نه دل مفتون دلبندی نه جان مشتاق دلخواهی
نه بر مزگان من اشکی نه بر لبهای من اهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دل ارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مشتاق دلخواهی
نه بر مزگان من اشکی نه بر لبهای من اهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دل ارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
یا دست به زیر سنگم آید ......یا زلف تو زیر چنگم آید
در عشق تو خرقه در فکندم .... تا خود پس از این چه رنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار ....عالم زحسد به جنگم آید
عطار
دیدم صدای هلهله هایی که آشنا
می خواندم به جاده پیکار زندگی
گفتم نفیر نی لبک من
آواز مردم است
گفتم که واژههای تراویده از وجود
دمساز مردم است
اما
این گوژپشت رنج کشیده
یعنی من
این ز خویش بریده
آ?ا ز نو ترانه از یاد رفته را
آغاز می کند ؟
این مرغ پر شکسته به کنج قفس اسیر
ایا دوباره از قفس سرد عمر سوز
پرواز می کند؟
....
در نگاهم شکفته بود اين راز که دلم کی زمهر خالی بود؟
ليک تا پوشم از تو ديده من بر گل رنگ رنگ قالی بود.....
دوستت دارم ونمی گويم تا غرورم کشد به بيماری
زانکه می دانم اين حقيقت را که دگر دوستم نمی داری!
یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه که او با اشاره ای
نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت
تنها چراغی می رفت
که زمزمه های تلخش در یاد می ماند
چگونه از تمام حرفهای کودکی
که درکوچه ها دویدند
و از تمام روزنامه های دنیا
چیزی به یادت نمانده است
تا درجایی آرام بنویسی : خانه ؟
سراسر جاده ها و پل ها
تنها چراغی می رفت
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو می روی به ترکستان است
مولانا![]()
تو بگو راز حیات
تو بگو رمز کلام
نیستم ،زیستم من
تو بگو هر چه که هست
چیستم ، کیستم من ؟
تو بگو راز بیان را
...
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
تو از مکث ناگهان من جدا می شوی
چتر می گشایی و
رو به باران و برگ ها می روی
کنار پله های ناتمام
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)