آخرین غـم
بگو دوباره ، سقوطِ تلخِ کدوم ستاره ، شبُ سیا کرد ؟
کدوم غزل رختِ گریه پوشید ؟ کدوم ترانه با گریه تا کرد ؟
بگو کدوم گُل ، نموندُ پژمُرد ؟ کدوم کبوتر تپیدُ جون داد ؟
کجای این شب ، نفس تموم کرد ، گلوی آبستنِ یه فریاد ؟
بگو که عادت شُده برامون ، خبر شنیدن ، مرثیه گفتن !
از این نسیمِ سردِ خبرکش ، حکایتِ مرگِ گُل شنفتن !
تا دستامون توی هم نیست ،
غمِ ما آخرین غم نیست !
نمیشه رَد شُد از دیوار ،
تا وقتی مُشتِ محکم نیست !
بیا که از این بغضِ مُداوم ، دلم گرفته ! دلم گرفته !
درا رُ وا کن ! آینه رُ ها کن که گردِ اندوهُ غم گرفته !
منُ ببر تا یه جای دنیا ، که قاصدکهاش سیا نباشن !
منُ ببارون رو خاکِ جایی ، که زیرِ چکمه گُلا نباشن !
نذار که من خو کنم به گریه ، نذار که خاکستری شه حرفام !
نذار بلغزم تو برکهی این مرثیههای کهنهی بینام !
تا دستامون توی هم نیست ،
غمِ ما آخرین غم نیست !
نمیشه رَد شُد از دیوار ،
تا وقتی مُشتِ محکم نیست !
آسمون...
این بالا ، یه آسمونه ، اینجا بینِ قلبا نه مرزه ، نه دیواره !
این بالا ، یه آسمونه ، هم جای آفتابُ مهتابه ، هم پُر ستاره !
من میخوام ، اینجا بمونم ، شاید روی ابرا بشه عشقُ پیدا کرد !
من میخوام ، از تو بخونم ، اینجا راحت اسمِ هَر کسُ ، میشه صدا کرد !
عاشقِ پروازم ، رؤیامُ میسازم ، زیرِ بارون میخونم!
فانوسِ خورشیدُ ، تو دستم میگیرم ، فکرِ رنگینکمونم !
اون پایین ، خیلی شلوغه ، دیگه هیچکس فکرِ ساختنِ بادبادک نیست !
اون پایین ، پُر از دروغه، اونجا هَر کسی کلَک زد، نمرهش میشه بیست!
این بالا ، قلبا یه رنگن ، تو خطر آدما دستِ همُ میگیرن !
این بالا ، حرفا قشنگن ، دغدغههای رو زمین از ، بالا حقیرن !
عاشقِ پروازم ، رؤیامُ میسازم ، زیرِ بارون میخونم!
فانوسِ خورشیدُ ، تو دستم میگیرم ، فکرِ رنگینکمونم !
برگِ برنده
ماهکِ شبْبو وُ شراب! این دلِ خسته مستته!
آخ که خودت خوب میدونی برگِ برنده دستته!
مثلِ یه قصّه تازه وُ مثلِ معمّا مبهمی!
از سَر لحظههام زیاد ، پیشِ ترانههام کمی!
من مینویسمت ولی با یه کلاغ چهل کلاغ!
تو رؤیا خورشید میسازم حتّا شُده از یه چراغ!
من ساده بودم که تو رُ بُت کردمُ زانو زدم!
قدِ یه کهکشون بودم امّا پیشت سوسو زدم!
من ساده بودم که به تو گفتم که خیلی سادهیی!
سواره بودی امّا من قانع شُدم پیادهیی!
ماهکِ تردیدُ دروغ ، باور ندارم عشقتُ !
چه عاشقانه این دلُ سپردمش به دستِ تو!
چه صادقانه به تو وُ عطرِ تو آلوده شُدم!
تو حتّا شعرای منُ قسمت نکردی با خودم!
خودت رُ بالای غزل ، اونورِ ابرا میدیدی!
منُ یه قطره اشکِ شور ، خودت رُ دریا میدیدی!
من ساده بودم که تو رُ بُت کردمُ زانو زدم!
قدِ یه کهکشون بودم امّا پیشت سوسو زدم!
من ساده بودم که به تو گفتم که خیلی سادهیی!
سواره بودی امّا من قانع شُدم پیادهیی!
