پروردگارا به من بیاموز که دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستندبگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند و محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند
پروردگارا به من بیاموز که دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستندبگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند و محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند
ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت . بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم . آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ... بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را . مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ... جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز... آرام تر بگذر ... وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ... من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ... ای پرنده ! دست خدا به همراهت ... اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ... از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟
بگذار بهترین بخش هستی تو از آن دوستی باشد. اگر او دریای وجودت را هنگام جزر آب دیده است, بگزار در مد آب نیز آن را تجربه كند. زیرا اگر دوستت را بدان خاطر بخواهی كه ساعات خود را در صحبت او بر باد دهی, بهره آن دوستی چه خواهد بود؟
جبران خلیل جبران
می پرسی: دلبسته چیستی؟ میگویم : دلبسته ابرها ، ابرهائی که ارابه ران اسمان هایند! من شیفته آزادی عنان گسیخته ابر هایم! میخواهم به خویشتن وفادار بمانم تا به زندگی وفادار مانده باشم. رقص عاشقانه زندگی را دوست دارم . هیچ نیروئی نمی توانند زندگی را از رقصیدن و عشق ورزیدن باز دارد!
ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش کز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید یا جان من ز من بستانید بی درنگ یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من زین آه و ناله راه به جایی نمی برم جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من از حال دل اگر سخنی بر لب آورم آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دری او نیز مایل است به عهدی وفا کند اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری
چقدر سخته! به چشمان کسی که تمام عشقت را از تو دزدید و به جایش یک زخم همیشگی را به قلبت هدیه داد، زل بزنی و به جای این که لبریز کینه و نفرت بشی، حس کنی هنوزم دوسش داری. چقدر سخته! دلت بخواهد سرت را باز به دیواری تکیه بدهی که یک بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده. چقدر سخته! در خیالت ساعت ها با او حرف بزنی، اما وقتی که می بینیش هیچ کلامی به جز سلام نتوانی بگویی. چقدر سخته! وقتی پشتت به اوست دانه های اشک گونه هایت را خیس کند، اما مجبور باشی بخندی تا نفهمد که هنوز هم دوسش داری. چقدر سخته! گل آرزو هایت را در باغ دیگری ببینی و هزار بار در خودت بشکنی و آن وقت آرام زیر لب بگویی، گل من باغچه ی نو مبارک!
باز هم قلبي به پايم افتاد باز هم چشمي به رويم خيره شد. باز هم در گير و دار يك نبرد، عشق من بر قلب سردي چيره شد. بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز، خود نمي دانم چه مي جويم در او. عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود بگذرد از جاه و مال و آبرو. او به من مي گويد: اي آغوش گرم! مست نازم كن كه من ديوانه ام! من به او مي گويم :اي ناآشنا! بگذر از من، من تو را بيگانه ام! آه! از اين دل! آه! از اين جام اميد! عاقبت بشكست و كس رازش نخواند. چنگ شد در دست هر بيگانه ای و اي دريغ، كس به آوازش نخواند.
ای کاش دستهایت را به سویم اشاره می کردی. من به استقبال دستهایت می روم... می پرسم: با من می مانی؟... تا کجا ؟... از این جا تا آخر آسمان خدا... دستهایم را رها می کنی به سمتی می دوی ومن باز هم دست پاچه می شوم، به من و من می افتم. می دانم که یک آرزوی سختم، می دانم آرزویی محال بیش نیستم و می دانم به خاطر آرزو باید تمام دوستت دارم ها را آهسته زمزمه کنی. می دانم که باید دلت را به خواب های کودکانه خوش کنی و سپس صدای قدم های تو بلند و بلند تر می شود. صدایم می زنی:آرزو... نگاهم را از زمین برمی دارم حجم دست هایت به اندازه یک لیوان آب بود. ای کاش دستهایت را به سویم اشاره می کردی
خدا گفت: زمین همیشه سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من. خدا شعله ای به اوداد. لیلی شعله را درون سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت: شعله را خرج کن زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی می ترسید. می ترسید آتش او تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد. مجنون سر رسید. مجنون هیزم اتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. و دست های تو که به آسمان بلند می شوند و خداوند که دامنش را به سقف رویاهامان کشیده است با باران به زمین می آید و زمین به پاس دوستی باران خیس می شود
من ، تنها شاهد مراسم تدفين خويش خواهم بود. سپيد پوش، کفن پوش، شاهد هم آغوشيم با خاک، آنان که می خندند، پای کوبان تدفينم، آنان که می خورند، بومیان خاک و من شبانگاه، تنها نگهبان چهار دیوار زفافم خواهم بود با خاک.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)