تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 69 از 212 اولاول ... 195965666768697071727379119169 ... آخرآخر
نمايش نتايج 681 به 690 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #681
    داره خودمونی میشه dan-emma-ropert's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    اين جا
    پست ها
    46

    پيش فرض

    شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چیست؟ "
    استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! "
    شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟ "
    و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."
    استاد گفت: " عشق يعنی همين! "

    شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟ "
    استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "
    شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
    استاد باز گفت: " ازدواج هم يعنی همين!!

  2. #682
    داره خودمونی میشه dan-emma-ropert's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    اين جا
    پست ها
    46

    پيش فرض

    پشت چراغ قرمز ايستاده‌ بودم، پسر با جعبه‌اي آدامس از لا به لاي ماشين‌ها عبور مي‌كرد. آدامسي از او خريدم.

    پول خرد نداشتم، اسكناس درشتي دادم. با تعلل در حال شمارش بقيه پول بود كه چراغ سبز شد. نتوانستم منتظر بمانم، حركت كردم.

    در راه با خود فكر كردم كه شايد پسرك به عمد معطل كرد تا چراغ سبز شود. به چهارراه بعدي رسيدم.

    آن جا تصادفي رخ داده و ترافيك شده بود. در انتظار باز شدن راه بودم كه كسي به شيشه زد.

    باورم نشد؛ همان پسرك آدامس فروش بود كه خسته و نفس زنان خود را به من رسانده بود. مقداري پول در دستش بود و گفت: ببخشيد، بقيه پول شما...

  3. #683
    داره خودمونی میشه dan-emma-ropert's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    اين جا
    پست ها
    46

    پيش فرض

    دخترك گل فروش سالها بود كه در آرزوي خريدن يك

    كفش قرمزُپولهايي را كه از فروختن گل هاي مريم به

    دست آورده بود،در قلك كوچكش جمع مي كرد.

    آن روز صبح هم مثل هميشه، در فكر و رويايش بود

    كه ناگهان در اثر برخورد با اتوموبيلي به گوشه اي پرتاب

    شد. وقتي چشمانش را باز كرد خود را روي تختي سپيد

    و تميز ديدكه در كنار آن هديه اي قرار داشت.

    دخترك با خوشحالي هديه را باز كرد.

    يك جفت كفش قرمز بود!!!!!

    چشمان دخترك لبريز از شادي شد.

    ولي افسوس . . . . . .

    او نمي دانست كه پاهايش ديگر توان رفتن ندارد.

  4. این کاربر از dan-emma-ropert بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #684
    داره خودمونی میشه dan-emma-ropert's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    اين جا
    پست ها
    46

    پيش فرض

    روزی شخصی در کوچه ای می گذشت ناگهان غلامی را دید از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد از او پرسید می توانم تو را به غلامی برگزینم گفت:آری گفت نامت چیست گفت هرچه تو بگویی گفت:از کجا آمده ای گفت هر کجا که تو بخواهی گفت: چه کار می کنی؟گفت: هر چه تو بگویی ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت ما نیز باید برای صاحبمان خدا اینگونه باشیم و رو به غلام کرد گفت: تو آزادی.

  6. #685
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    گردن بند گم شده ، بار دیگر پیدا شد

    روزی از روزها دختری هنگام سفر یک گردنبند مروارید به عنوان هدیه برای مادرش خرید . او در روز تولد مارش گردنبند را به وی هدیه کرد .
    ظهر همان روز کلیه اعضای خانواده در رستوران در حال صرف غذا بودند . مادر گفت که می خواهد دستهایش را بشوید . اما این کار خیلی طول کشید به گونه ای که دیگر اعضای خانواده نگران وی شدند . اما در مقابل دستشویی مشاهده کردند که مادر در حال گفت و گو با یک دختر جوان است . مادر با دیدن اعضای خانواده به دخترگفت : اینها دختران من هستند . سپس با دختر وداع کرد و دختر غریبه نیز به مادر تعظیم کرد و با عجله دور شد .
    شب هنگام مادر پس از بازگشت به خانه حقیقت ماجرا را تشریح کرد و گفت زمانی که دستشویی بیرون آمد در مقابل آیینه ایستاده بود تا موهایش را شانه کند اما نگران بود که گردنبند با کف صابون آلوده شود سپس گردنبند را به کناری گذاشت . پس از مرتب کردن موهایش متوجه شد که گردنبند سر جایش نیست و به یاد آورد که در آن زمان فقط یک دختر در کنار او بوده است .
    مادر گفت : می دانستم که عجله من دختر را می ترساند . لذا به دختر گفتم که آیا می توانی به من کمک کنی ؟ دختر پرسید چه کمکی ؟ مادر گفت که گردنبندی دارم که هدیه دخترم است . بسیار با ارزش نیست اما دختر من آن را با حقوق یک ماه خود خریده است . من به هنگام شانه کردن موهایم گردنبند را به کناری نهادم اما اکنون آن را نمی یابم . امروز نخستین روزی بود که آن را به گردن آویختم و اگر دخترم آن را بر گردن من نبیند حتما بسیار غمگین می شود . زیرا امروز روز تولد من است و با اعضای خانواده در این رستوران غذا صرف می کنیم .
    در این وقت دختر به مادر نگاهی انداخت و به آرامی گفت : کمک می کنم تا گردنبندتان را پیدا کنید . مادر از او تشکر کرد و پس از چند دقیقه دختر گردنبند را به او داد و پرسید این است ؟ مادر با یک نگاه گردن بندش را شناخت و از دختر تشکر کرد . دختر نیز تولد مادر را به وی تبریک گفت .
    مادر با لمس گردنبند گفت این دختر خوب است . همه اعضای خانواده معتقد بودند که او گردنبند را دزدیده است و مادر نباید از او تشکر کند . اما مادر در جواب آنان گفت : احساس کردم که او گردنبند را از روی عمد ندزدیده است و اگر پلیس را خبر می کردم امکان داشت که دیگر گردنبند پیدا نشود .

  7. #686
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    جزیره


    کاپیتان " کوک " دریانورد معروف جهان بود . وی در یادداشت های روزانه خود در خصوص یک برخورد عجیب چنین نوشته است :
    روزی از روزها ، گروهی از کشتی ها به فرماندهی وی به مرکز اقیانوس آتلانتیک رسید . در همان موقع ، دسته ای از پرندگان در آسمان به چشم می خوردند . هزارها پرنده برای مدت طولانی در آسمان پرواز می کردند و صدای بلندی از آنها به گوش می رسید که بسیار عجیب بود . پرندگان به طرز عجیبی ناگهان خود را به آب می انداختند . اما معلوم نبود چگونه و بدون ترس خود را به دریای بیکران می اندازند .
    در واقع کاپیتان اولین کسی نبود که این وضع را مشاهده می کرد . قبل از وی ، بسیاری از ماهیگیران نیز در حین ماهیگیری این وضع عجیب را دیده بودند . کارشناسان پرندگان پس از مطالعات طولانی متوجه شده اند که پرندگان مهاجر از مناطق مختلف در این نقطه اقیانوس آتلانتیک جمع می شوند . با این حال ، آنان نمی دانند که چرا پرندگان مهاجر خود را به دریا می اندازند ؟ این راز سرانجام در اواسط قرن بیستم فاش شد .
    حقیقت این است که این ناحیه قبلا یک جزیره کوچک بوده است . پرندگان مناطق مختلف جهان ، این جزیره را یک اقامتگاه موقتی و امن در دریای بیکران دانسته اند . اما در جریان یک زمین لرزه ، این جزیره زیر آب رفته و برای همیشه نابود شده است . با این حال ، پرندگان بر اساس عادات سالهای گذشته و پس از مهاجرت از راه های دور به سوی پرواز می کنند تا در اینجا کمی استراحت کنند و خستگی آنان پس از مهاجرت طولانی کاهش یابد و مهاجرت جدید را آغاز کنند . اما در دریای بیکران آنان دیگر نمی توانند این جزیره را پیدا کنند . بدین سبب ، آنان چاره ای بجز پرواز بر فراز جزیره و هیاهو ندارند و هنگامی که ناامید می شوند و نیروی آنان پایان می یابد، بجز انداختن خود به دریا چاره دیگری ندارند .

  8. این کاربر از god_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #687
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت:«مواظب باش عزیزم ،اسلحه پر است .»

    زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت«این را برای زنت گرفته ای؟»

    «نه خیلی خطر ناک است،می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم.»

    «من چطورم؟»

    مرد پوزخندی د « با مزه است،اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کند؟»

    زن لب هایش را مرطوب کرد،لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت.

    «زن تو!»

  10. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #688
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    تام مردی جوان و خوش بر خورد بود ،هر چند وقتی با سام که دو ماه بود هم خانه اش شده بود شروع به جدل کرد،کمی مست بود«نمی شود،نمی شود یک داستان کوتاه را فقط با پنجاه و پنج کلمه نوشت،ابله»

    سام او را با شلیک گلوله ای ساکت کردبعد با لبخندی گفت:«می بینی که می شود.»

  12. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #689
    حـــــرفـه ای H M R 0 0 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    Shanzelize Street
    پست ها
    4,959

    پيش فرض بچه ها این داستان به صورت شعره . حتما بخونین خیلی قشنگه

    پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت
    هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود
    این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک
    این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا
    روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی
    دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود
    هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی
    شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون
    روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار
    صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم
    از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری
    ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند
    درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
    رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام
    زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر
    گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست
    چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا
    می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس
    آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم
    درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست
    بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل
    این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه
    دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته
    بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر
    سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی
    این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره
    چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای
    تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را
    هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی
    من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز
    ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای
    آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود
    من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط
    الغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
    چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر
    سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود
    هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است
    تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای
    زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را
    تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند
    گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
    هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود
    رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان
    ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست
    زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را
    اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
    من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز
    من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال
    بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای
    گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی
    در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش

  14. این کاربر از H M R 0 0 7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #690
    حـــــرفـه ای H M R 0 0 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    Shanzelize Street
    پست ها
    4,959

    پيش فرض

    مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به اونشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره.اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. درگوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.!!!!

    اگر کاری که می‌کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند ...
    Last edited by H M R 0 0 7; 15-02-2008 at 23:21.

  16. این کاربر از H M R 0 0 7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •