تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 32 اولاول ... 3456789101117 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 314

نام تاپيک: درخواســـت مـقـــالات مرتـــبط با ادبــــيات

  1. #61
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    2deep4u
    پست ها
    3,728

    پيش فرض

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  2. #62
    داره خودمونی میشه sepideh khanom's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    خیلی دور، خیلی نزدیک
    پست ها
    125

    پيش فرض

    درباره شیخ صنعان و دختر ترسا میتونید به من کمک کنید

  3. #63
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض

    درباره شیخ صنعان و دختر ترسا میتونید به من کمک کنید

    سلام
    تقریبا میشه گفت این فیلمی که ماه مبارک رمضان برای مردم تدارک دیده شرح حالی از شیخ صنعان همان پیر زاهدی که بعد از سال ها زهد و تقوا عاشق و واله ی دختر ی تر سا شد که این داستان شیخ صنعان بر گر فته از داستان ها ی عطار نیشابور ی هست


    باید بگم من نمی دونم شما دنبال چی هستید اگر می دونستم بیشتر کمکتون می کردم
    موفق باشید

  4. #64
    داره خودمونی میشه sepideh khanom's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    خیلی دور، خیلی نزدیک
    پست ها
    125

    پيش فرض

    سلام
    تقریبا میشه گفت این فیلمی که ماه مبارک رمضان برای مردم تدارک دیده شرح حالی از شیخ صنعان همان پیر زاهدی که بعد از سال ها زهد و تقوا عاشق و واله ی دختر ی تر سا شد که این داستان شیخ صنعان بر گر فته از داستان ها ی عطار نیشابور ی هست


    باید بگم من نمی دونم شما دنبال چی هستید اگر می دونستم بیشتر کمکتون می کردم
    موفق باشید
    من قراره یه کنفرانس 15 دقیقه ای در باره این موضوع بدم

  5. #65
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض

    من قراره یه کنفرانس 15 دقیقه ای در باره این موضوع بدم
    شما می تونید توی کنفرانستون از این فیلم هم استفاده ی لازم را ببرید
    اما در کل داستان عطار در مورد شیخ صنعان این هست که/ک

    شیخی پس از زهد فراوان به عشقی دچار می شود که در اول راه دوستان و مریدان شیخ با او همراه بودند ولی بعد از مدتی شیخ را نکوهش کردند و لی او چنان شیفته ی نگارش شده بود که گویا او رب اوست

    البته عطار این داستان را برای این به میان می آورد که انسان معمولی پی به وجود خدا ببرد و اینکه یک انسان واقعی چگونه می تواند از همه ی دنیا دست کشیده و فقط او را بطلبد
    یعنی حق را
    شیخ از تمام خانه و کاشانه دل برید
    همه اورا مزمّت کردند
    همه او را تف و سرزنش کردند اما او چنان واله و حیران بود که گویی ذیگر کسی نیست که او را دریابد
    شیخ از همه ی اهل و دیار جز نفرین و یاس چیزی ندید اما رفت
    انسان والا هم از همه ی دنیا حتی اگر تمام انسان های روی زمین او را نکوهش کنند به سوی رب
    که در متون ادبی رب الارباب گفته می شود می رود و در عشق خویش ذوب می شود
    در آخر عشقی آسمانی را در عشقی زمینی مثال زده اند

    امید وارم موفق شوی باز هم کمک خواستید در خدمتم

  6. #66
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    من قراره یه کنفرانس 15 دقیقه ای در باره این موضوع بدم

    سلام

    شاید این مطالب به دردت بخوره

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  7. #67
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض

    یک توضیح خیلی کوچک: در منطق الطیر عطار نیشابوری، هدهد که راهنما و سردسته پرندگان برای رسیدن به حضور سیمرغ - شاه مرغان - است، در هر توقف گاه برای جمع پرندگان داستان تعریف می کند. یکی از جذاب ترین داستان هایی که هدهد برای پرندگان بازگو می کند داستان عاشقانه شیخ صنعان و دختر ترساست. زیبایی این داستان به حدی است که رشته فکر خواننده را در منطق الطیر از داستان اصلی تغییر داده و به سمت این داستان می کشاند.
    و اما داستان ما:

    شیخ زیر لب ذکر می گفت و زیر ستونی از نور که از پنجره کوچک عبادتگاه به داخل می تابید، آرام دست ها را به حالت رقص دور سرش می چرخاند. دو زانو نشسته بود و گاهی آرام، آنقدر آرام که فقط خودش بشنود، زیر لب می گفت: حق...
    کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید...
    ***
    آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟... آری حتماً همین طور است. من، پیر پاکان، شیخ صنعان، مرادِ مریدان، قطعاً در پس پرتو الطاف ایزدی ام... پس چرا این نور پاک مرا این گونه می سوزاند؟... آه خدای من... شیخ پاکت را بیامرز... خدایا... خدایا... آه، آن دختر کیست؟ چه زیبا می رقصد و می آید. این سوز و تاب از خرمن زلف اوست؟ هیهات از این آتش... شیخ! رو برگیر و تسبیح حق بگو... نگاهت را از دخترک برگیر... شیخ!! نگاه مکن شیخ... نگاه مکن... مکن... نمی توانم نگاه نکنم! ... نمی توانم... نه نمی توانم!!! تو کیستی ای دختر ماهرخ؟ خدای من... ایمانم به همین سادگی از دست رفت؟ ... تو کیستی؟ نکند این جام شراب از آن منست؟... خدایا!... نمی توانم از دستش نگیرم.... شیخ صنعان و جام شراب؟ آنهم از دست دختری زنار به کمر بسته؟!... نه نمی توانم نستانم... نمی توانم ننوشم... به سزای کدامین گناه ناکرده می سوزم... به سزای کدامین گناه ناکرده می نوشم؟... خدای من...
    ***
    شیخ از خواب پرید. در تاریک و روشن عبادتگاه، در زیر ستون نور مریدی به آواز زیبا قرآن می خواند. شیخ دست به پیشانی کشید. از عرق خیس بود. مرید دیگری پیش آمد. به ادب کنار شیخ زانو زد. شیخ خرقه پوش خیس از عرق به نقطه نامعلومی نگاه می کرد. مرید پرسید: ای شیخ! خواب ناگواری دیدید؟...
    مرید دیگر همچنان در زیر ستون نور قرآن می خواند. شیخ نگاهی به او کرد. مرید دستارش را روی سر جا به جا کرد و باز گفت: خواب ناگواری دیدید شیخ؟ ... سکوت بود و سکوت. فقط صدای قران خواندن می آمد. دیگر جرات باز پرسیدن برای مرید نبود. به ادب عقب رفت و از در کوچک عبادتگاه خارج شد. مُرید دیگر هنوز قرآن می خواند. شیخ که گویی طاقت شنیدن نداشت فریاد کشید و از عبادتگاه بیرون دوید. جمع مریدان شیخ هراسان شدند. یکی گفت: شیخ به کدام سو می دود؟ این چنین بی کلاه و دستار؟... دیگری پاسخ داد: مست از باده الهی به سمت مامن خلوتی می رود!... کس دیگری گفت: نباید او را تنها گذاشت... آن دیگری گفت: گویا شیخ خواب بدی دیده بود...
    فارق از تمام گفتگوها شیخ صنعان می دوید. پای و سر برهنه، خار های بیابانی را لگد می کرد. مریدان می دویدند و هریک می کوشیدند تا به شیخ برسند. شیخ اما توجهی به اطراف نداشت. مریدی دوان دوان پرسید: به کجا می روید ای شیخ پاک؟!... جواب شنید: به جانب روم... آنجا که دختر ترسا منزل دارد... آه ای دختر ترسا... هیهات از کمند زلف تو!
    ***
    شیخ صنعان پیرعهد خویش بود... بله جناب حضرت والا... پیر عهد خویش ((بود)) ... شما که خود از نزدیکان ایشان بودید و بهتر می دانید. شیخ ما اکنون خرقه سوزانده و کفر گزیده و در پی جام و لب یار است... خداوند شاهد است. من و دیگر مریدان شیخ پا به پای او دویدیم. ولی شیخ از پس ِ خوابی که دیده بود فقط جانب روم را می نگریست و می دوید. فقط دختر ترسا را می شناخت. به دیار روم هم که رسیدیم خاک نشین ِ دیار یار شد و از یاران برید. بله جناب حضرت والا... این بود که چاره را در رساندن خود به محضر شما جستیم.
    پیرمرد خمیده قامت همان طور که به دیوار کعبه تکیه داده بود، کمی جابه جا شد و چهره چند تن از یاران شیخ صنعان را از نظر گذراند. نگاهها سوی او بود در انتظار گشودن لب. پیرمرد اما چیزی نمی گفت. فقط نگاه می کرد. در تو در توی ذهنش به دنبال جمله ای می گشت و با نگاههایش گویی بر دل های مریدان شلاق ِ شرم می زد. جمله را یافت... چند کلمه بیشتر نگفت و راز رهایی شیخ صنعان را افشا کرد:
    - باید به سوی روم برویم. ما هم باید جملگی ترسا شویم. ما مریدان شیخ صنعانیم... !
    مریدان بر خواستند. پیرمرد در جلو می رفت و مریدان شیخ، شرمزده از پشت او می آمدند به امید آنکه از این رفت و آمد ها چاره ای باشد برای رهایی شیخشان. شرمزده از اینکه شیخ را تنها گذاشته اند، اینک در دلهاشان شوق دیدار شیخ ِ زُنّار بسته بود.
    ***
    خیال...
    ... مردی روحانی از دور می آید... او کیست که وجودش غرق نور سبز رنگ است؟... چقدر روحانی، چقدر خوش سیما، دو گیسوی بلند افکنده بر دوش. به نزدیک من می آید... آه خدای من! ... با او چه سخنی بگویم؟... چه بخواهم؟... آه یادم آمد! رهایی شیخ. رهایی شیخ صنعان. سلام بر تو ای بزرگوار!! ... خدایا. توان سخن گفتنم نیست...
    آه خدای من... شکر؛ چنین بزرگی، بزرگترین بشری که می شناسم بر سرم دست محبت می کشد... حالا موقع درخواست است... هیچ وقت اینگونه صادقانه اشک نریخته بودم... هیچ وقت... ای نبی!... شیخم را نجات بده... شیخ صنعان، شیخ پاکان، مراد مریدان را نجات بده... نجاتش بده... خدای من! ... آه... نعمتت را قدر می دانم ای بزرگوار ترین. فردا در انتظار شیخ می نشینم... فردا!
    ***
    پیرمرد از خواب پرید. مریدی از مریدان شیخ گفت: ای حضرت والا. خواب بدی دیدید؟ نکند به دنبال شما هم باید تا روم بدویم...
    پیرمرد به آرامی گفت: آری باید بدوید. فردا روز دیدار شیخ است. فردا شیخ ما به میان ما باز می گردد. هاااای! بر خیزید ای مریدان شیخ صنعان! برخیزید که روز رهایی شیخ رسید.
    ***
    در فردا روز انبوه مریدان شیخ صنعان، شیخ خود را گریان نشسته بر سر کوی یار دیدند. زنار از کمر باز کرده و استغفار گویان. اشک بر چشم جاری کرده بود و می گریست. مریدان گرد شمع خود حلقه زدند. پیرمرد به کنار شیخ رفت. دست شیخ را در دست گرفت و بوسید. شیخ صنعان بر خواست. دل را در گرو دختر ترسا گذاشت و با یاران به جانب کعبه باز گشت.
    ***
    روز ها می گذشت. شاید چندین سال. روزی از روزها مریدی از مریدان شیخ دوان دوان به داخل عبادتگاه آمد. فریاد زد: ای شیخ بزرگوار. دختری سفید جامه از جانب روم می آید...
    شیخ برخواست. به میان بیابان دوید. از دور، یار دلنواز می دوید و می آمد. زنار از کمر گشوده بود و جامه سفید به تن کرده بود. شیخ دوید. نگاه مریدان به شیخ بود. عده ای در شک و عده ای در یقین. فریاد های شوق از جانب شیخ صنعان و دختری که دیگر ترسا نبود شنیده می شد. آغوش ها آماده بود تا دیگری را بفشارد. چشم ها آماده بود تا بگرید. دخترک را دیگر توان دویدن نبود. ایستاد. بر زمین نشست. شیخ اما همچنان می دوید. به کنار محبوب رسید. دخترک گفت: الوداع ای شیخ عالم الوداع! شیخ صنعان محبوبش را در آغوش کشید. دخترک بار دیگر به آرامی گفت: وداع... و چشم های زیبایش را بست.
    شیخ گریست. محبوبش از دست رفته بود. در میان کویر آتشناک در غم معشوق از دست رفته زاری کردن چه غمناک است. شیخ معنی غم را در می یافت. نوحه سرودن آغاز کرد...

  8. #68
    داره خودمونی میشه sepideh khanom's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    خیلی دور، خیلی نزدیک
    پست ها
    125

    پيش فرض

    از همه دوستان ممنونم
    کمک خیلی خوبی بود

  9. #69
    پروفشنال sepideh_248's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    محل سكونت
    SinCity
    پست ها
    825

    پيش فرض

    سلام
    خلاصه ی یک کتاب روانشناسی رو میخواستم
    کتابش اصلاً مهم نیست فقط اسم نویسنده و مترجم همراهش باشه( حدود 10 تا 20 صفحه)
    پیشاپیش ممنون

  10. #70
    پروفشنال sepideh_248's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    محل سكونت
    SinCity
    پست ها
    825

    پيش فرض

    چه انجمنه فعالیه اینجا

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •