تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 35 اولاول ... 3456789101117 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 347

نام تاپيک: گفتگو درباره کتاب هایی که خوانده ایم

  1. #61
    داره خودمونی میشه arte's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    گیلان
    پست ها
    167

    پيش فرض

    خوب این هم باز یه جوری همون حرف منه چون خوب بود ، چون به فکر دیگران بود نه به فکر خودش کور نشد...

    +

    به نظر من هم کتابه قشنگی بود ...داستانش خیلی خوب آدم رو در گیره خودش می کرده اما به نظر من پایانش خوب نبود یعنی من اون اولش حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم چون موضوع کتاب واقعا بی نظیر بود و انتظار داشتم در آخر کتاب هم یه اتفاق خاصی بیفته اما این طور نشه .... اما در هر صورت خوب بود من امتیازم 8.5.....
    آره منم موافقم
    اگه اینطور تصور بشه که کوری واسه این شایع شد که مردم دید درستی از زندگی خودشون نداشتن پس چرا یه دفعه آخر داستان (با اینکه دید مردم نسبت به قبل بد تر هم شده بود) همه دوباره بینا شدن؟
    به نظر من هم کل داستان یه کنایه است اما به چی ؟ من که هرچی فکر می کنم به نتیجه روشنی نمی رسم شما ها چی ؟
    من هیچوقت به کور نشدن زن دکتر به این شکل نگاه نکردم که شاید برتری نسبت به دیگران داشته! واین رو هم قبول ندارم که از کوری نمیترسید .همونطور که آخر داستان وقتی به سفیدی اسمون نگاه میکنه وسفیدی اسمان چشمش رو میگیره میگه نکنه منم کور شدم!

    به نظر من زن دکتر یه انسان عادی بود که شاید به اندازهء دیگران نسبت به محیط وشرایط زندگیش نابینا بود . اما بعد ازشیوع کوری به عنوان شاهدی بر این ماجرا انتخاب میشه. اون هم شاهدی که به تدریج قدرت پیدا میکنه و شروع میکنه به تغییر دادن شرایط!مثلا اون صحنه ای که مرد متجاوز رو میکشه را به یاد بیارین !آیا در دنیای واقعی زنانی که برای غذا مجبور به تن فروشی هستند.وجود ندارند!آیا در شرایط عادی زن دکتر آدمی بود که به این ظلم بر علیه سایر زنان اهمیت بده و باهاش مقابله کنه اونم تا حدی که مجبور باشه یه نفر رو بکشه!!! یا زمانی که وجود این اجبار و سکوت دیگران نسبت به این شرایط رو درک کرد دست به عمل زد!
    به نظر من زن دکتر نمونه آدمهای ست که میتونند کاری برای بهتر شدن وضعیت جوامع بشری انجام بدند.اما نسبت به توانایی های خودشون نابینا هستند.اما وقتی فساد وظلم و پوسیدگی جامعه در مقابل چشمهاشون قرار میگیره دست به عمل میزنند. و مطمئناً این شرایط و این افشاگری لزومی نداره تا به ابد ادامه پیدا کنه . برای همینه که کوری به راحتی و بدون دلیل خاصی از بین میره! واونچه باقی میمونه ادمهایی هستند که حالا به ماهیت واقعی خودشون واقف هستند.
    Last edited by arte; 06-09-2008 at 01:55.

  2. 4 کاربر از arte بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض یک ذهن زیبا

    از همه دوستان تشکر دارم
    با دقت مضاعفی مطالبتون رو خوندم .

    کمی درباره خود ساراماگوا

    ژوزه ساراماگوا در سال 1922 در یکی از شهرهای پرتغال به دنیا آمد. آنها پس از چند سال به لیسبون پایتخت پرتغال نقل مکان کردند . پدرش در آنجا پلیس بود .کمی پس از نقل مکان آنها به لیسبون برادر بزرگتر ساراماگوا فوت کرد.ساراماگوا پس از طی تحصیلات چندی به عنوان مکانیک مشغول به کار شد اما انگار تقدیر برای او سرنوشتی خاص را رقم زده بود بعد از دوسال کار در مکانیکی او به عنوان مترجم در روزنامه ای مشغول به کار شد .پس از چندی که به عنوان مترجم مشغول بود شروع به نوشتن کرد.

    ساراماگوا در سال 1944 ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک بچه به نام ویولانته بود . استاد از سال 1988 با مترجم اسپانیایی آثارش یعنی پیلار دل ریو ازدواج کرده است .

    استاد شهرت خود را مدیون جایزه نوبل است پس از دریافت جایزه بود که کتابهای استاد مورد توجه قرار گرفت. در ایران خودمان هم ساراماگوا بسیار محبوب است این را می شود از تعدد ترجمه آثارش و همچنین ترجمه تعداد قابل توجهی از آثارش فهمید .

    سبک ساراماگوا بی همتاست . استاد بسیار تحت تاثیر رئالیسم جادویی و پدربزرگ همه قصه گوهای ادبیات ،مارکز نازنین قرار دارد . یکی از عواملی که خوندن آثار ساراماگوا رو دلپذیر می کند نوع روایت اوست . استاد خوب قصه را تعریف می کند و البته قصه های بکری نیز دارد . یاد وودی آلن کارگردان و نویسنده بسیار مشهور آمریکایی می افتم که در اظهار نظری گفته بود ایده هایش را در کشوی خانه اش می گذارد و هر از چندگاه کشو را بازکرده و ایده ای را بیرون می کشد . ساراماگوا هم انگار مثل وودی آلن است. ساراماگوا آن قدر موضوعات خوبی را برای روایت انتخاب می کند که خواننده اش را غرق در داستان می کند. کوری کتابی نیست که بتوانید در خواندنش وقفه ای ایجاد کنید . در مورد بکر بودن داستان ها همین بس که رمان بعدی استاد درباره ی کشوری است که کسی در آن نمی میرد . (البته دو سال پیش فیلمی ایرانی به کارگردانی عبدالرضا کاهانی با این مضمون ساخته شده بود )

    موضوع مورد علاقه استاد که در بیشتر کارهایش دیده می شود فوکوس بر انسانیت است .او از تمثیل برای بیان افکارش استفاده می کند.کاراکترهای داستان هایش در تقلا برای ارتباط با دیگران هستند و به گونه ای غم انگیز هم تنها به نظر می رسند . این عدم ارتباط در خیلی از هنرها مورد استفاده قرار گرفته و مضمون مورد علاقه چند سینماگر هم بوده است مشهورترین این ها هم کیارستمی فیلمساز نامدار ایرانی است که در آثارش ، مخصوصا شاهکار جاویدانش "خانه ی دوست کجاست ؟" این موضوع را مورد بحث قرار می دهند . در سیینمای کیارستمی عادت داریم ببینیم که یه نفر چندین بار یه دیالوگ رو می گوید و طرف مقابلش منظورش را درک نمی کند و انگار زبان اصلا عامل ارتباط آدمها نیست و به قول رومن گاری در رمان بسیار خواندنی اش "خداحافظ گاری کوپر" منشا سوتفاهم است .

    سخن رو کوتاه کنم .چند وقت پیش با دوستی بحث می کردیم که آیا نویسندگی قابل یاد گرفتن است یا غریزی است . من معتقدم استعداد و نبوغ مسلما چیزی نیست که به همه اعطا شده باشد و عده کمی از آن بهره مند هستند (البته این به معنای نفی تلاش و کوشش در راه یادگیری نیست . من معتقدم حتی با تلاش و کوشش هم نمی شود فردی مثل مارکز شد چون او از موهبت الهای برخوردار است) یاد حرف علی کریمی در مصاحبه بی نهایت جذاب و خواندنی اش با نشریه ی محبوبم "تماشاگران " می افتم . کریمی وقتی از او درباره ی علی دایی پرسیده بودند جمله ای گفته بود که ارزش دارد قاب کنید و به دیوار خانه تان بزنید او گفته بود :"خدابضی ها رو خیلی دوست داره و انگار این آدمها رو بغل کرده اما من فکر می کنم خدا نه تنها علی دایی رو بغل کرده بلکه او رو یه ماچ هم کرده ."خب ساراماگوا هم بعید نیست از این موهبت بی بهره بوده باشد.

    در مورد رمان کوری همین بس که "فدریکو فلینی " کارگردان نامدار ایتالیایی آن را برترین رمانی که خوانده معرفی می کند .

    وقتی به سن استاد نگاه می کنم غصه ام می گیرد امیدوارم این نوابغ عمری زیاد داشته باشند و فقط بنویسند . تحمل دنیای بدون گابریل گارسیا مارکز و ساراماگوا سخت خواهد بود . امیدم به نویسنده های جدیدی است که شاید بتونن خلا این ها را جبران کنند یک نابغه ای بدجوری دل گرم کرده منو ، حتما اسمش را شنیده اید اما در دفترخاطراتتان خوب اسمش را یادداشت کنید : پل آستر

    در انتها می خواهم از دوستان به خاطر طولانی بودن مطلبم عذرخواهی کنم وقتی به سراغ نوشته ای درباره ی عناصر محبوب زندگیم می روم از این شاخه به این شاخه می پرم و علایقم در متن منعکس می شود . این را مطمئنا به بزرگواری خود خواهد بخشید .