همْدلهره
با مُردهگانی در درون ، با کولهباری از جنون ،
میروم از سیطرهی ، شبِ ستاره سوخته !
میروم وُ میرهم از ، آینههای اتّهام ،
در خفقانِ مبهمِ این شبِ خودفروخته !
چه زخمهای تازهیی ، که در ترانه کهنه شُد ،
گِره چه ناگشوده ماند ، در دلِ این کلافِ نَخ !
میخوانم از سرنیزهیی که آبدیده شُد به خون ،
از جنگلی که مُرده در چمبرهی گُلدانِ یخ !
مَرا ببر که ضلّهاَم ، از این رفیقانِ سکوت ،
از این تبارِ تب زده ، از این قبیلهی شکست !
نشنیده پنداری کسی ، ضجّهی ترسخوردهی ،
نوزادهیی که در شبِ شکنجهخانه نطفه بست !
مهْپارهی عاشق ! بگو فسخِ سفرنامه کجاست ؟
بگو به سوگ میرسم ، یا به شروعِ خاطره ؟
تبعیدیِ تو از قفس به آسمانها میرود ؟
بگو به من ! همْآینه ! همْدلهره ! اِی ! باکره !
شمّاطهی هَر ساعتی ، مشّاطهی حادثه بود !
هَر طبلِ تو خالی ـ ببین ! ـ در معرکه خود را درید !
نه در دلِ خاکستری ، ققنوسی از نو زنده شُد ،
نه از کبوترانِ سُرخ ، پَر پَرِ نامهیی رسید !
دو پـهـلو
وقتی آغوشِ رفاقت یه تلهس ،
وقتی نارو راهِ حلِ مسئلهس ،
به کدوم آینه هجرت بکنم ؟
تا کجا عشقُ رعایت بکنم ؟
وقتی که خزون شُده قیمِ باغ ،
وقتی تاریکی شُده کارِ چراغ ،
به کدوم قفس پناهنده بشم ؟
با دَمِ کدوم بهار زنده بشم ؟
خستهاَم از حرفِ دو پهلو زدن ! خستهاَم از سوختنُ سوسو زدن !
رو به سرابُ سایه پارو زدن ! خستهاَم از وحشتِ زانو زدن !
اگه همْهقهقِ خسته بودنی ،
اگه همْباورِ ضجّهی منی ،
بیا پا بیرونِ زندون بذاریم !
تهِ شب نقطهی پایون بذاریم !
اگه دستاتُ بدی به دستِ من ،
اگه رؤیاها با هم یکی بشن ،
میتونیم وا بکنیم مُشتِ شبُ !
میشه کلّهپا کنیم میرغضبُ !
خستهاَم از حرفِ دو پهلو زدن ! خستهاَم از سوختنُ سوسو زدن !
رو به سرابُ سایه پارو زدن ! خستهاَم از وحشتِ زانو زدن !
تختهحوضی
توی لالهزار هنوزم یهدونه آرتیستِ پیره !
همیشه آرزو داشته ، که روی صحنه بمیره !
تو هزارُ یک نمایش ، تا حالا نقش بازی کرده !
نقشِ مجنون ، نقشِ قاتل ، نقشِ سلطان ، نقشِ بَرده !
یادگاریِ یه نقشه ، هَر چروکِ دورِ چشمش !
شب به شب گُم میشه توی دالونِ چَتول کشمش !
گریههاشُ کی میبینه غیرِ دیوارِ اتاقش !
اتاقی که لونه موشه ، داره ویرون میشه طاقش !
هَر سال یه سالنِ تئاتر بسته میشه تو لالهزار !
لوستر فروشی میشه یا رستورانِ یه مایهدار !
انگار میخوان تخته کنن تئاترِ تخته حوضیُ !
یکی باید تموم کنه ، روالِ زشتِ بازیُ !
اینا غصّهی شبای تارِ این آرتیستِ خستهس !
عمریه که غصّهدارِ این همه سالنِ بستهس !
آخه زندهگیش رو صحنهس ، پایینِ صحنه عذابه !
وقتِ بازی روی ابراس ، امّا حیف که این یه خوابه !
کم کمک داره میبینه ، صحنهیی براش نمونده !
نعره داره امّا افسوس... جونی تو صداش نمونده !
غصّهش اونقَدَر بزرگه که تو گریه جا نمیشه !
میدونه یه روز درای سالنی روش وا نمیشه !
هَر سال یه سالنِ تئاتر بسته میشه تو لالهزار !
لوستر فروشی میشه یا رستورانِ یه مایهدار !
انگار میخوان تخته کنن تئاترِ تخته حوضیُ !
یکی باید تموم کنه ، روالِ زشتِ بازیُ !
کلافِ سرنوشت
با دستای تو وا شُد ، کلافِ سرنوشتم !
کنارِ تو که هستم ، انگاری تو بهشتم !
صدای تو مثلِ شال ، پیچیده دورِ شونهم!
فرصت بده همیشه ، کنارِ تو بمونم !
من مثِ شمعِ روشن، آب میشم از حرارت !
وقتی که چشم به راهم ، دُرُست سَرِ یه ساعت !
وقتی صدای پاهات ، تو کوچهمون میپیچه !
میفهمم وقتی نیستی ، تمومِ دنیا هیچه !
بدون طاقت ندارم ، تنها بشم دوباره !
تنها مثلِِ یه فانوس ، تو شبِ بیستاره !
چنتا ترانه راهه ، تا پرسههای با تو ؟
بگو چهقدر نگاهم ، فاصله داره تا تو ؟
بگو دلِ زارِ من عاشق میمونه یا تو ؟
مثلِ همون سواری ، که ماهخاتونُ دزدید !
با هم میشیم کبوتر ، پَر میزنیم به خورشید !
کاری کن این سایهها ، جای ما رُ ندونن !
شاید یه روز عاشقا ، قصّهمونُ بخونن !
همراهتُ خاموش کردی !
گوشی رُ برنمیداری دوباره !
میدونم پیغامگیرت جا نداره !
پُر شُده از صدای خستهی من !
گاهیوقتا به دلم سَری بزن !
از صدام پُر شده پیغامگیرِ تو !
گوشی رُ بردار، فقط بگو : اَلو !
بذار از دلواپسی بیرون بیام !
داره بارون میگیره توی چشام !
پیغامگیرُ خاموش کردی ! عاشقتُ فراموش کردی !
صد دفعه پیغام گذاشتم ، بگو چنتاشونُ گوش کردی ؟
این دفعه همراهتُ من میگیرم !
هنوزم تو دامِ چشمات اسیرم !
آرزو دارم صداتُ بشنوم !
حتا قدِ یه : بله ! فقط یه دَم !
ولی باطل میشه آرزوی من ،
بعدِ یه بوقِ بُلندُ دلشکن !
یکی از اونورِ خط بهم میگه !
گوشیِ عشقِ تو خاموشه دیگه !
همراهتُ خاموش کردی ! عاشقتُ فراموش کردی !
صد دفعه پیغام گذاشتم ، بگو چنتاشونُ گوش کردی ؟
پـدر
پدر کوهه ! پدر مثلِ یه صخره سخته، سخته !
دلش اندازهی دریاس ! شکوهِ یه درخته !
پدر سختی کشیده امّا زانو خم نکرده !
لباش خندونِ امّا تو دلش یه تیکه درده !
نوازش میکنه ما رُ با دستِ پینه بستهش !
واسه هَر آدمی جا داره تو قلبِ شکستهش !
پدر ! سایهت برام دارُ نداره !
پدر ! دستاتُ میبوسم دوباره !
پدر ! قربونِ اون موهای برفیت !
بدونِ تو سیاهِ هَر ستاره !
نتونستم عصای دستِ لرزونِ تو باشم !
نتونستم اُمیدِ قلبِ ویرونِ تو باشم !
نتونستم بشم رفیقِ غصهی شبونهت !
نتونستم که بردارم غمی رُ از رو شونهت !
ولی تا آخرِ دنیا کنارِ تو میمونم ،
همیشه از دو دستِ مهربونِ تو میخونم !
پدر ! سایهت برام دارُ نداره !
پدر ! دستاتُ میبوسم دوباره !
پدر ! قربونِ اون موهای برفیت !
بدونِ تو سیاهِ هَر ستاره !
امـید
اگه دنیا از نگاهت رنگِ خاکستریه ،
دستمالِ آبی بیار ! غبارِ چشماتُ بگیر !
اگه قصّه ، قصّهی کهنهی دیوُ پَریه ،
رنگِ قصّه رُ عوض کن با یه رُستمِ دلیر !
نگاه کن ! یه گُل تو گُلخونه داره قد میکشه ،
این خودش بهانهیی برای زنده بودنه !
تو همین لحظه هزار بچّه به دنیا اومدن ،
این خودش برقِ اُمیدی تو دلِ تو وُ منه !
با اُمید میشه همه کوها رُ رو گُرده گرفت !
میشه خورشیدُ تو آسمونِ شب آفتابی کرد !
میشه اقیانوسُ تو یه کوزهی سفالی ریخت !
تنِ خاکستریِ اَبرا رُ میشه آبی کرد !
نگاه کن ! یه قاصدک داره میاد با یه نسیم !
میتونه دلیلی باشه واسه خوشحالیِ تو !
یه چراغ از تَهِ جاده داره سو سو میزنه !
میتونه بسوزه با اون غمِ پوشالیِ تو !
زشتُ زیباییُ چشمای تو تایین میکنن !
شبای سیاهُ با ستاره رنگین میکنن !
غمُ شادی دوتا روی سکهی زندهگیاَن !
خندهها تلخیِ لحظه رُ شیرین میکنن !
شبِ دنبالهدار...
بانوی رویش ! نازنین ! باران شو ! بر قلبم ببار !
رگباری از ستاره باش ! در این شبِ دنبالهدار !
از خشکْسالی خستهاَم ! اعجازِ یک سبزینه شو !
بیتابِ دیدنِ منم ! آیینه شو ! آیینه شو !
تکرار کن زجرِ مَرا ، در معبرِ روییدنم !
هرگز به هم نمیرسیم ، تا تو ، تویی ! تا من ، منم !
تیمار کن این خسته را ! بانوی باغستانُ برگ !
سقفی شو بر تسلیمِ من ، در فصل رگبارِ تگرگ !
با آبشاری آمدی ، تا من ببالم ناگهان !
اذکار را آتش بزن ! من را ببین ! من را بخوان !
من یک قصیده تشنهگی ! من یک کتیبه نعرهاَم !
با زخمهایی خونْچکان ، با نالههایی دَم به دَم !
عریانیِ خوابِ مَرا ، پیراهنِ شبنم بپوش !
از التهابِ لبِ من ، شرابِ تازهیی بنوش !
تیمار کن این خسته را ! بانوی باغستانُ برگ !
سقفی شو بر تسلیمِ من ، در فصل رگبارِ تگرگ !
خاکسترِ ققنوس
با تو ، با تو لذّتِ قدم زدن تو دلِ جنگلِ کاج !
با تو ، با تو اشتیاقِ ما شُدن ، تا سقوطِ تختُ تاج !
با تو پیراهنی از بلورُ بارون ، ابرُ دریا ، اشکُ نور !
با تنِ تو ائتلافِ یاسُ خونُ شیرُ ابریشمُ عاج !
با من امّا یه ترانه زیرِ خاکسترِ ققنوس !
مرگِ بیوقفهی واژه ، فقرِ گُل ، قحطیِ فانوس !
تپشِ مُدامِ نبضِ تازیانههای هرزه !
با شبم ، وفورِ دشنه ، سیلِ خون ، سلطهی کابوس !
با تو ، با تو پُشتِ سَر گُذاشتنِ ساعتای یخ زده !
با تو ، با تو رَد شُدن از قُرُقِ دیوُ دامُ عربده !
با تو ، ریشه کردنِ شعرای ناب ، توی باغْچهی کتاب !
با نگاهت کهکشونِ روشنِ صد شبِ نیومده !
با من امّا یه درفشُ یه سوارِ سَر شکسته !
شاعری اسطوره مُرده ، با دلی به خون نشسته !
با تنم زخمِ تبارِ تن به افسانه سپرده !
قومِ منتظر نشسته ، با نگاهی پینه بسته !
گُلِ وحشی ! رامِ من شو ، تا کفن پاره کنم باز !
منُ دعوت کن به چشمات ، منُ تازه کن به پرواز !
بذار از معبرِ وحشت ، برسم به عاشقانه !
پا بذار تو خوابِ من تا ، همهگانیشه ترانه !
پُـلِ سُرخ
رویید بود از لبت ، یک غنچهی گُل سُرخ !
با پای لب گذشتم ، از روی آن پُلِ سُرخ !
سیرآبِ تشنه بودن ، ویرانِ یک آبادی !
در خلوتم تابیدی ، با یک بغل آزادی !
از تو تماشاییاَم ، مثل گُلدانِ چینی !
بیتو حضوری معیوب ، یک سنگِ بیسنگینی !
دستان تو نیلوفر ، پیچیده بر صنوبر !
در این قفس آزادم ، اِی واژهبانِ آخر !
آتشترین بانو ! داغی بزن بر من !
با من سفر کن تا ، آنسوی پیراهن !
در گیسِ تو شناور ، عطرِ هزاران زنبق !
من مستِ یک ترانه ، در بوسهیی معلّق !
تو آمدی ! پیدا شُد ، صد دریچه بر دیوار !
من را ببر به خواهش ! من را ببر به دیدار !
دیدار تو تکراره ، رگباری از زیبایی !
من را همیشهگی کن ، در این شبِ رؤیایی !
در سایهی تو حل شد ، یک کهکشان دلتنگی !
رنگینکمان عشقی ، در برزخِ بیرنگی !
آتشترین بانو ! داغی بزن بر من !
با من سفر کن تا ، آنسوی پیراهن !
مَردِ بارونی
وقتی که از گریه پُرم،
راه میفتم ، بیهدف توی خیابون !
خاطرههامُ میشمُرم،
تکُ تنها ، تو سَرَم صدای بارون !
تو کدوم پنجره میشه پیِ تصویرِ تو گشت ؟
با کدوم ترانه باید از کنارِ تو گذشت ؟
تو شبِ ساکتِ قصه ، تو رُ فریاد میزنم !
حتّا بارون که نباره ، مَردِ بارونی منم !
حِس میکنم حروم شُدم !
چیکه چیکه ، دلِ من بَرات میباره !
قصّهی ناتموم شُدم !
امّا چشمام ، تا اَبَد به انتظاره !
تو کدوم پنجره میشه پیِ تصویرِ تو گشت ؟
با کدوم ترانه باید از کنارِ تو گذشت ؟
تو شبِ ساکتِ قصه ، تو رُ فریاد میزنم !
حتّا بارون که نباره ، مَردِ بارونی منم !
بانوی آسایش
با خود گلاویزم ، با دشنهیی در دست !
یک کوچهی تارم ، از هر دو سو بنبست !
تنهاتر از آدم ، در بستری خالی !
هر شب همْآغوشِ حوّای پوشالی !
در استخوان تیری ، از طعنهی یاران !
سَروی در انکاره ، قومِ تبرداران !
من را تماشا کن ، در اوج فرسایش !
با من بیا تا عشق ! بانوی آسایش !
تصویرِ صد خورشید در برکهیی سنگی !
شعری محیا کن ، در این غزلمرگی !
این صورتکها را ، از آینه کم کن !
عهدِ نگاهت را ، با بوسه محکم کن !
من را بسوزان در ، آتشفشانی سبز !
با من صمیمی شو ، تا خلوتی بیمرز !
تو پیچکِ نوری ، پیچیده بر دیوار !
فوارهی بیدی ، در حوضِ شالیزار !
من را تماشا کن ، در اوج فرسایش !
با من بیا تا عشق ! بانوی آسایش !
تصویرِ صد خورشید در برکهیی سنگی !
شعری محیا کن ، در این غزلمرگی !
امضأ
بیا با هم سفر کنیم ، به دنیای نقّاشیا !
تا پلکِ پابلوپیکاسو ، تا وحشتِ گوئرنیکا !
تا اَخمِ چهرهی ژوکوند که گُم شُده پُشتِ نقاب !
تا میزِ شامِ آخرُ وسوسهی نانُ شراب !
تا ردِ پای میکلآنژ رو تنِ سقفِ کلیسا !
تا کتِ کلویسُ غمِ مبهمِ خطای سیا !
دلم میخواد با تو توی دنیای رنگا گُم بشم !
گُلای آفتابگردونِ ونگوگُ بشماریم با هم !
منُ ببر تا باورِ پیغمبرای رنگُ بوم !
معجزه کن با امضأی این تابلوی نیمه تموم !
میشه یه عمری خیره موند به رنگِ پَردهی شاگال !
همراهِ سالوادوردالی میشه سفر کرد به محال !
همیشه دستای سزان دستای یه جادوگره !
جادوگری که چشما رُ به عمقِ رؤیا میبره !
مارسل دوشان با زنِ ... از پلّهها پایین میاد !
آدمُ از جا میکنه مثلِ پَری تو دستِ باد !
گوگن یه دنیایی داره ، یه عالمی داره ماتیس !
چی رُ میدیده رامبراند تو اون همه نگاهِ خیس ؟
منُ ببر تا باورِ پیغمبرای رنگُ بوم !
معجزه کن با امضأی این تابلوی نیمه تموم !
هر بوسه، یک ترانه
مصلوبِ گُلْمیخِ غزل ! مسیحْدُختِ باکره !
مرا از این شکنجهگاه ، بِبَر به بزمِ خاطره !
سکوتِ پُر عربدهیی ، نشسته در گلوی من !
ببین که در تو گُم شُدم ! بیا به جُستُ جوی من !
برای فتحِ خوابِ تو ، طلسمها شکستهاَم !
از دوره کردنِ سراب ، از منِ کهنه خستهاَم !
تاجِ خَلَدندهی تو ، دو دستِ کالِ من بود !
با تو ، منِ شکسته در حالِ ما شُدن بود !
هَر لحظه آیهیی بود ، هَر بوسه یک ترانه !
گُلواژههای ما شُد ، انجیلی عاشقانه !
صلیبِ لعنتِ مَرا ، به روی شانه میکشی !
من مُجرمی بَر سَرِ دار ، تو لحظهی بخشایشی !
هجومِ تازیانهها ، اِتمام رؤیایت نبود !
حماسهی عشقِ مَرا ، بخوان از این تنِ کبود !
طلسمِ بوسههای تو ، انکارِ این شبْگریههاست !
من غرقهاَم در اشتباه ، مهرابِ آغوشت کجاست ؟
تاجِ خَلَدندهی تو ، دو دستِ کالِ من بود !
با تو ، منِ شکسته در حالِ ما شُدن بود !
هَر لحظه آیهیی بود ، هَر بوسه یک ترانه !
گُلواژههای ما شُد ، انجیلی عاشقانه !
کوچهی اقاقیا
دوس ندارم دیگه خواب ببینم !
توی خواب تو رُ بیتاب ببینم !
بدونم که نگرانِ حالِ منی!
تو نخِ هَر روزُ هَر سالِ منی!
بعدِ تو تنها شده این دلِ من !
خونهی غمها شده این دلِ من !
مثِ گُلِ یاسی تو شبای من !
عطرِ تو پیچیده توی هوای من !
من رُ از این خونه نبر !
من نمیخوام که برم به سفر !
من رُ نبر ... من رُ نبر.. من رُ نبر...
دوس ندارم دیگه خواب ببینم !
توی خواب تو رُ بی تاب ببینم !
جای تو خالیِ توی قصهی ما !
بیا بریم تو به کوچهی اقاقیا !
ترانهی آزادی
خیلی با ارزشی مثلِ یه ترانه توی زندون !
بغضِ لحظهی وداعی ، تو شبای تیربارون !
مثِ نعره نکشیدن ، از لجِ شکنجهگرها !
طعمِ هق هقِ شَریکی ، تو شبِ بدونِ فردا !
تو شکوهِ گفتنِ نــه بعدِ شلّاقِ زیادی !
حسِ خوندنِ سرودی ، تو سکوتِ انفرادی !
اِی غنیمت ! اِی مقدّس ! واژهی شکنجه دیده !
حتا از طنینِ اسمت ، رنگِ تاریکی پَریده !
تا اَبَد به تو رسیدن ، واسه بیداری دلیله !
اِی تو زیتونُ کبوتر ! اِی همیشه پُشتِ میله !
دل دلِ یه خوابِ نابی ، پُشتِ چِشمْبندِ سیاهی !
خسته کردنِ مفتّش ، با نشونِ اشتباهی !
وقتی اِجباریِ دیدار ، از پَسِ یه شیشهی مات،
تو شکفتنِ یه مُشتی ، تو اتاقکِ ملاقات !
لحظهی زیبای رَدِ برگِ توبهنامهیی تو !
شوقِ خندیدن به حکمِ بخششِ خودکامهیی تو !
اِی غنیمت ! اِی مقدّسْواژهی شکنجه دیده !
حتّا از طنینِ اسمت ، رنگِ تاریکی پَریده !
تا اَبَد به تو رسیدن ، واسه بیداری دلیله !
اِی تو زیتونُ کبوتر ! اِی همیشه پُشتِ میله !
(ادامه دارد...)