تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 69 از 87 اولاول ... 195965666768697071727379 ... آخرآخر
نمايش نتايج 681 به 690 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #681
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    چمدان آرزوها

    سرانجام، معامله بین من و خداوند صورت گرفت. پس از سالها عجز و لابه برای او، توانستم نظر او را جلب کنم و چمدان آرزوها بدستم برسد. خداوند گفت: این به پاس زحمتهایی است که تو در طی سالهای سپری شده زندگیت، در راه من کشیده ای و غمهایی که خیلی از انسانها، تاب لحظه ای از آن را نیاوردند، تحمل کرده ای؛ هم اکنون، گنجینه ای بی نظیر در اختیار توست. اگر قدر آن را بدانی، تا آخر عمرت به خوبی و خوشی و در بهشتی زمینی خواهی زیست. لیک بکوش که به همین راحتی آن را استفاده نکنی و آرزوهایت را هدر ندهی، چرا که این چمدان نیز ظرفیتی دارد و هرچیزی در این دنیا، حد خود را دارد و بالاخره به اتمام می رسد.
    و به راستی آن لحظه رویایی و دلپذیر در زندگیم، برای اولین و آخرین بار فرا رسیده بود. من دیگر محکوم به خوشبختی شده بودم، همه گونه آرزو و مطلوبات آرمانی انسانی، در چمدانم بود: ثروت، شهرت، محبت، عشق، ایمان و ... و من دیگر چه چیزی را می توانستم از باری تعالی طلب کنم؟ وقت آن رسیده بود تا از باقی مانده زندگی مرارت بار و نکبت زده خود، عیش کافی و نوش وافر ببرم، و به قدری دستپاچه شده بودم که به راستی، نمی دانستم ابتدائاً کدام یک از نداشته های خود را طلب کنم.
    اما متاسفانه، یا خوشبختانه، این حیرت و سرگشتگی چندان طول نیانجامید. بلافاصله پس از بازگشتن از درگاه الهی و رسیدن به کره خاکی، مشتی انسان - یا بهتر بگویم- تمامی نوع بشر به دورم حلقه زدند. حتماً از قبل اطلاع داشتند و این به معنی نکبتی دیگر در زندگی ام می بود. در عمق دل تنفری را نسبت به جمیع آنان احساس نمودم، به نحوی که فرقی بین آشنا و دوست و همشهری و هموطن و هم مذهب، برایم باقی نماند. همه ی آنها برای غارت داشته های من آمده بودند و صد البته، من هم کسی نبودم که اجازه بدهم به راحتی و مفت و مسلم، همه چیزم از دست برود و سالیان سال عبادتها، زجرها و رنجهای بیشمارم در راه پروردگار، این چنین بین مشتی کافر و جاهل تقسیم گردد.
    این جماعت تعدادش خیلی بیشتر از آنی بود که بتوان به عنوان رقیب یا دشمن آنان را تصور نمود. مشکلی که مرا سراپا دچار تشویش و نگرانی و دلزدگی موقت از شرایط فعلیم کرد: من با دیگران فرق داشتم، من از همه ی آنها برتر بودم، این تنها من بودم که مقرب درگاه الهی شده بودم. رعشه بر اندامم افتاد، دستم لرزید و چمدان در دستم هم، همینطور. درست همان زمان بود که فکری مثل برق از مغزم گذر نمود و به بلاهت خود پی بردم، چرا که پاک، چمدان آرزو را از یاد برده بودم. آن را باز کردم و نگاهی به آن کردم. دنبال آرزوی مرگ سریع برای انسان گشتم و آن را یافتم. قبل از استفاده از آن متوجه نوشته ای روی چمدان شدم که ظاهر گردید و با خطی درشت و قرمز، این نوشته را حک کرد که:
    "این بدترین و گرانترین آرزویی است که می توانید داشته باشید؛ لطفاً هنگام استفاده از آن، اعتبار خود را نیز در نظر داشته باشید. هرگونه عواقب احتمالی آن بر عهده خود شماست."
    این چیزها برای من مهم نبود و مجالی هم برای تفکر برایم باقی نمانده بود. آن انسانهای گرگ نمای غارتگر، لحظه به لحظه به من نزدیکتر می نمودند و ترس از دست دادن داشته ها، لحظه ای مرا آسوده خاطر نمی گذاشت. همانجا بود که آرزوی مرگی سریع و فجیع را برای آنها نمودم و از مشاهده حوادثات بعدی، احساس قدرتی برایم پیش آمد که با هیچ لذت دیگری قابل مقایسه نبود... افراد زیادی را با آرزوهایم نابود نمودم، تا اینکه به خود آمدم و دیدم که دیگر از آن نیروهای ماورایی خبری نیست و دیگر کائنات به درخواستهای من پاسخ مثبت نمی دهند، ولی همچنان نوع بشر، حریصانه به من و چمدان در دستم، چشم دوخته اند. با اینکه ناامیدانه به چمدان نگاه کردم و متوجه خالی بودن آن شدم.
    ندایی از بالا به من رسید، به گمانم فرشته الهی بود که به نیابت از پروردگار سخن می گفت:
    "حال چشمهایت را نیک باز کن و بنگر: بنگر خیره سری ات را که به تو گفتم، لیاقت استفاده از داشتن را نداری و به جای آنکه نداشته ها را طلب کنی، داشته های من را نابود نمودی، و حقیقتاً این تجاوز و ظلم و خیانتی بیش نیست! آیا بهتر نبود چیزهایی خوب و کم خرجتری را انتخاب می نمودی و آن را با دیگر آفریدگان من، تقسیم می نمودی؟ کمی از علم بهره می گرفتی و دانش خود را به دیگران منتقل می کردی. کمی محبت را طلب می کردی و به همنوعانت عشق می ورزیدی که کلید رستگاری در همین است؛ کمی آرزوی ثروت می کردی که در کوتاه ترین زمان به دستانت می رسید و آنقدر می داشتی تا همگان را از فقر و گرسنگی نجات دهی. مطمئن باش که چمدانت با هیچکدام از این کارها خالی نمی شد و تو می ماندی تنها با آن، در حالی که نام نیکی از تو بین مخلوقات می درخشید و آنها را در نهایت متوجه رحمت و مهربانی من می کرد. حال همانجا بمان و نتیجه اعمال خود را برگیر!"
    و من، اشک ریزان و دوان دوان، گام برمی داشتم و مردم به دنبال من و چمدان خالی در دستانم می دویدند. می دانستم که دیر یا زود، تکه تکه ام می کنند.

