن من كه دستپاچه مشغول شماره گرفتن بودم گفت:
    -
    لازم نيست اينقدر خودت را عذاب دهي اگر بخواهي از علي اقا مي خواهم كهبهش بگويد اين جا نيايد دلم نمي خواهد تو با ديدنش اين طور هرساان وسر درگم شوي
    -
    نه نيازي نيست همين كه در ديدرسش نباشم كافي است نمي دانم چرا از روبروشدن با او مي ترسم انگار نگاهش سستم ميك ند نگاهش مثل نگاه فرهاد است
    -
    بهتر است كه از فكر فرهاد بيرون بيايي ان بيرون كسي مشتاقانه منتظر توست كه شايد بتواند قلب شكسته ات را التيام ببخشد
    -
    چه مي گويي فرزانه شايد منظوري از اين امد و رفت ها نداشته باشد
    -
    اي بابا هستي جان ديگر نگهبان هنركده هم فهميده كه هر روز و هر ساعت ميلو اشتياقي او را به اين جا مي كشاند بعد از برپايي نمايشگاه ديگر بهانه ايبراي اين رفت وامد نداشته جز تو
    -
    براي من هم عجيب بود كه اين رفتار را بكند
    -
    وقتش است كمي جدي در موردش فكر كني

    خودم را دوباره به شماره گرفتن مشغول كردم و هيچ نگفتم
    چنند روز بعد مادر از اتاقم صدايم كرد و گفت
    -
    هستي بيا شهلا امده اين قدر خودت را در ان اتاق حبس نكن پله ها را دو تايكي كردم و پايين رفتم شهلا خوشحال و شاد گونه ام را بوسيد و گفت
    -
    برو اماده شو هستي مي خواهيم برويم بيرون تو هم مهمان ما هستي
    -
    كجا؟ با چه كسي

    از جيبش 4 عدد بيليط كنسرت در اورد و گفت
    -
    ول يك كنسرت موسيق و بعد هم يك شام عالي
    -
    اوه چه خبره حالا چرا 4 تا
    -
    برو اماده شو تا بهت بكم

    با سرعت اماده شدم و لباس پوشيدم
    هوا كم كم بوي عيد را پراكنده مي كرد و من باز سرمست از بوي بهار با ذوق به حياط پريدم مادر رو به شهلا گرد و گفت:
    -
    مواظبش باش شهلا

    شهلا گفت:
    -
    نگران نباشيد شايد كمي دير برگرديم

    خداحافظي كرديم و به بيرون از خانه رفتيم
    با ديدن علي و حميد درون ماشين عقب گرد كردم شهلا با حالتي التماس گونه دستم را گرفت و گفت
    -
    خواهش مي كنم هستي ابرو ريزي نكن در واقع حميد ما را مهمان كرده من هم دلم مي خواست تو باشي
    نگاهش كردم ديدم تمام ذوق و شوقش فرو نشسته خنديدم و گفتم
    -
    باشه ولي فقط به خاطر تو

    بغلم كردوبا حيغ گفت:
    -
    مرسي هستي جان ياد ياسمن افتادم كاش او هم همراهمان بود حميد در ماشينرا گشود و اين كارش مرا به ياد فهاد انداخت چهره ام كمي در هم رفت و حميدفكر كرد از حظور اوست بعد از سام و احوالپرسي ارام در گوش شهلا گفتم:
    -
    كاش به دنبال ياسمين مي رفتمي جايش خالي است
    -
    اره اخ هستي نمي داني چه قدر دلم براي ديوانه بازي هايمان تنگ شده چه روزگار خوشي داشتيم

    بر صورت علي لبخند نشست و ابروان حميد از تعجب شنيدن سخنان شهلا بالا رفت به پهلوي شهلا كوبيدم و گفتم
    -
    خدا خفه اتكند شهلا ببين مي تواني اول كاري پشيمانش كني

    شهلا در حالي كه مي خنديد صدايش را لوس كرد و گفت
    -
    علي جان مي شود زحمت بكشي و دم خانه خاله ماهرخ يك نيش ترمز بزني و ياسمن را سوار كني خيلي دوست دارم او هم با ما باشد

    علي خجالت زده گفت
    -
    اخر ما فقط 4 تا بليط داريم. شهلا

    حميد سرخ شد و گفت
    -
    اگر حضور ياسمن خانم لازم است من مزاحم نمي شوم و پياده مي شوم

    شهلا هول شده بود و گفت:
    -
    نه! حميد اقا ما همين طوري دوست داشتيم ياسي هم با ما باشد اخر من وياسمن و هستي همه جا با هم بوديم دلمان مي خواست امشب هم با ما بود
    (
    ادامه دارد...)

  2. #62
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    /* /*]]>*/



    هستی من قسمت پنجاه ام


    سپس نفس كشيد و گفت:
    -
    يادمان نرفته اين مهماني را شما ترتيب داده ايد و ما مهمان شما هستيم
    حيمد گفت:
    -
    ولي انگار حضور من زياد براي هستي خانم خوشايند نيست
    با بي ميلي گفتم:
    -
    بود و نبود شما براي من فرقي ندارد مهم ياسمن بود كه امكان حضورش نيست
    لب گزيدن و قيافه شرمنده شهلا و خنده ريز علي خبر از تند رفتن من در سخنگفتنم مي داد و اين كه دق دلم را سر حميد خالي كردم با اشاره حميد ، عليبه طرف خانه عمه ماهرخ راند وقتي از شهلا خواست فورا ياسمين را صدا بزندرو به من كرد و گفت
    -
    مهم اين است كه شما خوش بگذرد هستي خانم و انگار حضور ياسمن اين شادي راكامل مي كند نگران نباشيد كنسرت متعلق به پسردايي حميد است پارتي مان كلفتاست مي توانيم يك جوري قضيه بليط را حل كنيم

    شرمنده و با خوشحالي از حميد تشكر كردم سرش را به طرف شيشه ماشين چرخاند و زير لب گفت
    -
    خواش مي كنم يادم رفته بود با چه خانمي طرف هستم.

    بالاخره سر و صداي شهلا وياسكمن و من به سالن كنسرت رسيديم . پسردايي حميد كه سروش معرفي شد ما رابه صندلي هاي اول نزديك سن راهنمايي كرد اما من دوست داشتم وقتي به موسيقيگوش مي دهم بر روي صندلي هاي آخر سالن بنشينم به همين دليل به ياسمن گفتم
    -
    ياسمن بيا بريم حاهايمان را با رديف آخر عوض كنيم

    ياسمن كه حرفي نداشت اما شهلا ناراحت شد و گفت
    -
    بگير بشين هستي هميشه بايد ساز مخالف بزني علي مي خواهد از اين جلو كنسرت تماشا كند
    -
    حالا مگر كسي تو را دعوت كرد من و ياسمنمي ريم نه تو و علي! راستي چرا صدايت مثل بز مي لرزد؟

    شهلا چشمانش را گشاد كرد و گفت
    -
    اوف هستي من سردم است شايد هم هيجان دارم اخر اولين بار است كه با عليبه چنين مكان شاعرانه و عاشقانه اي مي آيم اما از شانس بدم شما دو تا جوجهاردك را دنبال خودم راه انداختم.

    ياسمن ارام گفت
    -
    او شهلا تو آدم بشو نيستي شورش را در آوردي تو اين قدر دلت مي خواست ازدواج كني و نمي گفتي؟

    من از قيافه در هم شهلا كه مسل ماست وارفته بود به شدت خنديدم و دست ياسمن را گرفتم و برخاستم شهلا ارام گفت
    -
    هر گوري م خواهيد برويد

    خنديدم و از جلوي علي وحمين رد شديم و به ته سالن رفتيم هر دو با تعجب به ما نگاه كردند حتما پيشخود مي گفتند)) اين ها مهمان ما هستند يا ما مهمان اين ها؟))
    با شروع كنسرت و خاموش شدن چراغها احساس كردم جاي بغل دستي او عوض شداهميتي ندادم در واقع محو آن محيط شده بودم كه جز صداي گيتار و نواي حزنانگيز ان هيچ چيز را نمي ديدم و نمي شنيدم خواننده آهنگ اولش را آن قدر باسوز و گداز عاشقانه اي شروع كرد و از جور و جفاي روزگار ناليد كه انگار اززبان من سخن مي گفت و من غرق در آن شور و حال شناور در حوادث زمان فقطقيافه فرهاد و عمل غير قابل توجيه و بي وفايي اش را جلوي رويم مجسم كردم
    اشك هايم بياختيار روي صورتم روان بودند اشك هاي حسرت و دلتنگي اشك هايناكامي و دروع و اشك هاي تحقير و حقارت و من هيچ تلاشي براي پنهانداشتنشان نمي كردم ياسمن دستم را در دستش مي فشرد و به اين صورت به مندلداري مي داد به ناگاه دستمال سفيدي جلوي صورتم گرفته شد به جانب صاحبشبرگشتم و با ديدن حميد كه او نيزچشمانش را پرده اشك پوشانده بود متحير شدمبرخاستم و از سالن خارج شدم اب خنك به صورتم زدم و نفس كشسيدم هواي آخراسفند ماه جان تازه اي به من بخشيد و حالم را جا آورد دوباره به سالنبرگشتم و سر جايم نشستم حميد آرام پرسيد:
    -
    گفته بودم كه چشمان زيبايي غمي را فرياد مي زنند حالا مطمئنم كه اينغم غم يك سفر كرده است

    به آرامي جواب دادم
    -
    سفر بي بازگشت
    -
    اه نكند فوت كرده است؟

    از سادگي اش خنده ام گرفت و گفتم:
    -
    نه سفر آخرت نه سفري كه اگر بازگشتي هم داشته باشد خيلي خيلي دير است خيلي دير

    آن شب با دل سيري كه اشكريختم كمي صفا يافتم حميد و علي اخلاقشان تقريبا مثل هم بود انگار ارامشرا در جمع پراكنده مي كردند. شام آن شب به من مزه د اد مخصوصا ياسمن وشهلا كه سعي داشتند مرا شد كنند ياسمن آه چه دختر منطقي و با محبتي بود نهحساسيتي بي مورد در حرف زدن من با حميد داشت و نه از گفتگوي خودماني حميدبا من ناراحت مي شد در حالي كه اگر كس ديگري بود ناراحت مي شد
    آخر شب كه شهلا و حميد و علي بعد از رساندن ياسمن مرا به در خانه اوردند حميد پياده شد و گفت
    -
    اگر چهخ هنوز تصوير چشمان پر از اشك تو قلبم را مي سوزاند اما بايد بگويم شب فوق العاده خوب و شيريني بود.

    تشكر كردم و به دالخ خانهرفتم .پشت در ايستادمو به حياط تاريك خيره شدم حس كردم چه قدر زندگي امتاريك شده و كاش نور مهتابي به زندگي ام روشني مي بخشيد.
    دلم نمي خواست اما چه كنم كه قلب سرگردان و زخم خورده ام در پي مامني برايپناه مي گشت و اين پناه را گل هاي ياس و مريم كه هر روز روي ميزم خودنماييمي كرد و رفت و آمد گاهگاه حميد و نگاه هاي مهربان و عميقش تشكيل مي دادندو من ارام ارام حذب صداقت و مهرباني اش مي شدم.
    روز قبل از خواستگاري قرار گذاشتيم كه به پاركي برويم و من مفصلا در موردخودم با او صحبت كنم نمي دانم كدام خصوصياتش مرا به سوي او مي كشاند عاشقشنبودم نه اما حس اطمينان و پشتوانه عاطفي اش باعث شده بود كه دوستش بدارمو به او احترام بگذارم.
    در پارك برايش از همه چيز گفتم و در آخر اضافه كردم كه دلم نمي خواست از گذشته ام چيزي بر تو پوشيده بماند
    به چشمانم نگريست و گفت
    -
    برايم مهم خودت هستي نه گذشته ات همين كه قلب خالصو بي رياي مرا پذيرفتي يك دنيا ممنونم
    -
    گيال خودم راحت است وجدانم اسوده است كه ناگفته اي را از تو پنهان نگذاشتم

    مادر خانه را با و.سواساب و جارو كرد اين بار ديگر كسي نبود كه مرا به صبر دعوت كند و بگويدمنتظر فرهاد باش انگار فرهاد قطره ابي شده و به زمين المان فرو رفته بودحتي پدر و هومن با رضايت مرا به اين وصلت سوق داده اند
    خواستگاري انجام شد و حلقه نامزدي حميد در انگشتم نشست بغض گلويم راسوزاند اما با بي رحمي تمام خفه اش كردم. از ان به بعد بايد فقط خودم رامتعلق به حميد مي دانستم و ذهنم را از همه چيز پاك مي كردم قرار عقد برايهفته بعد گذاشته شد نمي دانم چرا حميد عجله داشت كه زودتر عقد كنيم والبته اصرار مادر نيز به اين مسئله دامن مي زد
    آخر شب وقتي همه مهمان ها رفتند و تنها شدم رو به مادر كردم و گفتم
    -
    خيالتان راحت شد مادر؟ دو داماد غريبه فاميل هم نيستند خوب حرفتان را به كرسي نشانديد

    با دستش به روي دست ديگرش زد و گفت
    -
    اوا خدا مرگم بدهد كه از دست تو راحت شوم اين را كه ديگر خودت انتخاب كردي هستي؟ چرا با اعصاب من بازي ميكني؟

    نگاهم را به چشمانش دوختم به نظرم از عمق چشمانم منظورم را فهميد سرش را تكان داد و رفت كه بخوابد.
    (
    ادامه دارد.......)


  3. #63
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض






    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت پنجاه و يكم






    حميد به دنبالم آمد و گفت
    -
    اول به دربند مي رويم و نهار مي خوريم و بعد به سراغ طلافروشي مي رويم و حلقه و سرويس انتخاب مي كنيم موافقي؟
    -
    موافقم ، برويم.


    با هم از سر بالايي دربند بالا رفتيم و صحبت كرديم و در آخر صحبت هايش گفت:
    -
    من از تو توقع ندارم كه با ديدن من عاشقم شده باشي به خصوص اول هايآشنايي مان را مي گويم كه خيلي سرسخت بودي! به عشق و احساست احترام ميگذارم اما دلم مي خواهد دوستم داشته باشي و در طول زندگي مان اگر لايقبودم دوست داشتنت به عشقي سوزان مبدل شود. براي من ايده از گذشته مهم تراست . مي تواني اين قول را به من بدهي هستي؟


    گفتم:
    -
    چه قولي؟ اين كه عاشقت شوم؟


    خنديد و گفت:
    -
    نه اين كه وقتي با من ازدواج كردي فقط به من بيانديشي و گذشته ات را دوربريزي اين كه اگر زماني فرهاد بازگشت اتش عشقت خاكسترش را گرم نكند و شعلهور شود.


    گفتم:
    -
    به من اطمينان نداري؟


    گفت:
    -
    موضوع اطمينان نيست اگر نمي خواستمت با داستن تمام زندگي تو به سراغتنمي آمدم براي من مهم تاييد شدن من است و مهم دل من است كه تو آن رابپذيري من روي حرف تو حساب كردم كه گفتي از عشق پشيمانم


    گفتم:
    -
    قول مي دهم حميد. در ضمن بدان كه اين طور كه من فهميدم فرهاد در آلمانبا رها نامزد شده است و من نمي توانم به مردي فكر كنم كه همسر دختر ديگرياست مطمئن باش


    با چشمانش خنديد وگفت:
    -
    ممنونم


    با هم ناهار خورديم و بهچند طلافروشي سر زديم و حلقه و سرويس و ساعت خريديم. بقيه خريد را ميخواستيم فردا انجام دهيم چون خسته بوديم
    شب كه مرا به خانه رساند جلوي در از من خداحافظي كرد و هر چه اصرار كردمكه به داخل بيايد نپذيرفت و دير وقت بودن را بهانه كرد. به چشمانم نگريستو گفت:
    من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
    همه انديشه ام انديشه فرداست
    همين فرداي افسون ريز رويايي
    همين فردا كه راه خواب من بسته است
    به هر سو چشم من رو مي كند فرداست.
    سپس چشمكي زد وگفت:
    -
    شب بخير! خوب بخوابي هستي من!


    و رفت . جمله اش مرا به ياد فرهاد انداخت (( هستي من هستي من))
    در را بستم و كمي در حياط قدم زدم دم اخر با جمله اش حالم را دگرگون كردهبود. اندام مادر از پشت پنجره روشن اتاق نمايان بود كه با چشمانش درتاريكي به سختي به دنبال من مي گشت. صدايش كردم و دستم را تكان دادم وگفتم:
    -
    من آمده ام مادر اين جا هستم.


    مادر فرياد كشيد:
    -
    ياسمن پشت خط است با تو كار دارد
    با شتاب به سالن رفتم و گوشي را برداشتم . صداي محزون ياسمن در گوشي پيچيد كه مي گفت:
    -
    هستي ؟ باور كنم كه حميد جاي فرهاد را در قلبت گرفته است؟


    جواب دادم:
    -
    نه نگرفته اما تو به جاي من بودي چه كار مي كردي؟ شايد فرهاد به اين زودي قصد امدن نداشته باشد شايد تنها نيايد!


    گفت:
    -
    ولي او مي آيد هستي كمي صبر كن.
    -
    صبر كنم كه چه شود؟ بيش از اين تحقير شوم؟ من فكرهايم را كرده ام ياسمن مي خواهم زندگي كنم.


    ياسي گفت:
    -
    مشكلي براي فرهاد پيش امده كه اين طور دير كرده كاري نكن كه پشيمان شوي.


    با غضب گفتم:
    -
    الان مشكل دارد ، 6 ماه پيش چه؟ مشكل داشت كه بي خبر رفت؟ نه ياسمن او سرش گرم است و از من ترسي ندارد
    -
    از من گفتن بود، مادر اصرار داشت كه به تو بگويم كمي ديگر صبر كن بايدمي فهميديم حميد در سالن كنسرت كار دلت را ساخت اميدوارم خوشبخت شويخدانگهدار


    گوشي را در دستم نگهداشتم داشتم به حرف هاي ياسمن فكر ميك ردم چه خودخواه و پرتوقع بودند! پسرشان ان سر دنيا معلوم نبود چه غلطي مي كرد و آنها اين جا مرا از زندگيمنع مي كردند
    هر چه به مادر اصرار كردم كه اجازه دهد لباس عروسي نپوشم به گوشش فرو نرفتكه نرفت. حميد هم اصرار داشت كه لباس بپوشم ولي من دلم مي خواست روز عقدملباس ساده بپوشم و ان لباس پرخاطره را به تن نكنم اما مادر به حميد زنگ زدو گفت:
    -
    فردا صبح به اين جا بيا تا با من و هستي برويم لباس عروس بخريم.
    صداي حميد را نمي شنيدم اما مطمئن بودم كه دارد با مادر مي گويد: هستيخودش نمي خواهد لباس عروس بخرد مي گويد با يك لباس ساده مجلس را مي گذراندكه مدرم ان طور اخم هايش را در هم كشاند بود و منتظر بود كه حميد حرفش رابه اتمام برساند تا بگويد:
    -
    هستي دارد لجبازي مي كند. نمي فهمد ، بعدا پشيمان مي شود كه چرا لباسبخت به تنش نكرده شما كاري نداشته باش فردا صبح بيا تا برويم و كار راتمام كنيم.


    حتما حميد هم با تواضع تمام گفته بود چشم هر چه شما بفرماييد.
    كه مادر لبخند رضايت بر لب گوشي را گذاشت و رو به من كرد و گفت:
    -
    مي رويم مغازه آقا رضا فخري خانم مي گفت جديدترين لباس ها را از مدل هايژورنال اروپا دارد. تو هم اين پنبه را از گوشت در بياور كه غير از دخترانديگر باشي و ادا و اطوار در آوري عشق و عاشقي و ازدواجت كه مثل همه نبودمي خواهي عقد و عروسي ات هم با ديگران فرق داشته باشد؟ حتما دلت مي خواستروز عقدت با بلوز و شلوار اسپرت سر سفره بنشيني؟


    همان طور كه به چارچوب تكيه داده بودم و اماج حرف ها و كنايه هايش مي شدم سرم را تكان دادم و گفتم:
    -
    باشد مادر هر چه شما بگوييد چه قدر سر يك لباس عروس حرض مي خوريد من رفتم بخوابم صبح خودتان بيدارم كنيد.
    مادر در حالي كه حرص مي خورد رو به صفيه خانم كرد و گفت:
    -
    مي بيني صفيه خانم؟ مي گويد مرا بيدار كنيد نه شوقي و نه ذوقي انگار به زور شوهرش دادم دارم از دستش ديوانه مي شوم.
    صفيه خانم ليوان ابي به دست مادر داد و گفت:
    -
    كاري به كارش نداشته باش پري خانم . طفلك چه كار كند؟ هر دختري يك اخلاق دارد همه كه مثل هم نيستند.
    بي حوصله از پله ها بالا رفتم و در تختم دراز كشيدم و خوابيدم. صبح مادربالاي سرم ايستاده بود و مرا صدا مي كرد. چشمانم را گشودم گفت:
    -
    چهخ قدر صدايت كنم هستي ؟ پاشو حميد يك ربع است كه پايين نشسته و منتظرتوست. برخاستم و قصد رفتن به خارج از اتاقم را داشتم كه بازويم را گرفت وكشيد و گفت:
    -
    كجا؟ اين طوري مي خواهي از نامزدت استقبال كني؟ با اين موهاي ژوليده وچشم هاي باد كرده ؟ لباست را عوض كن و ابي به سر و صورتت بزن و كمي ارايشكن
    سپس از اتاق خارج شد. در حالي كه حرص مي خورد و با خودش غر مي زد گفت:
    -
    اخر سر از دست كارهاي اين دختره سكته مي كنم و را حت مي شوم انگار نه انگار عقدش است گيج و منگ است.
    لباس مناسبي پوشيدم و سر وصورتم را اب زدم اما ارايش نكردم . از پله هاكهپايين رفتم حميد از جايش برخاست و خريدارانه نگاهم كرد. دسته گل كوچكي راجلوي رويم گرفت و خنديد از او تشكر كردم و به آشپزخانه رفتم تا گلداني اببراي گل بياورم مادرم لبخند رضايت بخشي زد و گفت:
    -
    برو هستي بيا اين ميوه ها را ببر و كنار حميد بنشين من خودم گل ها را سر و سامان مي دهم.
    نزد حميد رفتم نگاهم كرد و گفت:
    -
    ديدي گفتم مادرت موافقت نمي كند. من به خواست تو احترام گذاشتم و خواستمروز جشن هر طور كه مايلي لباس بپوشي اما انگار سنت ها و رسوم براي مادرتاهميت زيادي دارد.


    سرم را پايين انداختم و مشغول پوست كندن ميوه براي او شدم و در همان حال گفتم:
    -
    اگر به مادرم باشد كارهايي را كه تمام عمر در حسرتش بوده مي خواهد برايمن بكند. پدرم برايش جشن نگرفته و با يك عقد مختصر او را به مسافرت برده . براي همين اين قدر اصرار دارد كه عقد و عروسي مان جدا باشد. تمام ارزوهايشرا در من مي بيند.


    حميد ميوه را به دهانش گذاشت و گفت:
    -
    چه اشكالي دارد هستي جان؟ مادرت است و ارزو دارد . فكرش را كه مي كنم مي بنم اگر روزي دختردار شوم بهترين ها را برايش مي خواهم.
    هومن در همين حال سر رسيد و با شوخي و شلوغي كنار من نشست و بعد از سلام و احوالپرسي با حميد گفت:
    -
    بابا شما چه قدر هوليد! بگذاريد اول عروسي كنيد بعد حرف بچه را بزنيد.
    من از خجالت نيشگوني از هومن گرفتم و به حميد نگاه كردم و ديدم تا گوشهايش سرخ شده است خلاصه ان روز هومن هم همراهمان امد مادر ما را از اينمغازه به ان مغازه كشاند و سرانجام با وسواس زياد لباس زيبا و گراني راپسنديد وقتي ان را به تنم امتحان كردم خودش پسنديد و نگذاشت حميد مراببيند . چرا كه عقيده داشت مزه اش از بين ميرود.
    صبح روز عقدم ديتر از همه بيدار شدم مادر با وسواس و دلهره و نگراني ازاين طرف به ان طرف مي رفت و دائم دستور مي داد هديه به اتاقم امد و گفت:
    -
    عروس به تنبلي تو نديدم . بلند شو هستي تا كي مي خواهي بخوابي ؟
    بر خاستم و به حمام رفتم و سپس صبحانه ام را خوردم خانه شلوغ و پر رفت وامد بود دكوراسيون خانه عوض شده بود و ميز و صندلي هاي زيادي در سالن چيدهشده بود مادر قرآن را بالاي سرم گرفت و پول را به عنوان صدقه برايم كنارگذاشت و در آخر نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و گفت:
    -
    به خدا مي سپارمت هستي جان ، انشاءا... آن قدر در زندگيت شاد باشي كه به گذشته ات بخندي
    و من به جاي خنده حسرت خوردم.
    چهره ام را در آئينه آرايشگاه بارها تماشا كردم. از ديدن صورت و قيافه امسير نمي شدم آه خدايا اين من بودم كه عروس شده بودم؟ عروس چه كسي؟ فر....! نه حميد. لحظه اي سوزش در قلبم حس كردم و بغض گلويم را پوشاند به خودم قولدادم كه ديگر به او نيانديشم و عشق نافرجامش را از قلبم بيرون برانم.
    در جشن عقدم همه حضور داشتند حتي لادن و شهريار كه به روزهاي نامزدي شاننزديك مي شدند لادن جلو آمد و با گرمي به من تبريك گفت. از دورويي اش حالمبه هم مي خورد حالا كه ديد فرهاد داماد نيست خيالش راحت شده بود شهلا دورو برم مي گشت و ياسمن نبود. به جايش عمه و آقا كاظم آمدند معلوم بود عمهگريه كرده است به من تبريكي گفت و گذشت. به وضوح دلخوري اش را حس مي كردمسر سفره عقد از ائينه چشمم به حميد خورد انگار روي ابرها سير مي كردچشمانش از شادي مي درخشيد اما با من صحبت نمي كرد شايد مي خواست مرا دراخرين لحظه هاي تجردم محك بزند و ببيند مي توانم بله را به او بگويم امامن قطعا مي خواستم ازدواج كنم اه دل سنگم عشق فرهاد را له كرده بود اماتقصير من چه بود مگر من مي دانستم چه پيش امده خدايا كاش روزهاي رفته برمي گشت.
    مادر سنگ تمام گذاشته بود شام و دسر ميوه و انواع نوشيدني ها براي مهمانان مهيا بود هديه به چشمانم نگريست و گفت
    -
    هستي جان اميدوارم به تمام ارزوهايت برسي
    اما مگر من ارزويي داشتم نه! ديگر ارزويي برايم نمانده بود اروزي من او بود و هر چه مي خواستم از او بود اما حالا؟
    چه سود؟ من به خودم قول داده بودم كه فكر او را از سر به در كنم. پدر در آغوشم گرفت و گفت:
    -
    من اختيار را به خودت دادم هستي انشاا.. خوشبخت شوي عزيزم اما ته دلم ازچيزي غمگين و ناراحتم و ان قيافه گرفته و اندوهناك ماهرخ است. حتما ان قدربرايش عزيز بودي كه با تمام سختي تحمل اين وضع به اين جا امده است.
    لبهايم لرزيد و گفتم:
    -
    خواهش مي كنم پدر مرا به ياد خانواده عمه نياندازيد كه اشكم جاري مي شود از اول مجلس سعي كرده ام كه به طرف عمه ننگرم
    پدر رويش را از من گرفت و به طرف عمو احمد رفت مي دانستم او هم ته قلبش از نبود فرهاد اندوهناك است.


    (ادامه دارد....)


  4. این کاربر از kar1591 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #64
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض



    /*/*]]>*/هستی من
    قسمت پنجاه و دوم



    مهرباني هاي بي دريغ حميدوابسته ام كرده بود روحم از تلاطم و آشفتگي باز ايستاده و جاي آن را بهآرامشي عميق همراه با رضايت داده بود راضي بودم از زندگي ام از شوهرم ازرضايت مادر . اما باز ته دلم شور مي زد و غصه مي خورد. حميد مثل كسي كهنوار كاستي را پاك كند سعي مي كرد گذشته مرا از ذهنم پاك كند.
    روزهاي عيد برايم جذاب تر شده بود.آشنيايي با فاميل حميد ديگر فرصتي برايخانه نشستن من نمي گذاشت . هر روز از اين مهماني به آن مهماني دعوت ميشديم و به قول حميد جذابتر از عيد ديدني ها عيدي ها و كادوهايي بود كه بهمناسبت عيد اول به ما اهدا مي شد. هومن و هديه سر به سرم ميگذاشتند. و پدرو مادر از خوشحالي آم شاد بودند دائما خدا را شكر مي كردند
    عيد شد و فرهاد هم نيامد سيزده بدر پدر همه را به باغ لواسان دعوت نمودامدن عمو احمد و عمه شهين حتمي بود اما عمه ماهرح قولي براي امدن نداد ومن قلبا دوست داشتم كه ياسمن بيايد مادر خانواده مسعود و حميد را نيز دعوتنمود خانواده مسعود عذر خواهي كردند اما خانواده حميد قول امدن را دادنداز روز قبل مادر و پدر به همراه مسعود و هديه و صفيه خانم به باغ رفتند تابساط پذيرايي را زودتر حاضر كنند تا مهمان هاي دعوت شده كم و كسر نداشتهباشند وسواس مادر در اين گونه موارد ديدني بود مخصوصا حالا كه خانوادهدامادش مهمان بودند.
    صبح روز سيزده بدر هومن صدايم كرد كه زودتر اما ده شويم و راه بيفتيم قراربود حميد هم با ما بيايد و پدر ومادر و برادرش و زنش پشت سر ما حركت كنندبا صداي بوق ماشين حميد به سرعت در را باز كردم و خود را به ماشين انهارساندم و سلام كردم همگي خوشحال و سرحال بودند پدر و مادرش واقعا انسانهاي با اخلاق و شريفي بودند و برادرش كه يك برادر نمونه بود و از مهربانيكم نداشت حسام پنج سال بود كه ازدواج كرده بود و همسرش تازه باردار شدهبود رويا زن خونگرم و جذابي بود اما آدم براي برقراري ارتباط با او درابتدا مشكل داشت چرا كه در نظر اول فوق العاده خودگير و مغرور به نظر ميرسيد و به حميد گفتم:
    -
    خوشحالم كه امروز پدر و مادرت و خانواده ات با ما هستند
    خنديد و گفت:
    -
    هر كجا باشيم با تو بيشتر خوش مي گذرد هستي
    گفتم:
    -
    خدا كند امروز هم خوش بگذرد نمي دانم چرا دلم شور مي زند به برادرت بگوبا احتياط رانندگي كند به هومن هم بايد بگويم كاملا مواظب باشد ديشب زيادبيدار مانده مي ترسم نتواند خوب براند
    هومن گفت:
    -
    شدي مادر هستي وسواس مادر تو را هم گرفته؟ بيا برويم هر موقع خوابم گرفت رانندي را به حميد محول مي كنم.
    دلم ارام گرفت اما نمي دانم چرا؟ باز هم از دلهره پر بودم.
    علي و مسعود و هومن تاب محكمي به درخت بي زبان بستند و يكي يكي سوار شدندو من و شهلا و فرزانه هم انها را تماشا مي كرديم . سر صدايشان آن قدر زيادبود كه تمام باغ را پر كرده بود. مادر به همراه صفيه خانم به اين طرف و آنطرف مي دويد تا ابرويش جلوي مهمان ها نريزد طفلك هديه هم كمك مي كرد امانمي دانستم چرا دلم نمي خواهد ذره اي كمك كار مادر باشم نشسته بودم و بهكارهاي شاهرخ و هومن و ...زل زده بودم و هر از گاهي سرم را در برابر سخنانشهلا و فرزانه تكان مي دادم.
    هومن سوار تاب بود و با داد و فرياد مشغول كري خواندن بود و براي بعد ازنهار نقشه بازي وسطي را مي كشيد علي با قدرت تمام او را هل مي داد و هومنهر لحظه بالاتر مي رفت به طوري كه از ان طرف پرچين ها مي توانست جاده راببيند ناگهان هومن با صداي بلند فرياد كشيد:
    -
    ماشين عمه ماهرخ را مي بينم دارند به اين طرف مي آيند. هستي عمه دارد به اين جا مي آيد
    اضظراب زيادي بر جانم نشست همه ذوق هومن براي ديدن ياسمن نبود براي اين كهعمه قهر نكرده بود و به ان جا مي آمد.حالت بدي پيدا كرده بودم. شهلا متوجهدلشوره و اضطرابم شد و دستم را گرفت و گفت:
    -
    به خود ت مسلط باش هستي خاله و ياسمن و اقا كاظم هستند كه مثل هميشه به باغ مي آيند چرا اين جوري شدي؟
    -
    نمي دانم شهلا حالم خوب نيست كاش نمي امدند
    -
    يعني چه؟ فرهاد نيست تو...
    ادامه جمله اش راقورت داد چرا كه عمه شاد و سرحال مشغول روبوسي با جمعيبود كه همگي به استقبال به روي ايوان جمع شده بودن اقا كاظم هم وارد شد وياسمن نيز پشت انها اول از همه به سمت من امد و صورتم را بوسيد عيد راهمراه با ازدواجم تبريك گفت اهسته در گوشم گفت
    -
    به تو گفتم كه كمي صبر كن ببين كه فرهاد امده
    آه خدايا چه مي ديدم فرهاد بود كه مشغول روبوسي كردن با پدرم بود از سرشانه پدر چشمش به من افتاد كه مات و متحير به او مي نگريستم خدايا شكرت كهان موقع حميد مردانگي كرد و در ان جمع حاضر نبود خود را با علي سرگرمساخته بود و در حياطمانده بود فرهاد زرد و لاغر شده بود صورتش كشيده شدهبود اما هم چنان جذاب و خوش لباس بود عمه شهين عمو شهلا شاهرخ زن عموپدر.... همه حيرت زده با فرهاد احوالپرسي مي كردند عمه ماهرخ به صدا درامد و گفت
    -
    چيه جرا اين قدر تعجب كرديد فرهاد ديشب از المان رسيد و امروز هم مايلبود كه به اين جا بيايد مي خواست روز اخر عيد را در كنار فاميلش باشد
    عمه از ناراحتي و دلخوري حتي نگاهي به من نيانداخت ناراحت بودم اعصابم بههم ريخته بود با نگاهم به هومن و شاهرخ التماس مي كردم نمي دانم التماس ميكردم كه چه كار كنند اما وقتي رها را به دنبال فرهاد نديدم ترسيدم كنارمادر رفتم پشت او نفس عميقي كشيدم و به خودم نهيب زدم. چه شده هستي شايدفرصت نشده كه رها را دنبال خود بياورد دير نشده حتما روزهاي ديگر رها رانشان مي دهد و مي گويد با همسرم اشنا شويد چرا اين قدر خود را باخته ايهستي يادت رفته با دل كوچك و پاكت چه كرد سرت را بالا نگه دار و محكم باشاوست كه بايد بلرزد و خجالت زده باشد تو كه به او قولي ند ادي....
    در اين افكار بودم كه حميد و علي را ديدم كه به طرف جمع مي ايند هومن برخاست و دست علي را گرفت و گفت
    -
    فرهاد جان زماني كه نبودي چند عضو به فاميل اضافه شدند علي اقا همسر شهلا فرزانه خانم همسر شاهرخ و حميد اقا همسر....
    نفس عميقي كشيد و گفت
    -
    همسر هستي
    فرهاد به شاهرخ تبريك گفت و به شهلا گفت
    -
    شيريني ها را تنها خوردي شهلا
    آه چه قدر صدايش گرم و لطيف بود دوباره در گوش جانم نشست و مرا هوايي كرد شهلا خنديد و گفت
    -
    اره تنها خوردم ترسيدم منتظر تو شويم سرمان بي كلاه بماند فرهاد خنديد وبه علي و فرزانه هم تبريك گفت سپس دستش را به طرف حميد دراز كرد و گفت
    -
    از اشنائيتان خوشوقتم.
    نه تبريكي به او گفت و نه مرا نگاه كرد ياد حرف مهران افتادم كه گفت: نميخواهم در چشمانم زل بزند و با نگاهش بگويد كه چرا عشقش را دزديه ام.
    اه خدايا حالا مي فهميدم كه ان روز چرا بي جهت دلم شور مي زد در دل همه بهنوعي هراس افتاده بود تنها حاضرين خونسرد در ان جمع پدر و مادر و برادرحميد بودند كه خوشبختانه عمو انها را گرم صحبت ساخته بود و ما در ايوانبوديم و انها در اتاق نشسته بودند
    هديه گفت
    -
    مادر جان تا كي مي خواهي مهمان هايت را سر پا نگه داري همه خسته شدند سفره را پهن كنم؟
    مادر شرم زده و با خجالت گفت
    -
    ببخشيد اين قدر از امدن فرهاد خان شوكه شديم كه مهمان ها را فراموش كرديم
    ناگها ن فرهاد ابرويش را بالا انداخت و گفت
    -
    مگر قرار بود من بر نگردم زن دايي؟
    مادر خود را به نشنيدن زد و زير لب گفت
    -
    لا اله الاا... اگر نحسي 13 امروز دامنمان را نگيرد بايد خدا را شكر كنيم.
    به اتفاق صفيه خانم مشغول كشيدن غذا شد.
    سعي كردم جلوي فرهاد افتابي نشوم حميد كنارم امد و لبخند گرمي به صورتم زد و گفت
    -
    خوبي؟
    -
    اره خوبم. بنشين سر سفره
    نگاهم كرد و گفت:
    -
    به فكر من نباش من از خودم پذيرايي مي كنم برو كمك مادرت
    نمي دانستم چه كار كنم گيج و سردرگم دور خودم مي چرخيدم. در يك لحظه نگاهمبه نگاه فرهاد گره خورد و رويش را برگرداند و به سمت ديگري نگاه كرد دلخورو مغرور و بي اعتنا

    (ادامه دارد......)

  6. #65
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    سلام چشم ادامش رو هم میزارم

  7. #66
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض




    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت پنجاه و سوم

    شب خسته و درمانده ب خانهپناه بردم در را به روي خودم بستم و گريستم فكر نمي كردم ديدن دوبارهفرهاد قلبم را به شور اندازد طفلك حميد هم از حال و روزم خبر داشت و دركممي كرد با مردانگي زياد راحتم گذاشت و با خانواده اش غروب همان روز به خانهبازگشت
    شب تا صبح كابوس مي ديدم و در خواب حرف مي زدم حالم هيچ خوب نبود مادر ازترس شوك عصبي دوباره در اتاقم ماند و مراقبم بود خود را به خواب زدم وحرفهايش را با هومن و ديه شنيدم هومن نگران مي گفت
    -
    قيافه فرهاد مثل زخم خورده هاي كينه اي است خدا عاقبت اين كار را به خير كند
    و هديه كه التماس مي كرد ارام تر صحبت كنند شايد من بيدار باشم.
    ساع حدود 11 شب بود كه تلفن زنگ زد از لحن صحبت كردن هومن فهميدم كه بايدحميد پشت خط باشد چشمانم را گشودم و خود را به تعجب زدم و گفت
    -
    شما اين جا چه كار مي كنيد
    مادر خنديد و گفت
    -
    هيچ ترسيدم تو دوباره حالت بد شود مراقبت بودم.
    گوشي را از هومن گرفتم صداي حميد در گوشم نشست كه حالم را مي پرسيد
    -
    ارام گفتم:
    - -
    خوبم تو چه طوري؟
    -
    دلم برايت شور مي زد هستي لحظات اخر در باغ در حال و هواي خودت نبودي بدجوري به هم ريخته بودي اگر بدانم كه من...مزاحم زندگيت هستم....
    بغض اجازه نداد حرفش را كامل كند گفتم:
    -
    اين چه حرفي است كه مي زني حميد تو شوهر من هستي تو چرا اين قدر بااحساست با اين قضيه برخورد مي كني من قبلا با تو حرف هايم را زده ام ديگرنيازي به فكر كردن دوباره نيست خيالت راحت باشد
    با دلگيري گفت
    -
    تو قيافه خودت را نديدي هستي وقتي كه خانواده عمه ات امدند انگار خونيدر صورتت وجود نداشت با اين حال زنگ زدم كه بيشتر فكر كني و عاقلانه ترتصميم بگيري و تلفن را قطع كرد.
    روز بعد در خانه ما جلسه بود طوفان زندگي من اغاز شده بود جمله ياسمن درگوشم ظنين مي انداخت كه مي گفت بهت گفتم صبر كن اما گوش نكردي اخر حالا كهچيزي معلوم نبود هيچ كس از روزگار و وضع و اوضاع فرهاد چيزي نمي دانستمعلوم نبود كه با رها امده يا بي رها خلاصه ان روز هديه در خانه ما بود وهومن مانند بازپرسي به من نگاه مي كرد تا اين كه به فكر حميد افتادم بهدلم افتد كه زنگي به خانه شان بزنم وقتي با مادرش به گرمي احوالپرسي نمودمو سراغ حميد را گرفتم تعجب زده گفت:
    -
    مگر خبر نداري كه به مسافرت رفته؟ مي گفت كه ديشب از تو خداحافظي كرده است
    با لكنت گفتم
    -
    اه راست مي گويد ديشب با من تماس گرفت و خداحافظي كرد هيچ يادم نبود ببخشيد
    تلفن را قطع كردم و فهميدم كه حميد عمدا به مسافرت رفته تا من بتوانمتكليف را با خودم روشن كنم عروسي 10 روزه عقد كرده بودم كه شوهرم مرا بهحال خودم گذاشته بود چه اسان زندگي ام را باخته بودم اگر فهراد بدون رهابازگشته بود صداي زنگ در حياط همه را از جا پراند
    مادر به حياط رفت و با نامه اي به درون بازگشت پدر چشم در چشمم نمي شد مادر نامه را به طرفم گرفت و گفت
    -
    خط حميد است به نظرم خودش يا توسط كسي به در خانه اورده چرا كه تمبر و مهر ندارد
    با دستان لرزان ان را گشودم دستخط حميد بود كه نوشته بود
    شيرين تر از جانم هستي ام سلام
    ببخش كه بي خبر رفتم اگر چه سخت است رفتم كه ازاد باشي مي دانم كه ابهام وترديد در فراسوي خيال عزيزت در گشت و گذار است تو ازادي كه ميان طوفان عشقو نسيم زندگيت يكي را برگزيني.
    خبرم كن.
    بغض گلويم را مي سوزاند. تكليف زندگي من روشن بود.
    دير وقتي بود كه مرا با طوفان عشقم به حدال بود م هر چه بود فرهاد مراشكسته بود و حالا بازگشته بود كه حميد را نيز بشكند و عرق در انديشه بودمكه مادر صدايم كرد و گرفته و ناراحت سرم را به طرفش برگرداندم مادر پرسيد:
    -
    نامه حيد بود؟
    سرم را تكان دادم و مادر پرسيد:
    -
    چه شده ؟ چه نوشته است
    -
    هيچي
    -
    يعني كاغذ سفيد فرستاده؟
    -
    نه نوشته كه مي رود سفر تا مرا در انتخابم ازاد بگذارد
    مادر اخمي بر چهره نشاند و گفت
    -
    يعني چه ؟ نوشته هستي هسمر عقدي شو نكند چيزي گفتي يا رفتاري كردي كه او فكر كرده تو بايد يكي را انتخاب كني؟
    -
    نه مادر من كاري نكردم رفتارم هم تغير نكرده نمي دانم چرا چنين تصميمي گرفته
    -
    تو كه نمي خواهي زير عهدت با حميد بزني؟ او شوهر توست نبايد دلش را بشكني
    گفتم:
    -
    نه مادر من چنين قصدي ندارم.
    -
    از من گفتن بود كه دچار وسوسه نشوي
    پدر كه در حين حل كردن جدول به سخنان ما گوش مي كرد سخن در امد و گفت
    -
    هستي جان تو كه به فرهاد قولي ندادي كه بخواهي دچار ترديد شوي؟ اگرمشكلت دلت است من مطمئنم كه حميد ان قدر دوستت دارد كه جاي فرهاد را درقلبت بگيرد
    فرياد كشيدم:
    -
    بس است ديگر چرا با من مثل يك ادم دست و پا چلفتي و دهن بين برخورد ميكنيد من عقل وشعور دارم و مي دانم كه حميد شوهر من است حميد را مي خواهمبراي همين است كه قصد رنجاندنش را ندارم اما اگر حميد كس ديگري بود و منميلي قلبي به اين وصلت نداشتم حتي اگر عروسي هم كرده بودم طلاق مي گرتم وبه سوي فرهد مي رفتم
    مادر نگران گفت:
    -
    اخر تو تمام زندگي ات شده لج بازي و خيره سري وا... از عاقبت كار تو مي ترسم هستي نمي شود يك ساعت ديگر زندگي ات را پيش بيني كرد
    چشمانم را تنگ كردم و گفت:
    -
    لجبازي و خودخواهي من كينه و بدخواهي ام روي شما رفته فراموش كنيد كه شما الگوي من در زندگي ام بوديد.
    نفس عميقي كشيدم و به اتاقم رفتم و در را به روي خودم بستم.
    سعي كردم بخوابم تا مدتي از اين كابوس بيدار زندگي ام رهايي يابم چرا كهفقط خواب مي توانست ساعتي مرا راحت و اسوده در بر گيرد عصبر بود كه با تقههاي در از خواب بيدار شدم ياسمن بود كه پا به درون اتاقم نهاد از جابرخاستم و نشستم و سلام كردم و گفت:
    -
    امده ام چون دلم برايت تنگ شده بود
    دستي به صورتم كشيد و گفتم:
    -
    ممنون ساعت چند است؟
    -
    ساعت 7 بعد از ظهر است تنها نيستم مادر م اينها پايين هستند
    ياسمن در رابست و كنارم نشست و گفت
    -
    فرهاد هم امده امده كه با تو صحبت كند
    -
    چه حرفي و صحبتي ياسمن ؟ من شوهر دارم
    -
    مي دانم اين قدر شوهرت را به رخ من نكش فرهاد امده دليل دير امدنش را برايت توضيح دهد
    -
    همه اش بهانه است من هيچ بهانه اي قبول نمي كنم 6 ماه است كه رفته وحالات امده كه به من توضيح بدهد مي خواستي بگويي من همان ماه اول منتظرتوضيحش بودم حالا 5 ماه دير كرده دير امده ياسمن
    ياسمن عصباني شد و گفت:
    -
    هستي دلم نمي خواهد دوستي من و تو با اين مسائل خراب شود امده ام كهبگويم دليل فرهاد براي همه ما منظفقي و موجه بود اميدوارم تو را هم قانعكند تو و هومن خوب گوش به دهان مادرتان داده ايد و از خود اراده اي نداريددر حيرتم كه چرا عاشق مي شويد دلم براي خودم و فهراد مي سوزد تو به او پشتكردي و در نبودش ازدواج كردي و هومن به من گفت كه وقتي مادرم راضي نباشداين ازدواج به دلم نمي نشيند شايد مادرتان بهانه است و تو حميد را پيداكرده ايي و هومن كس ديگري را به هر حال به مادرت بگو هستي بگو كه من يكيهيچ وقت از گناهش نمي گذرم عطاي عروس شدنش را به لقايش بخشيدم بگو كه تاعمر دارم دلم از او پر كينه است
    -
    تو و هومن را كاري ندارم و از ان چه كه بين شما رخ داده چيزي نمي دانماما فرهاد چه؟ چرا اين قدر دلت برايش مي سوزد يادم مي ايد كه به من ميگفتي دختر هستي و هم جنس خود من و دوست نداري كه غرور من خرد شود به توگفتم كه از من ناراحت نشو چون كاري خواهم كرد كه فرهاد بسوزد همان طور كهاو مرا سوزاند همان طور كه رها به من گفت دست از سر فرهاد بردارم ....
    -
    بغض دوباره در گلويم خانه كرد ياسمن با اندوه فراوان گفت
    -
    اول به سخنانش گوش بده بعد قضاوت كن رها نامرد بود او بوده كه...
    بقيه سخنانش در گلو ماند چرا كه فرهاد در استانه در ايستاده بود و بهسخنان ما گوش مي داد ياسمن با ديدن فرهاد ازاتاق بيرون رفت. اندام فرهاددر اتاقم سايه انداخت با صدايي گرفته گفت
    -
    اجازه مي دهي داخل شوم؟
    نفس گره خورده در سينه ام را ارام بيرون دادم و گفتم:
    -
    خواهش مي كنم.
    فرهاد داخل امد و من سلام كردم سلام را جواب گفت و روبرويم نشست سرم رابالا كردم و نگاهش كردم چه قدر منتظر اين لحظات بودم كه او از راه رسد وبه انتظارم پايان دهد منتظر بودم كه نگاه گرمش در چشمم بيافتد و تمام عشقشرا دوباره به پايم بريزد اما دير بود خيلي دير
    دور اتاقم چرخي زد و كنار پنجره ايستاد و گفت
    -
    انگار اتاقت هم به من غريبه شده هستي مثل نگاهت مثل خودت
    -
    چه مي خواي به من بگويي فرهاد براي چه به ديدنم امدي؟
    -
    امده ام بهت تبريك بگويم عروس خانم عيبي دارد؟
    دوباره نگاهش را مثل گذشته كرد و دهانش را طوري جمع كرد كه مي دانستم دارددستم مي اندازد سكوت كردم و به قد وبالايش نگاه كردم روزگاري چه قدر ايناندام و اين هيكل برايم خواستني بود جالا هم بود حالا هم دلم مي خواستجانم را فدايش كنم و انگار تمام ان قول و قرارهايش را فراموش كردم دلم بيكينه بود دلم از نفرت خالي شده بود و من آني بودم كه براي او نقشه ريختهريخته بودم. چشمانم را پايين انداختم لحظه اي به ياد حميد و نگاه نگران ومتظرش افتادم فرهاد روبروي قاب خوشنويسي ايستاد و گفت:
    -
    خدا را شكر كه اين را نشكسته اي و از حرص به دور نيانداخته ايد.
    -
    يك به چنين كردم با قدرت تمام به شيشه اش مشت زدم و تو و عشق سر كشت راناسزا گفتم اما باز ان را شيشه انداختم و جلوي رويم گذاشتم تا بشود آئينهدوم من.
    صدايش مي لريزد و به بغضنشست. چراغ آباژور بغل تخت را روشن نمود و روبرويم روي كاناپه نشست
    -
    آن روز يادت مي ايد فرهاد تو در خانه به من قول دادي كه فرداي ان روز ازكار استعفا بدهي تو به من گفتي كه تو و خواسته هايت از تمام دنيا برايت باارزش تر است.
    -
    درسته تو در دنيا برايم از هر چيزي مهم تري
    مبهوت نگاهش كردم و ديدم زير چشمانش گود افتاده رنگش هم كمي پريده است گفتم
    -
    حالت خوب نيست فرهاد راستي اوضاع قلبت چه طور است
    سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت
    -
    هر چه مي كشم از اين قلب نيمه كاره است نه درست كار مي كند و نه كامل ازكار مي افتد گوش بده هستي به تمام ماجراي رفتن و ماندن و برگشتن من با دقتگوش بده ان وقت قضاوت كن
    -
    و بعد چنين ادامه داد:

    (ادامه دارد.....)

  8. #67
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض



    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت پنجاه و چهارم

    آن روز كه تو در خانه مااز من قول گرفتي كه از همكاري با اميري استعفا بدهم قصد گول زدنت رانداشتم اما تو آن قدر مغرور و لجباز بودي كه حسابي كلافه ام كردي از يكطرف پيشنهاد كلان اميري وسوسه ام مي كرد و از يك طرف لجبازي تو و مادرتحرصم را در مي اورد و از طرف ديگر...
    مكثي كرد و ادامه داد:
    -
    پرورنده پزشكي قلبم در المان نيمه كاره مانده بود هستي من بار دوم كه بهالمان رفتم و به تو قول دادم كه خود را به يك متخصص نشان دهم اين كار راكردم و پزشك با دارو و دوا مرا تسكين مي داد اما عقيده داشت كه بايد قلبمرا عمل كند و تاكيد داشت كه اگر قلبم اذيتم كرد حتما بايد ان را عمل كنم ومن بيشتر به خاطر عمل قلبم به المان رفتم اگر مادرم برايت تعريف كرده باشدبه تو گفته كه سه چهار ساعت قبل از پرواز رها تماس گرفت ومرا به رفتنتشويق كرد او مي دانست كه من بايد اوضاع قلبم را سر وسامان بدهم او و پدرشاز ناراحتي قلبي من خبر داشتند و دكتر وقت عمل قلب مرا براي همان ماهيداده بود كه بايد به المان مي رفتم اما تو اصرار داشتي كه نروم رها تشويقمكرد كه به المان بروم و بعد از عمل برگردم كاري به نيت او ندارم مي دانمكه در دلت چه خواهي گفت اما بان كه او نگران من بود و بيشتر نگران دل خودشبود اصرار رها براي رفتن من تو و خانواده ام را به اين شك انداخت كه حتمابراي او و به خاطر رها رفته ام در حالي كه اين طور نبود اگريادت باشد تادو روز بعد از دعوايمان با تو تماس نگرفتم. چراكه حسابي از تو دلخور بودميادت هست در چه وضعيتي مرا رها كردي و از خانه خارج شدي اگر مادر و ياسمنبه دادم نرسيده بودند شايد الان فرهادي وجود نداشت كه ائينه دق ات شود بعداز رفتن تو قلبم به مرز اتمام رسيد ان قدر درد گرفت و سوخت كه از حال رفتماما تو چه كردي حتي زنگ نزدي حالم را بپرسي امدنت را نخواستم تو مرا جتيقابل يك تلفن كردن هم ندانستي چرا هستي؟ چرا تلفن نكردي چرا مرا از پلههاي يكدندگي و لج پايين نياوردي چرا مرا ارا نكردي تا من از لج تو بهالمان نروم تا ان جا وسوسه هاي اميري كار دستم ندهد و رها به پر وپاي مننپيچد؟ اگر تو كمي با ملايمت با من رفتار كرده بودي من همين عمل را دركشور خودم انجام مي دادم نه در غربت تو پرستارم مي شدي نه يك زن اخمويفرنگي چهار ماه تمام در بيمارستان بستري بودم و تو منتظر بودي كه من به توزنگ بزنم و برايت از كارم توضيح دهم اگر تو هستي اگر كي از يكدندگي ات دستبر مي داشتي وقتي زنگ مي زدي رها با تو ان طور صحبت نمي كرد و اين دروغ هارا تحويلت نمي داد
    -
    به ميان حرفش پريدم و گفتم:
    -
    دروغ؟ يعني تو با رها نامزد نكردي؟
    خنديد خنده اي تلخ و غم انگيز و گفت:
    -
    تو چه طور باورت شد هستي و اين قدر به من بي اعتماد بودي ؟ ان روز كه توزنگ زدي من با اميري به بيمارستان رفته بودم كه دكتر مرا چك كند. رها درهانه عمه اش بود من شماره را به ياسمن دادم كه به تو بدهد و تو زنگ زدي وساده لو خانه تمام آن دروغ هايي را كه رها از روي حسادت و حرص برايت بافتباور كردي رها تمام عقده هايش را از كم محلي هاي من جمع كرد و به سر توريخت و باور كردي كه من با او نامزد كرده ام و به زودي عقد مي كنم و تو ازلح من با حميد نامزد كردي . و همه جا جار زدي كه فرهاد مرا بازي داده و بااحساس من بازي كرده و ديگر باز نمي گردد
    -
    وقتي من توانستم قواي از دست رفته ام را پيدا كنم قصد امدن داشتم امارها با بيرحمي تمام مانع شد و حرف هايي را كه به تو گفته بود جور ديگريتحويل من داد : او به من گفت:
    - ((
    هستي با مهران نامزد كرده و زنگ زده و گفته كه من كاري با فرهاد ندارم اگر هم برگردد نگاهش نخواهم كرد
    -
    التماسم كرد كه با او ازدواج كنم و در اتمام اين كه ديد نه مي تواند بازود و نه با مهر و عشق نمي تواند مرا براي خود داشته باشد به كشور ديگريرفت و با يك پسر خارجي ازدواج كرد و از المان رفت.به خاطر اين كه مننتوانستم مثل تو كه از دل و چشمانت عشقت را مي خواندم چنين كاري را با وبكنم. طاقت نياورد چون اون من را دوست داشت و من دوستش نداشتم . امدم ازان كشور لعني ، كه ببينم شايد شايعه ازدواج هستي با حميد مثل ازدواج بامهران دروغ باشد . اما امدم و ديدم كه تمام هستي ام را باخته ام
    -
    صدايش كه به بغض نشسته بود رها شد و گريست. بلند بلند گريست و من همراهششدم. سرم را روي زانوانم گذاشتم و ناليدم. از حسرت و پشيماني اه كشيدم وگفتم
    - -
    چرا من احمق نفهميدم؟ رها به من گفت كه تو خودت مرا نمي خواهي ، خداياچرا گول خوردم ؟ فرها؟ چرا به من نگفتي كه قلبت را عمل كردي ؟ چرا؟ بايدحداقل به من زنگ مي زدي
    -
    ناليد:
    - -
    بارها تلفن كردم اما قطع بود كسي گوشي را بر نمي داشت روز نامزدي اتبه مهران به خانه مان زنگ زدم و وقتي خبر را شنيدم شوكه شدم و دو روز تويبستر افتادم براي همين ديگر دلم نمي خواست به ايران بازگردم
    - -
    تو چه مي داني كه به من چه گذشت ؟ همه مي گفتند تو بر نمي گردي ميگفتند وسوسه هاي المان و اميري و عشوه ها ي رها كار خود را كرده و تو رابراي هميشه ان جا ماندگار كرده . كاش در ان دو روز به ديدنت مي امدم و بهپاهايت مي افتادم كه نرو كاش عمل قلبت را در ايران انجام مي دادي يعني مااين قدر غريبه بوديم فرهاد. تو مقصري تو هم مقصري فرهاد. تو به من قولدادي كه همان شب با عمه به خواستگاري ام بيايي و انگشتر به انگشتم كني. وقتي نيامدي مطمئن شدم كه به المان نمي روي براي همين به ديدنت نيامدم ازتو حرص شديدي داشتم
    -
    فرياد اتاق را پر كرده بود فرهاد بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد:
    - -
    من همين قصد را هم داشتم اما رفتار تو هم ان روز خيلي بد و زننده بودبه تو گفتم كه به المان نمي روم پس چه دليلي داشت كه به قول خودت همان شبعجولانه مثل يك دختر ترشيده به خواستگاريت بيايم گفتم فرصت زياد است برواز مادرم بپرس قرار بود كه شب جمعه همان هفته به خانه تان بيايم اما وقتيتو به من اهميت ندادي وقتي نه تو و نه هيچ كس ديگر نفهميد كه من يك روز ويك شب تمام در اتاقCcu خوابيدم و هر لحظه چشمم به در خشك شد كه تو بهديدنم بيايي چه انتظاري داشتي كه كارت را تلافي نكنم و بي خبر به سفر نروماما باز هم مي گويم اگر مي دانستم لجبازي من و تو به قيمت تباه شدن ايندهمان تمام مي شد همان شب به خانه تان مي امدم و به دست و پاي تو و مادرت ميافتادم هستي تو مرا شكستي خردم كردي غرورم را هيچ انگاشتي همه فاميل ميدانستند كه من عاشق تو بودم و تو را از جانم بيشتر مي خواستم الان مراريشخند مي كنند كه شايد شب عروسي ات به تو و حميد دسته گلي را تقديم كنممي داني چه قدر سخت و غير قابل تحمل است هستي تو مرا نابود كردي
    -
    دستش را روي قليش گذاشت و ناليد صداي عمه از پشت در اتاق شنيده مي شد كه گريه كنان به فرهاد مي گفت:
    - -
    الهي قربان قلب شكسته ات شوم مادر مواظب خودت باش تو تازه عمل شده اي هستي نگذار اين قدر حرص بخورد نبايد عصبي شود
    -
    به كنارش رفتم و دستم را روي پيشاني عرق كرده اش گذاشتم و گفتم
    - -
    هر چه بود تمام شده اين قدر به خودت فشار نياور مي خواهي برايت لبوان ابي بياورم؟
    -
    دستم را گرفت و ارام كنارخ ودش نشاندم و گفت
    - -
    نه خوبم بنشين
    -
    كنارش نشستم كمي فكر نمود و گفت
    - -
    ازدواجت را به هم بزن هستي مي تواني؟
    -
    ان قدر درمانده و مايوس بود كه دلم به حال خودم و او به شدت سوخت جوابي براي سوالش نداشتم چه مي توانستم به او بگويم
    -
    پرسيدم
    - -
    چرا نخواستي در ايران قلبت را عمل كني؟
    -
    به چشمانم نگريست و گفت
    - -
    دلم مي خواست اما نشد دفعه دوم كه بالمان رفتم دردهايش بيشتر شد بهطوري كه دستم بي حس مي شد به پيشنهاد اميري به پزشك مراجعه كردم و پزشكتاكيد كرد كه بايد قلبم را عمل كنم دفعه اخر كه خودت با خبر هستي چه قدراز دردش رنج كشيدم وقتي رها و پدرش فهميدند كه نمي خواهم به المان برومرها از طرف پدرش پيغام داد كه حداقل به خاطر بيماري ات به المان بيا و بعداز چك اپ برگرد. من هم به همين منظور رفتم بيشتر دلم مي خواست اگر قلبمنياز به عمل دارد ان جا عمل شود طاقت نداشتم جلوي چشم تو و مادرم به اتاقعمل برومدر ضمن قصد داشتم موضوع را يك دفعه به تو بگويم كه بتواني راحت ترتصميم بگيري كه مي تواني با يك مرد عمل كرده و داغان ازدواج كني يا نه؟
    -
    اشك هايم ان چنان پي در پي بر روي صورتم روان بود كه انگار بارش چشمهايم پاياني نداشت فرهاد بي رمق و ارام اشك هايم را با سر انگشتانش پاكنمود و گفت
    - -
    دلم نمي خواهد هيچ گاه اين دو چشم زيبايت را ابري و باراني ببينم هستي جان!
    گفتم:
    -
    بميرم فرهاد چه طور خود را ببخشم چه مي دانستم كه تو انجا چه مي كشي ؟اگر مي دانستم خودم را به تو مي رساندم و مرهم دلت مي شدم رها به من گفتكه تو حالت خوب است گفت كه قصد دارد عقد كنيد و بهتر است غرورم را بيش ازاين خرج نكنم و دست از تو بكشم گفت كه تو و پدرش و او در خانه عمه اش باهم زندگي مي كنيد چرا نيامدي كشور خودمان كه ما در كنارت باشيم يعني من ومادرت نمي توانستيم مثل رها و عمه اش از تو پرستاري كنيم؟
    فرهاد گفت:
    -
    عمل قلب اورژانسي انجام شد من اول در هتل اقامت داشتم اما وقتي در پيحمله قلبي ام كارم به بيمارستان كشيد دكتر سريعا دستور داد مرا به اتاقعمل ببرند. در ضمن رها و عمه اش از من پرستاري نكردند اميري و با حقوقخودم برايم پرستار پير و اخمويي را استخدام كرد:
    - -
    پس رها دروغ مي گفت نه؟
    - -
    بله رها همه حرفهايش دروغ بود روزي كه با هم مفصلا دعوا كرديم و به منگفت كه چه دروغ هايي به تو تحويل داده من هم از ناراحتي سيلي به گوشش زدمخيلي به او برخورد هر چه ناسزا بود بار من و تو كرد و سپس سوار ماشينش شدو رفت
    -
    يك هفته بعد عمه اش به من خبر داد كه با دوست پسر خارجي اش از كشورالمان رفته و قصد ازدواج با او را دارد ، او مرا دوست داشت و هر كاري كردكه من به او توجه كنم اما نمي توانستم و من فقط به تو فكر مي كردم هستينقنش صورت تو را در چهره پرستارم ديدم و سعي مي كردم كه با ضفم با بيماريام بجنگم رها دو بار پرستا ر را مرخص كرد كه خود از من پرستاري كند امانتوانست او مرا براي خودم نمي خواهد .
    -
    در آخر حرف هايش با التماس گفت:
    - -
    طلاع بگير هستي يك ماه نشده كه عقد كردي بايد طلاق بگيري مرا بفهم. من بدون تو مي ميرم تو با من چه كردي هستي؟
    -
    آرام گفتم
    - -
    هستي و تمام هستي اش فداي قلب شكسته ات چه بگويم كه جز ندامت تا اخر عمر هيچ چيز ندارم
    - -
    چرا حسرت ؟ بايد طلاق بگيري خواهش مي كنم هستي به حميد بگو كه من بدون تو مي ميرم
    -
    ندامت و حسرت تمام وجودم را فرا گرفته بود و گفتم:من متواهلم فرهاد . دور از انصاف است درك كن نمي توانم برنجنمش او شوهر من است من به او قولدادم .
    -
    ناليد :
    - -
    پس دل من چه هستي؟

    (ادامه دارد.....)


  9. #68
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    /* /*]]>*/



    هستی من
    قسمت پنجاه و پنجم
    - همين براي تمام عمر بسكه با يك اقدام عجولانه و لجوجانه حسرت را براي تمام زندگي ام براي تمامعمرم خريدم خواهش مي كنم فرهاد مجبورم نكن كه دل او را هم بشكنم او منتظرخبر خوشي از جانب من است مي دانم دل مهربانت راضي نمي شود كه چنين معاملهاي با او بكنم
    خرد شد و روي تخت نشست اري من خردش كردم قلبش را شكستم و هستي اش را به دست ديگري سپردم ارام گفت:
    -
    اين جا كه امدم چنين قصدي نداشتم نيامدم كه تو را از حميد بگيرم امدم كهحرف هاي دلم را به تو بگويم كه يك عمر در شك و نفرت نماني اما وقتي تو راديدم. نمي توانم... هستي....مي فهمي؟ چگونه بي تو بروم و به خود بگويم كهتو براي هميشه از من جدا شده اي ؟ بگويم كه ديگر هستي ندارم؟
    گريه ام گرفت گفتم:
    -
    كاش بيشتر پي قصيه را مي گرفتم كاش تو مرا در جريان بيماري ات قرار ميدادي كاش بيشتر در موردت پرس و جو مي كردم! اه فرهاد چه كنم كه شرمندهرويت هستم.
    فرهاد گفت:
    -
    و كاش پيشنهاد اميري را قبول نمي كردم و پايم را در المان نمي گذاشتمزندگي ام تباه شد. يادت مي ايد هستي بار اول كه از ان جا امدم تو از روياسب افتاده بودي و دفعه دوم كه امدم نشسته بودي و به ساندويچ پر از سس گازمي زدي و حالا ؟... حالا هم كارت عروسي ات را برايم خواهي فرستاد.
    سرم را در دستانم گرفتم و گفتم:
    -
    دلم نمي خواهد ديگر روي زندگي را ببينم.
    -
    خدا نكند هستي ! همين كه بدانم تو از زندگي ات راضي هستي كافي است. نميخواهم تو را از زندگي حميد بيرون بكشم چون مطمئنم او هم همان طور كه من ميخواهمت به تو نياز دارد و اعتماد كرده است برايت ارزوي خوشبختي مي كنمشايد قسمت ما هم همين بوده مي مي روم هستي مي روم دنبال زندگي ام.
    -
    كجا؟ حالا قصد داري چه كار كني؟
    -
    با يكي از دوستانم قصد داريم در يك شهرستان سرمايه گذاري كنيم. با اميريحساب و كتاب هايمان را كرده ايم يك سوم سهام را هم دوباره به او فروختم باكوروش دوستم مي خواهيم در يكي از شهرستان ها كارخانه اي احداث كنيم طاقتماندن در تهران را ندارم
    چشمان تب دار و افسونگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
    -
    مواظب خودت باش هستي من ! شايد در اينده اي نه چندان دور دوباره با هم باشيم
    سپس دست در جيبش فرو بردو جعبه زيبايي را در مقابل رويم گرفت و گفت:
    -
    اين متعلق به توست انگشتر همان گردنبند و گوشواره است گفته بودم روزيانگشترش را برايت خواهم اورد اوردم اما دير اوردم بگير ببين اندازه انگشتتاست؟
    انگشتر را گرفتم و با گريه در انگشتم نشاندم حسرت و ناكامي در چشمان هردومان فرياد مي كشيد پرده اشكي چمشان فرهاد را پوشانده بود دستم را گرفت وبه طرف لب هايش برد چشمانش را بست تا به خودش مسلط باشد و با بغض گفت:
    -
    اين هم كادوي عروسي ات اميدوارم هميشه شاد و خوشبخت باشي عزيز دلم اگرروزي روزگاري به كمك من نياز داشتي بدان كه دلم هميشه براي دلت مي تپد ودر خدمتت هستم هستي من تمام هستي من
    هر دو سرشار از گريه و بغض بوديم گفتم:
    -
    تو هم مواظب خودت باش فرهاد جان مواظب قلب شكسته و مهربانت هر كجا كه باشم نمي توانم فراموشت كنم تو و صداي ساز غمگينت را
    خداحافظي ما سوزناك ترين وداعي بود كه در دنيا وجود داشت او رفت و عطر تنشرا در اتاقم به جا گذاشت خاطره سوزناك و ابدي اش را در دلم و حسرت را درزندگي ام
    عروسي من زماني بود كه درست از رفتن فرهاد به شهرستان 4 ماه مي گذشت ازياسمن مي شنيدم كه احداث كارخانه فرهاد و دوستش با موفقيت روبرو بوده استو من از موفقيت او خوشحال بودم.
    شب عروسي ام حميد خوشحال و شاد دستم را بوسيد و گفت
    -
    مي خواهم برايت مرد ايده الي باشم و غم ته چشمانت را از بين ببرم به من اين طور نگاه نكن هستي دوستم داشته باش
    ته دلم به شوره زاري تبديل شده بود كه جز گل حسرت ثمره اي نداشت عروسيبودم كه با وجود فرهاد به عنوان داماد مي توانستم رويايي ترين شب زندگي امرا داشته باشم اما خودم نمي خواستم چرا كه وجدانم اجازه راندن حميد را بهمن نمي داد شب عروسي ام هم ياسمن و فرهاد نيامدند عمه و اقا كاظم زياد درتير رس نگاهم نبودند شهلا هم مثل هميشه شاد و شنگول بود و لادن هم باشهريار عقد كرده بود
    دو سال از ازدواج من و حميد گذشت روزها از پي هم مي گذشت و مهرباني واخلاق خوب حميد مرا به او وابسته كرده بود ياسمن در شرف ازدواج با عليرضابود يك بار هومن به خواستگاري اش رفت البته بدون حضور مادر و ياسمن رك وصريح جواب رد داد به نظرم مي خواست تلافي كار مرا سر هومن در اورد اماوقتي عليرضا به خواستگاري اش امد قبول كرد او كه از طرف دانشگاه بورستحصيلي داشت دست ياسمن را گرفت و به فرانسه رفتند هومن هم بعد از ازدواجياسمن به پيشنهاد مادر مهسا را ديد و ازدواج كرد وقتي هومن با مهسا ازدواجكرد به من گفت
    -
    من و تو هر دو به خاطر دل مادر دل خودمان را سوزانديم
    -
    مادر نيمي از قضيه بود لجبازي و يكدندگي هر چهار نفرمان به خانم جان خدابيامرز رفته است
    خانم جان مادر بزرگمان بود كه به قول همه فاميل مرغش يك پا داشت
    وقتي من باردار شدم خبر عروسي فرهادرسيد حالتم گوياي درونم بود انگارداشتم از حسادت به مرز جنون مي رسيدم با خودم مي انديشيدم ((‌پسفرهاد حق داشت كه در عروسي من حضور نداشت همين حس و حال را در مورد منداشت)) بهانه گير شده بودم مي دانستم از حاملگي است اما باز در وجودم بهدنبال علتش مي گشتم حميد مرد فوق العاده منطقي و با جنبه اي بود روز عروسيفرهاد به من گفت
    -
    اگر حس مي كني كه رفتن به عروسي فرهاد ناراحتت مي كند مي توانيم خودمان به افتخار فرهاد جشن دو نفره اي بگيريم
    خنديدم و گفتم:
    -
    چرا بايد ناراحت شوم فرهاد پسر عمه من است و دلم مي خواهد در جشن شادي اش شركت كنم
    سرويسي كه انگشتر و گردنبندش اهدايي فرهاد بود و نشان ما را به خود اويختمو لباس شيك و راحتي به تن كردم چرا كه بارداري ام قدري نمايان شده بود وخجالت مي كشيدم با لباس هاي عادي در مجلس حاضر شوم موهايم را مثل دورانمجردي ام فقط با سشوار صاف كردم و خيلي ساده ارايش كردم و اماده روي مبلنشستم حميد با ديدنم سوتي كشيد و گفت
    -
    هستي من هميشه زيباست حتي با لباس و ارايش ساده. مخصوصا حالا كه با حس مادر شدن مثل فرشته ها شده اي
    -
    سادگي هميشه زيباست
    جلوي رويم نشست و گفت
    -
    اما تو ان قدر معصوم و زيبايي كه ادم به ياد فرشته ها مي افتد.
    سپس دستانم را گرفت و به لبانش چسباند و گفت
    -
    ازت ممنونم هستي بابت همه چيز
    مي دانستم منظورش چيست از اين كه در ان جشن خود را خيلي نياراسته بودم ولباس و ارايشم ساده بود احساس خوبي داشت . خودم هم دلم نمي خواست به محضورود به جشن نگاه ها را به خود جلب كنم چرا كه هنوز قصه من و فرهاد در ذهنها و خاطره ها جا مانده بود
    با سبد گلي بزرگي وارد سالن شديم كاظم اقا و عمه و ياسمن كه به تنهايي ازفرانسه به جشن امده بود به استقبال امدند خوشحالي و شادي از چهره پدر ومادر فرهاد مشخص بود. با حميد به نزد پدر و مادر و هديه و هومن رفتيم ديدنفاميل و اقوام بعد از مدت زيادي كه من انها را نديده بودم برايم خوشايندبود شهلا كه اكنون پسر سه ساله اي به نام امير داشت دوباره با سر صدايذاتي خود به طرفم امد نگاهم به لادن خورد كه از كنار شهريار جم نمي خوردتا نگاهش به من و شهلا افتاد چاپلوسانه به طرفمان امد و گونه مرا بوسيد وگفت
    -
    چقدر به خودت رسيده اي هستي تو همين طوري هم جلب توجه مي كني؟
    دهانم از تعجب باز مانده بود گفتم
    -
    من نيازي به جلب نظر ندارم اگر تو به اين لباس و ارايش ساده به خود رسيدن مي گويي پس بايد شب عروسي ام از حسودي كور مي شدي
    شهلا لبخند جانانه اي زد و گفت
    -
    اره لادن جان امدي حرفي بزني كه هستي را خرد كني كه خودت ضايع شدي هستي هميشه زيبا و دلفريب است
    لادن كه تا به حال از من چنين جواب تند و بي تعارفي نشنيده بود نگاه پر نفرتي به من انداخت و راهش را كشيد و رفت
    هومن و هديه سرگرم صحبت كردن بودند شاهرخ و فرزانه هم مراقب دخترشان ترانهبودند كه در حين راه رفتن زمين نخورد شاهين براي خودش مرد خوش چهره وجذابي شده بود كه در دانشگاه مشغول تحصيل بود و فرامرز هم به تازگي نامزدكرده بود شهلا و ياسمن كه متوجه نگاه هاي من به جوان هاي فاميل شده بودنداهي كشيدند ياسمن گفت
    -
    يادت است هستي چه روزگاري داشتيم با هومن و فرهاد و فرامرز و ديگران چهعالمي داشتيم الان هم دور هم جمع هستيم اما خيلي متفاوت تر از گذشته.
    گفتم:
    -
    اره واقعا يادش بخير هر جا سه نفرمان با هم بوديم چه اتشي مي سوزانديم
    هر سه همزمان به خاطره حمام اشاره كرديم و خنديديم شهلا گفت
    -
    حالا چه مثل پير زن ها نشسته ايد و از گذشته سخن مي گوييد مثلا جشنعروسي است خاطرات گذشته براي شما هر چه شيرين باشدشيرين تر از ان عروسيفرهاد است
    در همين هنگام سر و صداي موزيك خبر از امدن عروس و داماد مي داد فرهاد درحالي كه دست سحر زير بازويش گره خورده بود وارد سالن شد از ان اول با همهمهمان ها دست داد و احوالپرسي كرد در كت و شلوار مشكي و پيراهن كرم رنگشجذاب تر از هميشه بود مطمئن بودم شايد چشم هايي زيركانه به طرف من چرخيدهكه مرا با سحر مقايسه كنند يا مواظب عكس العمل من باشند به همين دليلخونسرد و ارام ايستادم و منتظر شدم تا عروس و داماد به سر ميز ما برسندياسمن و عده اي مي رقصيدند و پول به سر عروس و داماد مي ريختند مدت خيليزيادي بود كه فرهاد را نديده بودم كمي جا افتاده تر و لاغرتر به نظر ميرسيد فرهاد و سحر بعد از اشنايي و خوشامدگويي به سر ميز ما رسيدند سلامكرديم و فرهاد ارام به سحر گفت
    -
    شهلا را كه مي شناسي ايشون هم هستي دختر دايي ام
    من و شهلا با هر دو دست داديم و تبريك گفتيم. در هنگام دست دادن با فرهادنگاهش به روي گردنبندم خيره شد و كمي دستم را در دستش فشار داد حس كردم ازداغي گونه هايم اتش گرفته ارام سر جايم نشستم و با نگاهي حميد را كه باعلي و مسعود گرم صحبت بود طلبيدم شهلا گفت
    -
    تا حالا سحر را نديده بودي؟
    -
    نه دو سه سالي است كه خود فرهاد را هم نديده ام
    -
    متوجه شدي كه چه طور نگاهت مي كرد
    -
    چه كسي
    -
    سحر را مي گويم فرهاد همه جريان را برايش تعريف كرده مثل تو كه براي حميد گفتي
    -
    تو از كجا مي داني
    -
    خوب ان موقع كه نامزد بودند من چند باري به خانه خاله رفته و متوجه شدم خاله خودش به من گفت
    -
    چرا اين كار را كرد نبايد مي گفت و همسر را روي من حساس مي كرد
    -
    خوب حتما او هم مي خواسته با زنش صداقت داشته باشد هر چند كه من هم با نظر تو موافقم
    شب وقتي با حميد از فرهاد و همسرش خداحافظي كرديم غم غريبي در چشمان من وفرهاد لانه كرده بود در راه بازگشت به خانه قلبم سنگين و پر از اندوه شدهبود حميد مهربان كاري به كارم نداشت و دركم مي كرد.

    ( ادامه دارد....)

  10. #69
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض


    هستی من
    قسمت پنجاه و ششم
    دخترم نازنين به دنيا امد و تمام عشق و محبت مرا براي خودش خواست. اناحساس ناب معنوي كه با در آغوش كشيدنش در تمام وجودم مي نشست قابل ستايشبود او را مي پرستيدم و حميد كه مي ديد اين گونه به خانه و شوهر و بچه اممي رسم لبخند رضايت از لبانش دور نمي شد به من كمك مي كرد و زماني كه خستهاز كارخانه و بچه داري مي شدم مرا به اتاق هدايت مي كرد و مي گفت:
    -
    تو بخواب و استراحت كن. من همه كارها را انجام مي دهم.
    دلم به زندگي ام گرم شده بود كمتر در ذهنم به گذشته كشيده مي شدم ايامگذشت و ما با هم و در كنار هم زندگي خوبي داشتيم. دوسال بعد از به دنياامدن نازنين فرهاد پدر شد بله پسرش سينا دو سه سالي از نازنين كوچكتر بودخوشحال بودم كه كانون زندگي او هم با زن و فرزندش گرم و پا برجاست. نازنيندقيق 4 ساله شده بود كه يك روز حميد شاد و خوشحال به خانه امد و گفت:
    -
    به مناسبت تولد هستي خوشگلم يك هفته كار را تعطيل كرده ام كه با هم مسافرت برويم.
    عالي بود چند وقتي بود كه هوس مسافرت كرده بودم از كارهاي خانه و بچه خستهشده و روحم تنوعي را مي طلبيد همان لحظه اسباب و وسايلمان را جمع كرديمطفلك نازنينم از خوشحالي هر كاري كه من مي كردم مي كرد و به دنبالم ازگوشه و كنار وسيله در ساك مي گذاشت. وقتي اماده در ماشين نشستيم به حركاتحميد گاه كردم كه با وسواس زياد مشغول تميز كردن ماشين بود سرم را از شيشهبيرون اوردم و گفتم:
    -
    بس است حميد اگر مي خواهي به شب برنخوريم زودتر راه بيافت.
    دستش را روي چشمانش گذاشت و گفت:
    -
    چشم عزيز دلم تو فقط امر كن.
    و. بعد پشت فرمان نشست و نگاهي به من و نازنين انداخت و گفت:
    -
    مسافرت با دو خانم زيبا و خوشگل حسابي كيف مي دهد
    انگشتانم را در انگشتان دستش گره كردم و فشار دادم و نگاه مهربانم را به او انداختم سرش را به روي شانه اش خم كرد و گفت:
    -
    دوستم داري هستي؟
    -
    خيلي
    -
    هنوز عاشقم نشده اي؟
    خنديدم و گفتم:
    -
    چرا مي توانم بگويم كه تو و نازنين عشق مرا در زندگي ام كامل كرديد عاشق هر دوتان هستم و اين عشق ابدي است
    نازنين دستش را دور گردنم حلقه كرد و با لحن بچه گانه اش گفت
    -
    مامان هستي تو و بابايي هم عشق من هستيد
    حميد نفس عميقي كشيد و گفت
    -
    پيش به سوي شمال فكر كنم حسابي به ما خوش بگذرد چون هستي عاشقم شده
    راست مي گفت عاشقش شده بودم و خيالش را راحت كرده بودم و او با خيال راحتدر جاده مي راند و زير لب شعر مي خواند و من عاشق مهرباني و ذات پاك واخلاق نيكش بودم
    راست مي گفت شمال ان چنان عالي بود و ان قدر به ما خوش گذشت كه حد نداشتان قدر شاد بوديم كه انگار هيچ گاه غم راه خانه مان را بلند نيست ازشهرهاي مختلف ديدن كرديم و خريد كرديم روز هشتم وقتي راه افتاديم كه بهسمت تهران حركت كنيم باران شديدي شروع به بارش كرد هر چه قدر صبر كرديمباران بند بيايد يا كمتر شود فايده اي نداشت حميد پيشنهاد كرد كه يك روزديگر نيز بمانيم با اين قصد به خانه مان تلفن كرديم كه به مادر خبر دهم تادلواپس نشود هيچ كس گوشي را برنداشت به خ انه هومن زنگ زدم ان جا هم كسينبود به خانه هديه و .... نا اميد به خانه مادر حميد مادر حميد بعد ازاحوالپرسي وقتي صداي نگران مرا شنيد گفت
    -
    انگار حال پدر ياسمن خوب نيست مادرت به من گفت اگرامديد و انها در خانه نبودند به خانه عمه ات برويد انگار اقا كاظم.....
    گريه امان نداد كه خداحافظي كنم حميد كه بي قراري مرا مي ديد بالاجبار دران هواي مه گفته و باران شديد به ارامي شروع به حركد كرد هوا زيبا بود واگر در موقع ديگري بود دوست داشتم از ماشين پياده شوم و زير باران در انهواي مه گرفته قدم بزنم اما انگار كاظم اقا شوهر عمه ام حالش خيلي نگرانكننده بود نمي دانستم چه شده كه حالش بد شده يا اصلا بلايي سرش امده يانه...
    بارش باران ترس بچه گانه اي در دل كوچك دخترم نازنين انداخته بود با همانزبان شيرين از من خواست كه به كنارم بيايد قربان صدقه اش رفتم و در آغوشفشارش دادم.سرش را در سينه ام مخفي كرد و خود را محكم به من چسباند. حميدبا حرف ها و صحبت هايش سعي در دلداري من داشت و براي اين كه ترس از چهرهنازنين از بين ببرد همواره با او شوخي مي كرد و درست در زماني كه داشت باما صحبت مي كرد بارش باران به قدري زياد شده بود كه حتي برف پاك كن هايماشين هم جوابگوي ان نبودند اه خدايا چه زور بدي بود ان روز كاميوني باسرعت زياد به طرف ما مي راند در ان هواي مه الود و باراني كنترل كردنماشين در حالت عادي ميسر نبود چه برسد به ان زماني كه حميد از ترس به شدتترمز كرد و انحراف به سمت راست رفت لاستيك هاي ماشين به شدت روي زمينكشيده مي شد و ماشين با سرعت به دور خودش مي چرخيد من جيغ كشيدم و نازنينرا جستجو مي كردم يادم امد كه ماشين به ميله هاي كنار جاده خودر و نازنينفرياد كشيد در ان لحظه هاي پر تب و تاب كه سرم دائمابه شيشه و داشبورت ميخورد اسم حميد و نازنين را فرياد مي زدم و در اخر از همه صداي اخ گفتنحميد بود و خاموشي.
    از ان روز تلخ به طور مبهم يادم مي ايد كه مردم من و نازنين و حميد را ازماشين بيرون كشيدند وقتي در بيمارستان به هوش امدم خانواده ام را بالايسرم ديدم كه با چشمان اشكبار منتظر به هوش امدن من بودند تمام ترس انهااين بود كه من دوباره دچار فراموشي نشوم اما وقتي كلمه دخترم نازنين را اززبان من شنيدند با خيال راحت مشغول ارام ساختن من شدند چند روز بعد تازهمتوجه شدم كه چه بلايي به سر خودم و زندگيم امده اري با مرگ اقا كاظمنازنين و حميد من هم از دنيا رفته بودند
    زندگي ام در عرض يك ساعت سياه شد حميد و نازنين را از دست داده بودم و بهخاك سياه نشستم از اين كه معجزه وار از اين حادثه جان به در برده بودمناراحت بودم مادر با گريه نوازشم مي كرد و خدا را شكر مي كرد دستم شكستهبود و سرم نيز از چند جا ضرب ديده بود و پانسمان بود چند وقت بعد وقتي بهسر مزار حميد و نازنين رفتم هيچ كس جلو دارم نبود و نمي توانست ارامم كندخاك قبرستان را با شدت تمام به سرم مي ريختم و وحشيانه خاك قبر نازنين راكنارمي زدم تا بدنش را جستجو كنم و در اغوشش بگيرم ان قدر فرياد كشيدم كههيچ نايي در بدنم وجود نداشت مزار اقا كاظم چند قبر ان طرف تر بود عمه وفرهاد را ديدم كه به طرف قبر نازنين و حميد مي ايند ان قدر نگاهشان كردمكه در اغوش هومن از حال رفتم
    تا چند ماه مثل ادم هاي گيج و مات به ديوار زل مي زدم و هر دو هفته يكيبار زير سرم دو ، سه روزي مي خوابيدم مي دانستم هديه و مادر هر چه اثاث ولباس هاي حميد و نازنين بوده از خانه ام پاك كرده اند اما وقتي براي اولينبار بعد از تصادف پا به خانه ام گذاشتم با مشت به در و ديوار كوبيدم و ازته دل ضجه مي زدم چرا كه خانه بوي حميد و نازنينم را مي داد مثل ديوانه هابه تمام اتاق ها سرك مي كشيدم و بچه ام را طلب مي كردم مادر و هديه بهدنبال روان بودند و سعي در ارام كردن من داشتند پدر و مادر حميد از من ميخواستند كه صبوري كنم و ارام باشم اما وقتي قد خميده پدر حميد و صورتشكسته مادرش را مي ديدم فرياد مي كشيدم
    مگر شما صبور و ارام هستيد كه من باشم

    تا يك سال و نيم از نزدگيام شد اشك و اه و ياد اوري خاطرات حميد و نازنين! شب هاي جمعه همه محلقرار من را مي دانند از بعد از ظهر تا غروب سر مزار حميد و نازنين مي رومياد مهرباني هاي حميد دلم را اتش مي زند انصافا مرد خوب و ايده الي بود ودر طول ندگي هفت ساله هان از هيچ احترام و محبتي به من كوتاهي نكرد. يادشهميشه دلم را روشن مي كند بعد از سال ان دو از انجايي كه خدا بعد از هرمصيبتي طاقت و صبرش را نيز مي دهدكم كم به زندگي برگشتم تا اين كهبعد ازيك سال و نه ماه تو مرا در ان جشن ديدي مهماني كه پدر و ماردم براي تغييرروحيه من ترتيب دادند انها هر كاري كردند تا مرا به زندگي شاد بازگرداننداما مي دانم كه اين روحيه احتياج به زمان دارد تا شاد شود خسته ات كردممريم جان ببخش كه اين قدر پر حرفي كردم اين هم قصه زندگي من
    مريم با لحني كه ستلي و دلداري از ان مي باريد گفت:
    -
    چه زندگي سخت و پرغمي را پشت سر گذاشته اي انشاءا... بعد از اين زندگي به رويت لبخند بزند و تو هميشه شاد باشي
    هستي تشكر كرد و گفت:
    -
    ببخش كه اين قدر پرحرفي كردم و مجبور شدي امشب را جدا از خانه ات و مهران سر كني
    مريم گفت
    -
    نه اين چه حرفي است من مزاحم تو شدم و اصرار كردم كه قصه زندگيت را مروركني خيلي مشتاق بودم كه بدانم دختري به زيبايي و نجابت تو چرا از همهمخصوصا پسر عمه اش فراري است
    ياد فرهاد دلش را گرم كرد وگفت
    -
    امروز با فرهاد قرار ملاقات دارم نمي دانم چه كارم دارد خيلي كنجكاو شدمكه بدانم از يك طرف هيچ دلم نمي خواهد كه ملاقات من و او برايم درد سرافرين باشد و از طرف ديگر مي بينم ديدن كساني كه به نوعي در گذشته امبودند باعث ارامش دلم مي شود
    مريم پايهايش را دراز كرد و دستي به انها كشيد و گفت
    -
    چه عيبي دارد هستي جان او زن و فرزند دارد به نظر من كه هيچ مشكلي نيستاگر تو با فاميلت كم كم رابطه برقرار كني و روحيه ات را تقويت كني
    هستي با شادي پاسخ داد
    -
    شهلا گاهي به من سر مي زند ياسمن هم كه قول داده برگردد دلم به هاله وارمان خوش است اما در مورد فرهاد ترديد دارم اگر بخواهم به خانه عمه امبروم از ترس رسيدن فرهاد پشيمان مي شوم اما به خانه عمه شهين زياد مي رومشاهرخ و فرزانه و شاهين خيلي دوستم دارند
    با صداي زنگ حياط مريم دانست كه شوهرش به دنبالش امده است با سرعت اماده شد و هستي مهران را به داخل دعوت كرد اما او نپذيرفت و گفت
    -
    مريم امروز وقت دكتر دارد اگر اجازه بدهي و بتواند دل از تو بكند به دكتر ببرمش
    مريم به ميان حرف او امد و گفت
    -
    اتفاقا حرف هايم تازه تمام شده به موقع امدي
    -
    خوش گذشت؟
    مريم گفت:
    -
    خيلي مگر مي شود در كنار هستي به ادم بد بگذرد بله خيلي خوش گذشت
    هستي رو به مهران كرد و گفت
    -
    مريم جون واقعا همسر نمونه اي است خونگرم و مهربان بابت داشتن چنين همسر دلسوز و مهرباني به شما تبريك مي گويم
    مهران خنديد و گفت
    -
    پس مطمئن باشم كه مي توانم روي دوستي من و مريم حساب كنيد؟
    هستي لبخند گرمي به ر دو زد و چشمانش را روي هم گذاشت و گفت
    -
    مطمئن باشيد.

    (ادامه دارد....)


  11. #70
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض




    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت پنجاه و هفتم
    اشتياق و هيجان ديدار فرهاد گلويش را خشك كرده بود بعد از رفتن مريم ومهران به حمام رفت و تن خسته اش را به اب سپرد چشمانش را بست و به فكر فرورفت مرور زندگي تلخش اعصابش را كمي به هم ريخته بود اب سرد را باز كرد وسرش را زير اب سرد گرفت. تمام بدنش از رخوتي خوشايند پر شد از حمام بيرونامد و بهترين لباسش را پوشيد. از عطري كه روزي براي فرهاد هديه خريده بودبه خود زد و پا به خيابان گذارد ترجيح داد از ماشين استفاده نكند و پيادهروي كند.
    دلشوره و اضطراب به حانش چنگ مي انداخت وقتي به رستوران مورد نظر رسيد ازپشت شيشه فرهاد را ديد كه پشت به در نشسته و منتظر اوست باز هم ديدن فرهادنفس را در سينه اش گره زد سعي كرد به خودش مسلط باشد از اعماق جانش دميبيرون داد و وارد رستوران شد فرهاد با ديدن هستي از جايش بلند شد و بعد ازسلام او را به نشستن دعوت كرد پيشخدمت به سر ميزشان امد و فرهاد قهوه وكيك سفارش داد و سپس دستانش را به عادت هميشگي روي سينه قلاب كرد و يكپايش را روي پاي ديگرش اندات و نفس عميقي كشيد و به هستي كه معذب و ناراحتروبرويش نشسته بود خيره ماند
    هستي كمي جا به جا شد و فرهاد نفس عميقي كشيد و گفت
    -
    چه بوي اشنايي! اه ياد هشست سال پيش افتادم هستي ان روز كه تو به من اين عطر را هديه دادي
    هستي سر بلند كرد و گفت
    -
    مرور گذشته كافي است فرهاد تا كي مي خواهي مرا زير نگاه خيره خود نگه داري نمي خواهي دليل اين ملاقات را توضيح دهي؟
    فرهاد بي توجه به اضطراب هستي پاسخ داد:
    -
    چه قدر دلم براي طرح صورتت تنگ شده بود عجله نكن بگذار خستگي راه از تنت بيرون برود بعد
    هستي به قهوه اي كه اورده شده بود لبي زد و گفت
    -
    عمه جان چه طور است؟
    فرهاد گفت:
    -
    خوب و سلامت برايت خيلي سلام رساند
    -
    مگر مي دانست كه به ديدن من مي ايي؟
    -
    بله دليل اين ملاقات را اول براي مادرم گفته ام
    -
    به ياسمن زنگ زده ام قرار است كه كارهايش را سر و سامان بدهد و براي تابستان به ايران بيايد
    -
    خبر دارم
    -
    از كجا خبر داري؟
    -
    ان قدر ياسمن شوق زده بود كه روز بعد از تماس تو با خانه مادر تماس گرفت و گفت كه تصميم دارد به ايران بيايد من هم ان جا بودم
    فرهاد گفت:
    -
    تو تقريبا هم هرا از ياد برده اي همه از بودن با تو خوشحال مي شوند
    -
    نمي گويي چه كارم داشتي؟
    فرهاد جرعه اي از قهوه را نوشيد و خود را اماده كرد كه رك و صريح حرف دلشرا بگويد به همين خاطر صاف روي صندلي نشست و در حاليك ه فنجانش را در دستشمي چرخاند گفت:
    -
    مي داني كه من قلبم را يك بار عمل كرده ام و دكتر تاكيد كرده است كهبايد مواظب باشم و فشارهاي عصبي نداشته باشم و در غير اين صورت يا مجبوربه پيوند عضو مي شوم يا قلبم براي هميشه از كار مي افتد مي داني كه يعنيسكته و بعد فوت
    -
    دور از جان خدا نكند
    فرهاد خشنود از اين اهميت هستي گفت
    -
    خودخواهي ام را ببخش هستي من زن و فرزند دارم اما باور كن در اين چندسال زندگي با سحر نتوانستم به اندازه اين يك ساعتي كه با تو حرف زدماحساس خوشبختي كنم من مي دانم يا قلبم پيوند مي خورد يا اين كه بالاخرهروزي از كار مي افتد در هر دو صورت دوست دارم باقيمانده عمرم را با توبگذرانم دلم مي خواهد كه از اين به بعد زندگي ام را تو پر كني هستي من ميدانم كه خودخواهم اما يادت باشد كه تو بودي كه اين سرنوشت را براي من ورقزدي و حالا خودت بايد عوضش كني
    ان گاه نفس راحتي كشيد و سكوت كرد هستي ناباورانه به دهان فرهاد خيره شدهبود لب هايش مي لرزيد و سعي مي كرد خود را ارام سازد اهسته گفت
    -
    تو چه مي گويي فرهاد حالت خوب است تو داري پيشنهاد ازدواج به من مي دهي؟
    فرهاد سرش را بالا گرفت و گفت:
    -
    بله اشكالي دارد هستي؟
    هستي گفت:
    -
    خجالت دارد فرهاد مي خواهي من همسر دوم تو باشم؟
    -
    زندگي منو سحر خيلي وقت است كه به بن بست رسيده است ولي تصميم با توست اگر بخواهي طلاق مي گيرد و اگر ....
    هستي با خشم گفت:
    -
    فكر نمي كردم تا اين حد نامرد باشي هيچ فكر سينا را كرده اي؟ وقتي بزرگشد چه جوابي به او خواهي داد؟ وقتي ازت و پرسيد كه چرا سر مادرش هوو اوردهاي از شرم اب نمي شوي؟
    فرهاد گستاخ و محكم گفت
    -
    كار خلاف نمي كنم مي خواهم با تو ازدواج كنم كاري كه هفت سال پيش بايدمي كردم در ثاني تو دير يا زود بايد ازدواج كني چه بهتر كه ان مرد من باشمدلم نمي خواهد مرد ديگري در زندگيت جاي مرا بگيرد يك بار سرم كلاه رفت بساست
    هستي مات و حيرت زده به فرهاد چشم دوخت و صداقت و محبت را در ان چهره بيشاز گذشته ديد ولي باز هم باورش نمي شد كه فهراد با داشتن همسر از اوتقاصاي ازدواج كند. از اين رو گفت
    -
    به همسرت چه مي گويي فهراد رويت مي شود كه در چشم هايش نگاه كني و بگويي كه به خواستگاري هستي رفته ام؟
    -
    برايم مهم نيست هستي من كه تو را از دست دادم شب عروسي ات ان قدر پريشانبودم كه حتي دلخوش به نفس كشيدن هم نبودم يادت مي ايد شب عروسي ات در يكشب پاييزي بود اسمان ابري بود و هر لحظه احتمال بارش باران مي رفت ان قدردلم گرفته بود كه دوست داشتم ساعت ها بگريم.
    هستي ارام گفت
    -
    مگر تو ان شب در شهرستان نبودي؟
    -
    نه نبودم من تهران در خانه خودمان در اتاقم بودم اگر يادت باشد ياسمن همبه جشن عروسي ات نيامد او به خاطر من نيامد ان قدر حالم گرفته بود كه دلياسمن به حالم سوخت و ترجيح داد كه در كنار من باشد
    -
    من خيلي منتظر ياسمن شدم وقتي عمه و پدر خدابيامرزت را تنها ديدم جاي خالي ياسمن خيلي توي ذوقم خورد پس تو خانه بودي و نيامدي.
    -
    مي آمدم كه چه شود؟ مي امدم به تو و شوهرت تبريك ميگ فتم؟ در عمرم سختترين كاريك ه فكرش را مي كردم همين بود اگر مي امدم بدون شك جلوي شوهرت ميزدم زير گريه همان پيش بيني كه مهران در مورد خودش و تو كرد يادم مي ايدبهم گفتي كه براي مهران سخت است كه در چشمانش زل بزنم و بگويم كه عشقم رادزديده است
    -
    اره همين را گفت:
    -
    هستي كاش حميد و تمام خواستگارانت اين طور به فكر دل من بودند
    -
    گذشته ها گذشته فرهاد از اين كه بنشيني و گور خاطرات را بشكافي چيزي عيادت نمي شود.
    -
    من به اين منظور اين جا نيامده ام امده ام كه كمي در مورد زندگي خاكستريو سردم با تو صحبت كنم تا بهفهمي كه جايت چه قدر در زندگيم خالي است بعداز عروسي تو ديگر مادر به من مجال نداد ان قدر اه و ناله كرد و ان قدر ازرازوي داماد كردن من گفت كه دلم به حالش سوخت گفتم كه دلم نمي خواهد تااخر عمرم ازدواج كنم گفت چرا؟به خاطر هستي او سرش به زندگي خودشگرفم شده و تو تنها ماندي فكر خودت باش و ازدواج كن باور كن هستي از اينكه كسي را جاي تو در دلم بنشانم ديوانه مي شدم اما به خاطر دل مادرم مجبورشدم كه سحر را انتخاب كنم پدر سحر يكي از مشترين ما بود دائم در كارخانهرفت و امد مي كرد تا اين كه شنيدم ورشكست شده يك روز كه دخترش براي گرفتنچك پدرش به كارخانه امد من در قسمت انبار بودم و او معطل شده بود بعد ازمدتي وقتي به دفترم برگشتم او را ديدم كه عصباني و دلخور منتظر من استامده بود كه با من سر گرفتن چك پدرش معامله كند باور كن هستي وقتي غرور وسر سختي اش را ديدم تو را به ياد اوردم تمام چك هاي پدرش را از طلبكارانشخريد وقتي چند بار به كارخانه امد و رفت فهميدم كه نامزدي اش را با پسرخاله اش به هم زده و او شديدا غمگين است وقتي كه پدرش از زندان بيرون امدبه سراغ من امد و از كمك هايي كه دراين مدت به سحر كرده بودم تشكر كرد منهم تمام اين قضاياي را براي مادرم مي گفتم مادر يك روز ازم ن شمار ه تلفنپدر سحخر ار خواست و به او زنگ زد تمام مدت نامزدي و عقد ما يك ماه نشددلم نمي خواست ان مراسم و ارزوهايي را كه براي تو داشتم در مورد سحر انجامدهم به همين دليل به همان جشن كه خودت شاهد بودي اكتفا كردم هستي باور كنوقتي نامزد شديم من تمام ماجراي خودم و تو را برايش تعريف كردم صداقت مدنظرم نبود كه بگويم مي خواستم با او صادق باشم مي خواستم كه او بداند كهتو در زندگي من بودي و خواهي بود و اين توجه من به تو باعث بدبيني و سوظنو بي تفاوتي او شد زندگي ما از همان اول روي پايه بي تفاوتي و سردي بنا شدنمي گويم از اين كه به او راز عشقم را گفتم پشيمانم اما باور كن تمام گرميزندگي ما يك بار بود و ان وقتي بود كه سينا به دنيا امد بقيه اش همه بيتفاوتي بود
    -
    هستي ارام گفت
    - -
    گفتي كه به عمه هم گفته اي او چه گفت؟
    -
    چيزي نگفت گفت كه هر دو عاقل و بالغ هستيد و مي توانيد در مورد نزدگيتان تصميم بگيريد او قلبا ارزو دارد تو عروسش شوي ساكت شد و دوباره ادامهداد:
    -
    چيه نكند مي ترسي قلبم جوابگوي زندگي ات نباشد هر چند مي دانم كه اگر تو موافقت كني من از خوشحالي سكته خواهم كرد
    هستي سش را تكان داد و گفت
    -
    نه خودت مي داني كه هميشه مرد روياهايم بودي اما چه كنم كه نمي توان مپيشنهادت را بپذيرم فرهاد من ان قدر پست و نامرد نيستم كه پا به اشيانهسحر بكوبم و سقف زندگي اش را روي سرش خراب كنم من براي او احترام زياديقائلم دلم نمي خواهد كه در دهان ها اسم من بچرخد و مرا باعث ويراني زندگيسحر بدانند نه فراد اگر تنها بودي همين الان به تو جواب مثبت مي دادم امااز زن و بچه ات شرمم مي شود كه با تو ازدواج كنم.
    -
    فرهاد با خشم دستش را به علامت سكوت تكان داد و گفت
    -
    اجازه بده هستي خودت خوب مي داني كه من هر كاري كه بخواهم انجام مي دهم ونظر ديگران برايم مهم نيست يك بار نتوانستم خواسته ام را به اجرا برسانمبراي تمام عمر كافي است در ضمن بايد بداني كه در ان مورد تو مقصر بودي
    هستي عصباني شد و گفت
    -
    هيچ نمي فهمم فرهاد مرا به اين جا خوانده اي كه از گذشته صحبت كني؟ ازان موضوع 7 سال گذشته نه من هستي 22 ساله ام و نه و نه تو فهراد 27 سالهاي بايد بداني كه جواب من در هر صورت منفي است من به سحر خيانت نمي كنماصلا بگذار خيالت را راحت كنم من اصلا قصد ازدواج ندارم هيچ گاه شوهرنخواهم كرد تو هم برو به زندگي ات برس و فكر مرا از سرت به در كن به زن وفرزندت محبت كن و اشيانه ات را گرم ساز به خدا اگر بدانم خيال من زندگي اترا سرد كرده خودم را مي كشم و هم تو را راحت مي كنم و هم خودم را
    سپس با سرعت كيفش را برداشت و از رستوران خارج شد فرهاد دستانش را به همقلاب كرد و سرش را روي ان نهاد باز هم هستي با لجبازي و غرورش او را حرصداد اما به او حق مي داد چرا كه گفته هاي هستي با توجه به روحيه لطيف اومنطقي بود در ثاني تازه دو سال از مرگ شوهر و فرزندش گذشته بود.


    (ادامه دارد....)
    -

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •