تو از من دور می گردی
و من از خاطرات خسته ی این شهر
خیال بی تو بودن را
گرامی چون تو خواهم داشت
و من تندیس غمهای بهارم را
به یاد خاطرات تلخ و شیرینت
به آهی ذبح خواهم کرد...
تو از من دور می گردی
و من از خاطرات خسته ی این شهر
خیال بی تو بودن را
گرامی چون تو خواهم داشت
و من تندیس غمهای بهارم را
به یاد خاطرات تلخ و شیرینت
به آهی ذبح خواهم کرد...
Last edited by Help118; 07-05-2011 at 17:08.
گاهى آنقدر غرق در آرزویی که
از ياد می بری خود آروزى ديگری هستی . . .
تو زيبايي يا چشم هاي من شاعر
نميدانم
ولي اين را خوب ميدانم
كه اگر تو نباشي چشم هاي من هر چند هم كه شاعر
نمي توانند شعري به زيبايي تو
بسرايند . . .
************************************************** ***
من را همچون تک تک آدم های دور و بر خودت...
نگاه کن...
همه ی دل نگرانی هایم...
مثل تمامی زن هایی است...
که تو می شناسی...
شاید کمتر . شاید بیشتر !...
دل نگرانی هایی که...
گاهی مرا تا سر حد بی خود شدن می برد...
و گاهی هم باز نمی گرداند...
از نبودنت می ترسم...
از بودنت دلهره دارم...
و باز هم می مانم میان بودن و نبودن تو...
ای کاش می شد لیلی ات باشم....
شهر من رو به زوال است تو بايد باشی . . .
دل من زير سوال است تو بايد باشی . . .
فال حافظ زدم آن رند غزل خوان ميگفت . . .
" زندگی بی تو محال است تو بايد باشی " . . .
امروز ، سمت همین حوالی...
صدای نفس نفس آشنای را شنیدم .گفتمش خوبی ؟
گفت: جان ندارم
گفتم:غریبی ؟
گفت؟ تازه دانستم
گفتم: سیگار ؟
گفت :آماده بودم نفس تازه کنم
یاد نجابت خستگی پدرانمان افتادم
داشت میرفت .پرسیدم شما ؟
گفت : تا دیروز عشق اما امروز ......
همین
<<رضا صادقی>>
عشق يعنی...
بی پروا؛بی غرور؛بی ترس از حسابگری ها
سوختن؛باختن و دوباره يافتن...
اول بايد همه ی هستی ات را به نيستی بکشی تا دوباره هست شوی...
***********************************
نمی دانم...
هر چه بود پاک بود و زيبا
وقتی در چشمانم نگاه می کرد
در نگاهش غرقه ميشدم
درست مانند روزهای کودکی
حسی داشتم از نگاهش
انگار که در چشم هايش
کشيده می شدم
ويا گويی که در يک دريا
غرقه می شدم
نگاهش غرق می کرد
اما مهر بانانه
اما آرام....
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
قــــــــــایقتــــــــ می شــــــوم
بـــــــادبــــــانم بـــــــاش!
بگــــــــذار هر چـــــــه حرف پشتـــــــــ سرمان می زنند مردمــــــــ
بـــــــاد هـــــــوا شود,
دورترمــــــــان کنــــــــــد ...
با تمــــام فعل هايی که با نون نشدن صرفــــــ ميشوند
ميتوان کنــــار آمد
اما فعــــــل نديدن خنده هايتــــــــ را
نمی توان صرفــــــــ کــــرد....
. . . عشق يعنی . . .
. . ."~ ترس از دست دادن تو ~". . .
. . . فقط همین . . .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)