تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 68 از 212 اولاول ... 185864656667686970717278118168 ... آخرآخر
نمايش نتايج 671 به 680 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #671
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    سلام
    از دوستان خواهش میکنم که سعی کنن داستانهایی که اینجا میذارن واقعا کوتاه باشه


    ..................
    داستانی در مورد یک پرنده وجود دارد. پــرنده ای که تنها یــک بار در عمرش مــی خواند. اما زیباتر از همه موجودات دیگر روی زمین می خواند ایـــن پرنده از اولین لحظه ای که لانه خود را تــــرک مـــی کند به دنبال یک بـــوته خــار مـــی گردد و تا زمانی که آن را پیدا نکرده آرام نمی یابد. بعد در حــالی که در میان شاخه های وخشی آواز می خواند خود را با آن مــی فشارد. سپس در حالی که جان می دهد.آوازی مـــی خواند که با آن از چکاوک ها و بلبلان در زیبایـــی صوت سبقت مــی گیرد. آوازی خارق العاده که بهای آن زندگـــی است اما تمامـی دنیا به سکوت فـرو می رود تا به آوازش گوش دهد و خداوند در بهشتش راضی می گردد، زیرا بهترین ها را تنها به قیمت پردردترین ها می توان به دست آورد .

    از کتاب پرندگان خارزار از کالین مک كالو

  2. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #672
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    سال ها پیش یکی از دوستان من و شوهرش دعوت شدند تا آخر هفته رو در خونه رئیس شوهرش بگذرونن. دوست من، آرلین، خیلی در مورد آخر هفتشون نگران بود. رئیس خیلی ثروتمند بود، با یه خونه عالی کنار آب، و ماشین هایی که قیمت هر کدومشون از کل خونه آرلین هم گرون تر بود !!
    بعد از ظهر روز اول خوب گذشت. آرلین هم خوشحال بود که می تونه یه نگاه سطحی به یه زندگی بسیار ثروتمندانه بندازه. رئیس به عنوان یه میزبان، واقعا دست و دلباز بود و اونا رو به بهترین رستوران ها می برد. آرلین می دونست که دیگه هرگز این فرصتو پیدا نمی کنه تا این همه زیاده روی کنه؛ پس بی اندازه از اون وضع لذت می برد.

    اون روز بعد از ظهر قرار بود به یه رستوران اختصاصی بِرن. تو مسیر رئیس یکمی جلوتر از آرلین و شوهرش راه می رفت. بعد از چند ثانیه یه دفعه وایساد، و برای زمانی طولانی به سنگ فرش خیابون نگاه کرد.

    آرلین تو این فکر بود که وایسه یا رد بشه. رو زمین هیچی نبود به جز یه پنی تیره رنگ و کهنه که یه نفر انداخته بود و چند تا ته سیگار. با همون سکوت، رئیس خم شد و اون پنی رو برداشت!! عجیب بود!

    پولو توی دستش نگه داشت و لبخند زد؛ و اونو طوری توی جیبش گذاشت، که انگار گنج عظیمی پیدا کرده.

    چه قدر مضحک! اون چه احتیاجی به یه پنی پول داره؟ چرااصلا باید وقتشو هدر کنه تا وایسه و اونو برداره؟

    در تمام طول شام، اون صحنه آرلین رو آزار می داد. آخر دیگه نتونست بیشتر تحمل کنه. از روی منظور تعریف کرد که یه بار دخترش کلکسیونی از سکه داشته و اون پنی هم که پیدا کرده بودن می تونه برای چنین کاری ارزش داشته باشه.
    در واقع اینو گفت تا سر حرفو باز کنه و ته توی قضیه رو دربیاره.

    مرد دستشو توی جیبش کرد و سکه رو درآورد، و اونو نگه داشت تا آرلین بهش نگاه کنه. در همین حین لبخند زیبایی از روی صورتش خزید.

