چرا تو رهایم میکنی
محبت و صفا،صمیمیت،عهد و وفا
سعادت و یکدلی و روی به بالا بردن
همه شب پر زدن از کوی فراق
و در آغوش کشیدن وصال
و انتظار
و لذت و شادی و زیبایی هم
با تو ای خوبترین خوبیها
با تو معنی دارد...
چرا تو رهایم میکنی
محبت و صفا،صمیمیت،عهد و وفا
سعادت و یکدلی و روی به بالا بردن
همه شب پر زدن از کوی فراق
و در آغوش کشیدن وصال
و انتظار
و لذت و شادی و زیبایی هم
با تو ای خوبترین خوبیها
با تو معنی دارد...
تو بُرده بودی
قلبی را که من باخته بودم...
مغلوبِ کوچکی نبودهام من،
تو هم فاتح بزرگی
بـی آرایـش هـم خـریـدار داشتی،
حـالا بـا این خـط چـشم و سایـه
چـه کـرده ای را
نـمی دانی!
بـا عـرضه ی هر سهم از لبـخـندت،
ارزش ِ کـل سهام بـورس داف را تــکان داده ای
قـصد فـروش هـم نـداری
نـیازی بـه فــروش نیـست،
تـا وقــتی مــرا داری ....
من با چشمانی نمور
زندگی را
به سلیقه چشمانت چیده ام
تو اما هنوز
بوی دلتنگی میدهی...
مي گويي براي قلبت دامي پهن كرده ام
تا دوباره عاشقت كنم
"عزيزكم كسي اين گونه تا به حال
....كلاغ هم نگرفته!!
ابــرها را کـنار زده ام
منــتظرت
بـر پـشت بـام دلـم دراز کـشیـده ام
تـا لبـخـندت را
در آغـوش گـیـرم.
بیـا کـه آسمـان ِ سیـاهـم ستـاره زیـاد دیـده
مـاه کـم دارد
تـا بـدرخشد چـشمـانـم.
بـرف پـاک کـن ِ مـاشیـنـت
صنـدوق صـدقـات ِ شمـاره است؛
اگـر تـماس بـگیـری
هـفـتاد نـوع بَـلایـت را بـه جـان می خـرنـد !
آب هـویـج مـی طلـبد دیـدنــت
امـــا
شـاخ نـشو کـه خـودمـان ایـن افـاده هـا را بـلدیـم ...
اي دو چشمانت چمنزاران من
باغ چشمت خورده بر چشمان من
بيش از اينت گر که در خود داشتم
هر کسي را تو نمي انگاشتم
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم ز آلودگيها کرده پاک
اي طپشهاي تن سوزان من
آتشي در سايه مژگان من
به دلدادگی که میرسم
دلم را می گیرم و کنارخیالت می نشینم!
شاید تنهایی اش را باور کنی ...
شاید تا آخر این شعر با من باشی...
شاید کنار این باور پوچ تورا بیابم...
کاش مي دانستي من سکوتم حرف است .
حرف هايم حرف است .
خنده هايم حرف است
کاش مي دانستي مي توانم همه را پيش تو تفسير کنم
کاش مي دانستي
کاش مي فهميدي
کاش و صد کاش نمي ترسيدي . که مبادا دل من پيش دلت گير کند....
يا نگاهم پلي از عشق به دستان تو زنجير کند
من کمي زودتر از خيلي دير . مثل نور ، از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تو نترس ... سايه ها بوي مرا سوي مشام تو نخواهند آورد
کاش مي دانستي . چه غريبانه به دنبال دلم خواهي گشت
در زماني که براي غربتت سينه دلسوزي نيست
تازه خواهي فهميد
مثل من عاشق مغرور شب افروزي نيست....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)