چمدان آرزوها
سرانجام، معامله بین من و خداوند صورت گرفت. پس از سالها عجز و لابه برای او، توانستم نظر او را جلب کنم و چمدان آرزوها بدستم برسد. خداوند گفت: این به پاس زحمتهایی است که تو در طی سالهای سپری شده زندگیت، در راه من کشیده ای و غمهایی که خیلی از انسانها، تاب لحظه ای از آن را نیاوردند، تحمل کرده ای؛ هم اکنون، گنجینه ای بی نظیر در اختیار توست. اگر قدر آن را بدانی، تا آخر عمرت به خوبی و خوشی و در بهشتی زمینی خواهی زیست. لیک بکوش که به همین راحتی آن را استفاده نکنی و آرزوهایت را هدر ندهی، چرا که این چمدان نیز ظرفیتی دارد و هرچیزی در این دنیا، حد خود را دارد و بالاخره به اتمام می رسد.
و به راستی آن لحظه رویایی و دلپذیر در زندگیم، برای اولین و آخرین بار فرا رسیده بود. من دیگر محکوم به خوشبختی شده بودم، همه گونه آرزو و مطلوبات آرمانی انسانی، در چمدانم بود: ثروت، شهرت، محبت، عشق، ایمان و ... و من دیگر چه چیزی را می توانستم از باری تعالی طلب کنم؟ وقت آن رسیده بود تا از باقی مانده زندگی مرارت بار و نکبت زده خود، عیش کافی و نوش وافر ببرم، و به قدری دستپاچه شده بودم که به راستی، نمی دانستم ابتدائاً کدام یک از نداشته های خود را طلب کنم.
اما متاسفانه، یا خوشبختانه، این حیرت و سرگشتگی چندان طول نیانجامید. بلافاصله پس از بازگشتن از درگاه الهی و رسیدن به کره خاکی، مشتی انسان - یا بهتر بگویم- تمامی نوع بشر به دورم حلقه زدند. حتماً از قبل اطلاع داشتند و این به معنی نکبتی دیگر در زندگی ام می بود. در عمق دل تنفری را نسبت به جمیع آنان احساس نمودم، به نحوی که فرقی بین آشنا و دوست و همشهری و هموطن و هم مذهب، برایم باقی نماند. همه ی آنها برای غارت داشته های من آمده بودند و صد البته، من هم کسی نبودم که اجازه بدهم به راحتی و مفت و مسلم، همه چیزم از دست برود و سالیان سال عبادتها، زجرها و رنجهای بیشمارم در راه پروردگار، این چنین بین مشتی کافر و جاهل تقسیم گردد.
این جماعت تعدادش خیلی بیشتر از آنی بود که بتوان به عنوان رقیب یا دشمن آنان را تصور نمود. مشکلی که مرا سراپا دچار تشویش و نگرانی و دلزدگی موقت از شرایط فعلیم کرد: من با دیگران فرق داشتم، من از همه ی آنها برتر بودم، این تنها من بودم که مقرب درگاه الهی شده بودم. رعشه بر اندامم افتاد، دستم لرزید و چمدان در دستم هم، همینطور. درست همان زمان بود که فکری مثل برق از مغزم گذر نمود و به بلاهت خود پی بردم، چرا که پاک، چمدان آرزو را از یاد برده بودم. آن را باز کردم و نگاهی به آن کردم. دنبال آرزوی مرگ سریع برای انسان گشتم و آن را یافتم. قبل از استفاده از آن متوجه نوشته ای روی چمدان شدم که ظاهر گردید و با خطی درشت و قرمز، این نوشته را حک کرد که:
"این بدترین و گرانترین آرزویی است که می توانید داشته باشید؛ لطفاً هنگام استفاده از آن، اعتبار خود را نیز در نظر داشته باشید. هرگونه عواقب احتمالی آن بر عهده خود شماست."
این چیزها برای من مهم نبود و مجالی هم برای تفکر برایم باقی نمانده بود. آن انسانهای گرگ نمای غارتگر، لحظه به لحظه به من نزدیکتر می نمودند و ترس از دست دادن داشته ها، لحظه ای مرا آسوده خاطر نمی گذاشت. همانجا بود که آرزوی مرگی سریع و فجیع را برای آنها نمودم و از مشاهده حوادثات بعدی، احساس قدرتی برایم پیش آمد که با هیچ لذت دیگری قابل مقایسه نبود... افراد زیادی را با آرزوهایم نابود نمودم، تا اینکه به خود آمدم و دیدم که دیگر از آن نیروهای ماورایی خبری نیست و دیگر کائنات به درخواستهای من پاسخ مثبت نمی دهند، ولی همچنان نوع بشر، حریصانه به من و چمدان در دستم، چشم دوخته اند. با اینکه ناامیدانه به چمدان نگاه کردم و متوجه خالی بودن آن شدم.
ندایی از بالا به من رسید، به گمانم فرشته الهی بود که به نیابت از پروردگار سخن می گفت:
"حال چشمهایت را نیک باز کن و بنگر: بنگر خیره سری ات را که به تو گفتم، لیاقت استفاده از داشتن را نداری و به جای آنکه نداشته ها را طلب کنی، داشته های من را نابود نمودی، و حقیقتاً این تجاوز و ظلم و خیانتی بیش نیست! آیا بهتر نبود چیزهایی خوب و کم خرجتری را انتخاب می نمودی و آن را با دیگر آفریدگان من، تقسیم می نمودی؟ کمی از علم بهره می گرفتی و دانش خود را به دیگران منتقل می کردی. کمی محبت را طلب می کردی و به همنوعانت عشق می ورزیدی که کلید رستگاری در همین است؛ کمی آرزوی ثروت می کردی که در کوتاه ترین زمان به دستانت می رسید و آنقدر می داشتی تا همگان را از فقر و گرسنگی نجات دهی. مطمئن باش که چمدانت با هیچکدام از این کارها خالی نمی شد و تو می ماندی تنها با آن، در حالی که نام نیکی از تو بین مخلوقات می درخشید و آنها را در نهایت متوجه رحمت و مهربانی من می کرد. حال همانجا بمان و نتیجه اعمال خود را برگیر!"
و من، اشک ریزان و دوان دوان، گام برمی داشتم و مردم به دنبال من و چمدان خالی در دستانم می دویدند. می دانستم که دیر یا زود، تکه تکه ام می کنند.