  2. این کاربر از dr.zuwiegen بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #682
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    تفاوت

    همین چند روز پیش بود، به خود گفتم وقت آن رسیده تا به مناسبت زادروزش، انگشتری نگین دار و طلائی، همانند انگشتری که در دستش بود بگیرم. با این تفاوت که می دانستم او تازگیها اضافه وزن پیدا کرده و این هدیه جدید، قطری بیشتر داشت تا کاملاً با انگشتان کوتاه و چاقش، تناسب داشته باشد. آن شادمانی اولیه -که در همه ی انسانها مشترک است- در رخ فربه او ظاهر گردید، ولی بعد از تشکر خیلی راحت اذعان کرد که حلقه ی قبلی را بیشتر می پسندد. وقتی دلیل را جویا شدم، گفت بدان عادت کرده ام و دوست ندارم دمی از مقابل چشمانم دور باشد. آغاز همراهی من و تو را این دو حلقه پیوند زده اند؛ دو حلقه کاملاً یکسان و یک شکل، تا گواهی بر اشتراکات و تشابهات من و تو شوند. با این حال تو به خود چگونه اجازه می دهی تا من چیزی متفاوت با آنچه در انگشت توست، به دستم کنم؟
    با خود گفتم: "این مهم نیست که من به تو گوشزد کنم، تفاوتهای ما روز به روز بیشتر می شود؛ پیش خود فرض کن آغازی دیگر هم می تواند باشد و هیچ زمانی بهتر از این لحظه، برای شروعی دوباره نمی توان یافت."
    ولی جرات نکردم این را به او بگویم، فقط هدیه را از او پس گرفتم. دیر یا زود، آن حلقه هم تغییر ظواهر او را برنمی تابید.

  4. #683
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    چمدان آرزوها

    سرانجام، معامله بین من و خداوند صورت گرفت. پس از سالها عجز و لابه برای او، توانستم نظر او را جلب کنم و چمدان آرزوها بدستم برسد. خداوند گفت: این به پاس زحمتهایی است که تو در طی سالهای سپری شده زندگیت، در راه من کشیده ای و غمهایی که خیلی از انسانها، تاب لحظه ای از آن را نیاوردند، تحمل کرده ای؛ هم اکنون، گنجینه ای بی نظیر در اختیار توست. اگر قدر آن را بدانی، تا آخر عمرت به خوبی و خوشی و در بهشتی زمینی خواهی زیست. لیک بکوش که به همین راحتی آن را استفاده نکنی و آرزوهایت را هدر ندهی، چرا که این چمدان نیز ظرفیتی دارد و هرچیزی در این دنیا، حد خود را دارد و بالاخره به اتمام می رسد.
    و به راستی آن لحظه رویایی و دلپذیر در زندگیم، برای اولین و آخرین بار فرا رسیده بود. من دیگر محکوم به خوشبختی شده بودم، همه گونه آرزو و مطلوبات آرمانی انسانی، در چمدانم بود: ثروت، شهرت، محبت، عشق، ایمان و ... و من دیگر چه چیزی را می توانستم از باری تعالی طلب کنم؟ وقت آن رسیده بود تا از باقی مانده زندگی مرارت بار و نکبت زده خود، عیش کافی و نوش وافر ببرم، و به قدری دستپاچه شده بودم که به راستی، نمی دانستم ابتدائاً کدام یک از نداشته های خود را طلب کنم.
    اما متاسفانه، یا خوشبختانه، این حیرت و سرگشتگی چندان طول نیانجامید. بلافاصله پس از بازگشتن از درگاه الهی و رسیدن به کره خاکی، مشتی انسان - یا بهتر بگویم- تمامی نوع بشر به دورم حلقه زدند. حتماً از قبل اطلاع داشتند و این به معنی نکبتی دیگر در زندگی ام می بود. در عمق دل تنفری را نسبت به جمیع آنان احساس نمودم، به نحوی که فرقی بین آشنا و دوست و همشهری و هموطن و هم مذهب، برایم باقی نماند. همه ی آنها برای غارت داشته های من آمده بودند و صد البته، من هم کسی نبودم که اجازه بدهم به راحتی و مفت و مسلم، همه چیزم از دست برود و سالیان سال عبادتها، زجرها و رنجهای بیشمارم در راه پروردگار، این چنین بین مشتی کافر و جاهل تقسیم گردد.
    این جماعت تعدادش خیلی بیشتر از آنی بود که بتوان به عنوان رقیب یا دشمن آنان را تصور نمود. مشکلی که مرا سراپا دچار تشویش و نگرانی و دلزدگی موقت از شرایط فعلیم کرد: من با دیگران فرق داشتم، من از همه ی آنها برتر بودم، این تنها من بودم که مقرب درگاه الهی شده بودم. رعشه بر اندامم افتاد، دستم لرزید و چمدان در دستم هم، همینطور. درست همان زمان بود که فکری مثل برق از مغزم گذر نمود و به بلاهت خود پی بردم، چرا که پاک، چمدان آرزو را از یاد برده بودم. آن را باز کردم و نگاهی به آن کردم. دنبال آرزوی مرگ سریع برای انسان گشتم و آن را یافتم. قبل از استفاده از آن متوجه نوشته ای روی چمدان شدم که ظاهر گردید و با خطی درشت و قرمز، این نوشته را حک کرد که:
    "این بدترین و گرانترین آرزویی است که می توانید داشته باشید؛ لطفاً هنگام استفاده از آن، اعتبار خود را نیز در نظر داشته باشید. هرگونه عواقب احتمالی آن بر عهده خود شماست."
    این چیزها برای من مهم نبود و مجالی هم برای تفکر برایم باقی نمانده بود. آن انسانهای گرگ نمای غارتگر، لحظه به لحظه به من نزدیکتر می نمودند و ترس از دست دادن داشته ها، لحظه ای مرا آسوده خاطر نمی گذاشت. همانجا بود که آرزوی مرگی سریع و فجیع را برای آنها نمودم و از مشاهده حوادثات بعدی، احساس قدرتی برایم پیش آمد که با هیچ لذت دیگری قابل مقایسه نبود... افراد زیادی را با آرزوهایم نابود نمودم، تا اینکه به خود آمدم و دیدم که دیگر از آن نیروهای ماورایی خبری نیست و دیگر کائنات به درخواستهای من پاسخ مثبت نمی دهند، ولی همچنان نوع بشر، حریصانه به من و چمدان در دستم، چشم دوخته اند. با اینکه ناامیدانه به چمدان نگاه کردم و متوجه خالی بودن آن شدم.
    ندایی از بالا به من رسید، به گمانم فرشته الهی بود که به نیابت از پروردگار سخن می گفت:
    "حال چشمهایت را نیک باز کن و بنگر: بنگر خیره سری ات را که به تو گفتم، لیاقت استفاده از داشتن را نداری و به جای آنکه نداشته ها را طلب کنی، داشته های من را نابود نمودی، و حقیقتاً این تجاوز و ظلم و خیانتی بیش نیست! آیا بهتر نبود چیزهایی خوب و کم خرجتری را انتخاب می نمودی و آن را با دیگر آفریدگان من، تقسیم می نمودی؟ کمی از علم بهره می گرفتی و دانش خود را به دیگران منتقل می کردی. کمی محبت را طلب می کردی و به همنوعانت عشق می ورزیدی که کلید رستگاری در همین است؛ کمی آرزوی ثروت می کردی که در کوتاه ترین زمان به دستانت می رسید و آنقدر می داشتی تا همگان را از فقر و گرسنگی نجات دهی. مطمئن باش که چمدانت با هیچکدام از این کارها خالی نمی شد و تو می ماندی تنها با آن، در حالی که نام نیکی از تو بین مخلوقات می درخشید و آنها را در نهایت متوجه رحمت و مهربانی من می کرد. حال همانجا بمان و نتیجه اعمال خود را برگیر!"
    و من، اشک ریزان و دوان دوان، گام برمی داشتم و مردم به دنبال من و چمدان خالی در دستانم می دویدند. می دانستم که دیر یا زود، تکه تکه ام می کنند.
    در راستاي سياست هاي نوميد كننده:نمي دونم چرا روي اين سبك اصرار داري.اين سبك سبك تو نيست. نويسنده هاي نادري مي تونن توي همه ي سبكا زور آزمايي كنن اما همچين نويسنده هايي نمي تونن توي هيچ كدوم از اين سبكا به اوج برسن.اينو گفتم كه بگم اين كه اين سبك سبك تو نيست چيز بدي نيست! زبان نوشته ي تو يه زبان ساده و بي آرايست كه توي همچين داستاني يكم از فاجعه بهتر مي شه!() پرورش موضوع هم يه جورايي به دلم ننشست!
    تولستوي و جبران رو ولشون كنيم!
    p.s: امشب وقتي من مي خوام بخوابم برام يه بسته مي رسه.تيك،تاك،تيك،تاك،تيك... كارت رو بسته رو مي خونم : « از طرف تمام بچه هاي پي سي ورلد به خصوص انجمن علوم انساني»
    بنگ!

  5. #684
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    تفاوت

    همین چند روز پیش بود، به خود گفتم وقت آن رسیده تا به مناسبت زادروزش، انگشتری نگین دار و طلائی، همانند انگشتری که در دستش بود بگیرم. با این تفاوت که می دانستم او تازگیها اضافه وزن پیدا کرده و این هدیه جدید، قطری بیشتر داشت تا کاملاً با انگشتان کوتاه و چاقش، تناسب داشته باشد. آن شادمانی اولیه -که در همه ی انسانها مشترک است- در رخ فربه او ظاهر گردید، ولی بعد از تشکر خیلی راحت اذعان کرد که حلقه ی قبلی را بیشتر می پسندد. وقتی دلیل را جویا شدم، گفت بدان عادت کرده ام و دوست ندارم دمی از مقابل چشمانم دور باشد. آغاز همراهی من و تو را این دو حلقه پیوند زده اند؛ دو حلقه کاملاً یکسان و یک شکل، تا گواهی بر اشتراکات و تشابهات من و تو شوند. با این حال تو به خود چگونه اجازه می دهی تا من چیزی متفاوت با آنچه در انگشت توست، به دستم کنم؟
    با خود گفتم: "این مهم نیست که من به تو گوشزد کنم، تفاوتهای ما روز به روز بیشتر می شود؛ پیش خود فرض کن آغازی دیگر هم می تواند باشد و هیچ زمانی بهتر از این لحظه، برای شروعی دوباره نمی توان یافت."
    ولی جرات نکردم این را به او بگویم، فقط هدیه را از او پس گرفتم. دیر یا زود، آن حلقه هم تغییر ظواهر او را برنمی تابید.
    گفتم كه موعظه كردن به اواتارت نمي ياد! يا حداقل اون جور موعظه! اما اين طنز تلخو بيشتر دوست داشتم...حالا كه اين قدر بچه ي خوبي شدم مي شه ديگه شبانه به يك شيوه ي مرموز به قتلم نرسونيد؟

  6. #685
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    12

    در راستاي سياست هاي نوميد كننده:نمي دونم چرا روي اين سبك اصرار داري.اين سبك سبك تو نيست. نويسنده هاي نادري مي تونن توي همه ي سبكا زور آزمايي كنن اما همچين نويسنده هايي نمي تونن توي هيچ كدوم از اين سبكا به اوج برسن.اينو گفتم كه بگم اين كه اين سبك سبك تو نيست چيز بدي نيست! زبان نوشته ي تو يه زبان ساده و بي آرايست كه توي همچين داستاني يكم از فاجعه بهتر مي شه!() پرورش موضوع هم يه جورايي به دلم ننشست!
    تولستوي و جبران رو ولشون كنيم!
    p.s: امشب وقتي من مي خوام بخوابم برام يه بسته مي رسه.تيك،تاك،تيك،تاك،تيك... كارت رو بسته رو مي خونم : « از طرف تمام بچه هاي پي سي ورلد به خصوص انجمن علوم انساني»
    بنگ!




    متاسفم برات خدا رحمتت کنه
    اگه مهربون تر باشی و منصفانه تر برخورد کنی اتفاقی نمیفته

  7. #686
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    7

    پيش فرض این هم از داستان من

    طوفان کاترینا
    گرسنگی میان طوفان زدگان موج میزد و گاهی انقدر شدت این موج زننده بود که پدر به حال فرزندش رحم نمیکرد در این بین بود که مکان هایی برای طوفان زدگان احداث شداما هرگز کفایت نمیکرد و تنها غذا به دست کسانی میرسید که از زور بازو بهره میجستند *عده ای در این بین به دنبال کسب سود و رونق خودبودند و چندین و چند مکان برای فروش مواد غذایی احداث کردند * انقدر قیمت ها بالا بود که هیچ کس جرائت نکرد چیزی اظافه بر رفع گرسنگی بخرد * زنی میان سال حدود 35 ساله با موهای طلایی شمان درشت و مشکی و روی سفید روی تنه ی درختی رو به در یا ایستاده بود در حالی که چهار تیکه کیک در رو به رویش بود * پسر جوانی به کنارش امد و ایستاد نگاهی به زن کرد هر دو گرسنه بودند و پسرک همچنان از پشت به اون نگاه میکرد و اهسته در کارش نشست زن نگاهی تمسخر امیز به پسرکرد لحظه ای چشمان معصوم پسر در او اثر کرد اما خود نیز گرسنه بود عصبانی شد که پسر او را در این حالت قرار داده و یک تیکه از کیک را به چند متر انطرف تر پرت کرد .پسر با شتاب به سمت کیک رفت ان را از روی زمین بلند کرد و از انجا دور شد زن نگاهی به پشت سرش انداخت که مبادا چیزی از او دزدیده باشند اما ساکش سر جایش بود چند ساعت بعد به کشتی امد و با هزینه های سنگین مسافران رو سوار کرد
    آلیس همان زن میان سال هم وارد کشتی شد وقتی کشتی میخواستم به راه افتد عده ای به سمتش میدویدند و خود را به در و پیکر کشتی میچسباندند که بالا روند اما هرگز موفق نشدند چندین ساعت گذشت و ضعف و گرسنگی بار دیگر به میان جمعیت پیدا شد چهره ها زرد شده بود و خاطرات غمگین
    و افکار اشفته و دلها شکسته * هوا کمی سرد تر از ساحل شده بود آلیس ساکش را باز کرد تا جاکت قهوه ای اش را به تن کند در ساک را باز کرد و لحظه ای شک زده شد *** چند بسته کیک و یک شیشه اب پرتغال توی ساکش بود ناگهان به یاد پسری افتاد که در ساحل در کنارش نشسته بود *یاد ان لحظه افتاد که کیک را به چند متر انطرف تر پرت کرد که مبادا پسرک چیز دیگری از او طلب کند * شرمش گرفت
    قابل تحمل نبود برایش * اهسته گفت : یعنی ان پسر سپس سرش را میان دستانش گذاشت و اهسته زار زد
    Last edited by kemiaonline; 11-08-2008 at 15:16.

  8. #687
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    طوفان کاترینا

    گرسنگی میان طوفان زدگان موج میزد و گاهی انقدر شدت این موج زننده بود که پدر به حال فرزندش رحم نمیکرد در این بین بود که مکان هایی برای طوفان زدگان احداث شداما هرگز کفایت نمیکرد و تنها غذا به دست کسانی میرسید که از زور بازو بهره میجستند *عده ای در این بین به دنبال کسب سود و رونق خودبودند و چندین و چند مکان برای فروش مواد غذایی احداث کردند * انقدر قیمت ها بالا بود که هیچ کس جرائت نکرد چیزی اظافه بر رفع گرسنگی بخرد * زنی میان سال حدود 35 ساله با موهای طلایی شمان درشت و مشکی و روی سفید روی تنه ی درختی رو به در یا ایستاده بود در حالی که چهار تیکه کیک در رو به رویش بود * پسر جوانی به کنارش امد و ایستاد نگاهی به زن کرد هر دو گرسنه بودند و پسرک همچنان از پشت به اون نگاه میکرد و اهسته در کارش نشست زن نگاهی تمسخر امیز به پسرکرد لحظه ای چشمان معصوم پسر در او اثر کرد اما خود نیز گرسنه بود عصبانی شد که پسر او را در این حالت قرار داده و یک تیکه از کیک را به چند متر انطرف تر پرت کرد .پسر با شتاب به سمت کیک رفت ان را از روی زمین بلند کرد و از انجا دور شد زن نگاهی به پشت سرش انداخت که مبادا چیزی از او دزدیده باشند اما ساکش سر جایش بود چند ساعت بعد به کشتی امد و با هزینه های سنگین مسافران رو سوار کرد
    آلیس همان زن میان سال هم وارد کشتی شد وقتی کشتی میخواستم به راه افتد عده ای به سمتش میدویدند و خود را به در و پیکر کشتی میچسباندند که بالا روند اما هرگز موفق نشدند چندین ساعت گذشت و ضعف و گرسنگی بار دیگر به میان جمعیت پیدا شد چهره ها زرد شده بود و خاطرات غمگین
    و افکار اشفته و دلها شکسته * هوا کمی سرد تر از ساحل شده بود آلیس ساکش را باز کرد تا جاکت قهوه ای اش را به تن کند در ساک را باز کرد و لحظه ای شک زده شد *** چند بسته کیک و یک شیشه اب پرتغال توی ساکش بود ناگهان به یاد پسری افتاد که در ساحل در کنارش نشسته بود *یاد ان لحظه افتاد که کیک را به چند متر انطرف تر پرت کرد که مبادا پسرک چیز دیگری از او طلب کند * شرمش گرفت

    قابل تحمل نبود برایش * اهسته گفت : یعنی ان پسر سپس سرش را میان دستانش گذاشت و اهسته زار زد
    در راستاي تغيير مانيفست: به موضوع مهمي اشاره كرده بودي. به حصار انساني... و خيلي خوب از مقدمه پريدي به داستان.
    در راستاي عدم تغيير كامل مانيفست: نمي دونم چرا اين طور داستانك ها اين قدر طرفدار پيدا كرده شايد به علت چاپ سري كتاب هاي ( اسمشونو نمي دونم) كلا همه مي دونن چه سري كتابايي رو مي گم! اين نوع رئاليسم زياد ارزشي نداره. منظورم اينه كه لحظه ي اول ذهنو در گير مي كنه ولي نه بيشتر... من راجع به چيزايي مثل پيام داستان و اين جور مزخرفات حرف نمي زنم. دست گذاشتن روي احساساتي مثل اونها كه توي داستان اومده تكراريه و ديگه اثر گذار نيست( به خدا فقط همين!). اگه مي خواي بيشتر توي اين مايه ادامه بدي از موپاسانم بخون. البته موپاسان بعد از اون همه تقليدي كه ازش شده ديگه اون اثر اوليه رو نداره ولي هنوز مي شه چيزاي تكنيكي رو ازش تقليد كرد.
    در راستاي تلاش براي تغيير كامل مانيفست: من روي اشكالات دستوريش حرف نمي زنم ولي اين جا هيچ كس نوشتشو دوباره نمي خونه؟

  9. 2 کاربر از l176771 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #688
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض اثر

    چكه ها. شير آب.زير شير.چكه ها.چاقو.تلوي رد خون...
    هنرمند دسته ي در را با دستمال پاك مي كند. گرگ پشم هاي خونيش را مي ليسد. پي بوم مي رود.
    تلوي رد خون تا...
    [صداي در]

  11. #689
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    7

    پيش فرض

    در راستاي تغيير مانيفست: به موضوع مهمي اشاره كرده بودي. به حصار انساني... و خيلي خوب از مقدمه پريدي به داستان.
    در راستاي عدم تغيير كامل مانيفست: نمي دونم چرا اين طور داستانك ها اين قدر طرفدار پيدا كرده شايد به علت چاپ سري كتاب هاي ( اسمشونو نمي دونم) كلا همه مي دونن چه سري كتابايي رو مي گم! اين نوع رئاليسم زياد ارزشي نداره. منظورم اينه كه لحظه ي اول ذهنو در گير مي كنه ولي نه بيشتر... من راجع به چيزايي مثل پيام داستان و اين جور مزخرفات حرف نمي زنم. دست گذاشتن روي احساساتي مثل اونها كه توي داستان اومده تكراريه و ديگه اثر گذار نيست( به خدا فقط همين!). اگه مي خواي بيشتر توي اين مايه ادامه بدي از موپاسانم بخون. البته موپاسان بعد از اون همه تقليدي كه ازش شده ديگه اون اثر اوليه رو نداره ولي هنوز مي شه چيزاي تكنيكي رو ازش تقليد كرد.
    در راستاي تلاش براي تغيير كامل مانيفست: من روي اشكالات دستوريش حرف نمي زنم ولي اين جا هيچ كس نوشتشو دوباره نمي خونه؟
    ممنون از نظرتون
    خوب در اینکه اینجور داستان ها طرفدار زیادی داره شکی نیست اما من از شخص خاصی تقلید نمیکنم من دوست دارم خودم سبک داشته باشم و دیگران از روی سبک من بنویسیند هرچند ممکنه که سبکی که مینویسم قبلا" اشغال شده باشه اما باید گشت و یک سبک ابداع نشده رو پیدا کرد

  12. #690
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    بچه ها من فردا میرم مشهد و تا دوشنبه نیستم. دعا کنید خوش بگذره تا سفرنامه اش هم چیز خوبی از آب دربیاد. ولی گفتم تا نرفتم این داستانم رو تایپ کنم که بیشتر از هر داستان دیگری روش کار کردم و فکر کردم؛ فکر کنم همین به خوبی برسونه که چقدر نظرتون برام مهمه... ولی جون من، اگر انتقادی بهش وارده، درست و حسابی بگید و احساس شخصیتون رو نگید. چون اگه انتقادی صرفاً نظر شخصی باشه دیگه انتقاد نیست.
    یا علی...


    prostituée
    ...کمی عقبتر از تاب بچه، زنی رو قلوه سنگهای زمین چمباتمه زده بود و دستانش را بالا نگه داشته بود. دستانش آشکارا می لرزیدند. تاب بچه را هل می داد و به دوردستها خیره شده بود. در عمق نگاه زن، محوطه خالی پارک تصویر می شد.
    ماشین پلیسی، به سرعت و آژیر کشان از خیابان مجاور عبور کرد و همین، زن را وحشت زده کرد. حواسش پرت شد، دستانش به پایین افتادند. تاب عقب آمد و به پیشانی زن خورد. زن با قیافه ای رنجور نقش بر زمین شد و ناله کرد. دختربچه متوجه شد. سر را به عقب برگرداند و بعد از تاب به بیرون پرید. رفت و در کنار مادرش زانو زد:
    "مامانی، مامانی... چی شد؟"
    زن، روی زمین دراز افتاده بود. دستی را روی پیشانیش قرار داده بود و دست دیگرش را، زیر کمر. تا نگاههای خیره بچه را به خود دید، حالت چهره اش تغییر کرد و از روی زمین بلند شد. لبخندی زد و به دخترک گفت:
    "خوبم عزیزم، چیزیم نیست."
    دخترک، موهایش روی پیشانیش ریخته بود و صورتش قرمز شده بود و عرق کرده بود. دست زن را در دستانش گرفت و گفت:
    "چرا خودت رو یه دفعه پرت کردی زمین؟ نکنه دوباره سرت گیج رفت، مامان؟"
    مادر، گرد و خاک مانتو و شلوارش را تکاند و گفت:
    "نه، حواسم پرت شد. تابت اومد عقب من متوجه نشدم."
    زن روسریش را مرتب کرد و از روی زمین ناهموار بلند شد. کیفش را هم از روی زمین برداشت. کودک را بر روی تاب نشاند و خودش هم روی تاب کناری نشست. مدت زیادی نگذشته بود که صدای دخترک بلند شد:
    "مامانی، من حوصله ام سر رفته... خوابم میاد! چرا بابایی نمی یاد یا دوستاش؟ بالاخره امشب میریم کجا مامان؟"
    -صبر داشته باش، خوشگلم. بالاخره یکی از رفیقهای خوب بابایی میاد، نمی زاره امشب رو تک و تنها بمونیم؛ اونوقت دیگه حوصله ات هم سر نمیره. برو اونجا یه کمی سرسره بازی کن، چشم به هم بزنی، میآدش."
    قیافه دخترک ناراضی به نظر می آمد. پاهای خود را بر کف زمین می سایید و صدای قلوه سنگها را درمی آورد، تا وقتی که رسید به سرسره های پارک. پارک در آن نیمه شب از هر زمان دیگری خلوت تر بود و طبیعی می نمود. در واقع اگر عابری رد می شد و آن دخترک را تک و تنها آنجا می دید، حتماً متعجب می شد.
    ***
    "سلام خانم."
    زن خیلی سریع، خود را به عقب چرخاند. در فاصله کمی از تاب او، مردی ایستاده بود که نمی توانست به خوبی او را ببیند؛ تازه وارد در تاریکی بود و زیر درختان. زن از تاب بلند شد و کمی فاصله گرفت.
    مرد گفت: "خانم این وقت شب اینجا چی کار می کنین؟"
    زن لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: "به نظرتون چی کار می تونم بکنم؟ منتظر یه مشتری هستم که از قرار معلوم، سر و کله اش بالاخره پیدا شده!"
    مرد هوز توی تاریکی بود و زن او را درست نمی دید. صدا به گوش زن رسید:
    -ببخشید، می خواستم بدونم امشب رو می تونید با بنده بگذرونید؟
    -یه مقدار بیایید جلوتر ببینمتون. همین حالا!
    لحن صدای زن به کلی عوض شده بود و دیگر خبری از شیطنتهای دمی پیش در او نبود. او حالا مضطرب و آشفته به نظر می رسید.
    مرد چند قدم به جلو برداشت و مانند زن، زیر نور ماه قرار گفت. حالا زن می توانست قد و قامت مرد و نوع پوشش او را تشخیص دهد. و بعد زیر لب گفت که مشتری خوبی سراغش آمده.
    "ببخشید آقا؛ یه لحظه ترسیدم، گفتم شاید ماموری چیزی باشین."
    مرد متعجبانه به او خیره شد: "مامور؟"
    زن به تمسخر غرید: "نکنه دفعه اولته سراغ صنف ما میای؟ بفهمی نفهمی به قول بچه ها شیش می زنی یه جورایی! حرفات می ترسونه آدم رو! یه جوری می پرسی انگار از پشت کوه اومدی و تا به حال اینجا زندگی نکردی."
    زن زد زیر خنده و مرد کماکان با نگاههای پرسشگر به او خیره شده بود.
    "خدا لعنتشون کنه. مامور قانون! کدوم قانون به اونا میگه با ما حال کنن و بعدش پول ندن؟ تو که همچین مردی نیستی ها؟ دعا می کنم که نباشی!"
    حالا مرد دیگر داشت محوطه پارک را دید می زد که دوباره صدای زن بلند شد:
    "حالا چند نفری هستین؟ مکان کجاست؟ من پول رو همون اول می گیرم، نقد نقد. گفته باشم که دبه نکنید."
    مرد آنقدر بلند گفت: "چند نفر؟" که زن درجا خشکش زد. مرد متوجه شد و حیرت و تعجبش را با لبخندی تصنعی پنهان کرد و گفت:
    "فکر کنم ظاهرم نشون بده که از لحاظ مالی باهاتون مشکلی نداشته باشم."
    مرد دوباره نگاهی به سرسره ها انداخت. به زن خیره شد و پرسید:
    "اون... اون دختر اونجا چیکار می کنه این وقت شب؟ پدر و مادرش کجان؟ شما می دونین خانم؟"
    زن آهی بلند کشید و گوشه بینیش را خاراند. پشت به مرد کرد و به سرسره ها نگاهی انداخت و برای بچه اش دستی تکان داد که دخترک متوجه نشد. گفت: "بله، اون دختر منه."
    مرد کمی آمد جلوتر. پرسید: "دختر شماست؟ شوخی که نمی کنید؟"
    چهره زن تغییر کرد و روبرگرداند. نزدیک مرد آمد، خیلی نزدیک. دستانش را آورد بالا، به خیال اینکه یقه مرد را بگیرد، ولی مرد تی شرت به تن داشت و زن هم تا به حال بدان توجهی نکرده بود. دستانش را آورد پایین و رو در رو با مرد صحبت کرد، صورت مرد از هرم گرم هوای دهان زن گرم می شد:
    "ببینم تو بازرسی یا مشتری؟ نکنه فکر کردی یادگار یه حروم زاده اس، عین تو؟ خیالت راحت باشه، دختر خودمه. از جونمم بیشتر دوسش دارم که اوردمش اینجا."
    مرد دستانش را دراز کرد تا زن را به عقب براند که دستانش به سینه های زن تماسی مختصر یافت. در یک آن زن عصبانی تر از قبل شد و آشکارا بر سر مرد فریاد زد:
    "ببین آقای نسبتاً محترم، یه بار دیگه دست درازی کنی، طوری داد و فریاد می کنم که تا چهل خیابون اون طرف تر هم خبردار شن... یا پول منو همین الان بده و بعدش هر غلطی که خواستی بکن؛ یا هرچی زودتر گورتو گم کن و راحتم بزار."
    مرد آرام آرام عقب رفت. سرش پایین بود، در همان حال گفت: "معذرت می خوام خانم، باور کنین قصد بدی نداشتم. من اصلاً منظورم این نبود، به خدا..."
    زن با تمسخر وسط حرفش پرید: "خبه خبه... نمی خواد اینقدر زر مفت بزنی. دلم کباب شد! بخشیدمت، حالا بگو کجا بریم؟"
    مرد با لحن آرامی گفت: "آخه وقتی اون دختر بچه همراهتونه..."
    زن دوباره وسط حرفش فریاد زد: "نخیر! اونو هم می آریم. شما اصلاً فرض کن همکارمه."
    مرد به تندی سرش را بالا آورد و بچه را که از سرسره به پایین سر می خورد، تماشا کرد. بعد به زن نگاهی کرد و پرسید: "چی؟ این دختر بینوا که بهش... بهش نمی خوره اصلاً بالغ شده باشه؟"
    -اشتباه نکن آقا. این مثل من به مشتری سرویس نمیده، بلکه سرویس می گیره.
    مرد دوباره پرسید: "ببخشید، منظورتون چیه؟"
    زن کمی آرامتر از قبل بود: "وای... چقدر شما سوال می پرسید از من! باور کنین کاری به کار ما نداره. سرش رو تو مکان گرم می کنم؛ اگه خونه خودتونه که دیگه چه بهتر. مزاحممون نیست. دو سه تا بستنی و پفک که بهش بدید و تو یه اتاق بزاریدش، دیگه با هیچکسی کاری نداره. تازه من هم نرخم کمتر از بقیه هستش، دلیلش هم همینایی بود که گفتم."
    مرد گفت: "ببخشید اگه مدام سوال می پرسم، چون واقعاً کنجکاو شدم. می تونم بپرسم چرا؟"
    صدای دخترک از کنار سرسره ها آمد که می گفت: "مامانی، اون آقاهه کیه؟"
    مرد و زن صدایش را شنیدند. مرد نگاههای پرسشگر و مشکوک خود را به چهره زن دوخته بود. زن به طرف سرسره ها گام برداشت و با دخترش صحبت کرد. مرد کمی جلوتر آمد و نگاهی به کف آهنی تابها انداخت. روی یکی از آنها را فوت کرد و نشست. پس از مدتی، زن برگشت و او هم روی تاب مجاور جا خوش کرد.
    -ببخشید ولی من هنوز علت همراه بودن دخترتون رو با خودتون نمی دونم. شاید هم باید بگم، همراهمون؟!
    -ای آقا... شما هم چه توقعهایی داری از من! اینقدر گیر ندید دیگه. شما که از من توقع نداری بچه ام رو تک و تنها این وقت شب تو اون آلونک ول کنم؟
    -والا من که شرایط شما رو که نمی دونم چه جوریه. فقط موندم چطور با یه بچه از این کارها می کنید.
    -باز خوبه که خودتون به ندونستن اعتراف می کنید، شما چی از حال و روز ما می دونید؟ من اگه این طفل معصوم رو تو اون خراب شده ول کنم و تنها بیام اینجا، هزار جور بلا سرش میاد.
    -ولی تا به حال به این هم فکر کردید که اگه این دختربچه روزی بفهمه چی میشه؟ می دونین چه تاثیری روش می زاره؟
    -خب بفهمه! چی میشه؟ حداقل تا وقتی که نفهمیده خیلی بهش خوش می گذره... شاید هم هچوقت نفهمید و مادرش مرد. آره! از باباش که خیری ندید. باز تا من هستم دلش به دوستای باباش خوشه...
    مرد گفت: "ولی من از حرفاتون چیزی سردرنمی آرم!"
    زن با تمسخر غرید: "نباید هم سردربیاری... همونطور که من سردرنمی آرم چرا همه بدبختی ها باید برای من باشه. همونجور که نمی فهمم چرا سرطان گرفتم! می فهمی؟"
    مرد، آرام و شمرده گفت: "فکر کنم اظهار تاسفم دردی رو دوا نکنه، اینطور نیست؟ ولی خب، حالا چطور سرطانی دارید؟ شاید بشه کاری کرد."
    زن که تا آن لحظه به محیط پارک خیره شده بود و دخترک را می پائید، رو به مرد کرد، اونوقت با صدایی بلند و لرزان گفت:
    "هوم... پس شما قصد داری منو کمک کنی؟ یا من دارم مردایی مثل شما رو کمک می کنم؟ اصلاً بگو ببینم، فکر می کنی فرق من و تو چیه؟ جفتمون هم لجنیم، مثل بقیه که به ما این انگ رو می زنن. البته باطن کار من و امثال من خیلی نتیجه ها داره. حداقلش اینه که دختر پاک و ساده دل مردم با ما اشتباه گرفته نمیشه. تو به این فکر کردی اگه ما، فقط دو روز همین یه خورده کاسبیمون رو هم جمعش کنیم، چه بلایی سر تو و مردای مثل تو میآد؟"
    چهره مرد برافروخته شد. به وضوح می شد عصبانیت و نفرت را در چهره اش خواند. برای اولین بار صدایش را بالا برد:
    "خیلی دیگه داری تند میری خانم. ناراحتیت رو سر من خالی کردی، ولی از ظاهرم حدس نزن که یکی از اون بچه مایه دارهای بی درد و غم باشم. اگه اینطوری بود، فکر کنم حاضر نبودم اینهمه خفت و خواری رو تحمل کنم و بیام سراغ کسایی مثل شما. شاید خیلی عجیب به نظر برسه و شاید هم باور نکنین؛ البته مهم نیست. من دکترم و تازه از خارج برگشتم. از فرانسه. واسه رسیدن به موقعیت فعلیم، زحمت کشیدم و درس خوندم. فکر کنم مشکل از اوضاع و احوال اینور آب ناشی بشه، وگرنه من تحصیلکرده ناچار نمی شدم با ظاهری جعلی و با ترس و لرز بیام سراغ شما و اونوقت لقب لجن هم بگیرم. من اهل خلاف شرع نبوده و نیستم. اونور آب هم که شیر تو شیر بود، من خدا و پیغمبر و صیغه حالیم بود، چه برسه به اینجا... وضعیت اینجا و شما برام عجیب و خجالت آوره. فکر نمی کردم چیزایی که می شنوم درست باشه."
    زن چند ثانیه ای بلند خندید و قهقهه زد. کاری که مرد را به تبمسی از روی ناچاری واداشت.
    "حالا چرا اینقدر تند می رین، من که حرفی نزدم! اصلاً شما هم به من بگین، به همه بگین لجن. فحش ناموس بدید، شاید دلتون خنک شه. جدی جدی فرانسوی بلدید؟ یه چند کلمه ای بگید شاید منم یاد گرفتم! فاحشه به فرانسوی چی میشه؟ منو صدا بزنید لطفاً!"
    زن دست از خنده و شوخی برداشت. حالا سرش پایین بود و نگاهش رو دست چپ مرد ثابت مانده بود.
    -من نمی دونم چند وقته که اومدین اینور، ولی اینجا هم فرقی نداره، یعنی بدتره. شما متاهل نیستید، نه؟ ولی رو هر دختری که دست بزارید، باید از خداش باشه که شما رو قبول کنه!
    -شاید! خودمم دقیق نمی دونم... ولی سنم از ازدواج با یه دوشیزه خیلی وقته که گذشته. زندگی تو اونجا منو جوون نگه داشته و البته مجرد. یاد گرفتم که به هیچ کسی اعتماد نکنم، به خصوص جنس مخالفم. البته می دونم که مردمای اینجا زمین تا آسمون با اونا فرق دارن.
    -فکر نمی کنید دیگه به قدر کافی با هم حرف زدیم؟ بالاخره تکلیفم چیه، منو با این شرایطی که گفتم، قبول می کنید یا نه؟
    مرد پشت سرش را خاراند و سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشید. بعد -بی آنکه چیزی بگوید- از روی تاب بلند شد و به سوی خیابان رفت. زن پشت سرش فریاد کشید: "آهای.. جواب منو بده! کجا میری؟"
    داد و فریادهای زن بی فایده بود. مرد رفته بود و حالا دیگر زن در آن تاریکی پارک، تک و تنها مانده بود. زن قامتش را روی تاب خم کرد و دستهایش را به زیر روسری برد. زیر لب گفت: "ای خدا..." یک قطره اشک از روی گونه اش به روی زمین چکید.
    ***
    صدای فریاد دخترک، زن را وادار کرد تا صورتش را پاک کند و سپس سر بلند کند. بچه همانطور بالای سرسره، نشسته بود و با انگشتش نقطه ای را نشان می داد و مدام می گفت: "مامان، بابا رو بالاخره پیداش کردم. اینجاس بابایی!"
    زن به سرعت از روی تاب بلند شد و جلوتر رفت. مسیر انگشت بچه را دنبال کرد. روی یکی از صندلیهای پارک، مردی با موهای آشفته و سر و وضع ژولیده دراز کشیده بود. نور ماه به خوبی جزئیات رقت برانگیز او را آشکار می کرد. مرد پاهایش را در شکمش جمع کرده بود، پتویی را تا کمر روی خودش کشیده، و انگار آرام و قرار نداشت. سر خود را به آرامی به کف نیمکت پارک می کوبید.
    زن دوباره به بالای سرسره نگاهی انداخت، ولی دیگر بچه آنجا نبود. او از آنجا به پایین سر خورده و حالا داشت به سمت مرد خیابانی می دوید و مدام "پدرش" را صدا می کرد. زن هم به دنبال او دوید و در نیمه راه دخترک را متوقف کرد. مرد خیابانی از سر و صدای آندو، وحشت زده از جا پرید و چشمهایش را مالید. زن بچه را از روی زمین بلند کرده بود. دختر مدام پاهای معلق خود را در هوا تکان می داد و چشمایش خیس شده بود، و در همان حال با دستانش بر روی شانه و سر و صورت زن می زد و گفت: "من می خوام برم پیش بابا... دلم تنگ شده واسش. ولم کن! و...لم... کن!"
    ولی زن بدون ذره ای اعتنا به او، از پارک خارج شد و به سمت پیاده رو رفت. تکیه داد به دیوار؛ بچه را روی زمین گذاشت و با دو دست، محکم شانه های دخترک را گرفت. اشکهای دخترک تا روی لبهایش پایین آمده بود که مادرش آنها را با کف دستانش پاک کرد.
    "این خود بابایی بود... بابایی هم همیشه خواب بود، مریض بود... من می دونستم بالاخره برمی گرده پیشم. چرا نمی ریم پیشش؟ مگه تو هم دلت براش تنگ نشده بود؟"
    زن کلافه به نظر می آمد. از دست بچه دمی آسایش نداشت. مدام می گفت: "اون بابای تو نیست" و بعد چون حرفهایش بی اثر بود، چند سیلی محکم به دخترک زد و به دنبال آن، صدای گریه هر دو بلند شد.
    مرد، داخل ماشینش که کنار خیابان پارک شده بود، نشسته بود. از آن داخل، بیرون را می پایید و می توانست بفهمد چه خبر است. با دیدن مادر و دختر بود که بالاخره از ماشین بیرون آمد، به سمت سوپرمارکتی که در آن نزدیکی بود رفت. دو تا بستنی خرید و بعد از خروج از مغازه به سراغ ماشینش رفت، و بعد از مدتی از آن بیرون آمد و به سمت زن و دخترک رفت.
    زن روی زمین هنوز چمباتمه زده بود و قامت خود را به دیوار تکیه داده بود. دختر سرپا و رو به روی او بود، سرش را روی شانه مادر گذاشته بود و با هم، بی صدا گریه می کردند. مرد کمی ناراحتی در چهره اش ظاهر شد، ولی به روی خود نیاورد و گفت:
    "اِ... چرا گریه می کنی خانم کوچولو؟"
    دختر سر از شانه ی مادر برداشت. او و زن برای چند لحظه ای به مرد چشم دوختند. مرد نتوانست سنگینی نگاه آنان را تاب بیاورد. دیگر تعلل را جایز ندانست و بستنی ها را گرفت جلوی دخترک. دختر آنها را گرفت.
    "یکیش رو هم بده به مادرت. آفرین دختر خوب." دست مرد دراز شد و لپ نرم، ولی خیس دخترک را نوازش کرد. زن چشمهایش درست نمی دید، اشک بینایی او را کم کرده بود؛ فقط شنید که فرزندش گفت: "یکیش برای خودم، یکیش هم برای بابام. مامان خیلی بده، من اصلاً دوستش ندارم."
    بچه اینها را گفت و از غفلت مادر سوءاستفاده کرد. سریع با بستنی های در دستش به طرف پارک دوید و مرد هم مانع او نشد. زن همانطوری به دیوار تکیه داده بود، شکسته تر از آن می نمود که دنبال دختر برود. مرد آمد نزدیکتر، کنار زن چمباتمه زد و گفت: "نگران نباشین. دیگه اون مرد معتاد تو پارک نیست. سر و صدای شما رو که شنید، از پارک فرار کرد."
    زن چپ چپ مرد را نگاه می کرد و به طرز بدی به او خیره شده بود.
    -خیلی ببخشید... من داخل ماشینم نشسته بودم. باور کنید آدم فضولی نیستم اما نمی تونستم چشم از شما و بچه تون بردارم.
    مرد لحظه ای سکوت کرد و سر به زیر انداخت. زن گوشه ی روسریش را آورد بالا، چشمان خیسش را پاک کرد. مرد دوباره سربلند کرد و گفت: "خانم... شما... شوهر هم دارید؟"
    زن با لحن حزن آمیز و خسته ای گفت: "نه... یعنی فعلاً نه. اگه داشتم که محبور نبودم به این بچه دروغ تحویل بدم و از این جور کارا بکنم."
    مرد گفت: "یعنی بچه تون هنوز نمی دونه؟"
    زن آهی از ته دل کشید و آب بینیش را بالا کشید.
    "می خوای چی بگم به بچه؟ یه بار درست و حسابی باباش رو ندیده، از بس که یا پای منقل و تریاک بود، یا پای قمار و زهرمار. البته شانسش خوب بود، پاسورش حرف نداشت. ولی هرچی هم می برد، بیشتر خرج خودش می کرد تا ما. فقط تو بدبختیها ما هم می شدیم شریکش و النگوهای این طفل معصوم می شد جبران خسارت. ولی بازهم خدابیامرزدش... حداقل تا اون موقعی که بود، وضعمون کمی بهتر بود."
    مرد کمی سرش را از روی تاسف تکان داد و گفت: "حالا فکر نمی کنید وقتش رسیده باشه که حقیقت رو به این بچه بگین؟"
    -کدوم حقیقت؟ خودم که مردنی ام و عمرم به دنیا نیست. حالا بعد شیش ماه بیام و بگم بابات مرد؟ بهش بگم بعد یه مدتی دیگه منم پیشت نیستم، حالا خودت یه جوری زندگی کن؟ لابد تصمیم می گیره راه مادرش رو بره دیگه، نه؟
    مرد آهی کشید و سکوت کرد. زن نگاهش را از او برگرفت و به ستاره های آسمان نگاه انداخت. در همان حال گفت:
    "حالا من و شما با هم جور نشدیم، جهنم! اینجا مثل من خیلی زیاده. مثل من که چه عرض کنم، من بدبخت ترینشونم؛ واسه همین اغلب کسی سراغم نمیاد. همشون جراحی زیبایی رفتن، همشون خط دارن. می خواید شماره چند نفرشون رو بدم امشب گشنه نمونید؟"
    مرد پوزخندی زد و گفت: "گشنه؟! نه، فکر نکنم... امشب انقدر خوردم که برای هفت پشتم بسه. چیزهایی که دیدم آدم رو به تهوع وادار می کنه. برای اولین بار بعد از برگشتنم، تصمیم گرفتم تا خودم رو موقتاً ارضا کنم و حالا می فهمم که چه اشتباهی کردم. به هر حال اگه صلاح می دونین، من می تونم کمکتون کنم؛ سرطان قابل درمانه."
    مرد اینها را گفت و بلند شد، رفت سراغ ماشینش. سوار آن شد و رفت. زن پشت سرش دهان کجی کرد و ادایش را درآورد: "کمکتون کنم!" سپس به زحمت از روی زمین بلند شد و دوباره وارد پارک شد. از دور دخترک را دید که تک و تنها روی نیمکت پارک نشسته بود. خبری از آن مرد معتاد نبود. زن رفت و رفت تا رسید به دخترک، و کنار او نشست. بستنی ها روی نیمکت بود، ظاهراً دخترک به هیچکدام از آنها لب نزده بود. سرش را انداخته بود پایین، گریه هم نمی کرد.
    زن یکی از بستنی ها را برداشت و آن را باز کرد، آن را آورد جلوی صورت دخترک و گفت: "مامانی، بخور بستنی تو. نخوری آب میشه."
    دخترک دست دراز کرد و به دست مادرش ضربه زد. بستنی افتاد روی زمین. مادر با حرص بچه را نگاه کرد، ولی چیزی نگفت. بستنی دوم را از روی نیمکت برداشت تا آن را بخورد، ولی نگاهش روی لفاف آن ثابت ماند. روی آن کارتی چسبانده شده بود. زن آن را کند و به دقت آن را نگاه کرد. اطلاعاتی، مربوط به دکتری و مطبش روی آن درج شده بود. پشت آن را هم نگاه کرد. روی گوشه ای از کارت نوشته شده بود:

    Je veux t'aider et notre fille
    من می خواهم تو و دخترمان را کمک کنم.
    نگاه زن، برای دقایقی روی کارت ثابت مانده بود.
    "فردا می ریم پیش بابایی، عزیزم."
    Last edited by dr.zuwiegen; 13-08-2008 at 17:46.

  13. 2 کاربر از dr.zuwiegen بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •