یک روز درین خانۀ رقصنده بر امواج
ما دست فشان بر سر غم پا زده بودیم
بی دغدغه با دست تهی با لب خندان
بس هلهله تا گنبد مینا زده بودیم
یک روز درین خانۀ رقصنده بر امواج
ما دست فشان بر سر غم پا زده بودیم
بی دغدغه با دست تهی با لب خندان
بس هلهله تا گنبد مینا زده بودیم
من بی همدمم وتا به ابد
ناله در حنجره ام زندانیست
شرح تنهایی من می پرسی؟
شرح تنهایی من طولانیست
تاب بنفشه می دهد طرۀ مشکسای تو
پردۀ غنچه می درد خندۀ دلگشای تو
ای گلِ خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان این بود کاری که من دارم
مرگ یعنی:
پرنده ، نه.
گل، نه.
عشق، نه،
آسمان، نه
بلبل، نه!
مرگ یعنی:
ازین جهان گم! گور!
دور،
دور از تمام هستی،
دور!
مرگ یعنی:
پلید، زشت، سیاه.
مرگ یعنی:
نه آفتاب، نه ماه.
مرگ یعنی:
نه مِی، نه دوست، نه برگ.
سخن ساده:
مرگ یعنی: مرگ!
*
هر چه گویی ز قهر این دشمن
ره نیابد هراس در دل من
مرگ اگر اژدهای هفت سر است
پیشِ من، جور دوست، سخت تر است!
تو به اندازه تنهايي من خوشبختي
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را درخور
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو
هيچ
چراغِ روی ترا شمع گشته پروانه
مرا ز خالِ تو با حالِ خویش پروا نِه
به بوی زلفِ تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جانِ گرامی فدای جانانه
هیچ دستی سپر بلایت نبود
در میانه ی آن همه سنگ انداز
مرداد بیداد را چگونه تاب آریم ؟
قناری مغموم حنجره ات
نرده های ناگزیر را
باور نداشت
این خلق در سوگ خویش می گریستند
آری
که سرگذشت ایشان
همه در سکوتی بلند
از سر گذشته بود
در پیشِ چشم خستۀ من، آسمان صبح
آیینه و بود و سخت غبار آلود
رنگی میان سربی، خاکستری، کبود
می شد در آن هنوز زمین را نگاه کرد:
سربِ روان و تودۀ خاکستر،
تاراج آشیانۀ نیلوفر!
روز بازار جواني پنج روزي بيش نيست
نقدر را باش اي پسر كافت بود تا خير را
اي كه گفتي ديده از روي بت رويان بدوز
هر چه گويي چاره دانم كرد جز تقدير را
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)