در شبِ من خندۀ خورشید باش
آفتابِ ظلمتِ تردید باش
ای همایِ پر فشان در اوج ها
سایۀ عشقِ منی جاوید باش
ای صبوحی بخشِ می خوارانِ عشق!
در شبانِ غم صباحِ عید باش
آسمانِ آرزوهای مرا
روشنای خندۀ ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغرِ آمّید باش.
در شبِ من خندۀ خورشید باش
آفتابِ ظلمتِ تردید باش
ای همایِ پر فشان در اوج ها
سایۀ عشقِ منی جاوید باش
ای صبوحی بخشِ می خوارانِ عشق!
در شبانِ غم صباحِ عید باش
آسمانِ آرزوهای مرا
روشنای خندۀ ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغرِ آمّید باش.
شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
تو خود ای گوهرِ یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیدۀ مردم همه دریا باشد
از بنِ هر مژه ام اب روانست بیا
اگرت میل لب جو و تماشا باشد
Last edited by amir.ara; 20-02-2007 at 00:48.
درویشم و بگذار قلندر منشانه
کاکل همه افشان به سر شانه بمیرم
من در یتيم صدفم سینه دریاست
بگذار یتیمانه و دردانه بمیرم
مگذر از من ای که در راهِ تو از هستی گذشتم
با خیالِ چشمِ مستت از می و مستی گذشتم
دامنِ گلچین پر از گل بود از باغِ حضورت
من چو بادِ صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشمِ تو بستم سالِ پیشین
گر تو عهدی دوستی با دیگری بستی-گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوهِ بامدادان
من که با شهبالِ همت زین همه پستی گذشتم
پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راهِ تو از هستی گذشتم.
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را روشنائیهاست با میر عسس
سینه مالامالِ دردست ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاساین دمی
یک نظر در چشم مست ما نگر
نور او در دیده ی بینا نگر
خوش بیا بر چشم ما بنشین چو ما
سو به سو می بین و در دریا نگر
روزِ هجران و شبِ فرقتِ یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اخترو کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدمِ باد بهار اخر شد
در غمِ انسان نشستن؛
پا به پاي شادمانيهاي مردم پاي كوبيدن؛
كاركردن، كار كردن؛آرميدن؛
چشمانداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن؛
جرعههايي از سبويِ تازه آبِ پاك نوشيدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن؛
همنفس با بلبلان كوهيِ آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شيردادن و رهانيدن؛
نيمروزِ خستگي را در پناه دره ماندن؛
گاهگاهي،
زيرِسقفِ اين سفالين بامهايِ مه گرفته،
قصههايِ درهمِ غم را ز نمنمهاي بارانها شنيدن؛
بيتكان گهوارهيِ رنگين كمان را
در كنار بام ديدن؛
يا، شبِ برفي،
پيشِ آتشها نشستن،
دل به روياهاي دامنگير و گرمِ شعله بستن…
آري، آِي زندگي زيباست.
--------------
مونیکا از پایه اون سیستمه مسخره پاشو![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)