    ممنون

  4. 9 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    به نظر من اگه بخوایم در داستانهای این نویسنده دنبال نماد بگردیم گم میشیم. مثلا در کتاب "دخمه" نمادهای مختلفی را میشه بیرون کشید. منتها به نظر من بهتره خیلی غرق نشیم. چون اونوقت باعث میشه که رمند طبیعی کار را فراموش کنیم.
    داستان ابتدای تخیلی دارد یعنی کور شدن همگانی اونهم از نوع شیری. منتها ادامه داستان به شدت واقع بینانه هست. ما اصلا با یه داستان تخیلی روبرو نیستیم. در ادامه داستان عناصر آن همه واقعی هستن
    نویسنده به جای همه کور میشه و رفتارشونو نشون میده! او جزئیات تاثیر این کوری بر روی زندگی را به خوبی نشون میده.
    اما نکات جالبی که میشه دریافت:
    آدمها در هر مدلی که باشن مشکلات خودشونو بروز میدن. خیلیها علیرغم کوری باز با توجه به همان قدرتی که داشتن و میتونستن به کارهای خلاف و غیر اخلاقیشون ادامه میدادن. کور شدن نتونسته بود تغییر بنیادینی در رفتارشون ایجاد کنه.
    من با این قسمت دیدگاه کاملا موافقم. تغییراتی که به نظر ماها خیلی بزرگ و وحشتناک هستن؛ مدتی که گذشت بی اهمیت میشن و هر کسی روند زندگی خودشو - منتها با توجه به تئانایی جدیدش - ادامه میده.
    داستانهای ساراماگو همه در انتها یه زنگی را به صدا در میارن. زنگی که نمیتونی به راحتی بشناسی که واسه چی هست. این زنگ تو را به خود میاره اما ماهیتش اونقدرها روشن نیست. شاید همین "به خود آوردن" منظور اصلی اش باشه. گویی میخواد تو را بیدار نگه داره و خود – اگه خواستی - به جستجویش بپردازی.
    همه کور شدن؛ زندگی جدیدی تجربه شد و در آخر همه بینا شدن. چی نهفته بود در همین مدت کوری؟

  6. 4 کاربر از sise بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    به نظر من اگه بخوایم در داستانهای این نویسنده دنبال نماد بگردیم گم میشیم. مثلا در کتاب "دخمه" نمادهای مختلفی را میشه بیرون کشید. منتها به نظر من بهتره خیلی غرق نشیم. چون اونوقت باعث میشه که رمند طبیعی کار را فراموش کنیم.
    داستان ابتدای تخیلی دارد یعنی کور شدن همگانی اونهم از نوع شیری. منتها ادامه داستان به شدت واقع بینانه هست. ما اصلا با یه داستان تخیلی روبرو نیستیم. در ادامه داستان عناصر آن همه واقعی هستن
    نویسنده به جای همه کور میشه و رفتارشونو نشون میده! او جزئیات تاثیر این کوری بر روی زندگی را به خوبی نشون میده.
    اما نکات جالبی که میشه دریافت:
    آدمها در هر مدلی که باشن مشکلات خودشونو بروز میدن. خیلیها علیرغم کوری باز با توجه به همان قدرتی که داشتن و میتونستن به کارهای خلاف و غیر اخلاقیشون ادامه میدادن. کور شدن نتونسته بود تغییر بنیادینی در رفتارشون ایجاد کنه.
    من با این قسمت دیدگاه کاملا موافقم. تغییراتی که به نظر ماها خیلی بزرگ و وحشتناک هستن؛ مدتی که گذشت بی اهمیت میشن و هر کسی روند زندگی خودشو - منتها با توجه به تئانایی جدیدش - ادامه میده.
    داستانهای ساراماگو همه در انتها یه زنگی را به صدا در میارن. زنگی که نمیتونی به راحتی بشناسی که واسه چی هست. این زنگ تو را به خود میاره اما ماهیتش اونقدرها روشن نیست. شاید همین "به خود آوردن" منظور اصلی اش باشه. گویی میخواد تو را بیدار نگه داره و خود – اگه خواستی - به جستجویش بپردازی.
    همه کور شدن؛ زندگی جدیدی تجربه شد و در آخر همه بینا شدن. چی نهفته بود در همین مدت کوری؟
    جلال جان کاملا موافقم تحلیل جالبی بود

    به عقیده من جان مایه ی رمان و حرف ساراماگوا رو باید در صحبت های یکی از شخصیت ها در انتهای رمان جستجو کرد که می گه : فکر نمی کنم ما کورشدیم ، فکر می کنم ما کور هستیم ،کور اما بینا ، کورهایی که می توانند ببیند اما نمی بینند.

    در ادبیات اصلی هست که می گویند باید نویسنده حرفهایش را رو نزند و در لایه های اثر پنهان کند و ساراماگوا هم در این رمان این اصل را به خوبی رعایت کرده است .

  8. این کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #65
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    من ساراماگو رو با همه ي نامها شناختم
    به شدت از اين كتاب خوشم اومد و بعدشم كوري رو خوندم
    كتاب ذهن رو درگير مي كنه طوري كه تا تمومش نكني نمي خواي ولش كني. موضوعي كه فكر منو مشغول كرد اينه كه ساراماگو اصلا بدنبال جواب دادن سوالهايي كه ذهن خواننده رو مشغول مي كنه نيست. اون خيلي راحت مي گه مرد كور شد! يا براي كور نشدن زن دكتر دليلي نمي ياره. من تا حالا با كتاب اينطوري برخورد نكرده بودم. برام خيلي بديهي بود كه نويسنده مي تونه به هيچ سوالي جواب نده ولي درعين حال من تعجب كردم از خوندن اثري كه به خودش جرات داده خيلي چيزها رو بي هيچ دليل خاصي بوجود بياره!
    هرچي فكر كردم ديدم كتابي به اين سبك تا حالا نخوندم و دليل اينكه انقدر براي تموم كردن كتاب اصرار داشتم جواب گرفتن براي سوالايي بود كه داشتم!!!
    اين خيلي حيرت انگيز بود برام كه من توي يه سبك تخيلي هم دنبال منطق مي گردم تا چيزي رو كه مي خونم قبول كنم!!!
    بنظرم اين طعنه ي ساراماگو به خواننده ي كتابه: هميشه همه فكر مي كنن براي هر سوالي كه پيش مي ياد بايد پاسخ منطقي اي پيدا كنن!!!

    به نظر من هیچگاه نباید در یه رمان خوب همه چیزو در پایانش دید. بعبارتی روند رمان مهمه نه انتهاش.

    آنچه اتفاق می افته مهمه نه آنچه در پایان رخ میده. البته طبیعی هست که در انتها یه چیزایی بیشتر مشخص میشه اما رمان میخواد ما را به قلب یه بعد از زندگی ببره و ما را با همه آنجا اشنا کنه. در این مسیر چیزایی نشون داده میشه که ما را به فکر فرو میبره و یا نشون میده.

    همه چیزها هم دلیل داره اما نویسنده نمیاد صاف بزاره دست ادم که به این خاطره؛ چرا که در این صورت نویسنده نظرات خودشو در قالب داستان تحمیل میکنه و در واقع بیانیه میده. او جزیاتی را نشون ما میده که شاید قبلا زیاد در دیدنش دقت نکرده بودیم و حالا او نشون ما میده و میخواد که باهاش آشنا بشیم؛ درباره اش فکر کنیم و حالت جدیدی را تجربه کنیم.
    لذت اینگونه کارها در همین بخشیدن دید تازه بکر از زندگی و وجود انسانه. همین باعث میشه که ما به هیجان بیاییم از خواندن یه اثر عمیق. چرا که لذتی درونی را به ما میبخشه.
    اما داستان حادثه گرا در سطح میمونه و مخاطبشو با اوردن حوادث متوالی "سرگرم" میکنه. و چون اندیشه چندانی در پشت حوادت نیست مجبوره که مرتب حادثه سازی کنه و ما را بند کنه به این که آخر کار چه میشه. ما کتابو میخونیم تا ببینیم آخرش چی میشه. و اگه یکی اونو به ما بگه کار مارو راحتتر میکنه!

    همه کم کم کور میشن (به استثنای همسر دکتر) نویسنده واسش مهم نیست که دلیل کوری چیه. او نمیخواد داستان تخیلی بیان کنه که حالا دنبال یه دلیل تخیلی بگرده. او میخواد یه چیز بیشتری بگه. میخواد جزء به جزء این زندگی کوری را به تصویر بکشه و چه خوب هم میکشه.
    رفتارهای آدمی را با این تغییر نشون بده
    جهان منهای دیدن را بررسی کنه
    و ...
    کوری رمانیه که هم لذت حادثه را به خواننده میبخشه و هم لذت درک ابعاد جدیدی از آدمی.
    ترکیب این دو باعث میشه که رمان از گیرایی خوبی برخوردار بشه.

  10. 2 کاربر از sise بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #66
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    به نظر من هیچگاه نباید در یه رمان خوب همه چیزو در پایانش دید. بعبارتی روند رمان مهمه نه انتهاش.

    آنچه اتفاق می افته مهمه نه آنچه در پایان رخ میده. البته طبیعی هست که در انتها یه چیزایی بیشتر مشخص میشه اما رمان میخواد ما را به قلب یه بعد از زندگی ببره و ما را با همه آنجا اشنا کنه. در این مسیر چیزایی نشون داده میشه که ما را به فکر فرو میبره و یا نشون میده.

    همه چیزها هم دلیل داره اما نویسنده نمیاد صاف بزاره دست ادم که به این خاطره؛ چرا که در این صورت نویسنده نظرات خودشو در قالب داستان تحمیل میکنه و در واقع بیانیه میده. او جزیاتی را نشون ما میده که شاید قبلا زیاد در دیدنش دقت نکرده بودیم و حالا او نشون ما میده و میخواد که باهاش آشنا بشیم؛ درباره اش فکر کنیم و حالت جدیدی را تجربه کنیم.
    لذت اینگونه کارها در همین بخشیدن دید تازه بکر از زندگی و وجود انسانه. همین باعث میشه که ما به هیجان بیاییم از خواندن یه اثر عمیق. چرا که لذتی درونی را به ما میبخشه.
    اما داستان حادثه گرا در سطح میمونه و مخاطبشو با اوردن حوادث متوالی "سرگرم" میکنه. و چون اندیشه چندانی در پشت حوادت نیست مجبوره که مرتب حادثه سازی کنه و ما را بند کنه به این که آخر کار چه میشه. ما کتابو میخونیم تا ببینیم آخرش چی میشه. و اگه یکی اونو به ما بگه کار مارو راحتتر میکنه!

    همه کم کم کور میشن (به استثنای همسر دکتر) نویسنده واسش مهم نیست که دلیل کوری چیه. او نمیخواد داستان تخیلی بیان کنه که حالا دنبال یه دلیل تخیلی بگرده. او میخواد یه چیز بیشتری بگه. میخواد جزء به جزء این زندگی کوری را به تصویر بکشه و چه خوب هم میکشه.
    رفتارهای آدمی را با این تغییر نشون بده
    جهان منهای دیدن را بررسی کنه
    و ...
    کوری رمانیه که هم لذت حادثه را به خواننده میبخشه و هم لذت درک ابعاد جدیدی از آدمی.
    ترکیب این دو باعث میشه که رمان از گیرایی خوبی برخوردار بشه.
    ولي از نظر من پايان مهمترين قسمت يه داستانه
    البته واضحه كه كل سير داستان در بوجود آوردن پايان خيلي مهمه اما تاثير نهايي رو پايان مي ذاره. خواننده خودش بهترين مثل هستش در اين مورد: هيجكس يه كتابي رو كه تموم نكرده روش قضاوت نمي كنه. هميشه مي خواي ببيني آخرش چي بدست مي ياري، چه نتيجه اي مي گيري. اما دقيقا اون پاياني كه نويسنده مي نويسه مد نظر نيست خواننده خودش با توجه به سير كلي داستان و نتيجه گيري هايي كه كرده برداشت هاشو به پايان اضافه مي كنه و بعد نتيجه مي گيره كتابي كه خوندم ارزشش رو داشت يا نه و چطور كتابي بود! پايان دقيقا اوجه البته به شرطي كه تمام داستان رو خوب خونده باشي.
    موضوع مهم ديگه اينه كه منطق ذات انسان رو تشكيل مي ده حتي تو داستان هاي تخيلي ما احتياج داريم كه توجيه بشيم. مثلا يه آزمايش باعث شد هيولايي مثل فرانكشتاين بوجود بياد! هيچوقت تخيلمون رو از هيچ نمي سازيم! حتي اساس فلسفه هم براي توجيه مسائل طبيعي بوجود اومد. فلسفه اصلا بوجود اومد كه اون چيزي رو كه علم نمي تونه توجيه كنه پاسخ بده!
    در ضمن از نظر من كتابي وجود نداره كه داستان بگه و حادثه گرا نباشه و جنبه ي سرگرمي نداشته باشه. حتي كوري هم يه كتابيه با يه بخش سرگرم كننده و تمام داستانش رو همينطوري تعريف مي كنه. اصل جذابيت كوري در اينه كه براي خواننده يه سوال عميق و حيرت انگيز ايجاد مي كنه و كنجكاويشو تحريك مي كنه و با خودش مي كشونتش. بخش بزرگي از رمان فقط اتفاقاتيه كه مي تونه توي يه همچين بحراني اتفاق بيفته نه چيز ديگه! ساراماگو مي تونست همچين حوادثي رو طي يه حادثه ي طبيعي مثل سيل بوجود بياره ! همون هرج و مرجايي كه توي فيلما مي بينيم! ولي دقيقا دست مي ذاره روي يه اتفاق ناشناخته و بعد قساوت و از بين رفتن انسانيت رو مطرح مي كنه. اين كه يك نفر اين وسط مي تونه ببينه و مطمئنا همه مي پرسن چرا؟ اون چه فرقي با بقيه داره؟
    ساراماگو دقيقا داره دست مي ذاره رو نقطه صعف ما! اون به ما جواب سوالو نمي ده مي ذاره هرجور مي خوايم فكر كنيم ! اون ما رو توي تمام سير داستان همينطوري جلو مي كشه و هيچ سرنخ دلخوش كنكي هم نمي ده تا مي رسه به آخر داستان و صحنه ي كليسا و تنديس ها و تابلوها با چشمهاي بسته! خواننده با خودش فكر مي كنه خب زمان حقيقت نزديكه! الان جواب سوالمو مي گيرم و منتظر يه پاسخ حيرت انگيره چيزي كه تا حالا براش صبر كرده اما بازم جوابي نميگيره! ساراماگو واقعا زيركه دقيقا مثل ترس كه وقتي منشا نامعلوم باشه تخيل آدم چيزي هزار بار وحشتناكتر از زماني مي سازه كه علت ترس رو ببينيم! اينجا هم ساراماگو خواننده رو با خودش درگير مي كنه و بعدشم ولش مي كنه! تعليق ساراماگو جالبه! اون همين كارو تو كتاب همه ي نامها كرد! خواننده رو با خودش تا ته كتاب كشيد و غافلگير كرد! اين شيوه ي ساراماگو هستش و من نظيرش رو نديدم يا كمتر ديدم!
    نويسنده هميشه سعي مي كنه آخر كتابش خواننده شو فانع و راضي كنه اما رضايتي كه ساراماگو به خوانندش مي ده عادي نيست! يه جور درگيري با كتابش هم هست كه آدمو ول نمي كنه و دقيقا بخاطر اينه كه سوالهايي كه مطرح مي كنه بي جواب مي ذاره!

  12. 4 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #67
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    موسيقي زبان مشترك تمامي انسانهاست.
    و كوري زبان داستاني مشترك تمامي انسانها.

    هر كسي با هر فرهنگ و زبان گفتاري و ... ، زبان موسيقي رو با حسي خاص و مشترك درك ميكنه ،
    همانگونه كه كوري رماني است كه براي تمامي انسانها يك حس مشترك رو به دنبال داره. جايي كه نه به شخصي خاص (نام) اشاره ميكنه و نه به مكان يا زمان خاصي ، و همين يكي از دلايلي است كه هر انساني با هر فرهنگ و ... ، به راحتي با آن ارتباط برقرار مي‌كنه ( شايد همزادپنداري).

    پستها رو خوندم و احساس ميكنم همگي، نظرات تقريبا مشتركي رو عنوان مي‌كنند.
    خود من به شخصه فقط همين كتاب رو از ساراماگو خوندم و به عنوان يك شخص كاملا مبتدي نسبت به اين مقوله ( ادبيات و ... ) ديد شخصي خودم رو مينويسم. تا حدودي حالت كلي داره ولي تمام آنچه كه درباره نويسنده اين كتاب به عنوان مثال ميگويم تنها و تنها ديد شخصي خودم است و به احتمال فراوان نادرست است. پس زياد جدي نگيريد. ولي خب اين هم ديد من است.

    در بين پستها يكي جمله‌اي زيبايي است كه مهرداد به نقل از كريمي نوشته و ديگري پست جلال (سيسه) كه فكر ميكنم تا حدودي هر چند كم به اين چيزي كه ميخوام بگم اشاره ميكنه.

    ببينين، جاي ديگري به سه دليل اصلي اينكه چرا رمان كوري رو ميخوندم اشاره كردم.
    وقتي برميگردم و بعد از خواندن آن يه نگاه كلي به رمان ميندازم به يك سري نتايجي ميرسم.

    نويسنده رو در نظر ميگيرم كه نشسته و داره به موضوعي براي نوشتن يك رمان فكر ميكنه.
    فكرش متوجه موضوعي ميشه. و بعد شروع ميكنه به پرورش اون و انتخاب.
    انتخاب چي ؟
    بهتره اول ببينيم فكر نويسنده به كدام سمت رفته.

    نويسنده شايد ناگهان به ذهنش دنيايي خطور ميكنه كه در اون يكي از حواس پنجگانه انسانها به طور مشترك و بصورت كامل از تمامي آنها گرفته بشه.

    دنيايي كه ديگر كسي داراي حس شنوايي نيست.
    دنيايي كه ديگر كسي داراي حس بويايي نيست.
    دنيايي كه ديگر كسي داراي حس بينايي نيست.
    دنيايي كه ديگر كسي داراي حس لامسه نيست.
    دنيايي كه ديگر كسي داراي حس چشايي نيست.

    بعد نگاهي ميندازه به اينكه نبود كدام يك از حسها ميتونه براي انسان دردناكتر باشه.
    همه رو بررسي ميكنه و به اين نتيجه ميرسه كه بينايي از همه مهمتره.

    بعد از انتخاب موضوع اصلي، حال دنيايي رو تصور ميكنه كه يك به يك انسانها بعد از مدت كوتاهي اين حس رو از دست بدهند.
    چه اتفاقاتي خواهد افتاد ؟
    چه مشكلاتي به وجود خواهد آمد ؟
    و ... سوالات فراوان ديگه.

    بعد بايد تعدادي شخصيت اصلي براي اين رمان در نظر گرفت.
    چه بهتر كه شخصيتها نام خاصي نداشته باشند تا همه بتوانند به راحتي اون رو يكي از اعضاي جامعه خودشون بدونند.
    سپس شروع به بال و پر دادن به موضوع كرده و اجازه ميده كه خيالات در اين دنياي تازه پرواز كنه.
    و بعد از اون شروع به شاخ و برگ دادن به آن كرده و از هر طرف اون رو گسترش ميده
    تا تبديل بشه به رماني بنام : " كوري "

    نكته جالب اينجاست : چرا كسي تا بحال بعد از گذشت اين همه سال و با وجود اينهمه نويسنده بزرگ اين ايده به ذهنش نرسيده بود ؟
    آيا اين تفكرات من، مصداق همون ضرب المثل " معما چو حل گشت آسان شود " نيست. ( يه مقدار هم مثل رمان از تمثيل استفاده كنم. دي )

    يا نه . بال و پر دادن به موضوع و شاخ و برگ دادن به اون و تصور اتفاقات بوقوع پيوسته در اثر اين حادثه كار هر كسي نيست.

    آيا بايد اون شخص رو خدا بغل كرده باشه يا اينكه اگر كسي اين ايده به ذهنش خطور ميكرد ميتونست با تلاش رماني با اين مضمون بنويسه.

    آيا رمان نوشتن آنهم رماني كه بتواند جايزه بزرگي رو كسب كنه و در دنيا شناخته شده باشه ، كار هر كسي‌است؟

    خيلي راحت ميشه موضوع كلي‌اي رو درنظر گرفت و بعد اون رو گسترش داد و تبديلش كرد به رماني كه بشه دربارش روزها بحث كرد.
    اجازه بديد همينجا يه تمي رو براتون پيشنهاد كنم :
    دنياي خودمون رو در نظر بگيريد و بعد تصور كنين كه به ناگاه در گوشه اي از اين كره خاكي سدي نامرئي در مقابل تمام موجودات قرار بگيره ، به صورتي كه هر كسي نتونه از اون عبور كنه.
    بعد ببينيد چه چيزهايي رو ميشه براش در نظر گرفت و به اون شاخ و برگ بدين.
    مثلا حيوانات به راحتي از اون عبور ميكنند و وارد دنيايي ميشوند كه ديگر دوست ندارن از ديوار گذشته و دوباره به اين قسمت برگردند. تنها كساني ميتوانند از آن عبور كنند كه پاك باشند . كودكان رو اگر جلوشون رو نگيرن ميروند و شايد ديگر برنگردند.
    انسانها براي اينكه بتوانند از آن عبور كنند بايد از گناه پاك باشند . و ... خيلي حالتها كه ميشه براش در نظر گرفت ، چه درگيريها كه بوجود مياد و ... عده‌اي كه تنها ميمونن و راهي براي عبور ندارن و ... .

    حالا كي ميخواد رمانش رو بنويسه ؟
    آيا هر كسي ميتونه اين كار رو انجام بده ؟


    بعد از اين همه كه گفتم ميخوام به اين نتيجه برسم كه هنوز نميتونم براي خودم جوابي براي اينكه نويسنده اين كتاب رو چگونه انساني ببينم ، برسم.
    نوشتن كتابي مثل " جنگ و صلح " با آنهمه شخصيت پردازي و يا ... رو آيا ميشه با اين كتاب مقايسه كرد ؟
    هر چه بيتشر تعمق ميكنم ميبينم تمامي رمانها به طور كلي ميان و يك ايده خام رو در نظر ميگرن و سپس اون رو پرورش ميدن و ... . ولي هر چه مخصوصا در مورد كتاب كوري تامل ميكنم ، نميتونم به پاسخ صريحي برسم.

    هر چه باشد نويسنده آن شايد شخص خاصي است كه توانسته بعد از مدتها چنين چيزي رو كه به ظاهر تم ساده اي داره ، بنويسه. شايد هم انسان زرنگي بوده كه نگذاشته بعد از اين همه مدت كه گذشته و كسي در اين باره چيزي ننوشته (شايد هم نوشته ولي چون اون خاصيت توجه خاص خدايي رو نداشته نتونسته به خوبي پرورش بده و استقبالي نشده) ، آنرا نوشته است.


    هر چه باشد پاسخ به آن، تا حدودي و از زاويه‌اي ديگر ، همان پاسخي است كه به ابهامات اين كتاب براي خويش يافته‌ام.

    در چند جاي كتاب جمله‌اي تكرار ميشه. نميدونم دقت كردين يا نه .
    جمله‌اي كه ميتونه خيلي مباحث رو بدنبال داشته باشه:


    " جانور كه بميرد، زهر او هم با آن مي‌ميرد."
    يا از بين مي‌رود.

    دو سوال تا انتها برام باقي موند همانگونه كه حتما براي همه بوجود اومده. اما پاسخي براش پيدا نكردم.

    1- چرا آن مرد در پشت چراغ راهنمايي كور شد ؟ علت كوري او چه بود ؟
    2- چرا زن دكتر با اينكه كوري بشدت مسري بود ، بينايي خودش رو از دست نداد ؟

    پاسخهاي زياد و تاحدودي مشترك براي اين دو سوال مطرح ميشه. حتي بحثهاي ديگري در رابطه با اجزاي ديگر رمان. حتا جايي ديدم كه اون سگ رو به گونه‌اي با سگ اصحاب كهف مقايسه كرده بود و موارد ديگه.

    ولي بهترين پاسخي كه به اين سوالات و موارد ديگه ميبينم ، بياد آوردن چهره نويسنده رمانه ، زماني كه داره تمامي اين بحثها و پرسش و پاسخها رو ميخونه و در عين حال لبخندي بر صورتش نقش بسته.


    راستي هيچ دقت كرديد كه شخصيتهاي داستان به همان ترتيبي بينا شدند كه نابينا شده بودند.
    به نظر شما علت چي بوده؟ چه فلسفه‌اي در پشت اين اتفاق نهفته است ؟ و... .

    هر چه كه پاسخ به اين سوال باشد ، براي من بهترين پاسخ همان لبخند است.


  14. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #68
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    دوستان به نظرم وقتش هست که رمان دیگری را برای بحث انتخاب کنیم و بحث "کوری " را مختومه اعلام کنیم

    نظر من برای رمان بعدی : ناتوردشت ، عقاید یک دلقک ،مسخ

  16. #69
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    هيجكس يه كتابي رو كه تموم نكرده روش قضاوت نمي كنه.
    پايان قطعا مثل شروع و عطف از بخش هاي تاثير گذار داستانه ولي ديگه نبايد توي اهميتش اغراق كرد. خود من فقط براي اين تا پايان كتاب صبر مي كنم كه اثر رو در كليتش نقد كنم.
    نكته جالب اينجاست : چرا كسي تا بحال بعد از گذشت اين همه سال و با وجود اينهمه نويسنده بزرگ اين ايده به ذهنش نرسيده بود ؟
    من احساس كردم كل اثر يه جور تم ديني داره. كوري همگاني شبيه داستان عذاب اقوام مختلفه و در تمام اين داستان ها چيزي كه مشتركه همون سالم موندن يه گروه اندكه.شايد براي همينه كه من زن دكترو تو ذهنم يه جو ر پيامبر تصور كردم.
    دوستان به نظرم وقتش هست که رمان دیگری را برای بحث انتخاب کنیم و بحث "کوری " را مختومه اعلام کنیم
    يعني من بازم دير رسيدم؟

  17. #70
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    دوستان به نظرم وقتش هست که رمان دیگری را برای بحث انتخاب کنیم و بحث "کوری " را مختومه اعلام کنیم

    نظر من برای رمان بعدی : ناتوردشت ، عقاید یک دلقک ،مسخ


    ممنون از همه دوستان خوبم که توی بحث شکت کردند و اجازه دادند از نظراتشون استفاده کنیم

    اگه کسی بحث دیگه ای نداره . بریم سراغ کتاب یا موضوع بعدی

    فکر کنم هر 3 کتاب پیش نهادی را اکثرا خوندن باشند . من خودم با " عقاید یک دلقک " بیشتر از همه موافقم چون یکی از زیباترین کتابهایی است که تا به حال خوندم .

    نظراتتون را بگید تا با رای اکثریت بریم سراغ یک کتاب

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •