محبوب خوب من
من عازم نبردم
گفتی وداع ؟
هرگز
دشمن وداع آخر خود را
بایست کرده باشد
من از نبرد پیش تو بر می گردم
از شاعر انقلابی حمید مصدق
محبوب خوب من
من عازم نبردم
گفتی وداع ؟
هرگز
دشمن وداع آخر خود را
بایست کرده باشد
من از نبرد پیش تو بر می گردم
از شاعر انقلابی حمید مصدق
ما مثل دو دریچه پیش روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت اما آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد ....
Last edited by من منم; 25-02-2007 at 01:48.
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم ؟
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرابه كودكي شور آبها برسانيد.
وكفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
درآسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
واتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.......
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
من از دست هاي توست كه سخن مي گويم
دستان تو خواهران تقدير منند.
از جنگل هاي سوخته! از خرمن هاي باران خورده! سخن مي گويم.
من از دهكده ي تقدير خويش سخن مي گويم.
بر هر سبزه خون ديدم در هر خنده درد ديدم.
تو طلوع مي كني من مجاب مي شوم.
من فرياد مي كنم.
و راحت مي شوم.
Last edited by Monica; 25-02-2007 at 13:33.
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
در پرتو نگاهت
کدامين حصار
بوستان کلمات را
به اسارت مي برد
خنده هايت
چون نقشي بر ديوار
سکوت را ترانه مي سازد
و
روح سنگين رخوت
نشسته بر خطوط نقش
اميد را فرياد نمي کند
چنين سرايي
بوي فردا نمي دهد
بوي مرگ و تاراج آدميت
تحفه سکوت توست
در حصاري که
خود براي خود ساخته اي
سلام
..........
پيکر تراش پيرم و با تيشه خيال
يک شب تو را ز مر مر شعر آفريده ام
اما تو چون بتي که به بت ساز ننگرد
در پيش پاي خويش به خاکم فکنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
گويا دل از کسي که تو را ساخت کنده اي
يک شب که خشم عشق تو ديوانه ام کند
بينند سايه ها که تو را هم شکسته ام...
...
مرگ را دیده ام من.
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غم ناک
غم ناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
آه بگذاریدم ! بگذاریدم !
اگر مرگ
همه ی آن لحظه ی آشناست که ساعت ِ سرخ
از تپش باز می ماند.
وشمعی- که به ره گذار باد -
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز تن ام به آغوش اش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز مانَد
و نگاه چشم به
خالی های جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)