    خوب آرلین تا اون زمان پنی های زیادی دیده بود! دلیل اون کار چی می تونست باشه؟

    مرد گفت: "نگاش کن. چیزی که روشه بخون."
    آرلین خوند: "ایالات متحده آمریکا"
    "نه؛ اون نه؛ ادامشو بخون."
    "یک سنت؟"
    "نه! بقیشو بخون"
    "اعتماد ما بر خداست؟" (روی تمامی ارزهای کشور آمریکا این عبارت زیبا دیده می شود.)
    "آره! دقیقا."
    "خوب؟"

    "خوب آرلین، اگه اعتماد ما بر خدا باشه، اون وقت اسم خداوند مقدسه، حتی روی یه سکه. هر وقت من یه سکه پیدا می کنم، اون نوشته رو می بینم که روی همه پولهای آمریکایی نوشته شده، اما به نظر می رسه که ما هرگز به اون توجهی نداریم. خداوند یه پیام دقیقا جلوی من میندازه تا بپرسه آیا بهش اعتماد دارم؟ من کی هستم که ازش بگذرم؟ وقتی من یه سکه می بینم، دعا می کنم و می ایستم تا ببینم که آیا اعتماد من در اون لحظه بر خداوند بوده یا نه. بعد سکه رو به عنوان یه جواب به خداوند بر می دارم. که بگم بهش اعتماد دارم. حداقل برای مدت کوتاهی واسم ارزش خاصی داره، انگار که طلاست. من معتقدم این راهِ خداوند برای شروع یه مکالمه ست با من. خوش به حال من! خداوند صبوره و ... پنی ها فراوون!"

  4. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #673
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    داستان های عاشقانه

    پياده روی طولانی - گمنام





    اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
    ساعت هشت صبح.
    من و اون تنها.
    نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
    سير نگاش کردم.
    هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
    ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
    يه نقاشی منحصر به فرد.
    غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
    اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
    ديگه عادت کرده بودم.
    ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
    نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
    شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
    شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
    من به همين تماشای ساده راضی بودم.
    دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
    نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
    هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
    هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
    حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
    اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
    هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
    ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
    مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
    ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
    بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
    خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
    نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
    فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
    يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
    شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
    اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
    نمی تونستم.
    دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.
    از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
    من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
    حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
    کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
    از خودم و غرورم بدم می اومد.
    با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
    بلند شدم و ايستادم.
    در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
    درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
    طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
    دقيق که نگاه کردم ديدمش.
    خودش بود.
    انگار تمام راه رو دويده بود.
    داشت به من نگاه می کرد.
    نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
    زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
    دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
    نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
    - شما هم دير رسيديد؟
    و من چی می تونستم بگم.
    - درست مثل شما.
    و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
    - مثه اينکه بايد پياده بريم.
    و پياده رفتيم ...
    و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.

  6. این کاربر از god_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #674
    داره خودمونی میشه A m i N i m A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Eldorado
    پست ها
    35

    پيش فرض

    سلام. اين پست رو اينجا ميزنم كه بگم از hushang به A m i N i m A منتقليده شدم!!! لينك دانلود PDF ها هم توي امزا هست. يكم سرعت تاپيك كم شده ها! از بخش 15 فقت سه تا داستان پر شده. هفتا ديگه مونده.
    خداييش خيلي داستان ها قشنگ هستن. دست همه درد نكنه.

  8. #675
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    جواب يك دانشجوی دانشگاه واشينگتن به يک سؤال امتحان شيمی آنچنان جامع و کامل بوده که توسط پروفسورش در شبکهء جهانی اينترنت پخش شده و دست به دست ميگرده خوندنش سرگرم‌کننده است .

    پرسش: آيا جهنم اگزوترم (دفع‌کنندهء گرما) است يا اندوترم (جذب‌کنندهء گرما)؟

    اکثر دانشجويان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بويل-ماريوت متوسل شده بودند که می‌گويد حجم مقدار معينی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. يا به عبارت ساده‌تر در يک سيستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقيم دارند.

    اما يکی از آنها چنين نوشت:

    اول بايد بفهميم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغيير می‌کند. برای اين کار احتياج به تعداد ارواحی داريم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشيم که يک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند.
    پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر.
    برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام اديان رايج در جهان می‌کنيم. بعضی از اين اديان می‌گويند اگر کسی از پيروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود. از آن جايی که بيشتر از يک مذهب چنين عقيده‌ای را ترويج می‌کند، و هيچکس به بيشتر از يک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند.
    با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و مير مردم در جهان متوجه می‌شويم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بيشتر می‌شود. حالا می‌توانيم تغيير حجم در جهنم را بررسی کنيم: طبق قانون بويل-ماريوت بايد تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزايش بيابد. اينجا دو موقعيت ممکن وجود دارد:

    ۱) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود.
    ۲) اگر جهنم سريعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج پايين خواهند آمد تا جهنم يخ بزند.

    اما راه‌حل نهايی را می‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا يافت که می‌گويد: «مگه جهنم يخ بزنه که با تو ازدواج كنم!» از آن جايی که تا امروز اين افتخار نصيب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظريهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز يخ نخواهد زد و اگزوترم است.

    تنها جوابی که نمرهء کامل را دريافت کرد، همين بود

  9. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #676
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    پیرمرد صبح زود از خانه اش خارج شد . در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید . عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
    پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند سپس گفتند : باید از شما عکس برداری شود تا جایی از بدنتان اسیب ندیده باشد .
    پیرمرد غمگین گفت که عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست
    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
    پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است . هر روز صبح می روم و با او صبحانه می خورم . نمی خواهم دیر شود.
    پرستاری گفت : ما به او موضوع را خبر می دهیم
    پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم . او الزایمر دارد چیزی را متوجه نمی شود . حتی مرا هم نمی شناسد
    پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟
    پیرمرد با صدایی گرفته با ارامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است .........

  11. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #677
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض

    بعد از ظهر آن روز مادام را به صرف قهوه دعوت کردم.
    .
    .
    صبح که بیدار شدم مادام رفته بود
    (میلاد زحمتکش)

  13. #678
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سلام. اين پست رو اينجا ميزنم كه بگم از hushang به A m i N i m A منتقليده شدم!!! لينك دانلود PDF ها هم توي امزا هست. يكم سرعت تاپيك كم شده ها! از بخش 15 فقت سه تا داستان پر شده. هفتا ديگه مونده.
    خداييش خيلي داستان ها قشنگ هستن. دست همه درد نكنه.
    علیک سلام
    این 14 تا را دانلود کردیم اگر میشه بقیه را بذار باز هم متشکر

  14. #679
    Banned
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    تهران دوست داشتنی
    پست ها
    225

    پيش فرض

    نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد ,
    نیگاش کردم یه دختر بچه پنج
    شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای
    - سلام کوچولو ,
    سرشو برگردوند و لبخند زد
    - سلام ,
    چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با
    چشاش داشت می خندید
    - خوبی ؟
    سرشو بالا و پایین کرد
    - اوهوممم
    - تنها اومدی پارک ؟
    دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو
    نوازش می داد
    - نههه ... اوناشن .. دوستام ...
    با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تا
    بچه , یه دختر و یه پسر
    سوار تاب شده بودن و بازی میکردن
    خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش
    کردم
    - پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب
    بازی .
    سرشو به چپ و راست تکون داد
    - نه , من ازونا بزرگترم
    ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که
    کنترل خنده برام مشکل بود با
    چشای درشت شدش نگام کرد و گفت :
    - شما نمی رین بازی ؟
    اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می
    زد
    - من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم
    بزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو
    گذاشت روی گونه ام , خیلی
    جدی نگام کرد
    - نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,
    خیلی ...
    نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش
    که روی گونه ام ثابت مونده
    بود نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم
    - دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین ,
    دستشو برداشت و دوباره لبخند زد ,
    - ناراحتتون کردم ؟
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
    - نه ... اصلا , صداشون کن
    از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت :
    - بچه ها .. بیان
    بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و
    از روی تاب پریدن پایین
    - راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟
    برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه
    کرد و گفت :
    - من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن
    آهو...
    گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال
    دیگه ازش بپرسم که بچه ها
    از راه رسیدن
    - سلام .. سلام
    جوابشونو دادم :
    - سلام
    پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دختر
    کوچولوی همراهش موهای بلند
    خرمایی با چشای متعجب و آبی ,پسر بچه به آهو
    نگاه کرد و پرسید :
    - این آقا دوستته آهو جون ؟
    آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو
    نشون می داد گفت :
    - این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,
    توی یه تصادف
    رانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سه
    روزه که مرده , ... ,
    باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش
    صورتشو گرفت و به شدت گریه
    کرد )
    نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدای
    ضربان تند قلبمو به وضوح می
    شنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارک
    پیچیده بود
    آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود
    - باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش
    فشار داد تا مرد , ببین ...
    با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریک
    نسیم یه خط متورم سیاه ,
    یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خوردحالم داشت
    بد می شد نمی تونستم چیزی رو
    درک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم
    :
    - و تو ..؟
    آهو لبخند زد ,
    - من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از
    گشنگی و تشنگی , زن بابام
    منو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلی
    تاریک بود , شبا می
    ترسیدم , سه روز اونتو بودم ,یه شب چشامو بستم و
    از خدا خواستم منو ببره
    پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل
    کرد و برد .
    نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یه
    فیلم وحشتناک بود تا واقعیت
    سه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن !
    نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو
    گرفته بود و می کشید : - بریم
    آهو جون ؟
    - ما باید بریم .
    به خودم اومدم ,
    - کجا ؟
    مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد :
    - اون جا
    آهو خندید و گفت :
    - ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره
    , خدا با ما بازی می کنه ,
    تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن
    - اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود , خیلی
    خیس , اونقدر که تصویر
    اونا مدام مبهم و مبهم تر می شد
    فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده
    بود بپرسم :
    - خدا ..خدا چه شکلیه ؟
    و باز هر سه تا خندیدند
    آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و
    شروع کرد به رقصیدن
    همونطور که می رقصید آواز می خوندنسیم و مانی
    هم همراه آهو شروع به رقصیدن
    کردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشمامو
    پوشونده بود رقص آروم و
    رویاییشونو تماشا می کردم آوازی که آهو می
    خوند , ناخودآگاه منو به یاد
    خدا مینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنه
    صدای آواز مثل یه موسیقی
    توی گوشم تکرار می شد
    بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم
    ***
    چشمامو که باز کردم شب شده بود
    دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و
    اثری از بچه ها نبود نمی
    دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بودو نمی
    تونستم چیزایی که دیده بودم
    باور کنم نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از
    آسمون که مانی نشون داده
    بود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود ,
    نزدیک هم , و یکیشون پر نور
    تر از بقیه صدای آهو توی گوشم پیچید :
    - تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی
    کوچولوتر

  15. این کاربر از eMerald1 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #680
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    کلاف سر در گم ( بهرام صادقی )


    یک چیز نامرئی هست مثل دست، که نمیبینمش اما احساسش میکنم و ادراکش میکنم. مرا هل میدهد این طرف و آن طرف...
    ـ آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشمتان به دوربین باشد. تا سه میشمارم. مواظب باشید حرکت نکنید والا عکستان بد از آب در می آید. حاضر! یک، دو، سه...

    *****
    دو شب بعد، از پله های عکاسخانه بالا میرفت که عکسش را بگیرد. قبض را که عکاس داده بود در دستش میفشرد. به یاد می آورد که دو شب پیش، عکاس پرسیده بود:
    ـ اسم آقا؟
    و او اسمش را گفته بود.
    ـ شش در چار معمولی؟ کارت پستالی چطور؟
    و او جواب داده بود:
    ـ یک دانه اش... برای نمونه.
    ـ پس فردا شب حاضره... ساعت هشت.
    در را باز نکرده، ساعت را دید از هشت گذشته بود. پیش خودش زمزمه کرد:
    ـ حالا دیگه حتماً حاضره
    شاگرد عکاس که پشت میز نشسته بود جلو پایش برخاست و او پس از این که به سلامش جواب داد روی یک صندلی نشست. شاگرد را ناشناخته نگاه کرد:
    مثل این که خودشان تشریف ندارند؟
    ـ چرا... چرا... الان اینجا بودند.
    ـ این قبض...
    قبض را در آورد، از جیبش، و گذاشت روی میز. شاگرد عکاس آن را برداشت و خواند و سرش را با احترام تکان داد:
    ـ بله قربان، مال همین امشبه... اما باید صبر کنید خودش بیاید.
    میخواست جواب بدهد:"کار و زندگی داریم"، فقط گفت:"کار و زندگی..." و در صندلی فرو رفت. شاگرد در می یافت که او کار و زندگانیش را رها کرده است تا بیاید و عکسش را بگیرد و حالا که عکاس نیست ناراحت شده است، اما چه میتوانست بکند؟ بهتر آن دید که به چیزی ور برود. بنا کرد آلبومی را ورق زدن... او باز پرسید:
    ـ نمیاد؟
    ـ چرا نمیاد؟ الساعه...
    و او به تماشای عکس هائی که به دیوار زده مشغول شد...

    *****
    پس از یک ربع، عکاس آمد. هنوز نرسیده سر حرف را باز کرد:
    ـ خوش آمدید، قربان.
    و به شاگردش:
    ـ خیلی وقته آقا تشریف آورده اند؟
    و باز به او: الان میدهم خدمتتان.
    او از صندلی بلند شد و آمد جلو میز؛ دو دستش را گذاشت به لبه آن. عکاس از کارگاهش عکسها را آورد:
    ـ ببینم همینه؟ بله، خودشه.
    ـ او دستش را دراز کرد و عکس ها را گرفت. کمی نگاه کرد و بعد:
    ـ اینها نیست. اشتباه کرده اید.
    ـ چطور؟ فرمودید...
    ـ اشتباه کرده اید. من سبیل ندارم، این عکس ها سبیل داره... از آن گذشته من کلاه سرم نمیگذارم.
    عکاس به تندی عکس ها را گرفت و با دقت به آنها و بعد به قیافه او نگاه کرد:
    ـ عجیبه ... اما خیلی به شما شباهت داره.
    ـ شباهت؟ شباهتش را چه عرض کنم... این را دیگر من سر در نمی آرم.
    عکاس کمی پا به پا کردـ و شاگردش مدتی پیش رفته بود بیرون (چون نمیدانست چه باید بکند بهتر آن دیده بود که برود بیرون). رفت توی کارگاه و یک دسته عکس دیگر آورد پخش کرد روی میز. همان طور که وارسی میکرد زیر لب میگفت:
    ـ اینها که نیست.
    عکس دختری بود.
    ـ اینهم که نیست.
    ـ مال زنی بود.
    ـ اینهم نه.
    ـ مال بچه ای بود.
    ـ این؟
    به عکس و به او نگاه کرد:
    ـ این خیلی شبیه شما است. کلاه هم ندارد... اما باز سبیل داره.
    او سرش را جلو آورد:
    ـ ببینم... کلاه که نداره...
    و ادامه داد:
    ـ آخر"این خیلی شبیه شما است" یعنی چه؟ من چطور بفهمم که مال خودمه؟ من که صورتم را نمیبینم، یادم نیست چطوری است. مگر شما نظم و ترتیبی ندارید که عکس ها جابه جا نشوند؟ شماره نمیگذارید؟
    ـ چرا... شماره میگذاریم، نظم و ترتیب هم داریم. امان از آدم ناشی. این شاگرده همش را به هم زده. قاتی پاتی کرده. مثلاً ملاحظه بفرمائید، سه دسته عکس هست که همشان شماره قبض شما را دارند... آخر عمری کار کردیم شاگرد آوردیم! مثل این که از پشت کوه آمده... هیچ چیز سرش نمیشود...
    ـ بالاخره تکلیف ما چیه؟ تا کی باید اینجا بایستیم، آقای عکاس؟
    ـ آقای عکاس باز عکس ها را وارسی میکرد.
    ـ این هم که نیست.
    ـ عکس یک بنای تاریخی بود.
    ـ آها... خودشه.
    او عکس را قاپید:
    ـ چطور خودشه؟ هیچ چیزش با من نمیخونه. من کی کتم این شکلی بود؟
    عکاس نشست. بی حوصله جواب داد:
    ـ دیگر به ما مربوط نیست. شاید پریروز لباستان همین جور بوده، امروز عوض کرده اید.
    ـ محاله.
    عکاس باز بلند شد. شانه هایش را بالا انداخت:
    ـ دیگه هیچ عکسی اینجا نداریم. یکی از همین ها است...
    او دندانش را به هم میفشرد. وقتی کمی آرام گرفت، گفت:
    ـ اینها عکس من نیست. شش تا عکس شش در چار با یک کارت پستالی، پولش را گرفته ای باید تحویل بدهی...
    عکاس سه دسته عکس را گذاشت جلو او.
    ـ تحویل شما، قربان. پیشکش. عصبانیت نداره. ولله من که سر در نمی آرم. هر سه جور شکل جنابعالی است، عکس جنابعالی است. یکی با سبیل و کلاه، یکی با سبیل و بی کلاه و یکی، هم بی سبیل هم بی کلاه. هر کدامشان را عشقتونه بردارید...
    او از کوره در رفت:
    ـ عشقم؟ مگه عشقیه؟ آقای محترم! آقای عکاس! یا به سرت زده یا مرا مسخره میکنی. تو مگر کاسب نیستی، مشتری نداشته ای، نمیخواهی کار و زندگی بکنی؟ کجای دنیا وقتی یک نفر میرود عکسش را بگیرد سه جور عکس میارند جلوش میندازند، ریشخندش میکنند، میگویند هر سه جور عکس جنابعالی است، هر کدامش را خواستی بردار؟ پریروز که عکس می انداختم مگر کور بودی؟ نه سبیل داشتم، نه کلاه داشتم، نه کتم این ریختی بود.
    عکاس به تنگ آمده بود. دستهایش را به هم مالید و کوشید خودش را نگه دارد. مؤدبانه و شمرده جواب داد:
    ـ اینها همه درست، همه حرف حسابی، من هم قبول دارم. والله تقصیر این شاگرد خرفت احمق منه که این ها را به هم ریخته، شماره هاش را به هم زده والا اول بار بی معطلی تقدیمتان میکردم، این همه هم حرف و مرافعه نداشت. اما من تمام تعجبم از اینه که چطور این سه عکس شبیه شما است. درست مثل این که خود شمایید. حالا نمیدانم مال شماست یا مال آدم دیگری شبیه شما... نمیدانم عکس اصلی شما چطور شده... آخر چطور شما قیافه خودتان را تشخیص نمیدهید؟
    ـ مگر شما تشخیص میدهید که من بدهم؟
    ـ چرا ندهم؟ الان یک عکس از من نشان بدهید، مال هر وقت باشه، فوراً میگم از منه یا نیست. متعجبم...
    ـ متعجبی؟ مگر واجبه تمام مردم دنیا عکسشان را تشخیص بدهند؟ حالا تو عکاسی، کارت اینه. کدام مرغی تخم خودش را تشخیص میدهد؟ ببین چطور مردم را گول میزنند... سه چهار روز منترشان میکنند، از کار و زندگی بازشان میکنند، بعد هم این جور جواب میدهند...
    عکاس نزدیک بود به گریه بیفتد. از جیبش آینه ای در آورد و داد به او:
    ـ این کار که دیگر آسانه. ببین! ببین شکل عکسها هستی یا نه؟
    او رفت آینه را گرفت و در آن نگاه کرد. بعد همان طور که آینه در دستش بود نشست روی صندلی. زیر لب به تلخی زمزمه میکرد:
    ـ آه، چند ساله خودم را تو آینه ندیده ام... پیر شدم. موهامان داره سفید میشه... انگار نه انگار آن آدم پیش از این هستم. کجا پیشانی من این قدر چروک داشت؟ نگاه کن، غم و غصه از صورتم میباره.
    آینه را داد به عکاس و سرش را در دو دست گرفت و فشار داد. عکاس خسته پرسید:
    ـ دیدی؟
    او بلند شد. باز رفت جلوی آینه. عکس ها را برداشت و نگاه کرد و داد به دست عکاس. عکاس گفت:
    ـ اگر بنشینی صاحب های این عکس ها همشان می آیند. بد نیست هم قیافه های خودت را بشناسی.
    او رفت به طرف در:
    ـ همش حقه بازیه. اینها هیچ کدام عکس من نیست. معلوم نیست عکس حقیقی من چطور شده. ممکنه اصلاً عکس مرا نگرفته باشی. خاک بر سرتان با عکس گرفتنتان.
    وقتی او رفت بیرون، عکاس مثل دیوانه ها دور اتاق راه افتاد:
    ـ خدایا، دارم دیوانه میشم. چطور خودش را نشناخت؟ چطور، این عکس ها همشان شبیه او بودند؟ نزدیکه... خودم را از پنجره پرت کنم پایین.
    شاگردش آمد تو:
    ـ یارو عکسهاش را گرفت؟ دیدمش رفت تو عکاسخانه روبه رویی.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •